هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی فصل - 29


فصل بیست و نهم
دامبلدور کوچک


بر خلاف انتظارش در اتاق دامبلدور بود. رو به رویش فاوکس در تاریکی نشسته بود. صدای دامبلدور که از پشت سرش می آمد باعث شد هری برگردد و به او که مستقیما به هری زل زده بود نگاه کند. دامبلدور پشت میزش نشته بود:
سلام هری.
این خاطره رو برای این ساختم که بقیه خاطرات رو بهت معرفی کنم.
هری روی صندلی نشست ولی دامبلدور همچنان با نگاهش او را دنبال میکرد.
دامبلدور ادامه داد:
خاطراتی که برات گذاشتم بیشتر جنبه سرگرمی دارن. فکر کردم از اینا خوشت میاد. گاهی وقتها تفریح خیلی خوبه. اکثر خاطرات در مورد جوانی و نوجوانی منه ولی آخری که از همه جالب تره رو باید خودت ببینی. وقتی خاطره ای تمام بشه خود به خود از اون خارج میشی. بیشتر از این منتظرت نمی ذارم. برو بچگی منو ببین. راستی من تا به حال کسی رو از دوران کودکی و جوانی خودم با خبر نکردم. وقتی ببینی خیی تعجب میکنی.
اطرافش سفید شد. کاملا سفید و بعد ناگهان به رنگ سیاه در آمد. سرش کمی گیج رفت. اما بعد خودش را در خانه ای کثیف و مخروبه دید. به نظر میرسید خانه خیلی کوچک باشد. گوشه ای از خانه زنی با صورتی مهربان ولی کج و معوج در حال بافتن یک پیراهن خیلی کوچک بود. چشمانش آبی بود و موهایش قهوه ای تیره. هری با فکر اینکه او مخلوطی از خانم ویزلی و مد آی است ، خنده اش گرفت.
صدای در زدن آمد. زن بلند شد و با متانت خاصی در را باز کرد. مردی میان سال و قد بلند با ته ریش نقره ای وارد شد. زن با دیدن او خندید. مرد نیز لبخندی زد که او را خیلی شبیه به دامبلدور کرد و هری مطمئن شد که او نسبتی با دامبلدور دارد. مرد گفت:
سلام ماری! کارا چطور پیش میره؟
زن که هنوز لبخند به صورت داشت گفت:
ماری نه! مارگارت! اسم کاملم رو بگو. خوبه من به تو بگم مت؟ در حالی که اسمت متیو هست؟ کارها هم خوب پیش میره. هیچ مشکلی نیست.
متیو گفت:
منظورم آلبوس بود.
دستش را روی شکم متورم زن گذاشت و آن را نوازش کرد. هری تازه متوجه باردار بودن آن زن شد. مارگارت برگشت و روی صندلی نشت و شروع به بافندگی کرد. سری تکان داد و گفت:
خیلی شیطونی میکنه. از صبح تا حالا برام امون نذاشته!
متیو خندید و گفت:
هه هه! من میمیرم برای بچه شیطون!
ناگهان حالت صورت مرد جدی شد:
راستی فکرهاتو را جع به آینده اون کردی؟
مارگارت با جدیت گفت:
آره. قبلا گفتم بازم میگم. میخوام اون مثل پدرش بشه. درست مثل تو. برام اصلا مهم نیست که توی دنیای شما چه خبره. اونم باید مثل تو جادوگر بشه.
متیو گفت:
اما مار...
مارگارت بلند گفت:
اما بی اما. منو ببین. نمیتونم از خونه بیام بیرون. فقط به خاطر اینکه نمیتونم از خودم در برابر اون دشمنای احمقت محافظت کنم! اصلا دوست ندارم اونم صبح تا شب پیش من توی این خونه بشینه.
هری فهمید که دامبلدور قاطعیتش را از مادرش به ارث برده بود. متیو عاجزانه گفت:
باشه. هرچی تو بگی. من که نمیتونم روی حرف تو حرف بزنم. آخر هفته که به دنیا بیاد میرم اسمشو میدم وزارت تا ثبتش کنن.
مارگارت خندید و گفت:
خوشحالم که.......
