هری پاتر و انجمن نظام سیاه
بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4.2 : سقوط کابینه
هرمیون با صورت خونی روی زمین افتاده بود . چیزی شبیه خزه دور تا دور رون را گرفته بود و جینی در مقابل هیکل شنل پوشی بر روی زمین قرار داشت . ناگهان صدای مرگخوار هری را به خود آورد . ناگهان آتشی در دلش به وجود آمد که مملوی از احساس نفرت و انتقام بود .
بلاتریکس :
-- خیلی دلم می خواهد همتون را بکشم ولی حیف که دستور دارم ....
بلاتریکس چوبدستیش را تکان داد و به سمت سر جینی گرفت . دسته ای از موهای جینی از سرش کنده شد . جینی جیغ می کشید و بلاتریکس قهقه می زد . بلاتریکس موها را در صندوق چوبی کوچکی قرار داد و در آن را بست . سپس گفت :
-- خوب دیگه با تو کاری ندارم فقط باید منتظر بمونم ببینم پاتر به اینجا می آید یا نه ؟
در همین حال چوبدستیش را به سمت جینی گرفت و گفت :
-- ایپرا ایواناسکا !!!
طلسم مستقیم به سینه جینی خورد . جینی در حالی که محکم به دیوار پشت سرش کوبیده شد در کنار رون و هرمیون بر روی زمین افتاد .
هری شنل را از روی سرش برداشت . احساس می کرد بدنش موج هایی از نفرت را به محیط اطراف ارسال می کند . در همان زمان که بلاتریکس به سمت هری بر می گشت " هری نعره زد :
سکتوم سمپرا !!!
پرتو نوری مستقیم از چوبدستی هری به بلاتریکس بر خورد کرد . بلاتریکس در حالی که انگار فردی محکم با شمشیر بهش ضربه زده است لحظه ای در هوا معلق ماند و بعد به روی زمین افتاد . پهلو و سینه و صورتش زخم های عمیق و ممتد بلندی برداشته بود . خون به شدت از تمام زخم هایش بیرون می جهید . بلاتریکس عاجزانه سعی می کرد آستین بازویش را که علامت شوم روی آن قرار داشت را بالا بزند . هری که دیگر به بالای سر بلاتریکس رسیده بود " گفت :
این همون طلسمی بود که از پارسال تصمیم داشتم وقتی دیدمت رویت اجرا کنم " البته قبل از تو خواهرزاده عزیزت هم یک بار از این طلسم بهره برد .
بلاتریکس در حالی که موفق شده بود آستین ردایش را بالا بزند و علامت شوم قرمز رنگ بر روی آن کاملا مشخص شده بود با ضعف گفت :
-- سزای این عملت را می بینی !
در حین گفتن این جمله دستش را بر روی علامت شوم روی بازویش گذاشت . پس از بر داشتن دستش علامت شوم به رنگ نیلی چشمک زن درآمد و بلاتریکس از آنجا ناپدید شد . هری چند لحظه به نقطه ای که همین چند ثانیه پیش بلاتریکس در آنجا قرار داشت و الان چیزی جز خون و سه صندوق چوبی کوچک و چهار عدد چوبدستی که بر روی زمین پخش شده بودند وجود نداشت نگاه کرد . ناگهان دل هری فرو ریخت . بیاد سه دوستش افتاد که به شدت مجروح شده بودند . به سرعت به سمت آنان رفت . نمی دانست باید چه کاری انجام دهد . باید اعضای محفل را خبر می کرد . به فکر سپر مدافع افتاد . ولی هری نه پیغام فرستادن با آن را بلد بود نه عضو محفل بود . در فکرش از دامبلدور کمک خواست . به نظر خنده دار می آمد ولی احساس می کرد الان دامبلدور به کمکش می آید . ولی هیچ اتفاقی نیافتاد . حدود پنج دقیقه تلاش بیهوده ای برای ارتباط با محفل انجام داد . وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید تصمیم گرفت آنها را قبل از اینکه مرگخوارها سر برسند با خود ببرد . سریع چوبدستی ها و صندوق ها و شنل نامرئی را در جیبش گذاشت و به هر زحمتی بود آن سه را با خود به بیرون از خانه آورد . حالا باید چی کار می کرد . ناگهان صدای ضعیف جینی را شنید . سرش جلو برد و با نگرانی گفت :
حالت خوبه ؟
جینی به زحمت و با صدای آهسته ای گفت :
-- لنگه کفش تو باغچه ...
