چند هفته پيش تو مجله نوشته بود كه تو جنگلهاي فرانسه ، پليس عده اي رو كه از خون انسانها ميخوردن دستگير كرد.من در اين مورد چيزي نداشتم كه بگم، ولي براي اين كه كم نياورم گفتم:«از كجا معلوم كه خون آشام بودن؟ اونا فقط گفتن عده اي رو كه خون آدم رو خورده بودن دستگير كردن.»
بابك از اين كه داشت تو اين بحث پيروز ميشد خوشحال بود.لبخندي زد و گفت:«خب كوچولو ، اونا چرا خون ............» و ناگهان ساكت شد و به روبرو نگاه كرد.جايي كه بزرگترين قبر اون منطقه قرار داشت.
گفتم:«چرا چي ؟»
بابك كه همچنان داشت به آن نقطه نگاه ميكرد گفت:«هيس.ساكت باش!»و انگشت سبابهاش را جلوي بيني به صورت عمودي گرفت و علامت سكوت را نشان داد.من هم به آن قبر نگاه كردم ولي چيزي آنجا نبود.بابك دور و اطراف را خوب نگاه كرد و گفت:«تو صدايي نشنيدي؟»
گفتم:«نه.مگه صدايي اومد؟»
بابك كه همچنان با سوظن به اطراف نگاه ميكرد گفت:«آره.يك صدايي اومد.از اون طرف!»و با دست به بزرگترين قبر اشاره كرد.
گفتم:«من كه صدايي نمي شنوم.»و بلند شدم و به سمت قبر رفتم.كنار قبر ايستادم و به دور و اطراف نگاه كردم.نه كسي بود و نه صدايي .برگشتم و دوباره كنار بابك نشستم . تا 10 دقيقه بعد هم در مورد آن صدا صحبت كرديم .تا اين كه آن اتفاق شوم افتاد.
از همان قبر بزرگ صداهايي آمد.صدايي مثل خراشيدن زمين.به بابك نگاه كردم.حال بابك بهتر از من نبود.ميشد ترس را در چشمهايش ديد.صداي ضربان قلب من به وضوح شنيده ميشد.تپش قلبم هر لحظه بيشتر ميشد.به بابك گفتم:«بابك،بريم؟»
بابك فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد كه ناگهان سنگ بالاي قبر كنار رفت.ديگر نفس كشيدن برايم سخت شده بود.قلبم به شدت مي تپيد.خواستم بلند شوم و از آنجا فرار كنم اما پاهايم حركت نمي كردند.تمام بدنم خشك شده بود.بابك فقط به قبر نگاه مي كرد و با صداي بلند نفس مي كشيد.از درون قبر يك نفر با لباسي سفيد بيرون آمد.به اطرافش نگاهي كرد و وقتي ما را ديد لبخندي زد.دستي تكان داد و به سمت ما حركت كرد.مرگ را جلوي چشمم ميديدم.چند قدم بيشتر با ما فاصله نداشت كه صداي برخورد چيزي را با زمين شنيدم.بابك بود كه از ديدن آن صحنه غش كرده بود.مرد 2 قدم ديگر با من فاصله داشت.بوي تندى به مشام ميرسيد.وقتي به بالاي سرم رسيد،آخرين چيزي كه از آن شب يادم است اين بود كه دستش را به سويم دراز كرد.
الان 3 ماه از اون ماجرا ميگذره و ما دوباره با كمال پررويي به همون قبرستون برگشتيم. دقيقا كنار همون قبر.
شايد اگه شخص ديگهاي به جاي ما بود، هيچ وقت به اون قبرستون برنميگشت. ولي ما برگشتيم.
وقتي به ياد اون شب لعنتي ميافتم، ترس و خشم تمام وجودم رو فرا ميگيره!!!!.
چرا خشم؟!!!!؟
بعد از اون ماجرا دردسرهاي زيادي كشيديم. روز بعد اون شب، نگهبان قبرستون ما رو بيهوش پيدا كرد و به بيمارستان برد.
وقتي بابا و مامان بيمارستان اومدن، ما هنوز بيهوش بوديم. تقريبا حوالي ظهر بود كه به هوش اومديم. من و بابك تو يك اتاق خصوصي بستري بوديم. فقط من و بابك.!!. ولي بابك نيم ساعت زودتر از من بهوش اومد.
ما فقط همون روز رو راحت بوديم. چون از فرداي بهوش اومدنمون سيل سوالها و پرسشهاي بيانتها به سمتمون سرازير شد.
چرا رفته بودين قبرستون؟ شما اونجا چيكار ميكردين؟ اونجا چه اتفاقي افتاد؟ كي شما رو به اين روز انداخت؟ كسي به شما حمله كرد؟ اونجا بجز شما ديگه كي بود؟ ......
و هزاران سوال مشابه. ما هم هربار تمام چيزي رو كه ديده بوديم براشون تعريف ميكرديم. يك بار. دوبار. ده بار. صد بار. ولي هيچ وقت حرفهاي مارو باور نكردند. حتي به خودشون زحمت ندادند كه به قبرستون برن و به اون قبر سر بزنند. همه با هم يك صدا ميگفتند كه ما خيالاتي شديم. از اين وضح حسابي كلافه شده بودم.