تصویر کم کم محو شد و دوباره اطراف هری به رنگ سیاه در آمد. وقتی محیط اطرافش کم کم شکل گرفت ، فهمید که دوباره در همان اتاق است. مارگارت که اکنون کمی پیرتر شده بود و رشته موهای سفیدی از میان موهای قهوه ای رنگش ، پیدا بودند ، در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود ( البته به روش ماگلها ).
اینبار متیو هم در خانه بود. روزنامه پیام روز را در دستانش گرفته بود و سخت مشغول مطالعه آن بود. ناگهان در باز شد و پسرکی با موی بور خیلی روشن و چشمانی آبی وارد خانه شد. به نظر می رسید حدود ده سال سن داشته باشد. در حالی که چیزی را خیلی ناشیانه پشت سرش قایم میکرد گفت:
سلا بابا. سلام مامان. من الان میام!
هری احساس کرد صدای پسرک خیلی ریز بود.به سمت دری که احتمالا به اتاقش میخورد رفت. متیو سریعا گفت:
چی پشت سرت قایم کردی آلبوس؟... نکنه بازم حیوون آورده باشی تو خونه؟! ای کاش شما تابستان هم می رفتید مدرسه.
آلبوس کمی من من کرد و سرانجام گفت:
نه... اصلا اینطوری نیست که شما فکر می کنید بابا. فقط... فقط..... امروز یه اتفاق عجیب برام افتاد.
متیو سرش را تکان داد و با تعجب به آلبوس نگاه کرد:
خب اون اتفاق چی بود؟
مارگارت هم از آشپزخانه بیرون آمده بود و به مکالمه فرزند و همسرش گوش میداد. آلبوس با اشتیاق گفت:
راستش... امروز وقتی با بچه ها رفتیم کنار رودخونه با توجه به اینکه هوا خیلی گرم بود ، هوس کردیم یه کم از آب رودخونه رو بخوریم.( مارگارت سری تکان داد ) خب آب رودخونه خیلی گرم بود ولی من آب خنک میخواستم. سرم رو برگرداندم که آب رو روی مایک بپاشم ولی وقتی برگشتم دیدم یه قسمت از رودخونه یخ زده بود! خیلی عجیب بود ولی من یه تکه از اونو آوردم خونه. ایناهاش!
مشتش را جلو آورد و با باز کردن آن ، قطعه یخ کوچکی که در حال ذوب شدن بود را به آنها نشان داد. چشمان متیو گرد شده بود. مارگارت در وضعیت بدتری قرار داشت. متیو از جایش بلند شد و به سمت مارگارت برگشت اما بر خلاف انتظار هری ، با شادی گفت:
میدونستم... عالیه... قدرت جادوگری خیلی زیادی داره.
آلبوس که از حرفهای پدرش سر در نمی آورد کمی ترسیده بود. متیو به سمت او برگشت:
آلبوس میخوام یه چیزی بهت بگم. بریم توی اتاقت.
هری فکر کرد:حتما متیو میخواست به او بگوید که جادوگر است.
آلبوس سری تکان و درحالی که مدام زیر لبش می گفت:
جادوگر!...جادوگر!...
پشت سر پدرش وارد اتاق شد. دوباره صحنه تاریک و محو شد. هری داشت کم کم خسته میشد.باز هم در همان خانه بود. تنها تفاوت به وجود آمده این بود که خانه کثیف تر شده بود. مارگارت روی صندلی نشسته بود ولی این بار خبری از متیو نبود. در خانه به صدا در آمد و به دنبال آن آلبوس وارد شد. مارگارت سری تکان داد و به سمت پسرش رفت و او را در آغوش گرفت. آلبوس که داشت خفه میشد گفت:
مامان میشه یه کمی آرومتر بغلم کنی؟ پدر کجاست؟
مارگارت گفت:
باشه. پدرت رفته وزارت خونه. تو گرسنه ای؟ بشین تا برات غذا بیارم.... خب سال دوم مدرسه چطور بود؟
آلبوس با ذوق و شوق خاصی شروع به تعریف کرد:
خیلی خوب بود. مخصوصا که دوستای خوبی پیدا کردم. اسم یکی از پسرا که کمی هم چاقه ، هوراسه. با اینکه توی اسلایترینه ولی خیلی مهربونه.چند بار هم اومد توی برج گریفیندور پیش من. راستی مامان... چند روز به کریسمس مونده؟
مارگارت فکری کرد و گفت:
دو روز دیگه. چطور مگه؟
آلبوس با شیطنت گفت:
هیچی فقط میخواستم بدونم کی داداشم میاد!
