هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه - فصل 5


فصل پنجم:ترک نیکلاس
هارولد انروز صبح زود بیدار شد و شروع به جمع کردن لوازمش کرد.شمشیر را در در قلاف خودش گذاشت لباسهایش را در بقچه ی خود قرار داد به سمت اشپزخانه را افتاد .ماریان و نیکلاس در حال صحبت با هم بودند وقتی هارولد را دیدند ماریان گفت:
زود بیدار شدی.
امروز سفرم شروع میشه و میخواستم صبح راه بیفتم که در روشنایی راه برم.
کار درستی می کنی حالا بیا صبحانت حاضره ماریان یه غذای مخصوص برات امده کرده.
هارولد سر میز نشست و مشغول خوردن شد غذای خیلی خوشمزهایی بود از ماریان تشکر کرد و گفت:
اگه دیگه با من کاری ندارید و راه بیفتم.
بشین هارولد یه مطلب باقیمانده انهم اینکه وقتی تو لباس و سنگ درخشان را بدست اوردی نوبت اموزش دوباره تو میرسه.
اموزش دوباره!!!
بله اموزش نحوه ی استفاده از چوبدست.تو برای اینکار بری پیش یکی از دوستان من که اسمش فرده و خیلی هم مسن است پس بهت پیشنهاد میکنم زیاد سربه سرش نذاری باشه اون تویه چاه در بیابان سیاه زندگی می کنه.
بیابان سیاه!!!!؟
به این دلیل اسمش بیابان سیاه چون شن وماسه هاش به رنگ سیاهه.تو میری پیش اون میگی من فرستادمت اگه قبول نکرد بهش بگو تو به نیکلاس بدهکاری فهمیدی چی بگی و یه چیز دیگه من به تو یه گردنبند میدم اسم گردنبندو گذاشتم شبدر حیات .
نیکلاس گردنبدی به شکل شبدر و با برگ هایی مانند شیشه معجون از جیبش دراورد به هارولد داد که در هر برگ مهجون خاصی قرا داشت.
هر برگ از این شبدر محتوی یه معجونه اونی که نیلی رنگه معجونه درمان زخمه سبزه برای مواقع ای است که تو تشنته ولی اب پیدا نمیشه اونی که بی رنگه برایه روشنایه فقط کافیه در جای تاریک باشی یه دست روش بکش روشن میشه و وقتی خاموش بشه با نوک انگشت یه ضزبه یواش بهش بزن واما رنگ چهارم که از همه مهمتره سرخه این برایه زمانی است که تو بیش از حد از انرژی درونیت استفاده کردی یه قطره از ان میخوری انرژی دوباره تامین میشه خوب این از این اما یه چیز دیگه محتوی هر برگ ده قطره است و بس پس سعی کن درس و بجا ازشون استفاده کنی و تا زمانی که ممکنه ازشون استفاده نکن باشه.
باشه به روی چشم خوب وقت رفتنه تو این مدت که پیش شما بودم احساس خوبی داشتم شما را مثل پدر و مادرم دوست دارم و امیدوارم دوباره شما راه ببینم.
ماریان با چشمانی گریان هارولد را در اغوش گرفت وگفت:
هارولد عزیزم ما نیز تو را مثل پسرمون دوست داریم حتما پیش ما برگرد ما منتظرت می مونیم
هارولد نیز به انان قول داد که پیش انان باز گردد پس از خداحافظی به راه افتاد به سوی کوه خاموش.او نزدیکای ظهر از جنگل خارج شد و از مسیری که امده بود به شهر بازگشت و به مهمانخانه ایی که دفعه ی اول رفته بود رفت.مهمانخانه نسبتا خلوت بود به کنار اتش رفت و در میزی که در نزدیکی ان بود نشست ان دختر جوان که دفعه ی قبل دیده بود جلو امد و گفت چی میل دارید؟
یه نوشیدنی خنک اگر ممکنه.
باشه الان.
او به سوی پیشخوان رفت.حال هارولد به اطرافش نگاه میکرد مهمانخانه یه در پشتی داشت که او دفعه ی قبلی ندیده بود همچنین تابلوهایی که در روی دیوار بود.هارولد رویش را به طرف اتش برگرداند به یاد تمریناتش افتاد حسی از درون وجودش می خواست این انرژی را امتحان کند به اطرافش نگاه کرد کسی به او نگاه نمی کرد پس دست به کار شد بعد از چند لحظه دوردستش همان هاله ی اتش به وجود امد پس دستش را به طرف اتش گرفت گلوله ای کوچک از اتش شومینه جدا شد و به روی دستش امد واقعا زیبا بود اما صدای قدم های دختر خاتمه دهنده این زیبایی بود دختر نوشیدنی را روی میز گذاشت و به هارولد نگاه کرد و گفت:
هوا اصلا سرد نیست چرا به شومینه چسبیدی؟
اتش را دوست دارم شعله هاش زیبایی خاصی دارند.
جالبه تو اولین کسی هستی که ازش میشنوم اتش را دوست دارد.راستی تو همان پسره نیستی که به جنگل رد وود رفتی؟
بله خودم هستم چطور مگه مشکلی هست.
من فکر کردم مردی.همون شب که تو به سمت جنگل میرفتی چند نفر انجا کشته شدند .
همان ده نفر که یه مرد تقریبا چاق نیز در بینشان بود.
