هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هري پاتر و آغاز پايان - فصل 18


فصل 18

-امكان نداره !
هرميون با عصبانيت گفت: براي چي امكان نداشته باشه؟
هري گفت: براي اين كه لوپين يه گرگينه است ممكنه بچه شونم گرگينه بشه...
هرميون ادامه داد: نخير من تو كتاب ها خوندم كه همچين چيزي امكان نداره ببينيد گرگينگي يه صفت خوني نيست يعني روي كروموزوم ها تاثير نمي ذاره مثل كور يا كر بودن. يك كر بچه اش كر نميشه مگه اينكه اتفاقي باشه...
هرميون به چهره ي شگفت زده ي رون و جيني نگاه كرد و گفت:
بگم كروموزوم چيه؟
رون گفت: مي دوني هرميون بي خيال شو باشه؟ ما حرفت رو قبول مي كنيم . هري تو فكري؟!
- ا... آره داشتم فكر مي كردم كه بچه ي لوپين چه شكلي ميشه... احتمالا دگرگونسازي رو از مامانش به ارث مي بره ...مگه نه هرميون؟
- آره ... اون تو كروموزوم هاست.
هري و رون و جيني زدند زير خنده . رون گفت:
هرميون اگه مي خواي عزيز كرده ي بابام شي اين لغت رو جلوش به كار ببر...
جيني گفت: ديدين وقتي دين گفت واگن مترو چه تعجبي كرد؟ دين هميشه از اصطلاحات مشنگي استفاده مي كرد...
جيني در آخر حرفش يك آه كشيد . هري احساس كرد كه جيني مي خواهد به او بفهماند كه در زمان دوستي او با دين چقدر به او خوش مي گذشت.براي همين گفت:
ساحره هه چرا نيومد دارم از گرسنگي مي ميرم...
هرميون دستش را در كيفش كرد و مقداري خوراكي بيرون آورد و گفت:
بياين بخورين ... من تو پاتيل درزدار كلي از اينا خوردم ... ويكتور تا بيكار مي شد مي رفت خوراكي مي خريد.
هرميون زير چشمي به رون نگاه كرد و گفت :
هيچ وقت بهم اجازه نداد كه بگم از اين ها خوشم نمي ياد...
او يكي از بسته ها را برداشت و بو كرد و گفت:
بوي ويكس لاغري ميده...
جيني گفت : پس بهت خوش نگذشته؟!
او با حالتي اميدوار اين سوال را پرسيد و دلش مي خواست كه هرميون بگويد : نه ... همه ي پسرها مثل هم هستند ... نامرد... اما هرميون گفت:
اتفاقا خيلي بهمون خوش گذشت... مي دوني چيه؟ ويكتور همش درباره ي من ازم سوال مي كرد و من كلي براش درباره ي هاگوارتز مي گفتم ... بعد اون از من پرسيد از اسمشونبر چه خبر(!)منم بهش گفتم فعلا هيچي... هري اون طوري نگاه نكن يعني بعد از شش سال تو هنوز منو نشناختي معلومه كه درباره ي محفل چيزي بهش نگفتم...
هري خيالش راحت شد. رون دراين باره صحبت نمي كرد و سكوت اختيار مي كرد. ساحره ي چرخ دستي دار در زد...
- روز به خير كسي خوراكي ميل نداره؟
هري بلافاصله گفت: چرا خيلي ميل داريم...
او چند گاليون از جيبش درآورد و به ساحره داد و چند تا از خوراكي هاي آن را برداشت...
- ممنون.
او خوراكي ها را روي ميزي گذاشت كه با دكمه باز ميشد.
- بياين بخورين ... به اونا اكتفا نكنين از نظر من اونا بوي خمير دندون فاسد ميده...
هرميون زد زير خنده و گفت:
احتمالا تو بلغارستان همه چيز همين مزه رو ميده ... چون ويكتور هميشه از مزه ي اينها تعريف مي كرد.
جيني كه حوصله اش سر رفته بود گفت:
من ميرم پيش فرد و جرج.
رون گفت: اجازه داري اونجا بري؟
- رونالد ويزلي ... دخترها چيزهايي دارند كه پسرها ندارند .
بعد چشمكي به هرميون زد و به هري نگاه تلخي انداخت كه باعث شد هري سرش را پايين بيندازد، به موهايش تابي داد و رفت.
- چه خوب كه رفت حالا بيشتر مي تونيم درباره ي جان پيچ ها صحبت كنيم...
هرميون گفت:
حالا چه طوري اون همه مطلب گير بياريم... هري! ... لازم نيست خودتو سرزنش كني... اون بايد تو رو درك كنه... من فكر كنم ...اون از دستت يه ريزه دلخوره ولي مي خواي من باهاش صحبت كنم؟