هری تازه متوجه شکم مارگارت شده بود که باز هم بزرگتر از حالت عادی بود.
مارگارت خندید و گفت:
اووه... پس داداشت رو دوست داری. فکر کنم وقتی تابستون بیای خونه اونم ببینی.... راستی ما هنوز براش اسمی انتخاب نکردیم. میخوای براش اسم انتخاب کنی؟
آلبوس با هیجان زدگی گفت:
آره... آره. بذار ببینم. آلن...نه... بروس...نه ، نه... فهمیدم این از همه بهتره... آبر فورث!
مارگارت خنده ریزی کرد و گفت:
جالبه. چه اسم قشنگی. از کجا گیرش آوردی؟
آلبوس با افتخار سرش را بالا گرفت و گفت:
نمیدونم. همینجوری به ذهنم رسید.
مارگارت باز هم خندید و این بار صحنه کاملا محو شد. هری دور خودش چرخی زد و از دریای خاطرات بیرون آمد. سرش کمی گیج میرفت.
به ساعت نگاه کرد. بیشتر از نیم ساعت را درون دریای خاطرات گذرانده بود. وقت کمی برای آماده شدن داشت تا به مراسم ختم دامبلدور برسد.
سریع لباسی که برای آن مجلس آماده کرده بود را پوشید و به سرعت به طبقه پایین رفت. خانم ویزلی پایین ایستاده بود. به محض اینکه هری را دید گفت:
اوففف... کجا بودی هری؟ نیم ساعته که منتظرتم. بقیه چند دقیقه پیش رفتن. من موندم تا تو رو بیارم.
هری گفت:
ممنون. حالا این مراسم کجاست؟
خانم ویزلی گفت:
کلیسای سینت فرانک.
هری با تعجب پرسید:
سینت فرانک؟ کلیسا؟ اونجا که نمیشه... پیش ماگلها.
خانم ویزلی گفت:
اوه یعنی تا حالا نمیدونستی که کلیسای سینت فرانک در کوچه دیاگونه؟ در ضمن اونجا مخصوص جادوگرهاست.
هری سرش را تکان داد و گفت:
حالا حالاها باید توی دنیای جادوگری باشم تا همه جاش رو یاد بگیرم!
آنها از خانه خارج شدند.خانم ویزلی کلیدی طلایی از جیبش بیرون آورد. آن را به هری نشان داد و گفت:
این کلید رازداره. وقتی میخوای در خونه رو به روی همه ببندی کافیه با این کلید ، درو قفل کنی.بیشتر برای مواقعی که میخوای خونه رو خالی بذاری مناسبه. درست مثل الان. این کلید فقط به دست شخص رازدار کار میکنه. بیا... بگیرش.
هری کلید را در دستش گرفت. خیلی سبک بود. برعکس آن چیزی که ظاهرش نشان میداد. کلید را در سوراخ در فرو برد و آن را چرخاند. در صدایی کرد و قفل شد. خانم ویزلی گفت:
بیا جلوی گرینگوتز!
و خودش آپارات کرد. هری به در وازه های بزرگ بانک فکر کرد. یادش به بار اولی که آن را دیده بود ، افتاد. وقتی هاگرید او را به دنیای جادوگری آورده بود.
لبخندی زد و آپارات کرد.
قبلی « شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه - فصل 4 هری پاتر و آغاز پایان - فصل 1 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
poopoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۴ ۱۶:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۴ ۱۸:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از: تهران
پیام: 8
 Re: دامبلدور کوچک...
هنوز نخوندمش ولي ميدونم مث قبليا قشنگن

فقط چرا انقدر كم

لطفا بعدي رو زود تر يزار كه طاقت ندارم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.