به هر دري زديم، ولي نتونستيم اونها رو قانع كنيم كه يك نفر از درون قبر بيرون اومد. اين سوال جوابها تا يك هفته ادامه داشت. كم كم از شدت سوالات كاسته شد ولي دردسرهاي بعدي از راه رسيدند. محدوديت در رفت و آمد و زنداني شدن در خانه.
بابك از اين كه داشت تو اين بحث پيروز ميشد خوشحال بود.لبخندي زد و گفت:«خب كوچولو ، اونا چرا خون ............» و ناگهان ساكت شد و به روبرو نگاه كرد.جايي كه بزرگترين قبر اون منطقه قرار داشت.
گفتم:«چرا چي ؟»
بابك كه همچنان داشت به آن نقطه نگاه ميكرد گفت:«هيس.ساكت باش!»و انگشت سبابهاش را جلوي بيني به صورت عمودي گرفت و علامت سكوت را نشان داد.من هم به آن قبر نگاه كردم ولي چيزي آنجا نبود.بابك دور و اطراف را خوب نگاه كرد و گفت:«تو صدايي نشنيدي؟»
گفتم:«نه.مگه صدايي اومد؟»
بابك كه همچنان با سوظن به اطراف نگاه ميكرد گفت:«آره.يك صدايي اومد.از اون طرف!»و با دست به بزرگترين قبر اشاره كرد.
گفتم:«من كه صدايي نمي شنوم.»و بلند شدم و به سمت قبر رفتم.كنار قبر ايستادم و به دور و اطراف نگاه كردم.نه كسي بود و نه صدايي .برگشتم و دوباره كنار بابك نشستم . تا 10 دقيقه بعد هم در مورد آن صدا صحبت كرديم .تا اين كه آن اتفاق شوم افتاد.
از همان قبر بزرگ صداهايي آمد.صدايي مثل خراشيدن زمين.به بابك نگاه كردم.حال بابك بهتر از من نبود.ميشد ترس را در چشمهايش ديد.صداي ضربان قلب من به وضوح شنيده ميشد.تپش قلبم هر لحظه بيشتر ميشد.به بابك گفتم:«بابك،بريم؟»
بابك فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد كه ناگهان سنگ بالاي قبر كنار رفت.ديگر نفس كشيدن برايم سخت شده بود.قلبم به شدت مي تپيد.خواستم بلند شوم و از آنجا فرار كنم اما پاهايم حركت نمي كردند.تمام بدنم خشك شده بود.بابك فقط به قبر نگاه مي كرد و با صداي بلند نفس مي كشيد.از درون قبر يك نفر با لباسي سفيد بيرون آمد.به اطرافش نگاهي كرد و وقتي ما را ديد لبخندي زد.دستي تكان داد و به سمت ما حركت كرد.مرگ را جلوي چشمم ميديدم.چند قدم بيشتر با ما فاصله نداشت كه صداي برخورد چيزي را با زمين شنيدم.بابك بود كه از ديدن آن صحنه غش كرده بود.مرد 2 قدم ديگر با من فاصله داشت.بوي تندى به مشام ميرسيد.وقتي به بالاي سرم رسيد،آخرين چيزي كه از آن شب يادم است اين بود كه دستش را به سويم دراز كرد.
الان 3 ماه از اون ماجرا ميگذره و ما دوباره با كمال پررويي به همون قبرستون برگشتيم. دقيقا كنار همون قبر.
شايد اگه شخص ديگهاي به جاي ما بود، هيچ وقت به اون قبرستون برنميگشت. ولي ما برگشتيم.
وقتي به ياد اون شب لعنتي ميافتم، ترس و خشم تمام وجودم رو فرا ميگيره!!!!.
چرا خشم؟!!!!؟
بعد از اون ماجرا دردسرهاي زيادي كشيديم. روز بعد اون شب، نگهبان قبرستون ما رو بيهوش پيدا كرد و به بيمارستان برد.
وقتي بابا و مامان بيمارستان اومدن، ما هنوز بيهوش بوديم. تقريبا حوالي ظهر بود كه به هوش اومديم. من و بابك تو يك اتاق خصوصي بستري بوديم. فقط من و بابك.!!. ولي بابك نيم ساعت زودتر از من بهوش اومد.
ما فقط همون روز رو راحت بوديم. چون از فرداي بهوش اومدنمون سيل سوالها و پرسشهاي بيانتها به سمتمون سرازير شد.
چرا رفته بودين قبرستون؟ شما اونجا چيكار ميكردين؟ اونجا چه اتفاقي افتاد؟ كي شما رو به اين روز انداخت؟ كسي به شما حمله كرد؟ اونجا بجز شما ديگه كي بود؟ ......
و هزاران سوال مشابه. ما هم هربار تمام چيزي رو كه ديده بوديم براشون تعريف ميكرديم. يك بار. دوبار. ده بار. صد بار. ولي هيچ وقت حرفهاي مارو باور نكردند. حتي به خودشون زحمت ندادند كه به قبرستون برن و به اون قبر سر بزنند. همه با هم يك صدا ميگفتند كه ما خيالاتي شديم. از اين وضح حسابي كلافه شده بودم.
به هر دري زديم، ولي نتونستيم اونها رو قانع كنيم كه يك نفر از درون قبر بيرون اومد. اين سوال جوابها تا يك هفته ادامه داشت. كم كم از شدت سوالات كاسته شد ولي دردسرهاي بعدي از راه رسيدند. محدوديت در رفت و آمد و زنداني شدن در خانه.