اره تو اینها را از کجا میدانی؟
من خودم انجا بودم.
تو انجا بودی پس چرا زنده ای؟
ان ده نفر دزد بودند و میخواستن وسائل من را به زور از من بگیرن که من هم انها را کشتند.
ولی این امکان نداره انها همه مردانی با هیکلهایی ورزیده بودند تو به تنهایی نمیتوانستی این کار را بکنی.
حالا که کردم و حالا روبه رو تو هستم.
تو واقعا ادم عجیبی هستی.اسمت چیه؟
من هارولد هستم وتو؟
من کتی هستم.حالا دوباره کجا میخوای بری هارولد که اینجا امدی؟
میخوام به کوه خاموش برم.
چی.....کوه خاموش مگه دیوانه شدی میگن انجا طلسم شدست و موجودات عجیبی انجا زندگی میکنن هر کسی به انجا بره دیگه برنمیگرده.تو مگه دیوانه شدی میخوای بری انجا میمیری.
من باید به انجا برم و کسی نمیتونه جلوی من را بگیره.
حالا برایه چی میری انجا؟
برایه کاری خیلی مهم.
چه کاری؟
این یه رازه و من نباید به کسی چیزی بگم.
حالا اینو ولش کن این لباسهایه عجیب چیه پوشیدی من خیلی وقت پیش کسی را با این چنین شمایل دیده بودم ولی اون یه چیز مثل عصا داشت و روی عصاش یه سنگ سفید بود حالا تو هم مثل ان هستی ولی عصا نداری چرا؟
اینم یه رازه.
همش که شد راز پس یه دفعه بگو چیزی نپرسم.من رفتم کاری نداری؟
ناراحت نشو حالا به من بگو چطور میشه به کوه خاموش رفت.
برای رفتن به اونجا باید از کوهستان مرگ رد بشی اون هم کاری تقریبا غیر ممکنه میگن یه قبیله از موجودات عجیب انجا زندگی میکنن و ادم خوارن.تو باید از میان کوهستان مرگ بگذری بعد باید از یه دریاچه بگذری که اون هم یه مشکله دیگست چون شنیدم در این دریاچه هیولایی زندگی میکنه که اجازه نمیده کسی از دریاچه رد بشه بعد از این مشکلات میرسی به کوه خاموش.این کوه وسط دریاچه در جزیره ای به نام خاموشی قرار داره.
هارولد انچه شنیده بود به خاطر سپرد و بعداز خوردن نوشیدنی و خداحافظی با کتی از مهمانخانه خارج شد به سمت راهی که کتی گفته بود به راه افتاد.شب به جنگلی رسید تصمیم گرفت شب را انجا بماند مقداری چوب جمع کرد در زیر درختی اتشی درست کرد اما حالا مانده بود غذا بعد از کلی جست وجو در جنگل اخر توانست خرگوشی را شکار کند بعد از خوردن غذا به تنه درخت تکیه داد و اتفاقهای امروزش را مرور کرد به یاد چوبدست افتاد دست در کوله بارش کرد و انرا دراورد واقعا چوبدستی زیبا بود چوبدستی که به لطافت پر قو و به زیبایی پر طاووس بود ولی تا زمانی که سنگ درخشان نداشته باشد کارایی ندارد ولی باز بدون سنگ نیز یه ابهت خاصی داشت مخصوصا با ان اشکالی که رویش حک شده بود.اری این چوبدست نیز مانند خود هارولد خارقالعاده بود .یاد پدرش افتاد که وقتی بچه بود همیشه او را در اغوش میگرفت در گوشش میگفت هارولد من خارقالعاده است.این خاطرات باعث شده بود او احساس دلتنگی کند اری او تنها بود اما به یاد سخنان پدر اگوستین افتاد که همیشه میگفت خداوند همه ی بندهاش را به اندازهی توانشان محک میزنه و برترین بندگان کسان هستند که با صبر و ایمان خودشان از این امتحانات سر بلند خارج شوندوپس او میبایست با صبر وایمان خود به خدا و هدفش از چیزی هراس نداشته باشد تا از این ازمون ها سربلند خارج شود.
هارولد روزها را پشت سر میگذاشت و به مقصدش نزدیکتر میشد او علاوه بر اینها با تمریناتی که انجام داده بود توانسته بود قدرت کنترلش را بر اتش افزایش دهد حالا او با کمترین حرکتی به راحتی میتوانست از انرژی خودش استفاده کند و احتیاجی به تمرکز زیاد نداشت.هارولد پس از گذراندن ده روز در راه شب روز یازدهم به کوهستان مرگ رسید تصمیم گرفت شب را در جنگل بگذراند و صبح به راه خود ادامه دهد اتشی روشن کرد و در کنار ان بخواب رفت.
نیمه های شب بود که صدای کودکی را شنید.
کمک....کمکم کنید ....کسی اینجا نیست....نه من نمی خوام بمیرم.
قبلی « هری پاتر و آغاز پایان - فصل 5 شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه - فصل 6 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۲۱:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۲۱:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوبه
داستانت قشنگ بود خيلي خوشم اومد
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۱:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۱:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه - فصل 5
دو تا تبریک بهت میگم :
1 - داستانت خیلی خوبه
2 - سریع مینویسی و جون آدمو بالا نمیاری

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.