جینی دیگر نتوانست ادامه دهد و ساکت شد . هری کمی حرف جینی را در مغزش تجزیه و تحلیل کرد و بعد سریع به سمت باغچه رفت . ولی هیچ چیزی در آن پیدا نکرد . باید یک کاری می کرد اگر بلاتریکس به حرف بیاید مرگخوارها به اینجا سرازیر می شوند . ناگهان روزنه امیدی در ذهنش پدیدار شد . از باغچه بیرون آمد و فریاد زد :
اکسیو لنگه کفش !!!
ناگهان از وسط باغچه در زیر خاک ها یک لنگه کفش کهنه پدیدار شد و به سمت هری آمد . هری حدس زد که این لنگه کفش رمزتاز باشد . پس سریع یک انگشت از دست رون و هرمیون و جینی گرفت و آماده گرفتن لنگه کفش شد که ناگهان صدای آپارات های متعددی را شنید . فقط در آخرین لحظه ای که لنگه کفش را در دستش گرفت . تعدادی جادوگر نقابدار را دید که به سمتش می دویدند . هری حس کرد قلاب نامرئی به دور کمرش بسته شده است . به اطرافش نگاه کرد . رون و هرمیون و جینی هم بدون مشکلی در حرکت بودند . چند لحظه ای طول کشید تا هری احساس کرد پاهایش بر روی زمین قرار گرفت . این بار هری سر پا ایستاد و به زمین نیافتاد ولی رون و هرمیون و جینی محکم به زمین خوردند . هری دور و اطراف را نگاه کرد . در جایی دایره ای شکل و تاریک بودند که یک آیینه قدی بلند و بسیار روشنی داشت . هری با دقت به آیینه نگاه کرد و متوجه شد تصویر خودشان در آن نیست بلکه مانند یک در جیوه ای آنطرف را نشان می دهد . هری به طرف در جیوه ای حرکت کرد و دقیق بیرون را نگاه کرد . مانند یک اتاق زباله بود که توسط در کثیفی به یک راهروی بزرگ و شیک و پر نور وصل می شد . هری آرام دستش را از در رد کرد و بعد آهسته خودش نیز کامل از در بیرون رفت . در اتاق زباله قرار گرفته بود . از آنجا بیرون رفت و به سالن باشکوه قدم گذاشت . درست بغل اتاق زباله یک مغازه تعطیل خراب و خاک گرفته وجود داشت . هری با کمی نگاه دقیق " آن مغازه خراب را شناخت که در آن مانکن بسیار زشتی قرار داشت . بیمارستان سنت مانگو .
بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4.2 : سقوط کابینه
هرمیون با صورت خونی روی زمین افتاده بود . چیزی شبیه خزه دور تا دور رون را گرفته بود و جینی در مقابل هیکل شنل پوشی بر روی زمین قرار داشت . ناگهان صدای مرگخوار هری را به خود آورد . ناگهان آتشی در دلش به وجود آمد که مملوی از احساس نفرت و انتقام بود .
بلاتریکس :
-- خیلی دلم می خواهد همتون را بکشم ولی حیف که دستور دارم ....
بلاتریکس چوبدستیش را تکان داد و به سمت سر جینی گرفت . دسته ای از موهای جینی از سرش کنده شد . جینی جیغ می کشید و بلاتریکس قهقه می زد . بلاتریکس موها را در صندوق چوبی کوچکی قرار داد و در آن را بست . سپس گفت :
-- خوب دیگه با تو کاری ندارم فقط باید منتظر بمونم ببینم پاتر به اینجا می آید یا نه ؟
در همین حال چوبدستیش را به سمت جینی گرفت و گفت :
-- ایپرا ایواناسکا !!!
طلسم مستقیم به سینه جینی خورد . جینی در حالی که محکم به دیوار پشت سرش کوبیده شد در کنار رون و هرمیون بر روی زمین افتاد .
هری شنل را از روی سرش برداشت . احساس می کرد بدنش موج هایی از نفرت را به محیط اطراف ارسال می کند . در همان زمان که بلاتریکس به سمت هری بر می گشت " هری نعره زد :
سکتوم سمپرا !!!
پرتو نوری مستقیم از چوبدستی هری به بلاتریکس بر خورد کرد . بلاتریکس در حالی که انگار فردی محکم با شمشیر بهش ضربه زده است لحظه ای در هوا معلق ماند و بعد به روی زمین افتاد . پهلو و سینه و صورتش زخم های عمیق و ممتد بلندی برداشته بود . خون به شدت از تمام زخم هایش بیرون می جهید . بلاتریکس عاجزانه سعی می کرد آستین بازویش را که علامت شوم روی آن قرار داشت را بالا بزند . هری که دیگر به بالای سر بلاتریکس رسیده بود " گفت :
این همون طلسمی بود که از پارسال تصمیم داشتم وقتی دیدمت رویت اجرا کنم " البته قبل از تو خواهرزاده عزیزت هم یک بار از این طلسم بهره برد .