- هي شما دوتا دارين در مورد چي صحبت مي كنين؟
هرميون آهي كشيد و گفت:
اي خدا! يكدفعه شد تو موضوع رو سريع بگيري؟ خوب معلومه درمورد كي صحبت مي كنيم ... خواهرت آقاي ويزلي... جيني ويزلي!
هري گفت:
هرميون ميشه يه دقيقه بياي بيرون؟
رون گفت : نفهميدم چي شد؟ من داداششم بايد بدونم در مورد اون چي مي گين يانه؟
- نه!
رون از جواب هرميون غافلگير شد و گفت :
خيله خوب لازم نيست برين توي سالن در مورد خواهر من حرف بزنين من مي رم بيرون.
او بلند شد و از كوپه بيرون رفت. هرميون داد زد:
رون! گوش وايستادن كار درستي نيست...
بعد صداي قدم هاي رون به گوش رسيد.
- احتمالا الان مي گه هرميون همه چيزو مي دونه!
هرميون قرمز شد و گفت: خوب هري من سراپاگوشم!
- راستش من احساس عذاب وجدان مي كنم ... فكر كنم اول بايد يه چيزو ازت بپرسم؟... قول مي دي راستش رو بگي؟
هرميون كمي فكر كرد و گفت: به خاطر دوستي مون ... آره!
- تو اون روزي كه گفتي ويكتور رو به رون ترجيح مي دي دروغ گفتي مگه نه؟
هرميون سرخ و سفيد شد و بعد گفت:
مي دونستم تو مي فهمي ... آره... من واقعا نمي دونستم كه رون رو بيشتر دوست دارم يا ويكتور ... براي همين دروغ گفتم چون رون خيلي پررو شده بود...اما الان ديگه مي دونم...
- خدا رو شكر...
- چرا؟
- حالا كه مي دونم تو واقعا رون رو دوست داري وظيفه ي خودم مي دونم كه يه چيزي رو بهت بگم... فقط به يه شرط!
- به چه شرطي؟
- به شرطي كه اگه گفتم توي سر رون نزني و اون نفهمه كه من بهت گفتم.
- هري زود باش بگو ديگه؟؟؟
-باشه ... اون روز بعد از اين كه تو به رون گفتي ويكتور رو به اون ترجيح مي دي... رون بعد از يه مدت...شروع كرد به ... بي خيال ...
- هري يا مي گي يا همين الان ...
- باشه ... باشه... رون شروع كرد به گريه كردن!
- چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي؟ دروغ مي گي!
- نه اين عين حقيقته!
هرميون با ناباوري روي صندلي نشست و گفت: باورم نمي شه!
- باورت بشه ... بعد از اين كه من اين عكس العمل رون رو ديدم ... عذاب وجدان گرفتم ... چون من هيچ وقت نمي تونم براي جيني گريه كنم... منظورمو مي فهمي؟
-چي؟
- هرميون من دارم باهات حرف مي زنم!
- آها ... باشه!
- خب ديگه به نظرت من چي كار كنم؟
هرميون كه تازه از حالت خلسه بيرون آمده بود گفت:
نمي دونم هري! منظورت اينه كه جيني رو ديگه دوست نداري؟
- نه اصلا منظورم اون نيست . مشغله ي من بيش تر از اونيه كه....اه ... هرميون خودت بفهم ديگه.!
- فهميدم منظورت چيه.... اشكالي نداره... من مي فهمم ... من فردا با جيني صحبت مي كنم!
هري كه خيالش راحت شده بود گفت:
هرميون تو به من قول دادي! يادت نره!
- من هنوزم باورم نميشه!
هري بلند شد و از كوپه بيرون رفت. رون چند قدم آنطرف تر ايستاده بود و بيرون را تماشا مي كرد.
- ا بالاخره تموم شد؟ ديگه داريم ميرسيم!
- بيا تو !
هري خيلي خوشحال بود احساس مي كرد آوردن ويكتور را به زندگي رون جبران كرده است.

قبلی « هري پاتر و آغاز پايان - فصل 17 هري پاتر و آغاز پايان - فصل 19 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
kati2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۲:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۲:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از: هاگوارتز طبقه هفتم اتاق ضروريات
پیام: 65
 ايول
ايول گرت
ا بازم من اولم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.