هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 1


فصل اول
خروج از پریوت درایو

چند روز از خروج هری از هاگوارتز می گذشت. ولی هری نمی توانست آن صحنه را فراموش کند. سوروس...لطفا...سوروس.اواداکداورا... . هری واقعا نمیدانست چه اتفاقی افتاده از پشت روی تختش افتاده بود. به سقفی پر از تار عنکبوت خیره شده بود.صدای دادهای بلند دادلی و عمو ورنون از طبقهی پایین میامد. اما هیچ چیز نمی توانست مزاحم افکار هری هری بشود.
هری فقط به یک چیز فکر میکرد: انتقام. انتقام از اسنیپ. کسی که پدرش را در دوران مدرسه زجز می داد وبعد پیش گویی را برای ولدمورت شرح داده بود و پدر و مادرش را به کام مرگ فرستاده بود.سپس با تأخیری که در خبر دادن به محفل کرده بود کرده بود باعث شده بود پدر خوانده اش که جای پدرش را گرفته بود بمیرد. وحالا یکی از نزدیکتری افراد را به هری کشته بود. دامبلدور بزرگترین جادوگری که هری میشناخت.کسی که از همه بیشتر بر گردن اسنیپ حق داشت توسط خود اسنیپ کشته شد. هری یک لحظه از جایش بلند شد.صدای دادلی و عمو ورنون قطع شده بود گویا به توافق رسیده بودند. اما حالا در سر هری آشوبی بود. چه سکوت عجیبی. حتی صدای دستمال خاله پتونیا که انگار قصد داشت با آن دیوار را سوراخ کند قطع شده بود. سکوت و احترام گذاشتن به دیگران عجیب ترین چیز در خانه دورسلی ها بود.
به آرامی در را باز کرد. از پله ها پایین رفت.خاله پتونیا و دادلی و عمو ورنون در گوشه ای از خانه بیهوش افتاده بودند. هری با سرعت بهسمت آنها دوید. ولی قبل از این که به آنها برسد. جهش برق قرمزی را در اتاق احساس کرد. به سرعت برگشت و از تعجب فریاد زد ولی قبل از اینکه فریادش را تمام کند طلسم قرمز به او خورده بود و روی زمین افتاد. نمی توانست حرکت کند.نمیدانست برای چی تعجب کرد. برای اینکه ناگهان آن طلسم را دیده بود. یا اینکه دراکو مالفوی داشت به سرعت به سمتش می آمد!
خیلی عجیب بود ولی نه از نگاه شرورش خبری بود نه از لبخند بی معنی که همیشه همراهش بود. آرام به سمت هری آمد و گفت: سلام پاتر منو یادت میاد؟ فکر نکنم ذهن ضعیفت اینقدرتوانایی داشته باشه.
هری اگر میتوانست حتما اونو با دستای خودش میکشت.حالا مالفوی بالای سر هری رسیده بود آرام چوبش را در آورد و به سمت هری گرفت.دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد.
اما بر خلاف فکر هری مالفوی اونو آزاد کرد.هری خیلی آرام بلند شد. مثل اینکه یک رویأ بود.
مالفوی گفت: زود باش قبل از اینکه مأمورای وزارت خونه بیان سراغ اینا(با چوبش به دورسلی ها اشاره میکرد) وسایلت رو جمع کن بریم.
هری که گیج شده بود پرسید:کجا؟
مالفوی که انگار کمی عصبی بود گفت: محفل ققنوس.
هری که حالا کاملا بلند شده بود با تردید و کمی هم خشم به مالفوی نگاه میکرد.
مالفوی گفت:اگه میخواستم بکشمت حالا زنده نبودی حالا هم زود باش. من حوصله ندارم همه چیزو تو محفل می فهمی.
ده دقیقه بعد هری حاضر شده بود. نمیدانست چرا ولی حسی بهش میگفت که به مالفوی اعتماد کند.
هری گفت: چطوری میریم؟
مالفوی جواب داد: آپارات میکنیم.
هری گفت: ولی من که امتحان ندادم.
مالفوی که به سمت در میرفت گفت: پس چطوری پارسال دامبلدور رو آوردی به هاگزمید؟
هری که با تعجب در جایش خشک شده بود پرسید: ولی تو از کجا میدانی؟
مالفوی در را باز کرد و گفت: جواب هایت را در محفل میگیری.
قبلی « مار در رستوران » برج سفيد « هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
ladan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۳:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۳:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۰
از: چون ولدمورت دنبالمه نميتونم بگم
پیام: 26
 بدك نبود
خيلي كوتاه نوشتي
جالب بود اما خلاصه اش دو خط هم نميشه
دفعه ي بعد بلند بنويس والا ميام
اين شكليت ميكنم

پاسخ‌ها فرستنده فرستاده‌شده در تاریخ
 Re: ايول erfan2006 ۱۳۸۶/۴/۱۳ ۱۹:۲۹

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.