بلاتریکس در حالی که موفق شده بود آستین ردایش را بالا بزند و علامت شوم قرمز رنگ بر روی آن کاملا مشخص شده بود با ضعف گفت :
-- سزای این عملت را می بینی !
در حین گفتن این جمله دستش را بر روی علامت شوم روی بازویش گذاشت . پس از بر داشتن دستش علامت شوم به رنگ نیلی چشمک زن درآمد و بلاتریکس از آنجا ناپدید شد . هری چند لحظه به نقطه ای که همین چند ثانیه پیش بلاتریکس در آنجا قرار داشت و الان چیزی جز خون و سه صندوق چوبی کوچک و چهار عدد چوبدستی که بر روی زمین پخش شده بودند وجود نداشت نگاه کرد . ناگهان دل هری فرو ریخت . بیاد سه دوستش افتاد که به شدت مجروح شده بودند . به سرعت به سمت آنان رفت . نمی دانست باید چه کاری انجام دهد . باید اعضای محفل را خبر می کرد . به فکر سپر مدافع افتاد . ولی هری نه پیغام فرستادن با آن را بلد بود نه عضو محفل بود . در فکرش از دامبلدور کمک خواست . به نظر خنده دار می آمد ولی احساس می کرد الان دامبلدور به کمکش می آید . ولی هیچ اتفاقی نیافتاد . حدود پنج دقیقه تلاش بیهوده ای برای ارتباط با محفل انجام داد . وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید تصمیم گرفت آنها را قبل از اینکه مرگخوارها سر برسند با خود ببرد . سریع چوبدستی ها و صندوق ها و شنل نامرئی را در جیبش گذاشت و به هر زحمتی بود آن سه را با خود به بیرون از خانه آورد . حالا باید چی کار می کرد . ناگهان صدای ضعیف جینی را شنید . سرش جلو برد و با نگرانی گفت :
حالت خوبه ؟
جینی به زحمت و با صدای آهسته ای گفت :
-- لنگه کفش تو باغچه ...
جینی دیگر نتوانست ادامه دهد و ساکت شد . هری کمی حرف جینی را در مغزش تجزیه و تحلیل کرد و بعد سریع به سمت باغچه رفت . ولی هیچ چیزی در آن پیدا نکرد . باید یک کاری می کرد اگر بلاتریکس به حرف بیاید مرگخوارها به اینجا سرازیر می شوند . ناگهان روزنه امیدی در ذهنش پدیدار شد . از باغچه بیرون آمد و فریاد زد :
اکسیو لنگه کفش !!!
ناگهان از وسط باغچه در زیر خاک ها یک لنگه کفش کهنه پدیدار شد و به سمت هری آمد . هری حدس زد که این لنگه کفش رمزتاز باشد . پس سریع یک انگشت از دست رون و هرمیون و جینی گرفت و آماده گرفتن لنگه کفش شد که ناگهان صدای آپارات های متعددی را شنید . فقط در آخرین لحظه ای که لنگه کفش را در دستش گرفت . تعدادی جادوگر نقابدار را دید که به سمتش می دویدند . هری حس کرد قلاب نامرئی به دور کمرش بسته شده است . به اطرافش نگاه کرد . رون و هرمیون و جینی هم بدون مشکلی در حرکت بودند . چند لحظه ای طول کشید تا هری احساس کرد پاهایش بر روی زمین قرار گرفت . این بار هری سر پا ایستاد و به زمین نیافتاد ولی رون و هرمیون و جینی محکم به زمین خوردند . هری دور و اطراف را نگاه کرد . در جایی دایره ای شکل و تاریک بودند که یک آیینه قدی بلند و بسیار روشنی داشت . هری با دقت به آیینه نگاه کرد و متوجه شد تصویر خودشان در آن نیست بلکه مانند یک در جیوه ای آنطرف را نشان می دهد . هری به طرف در جیوه ای حرکت کرد و دقیق بیرون را نگاه کرد . مانند یک اتاق زباله بود که توسط در کثیفی به یک راهروی بزرگ و شیک و پر نور وصل می شد . هری آرام دستش را از در رد کرد و بعد آهسته خودش نیز کامل از در بیرون رفت . در اتاق زباله قرار گرفته بود . از آنجا بیرون رفت و به سالن باشکوه قدم گذاشت . درست بغل اتاق زباله یک مغازه تعطیل خراب و خاک گرفته وجود داشت . هری با کمی نگاه دقیق " آن مغازه خراب را شناخت که در آن مانکن بسیار زشتی قرار داشت . بیمارستان سنت مانگو .