هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی فصل - 29


فصل بیست و نهم
دامبلدور کوچک


بر خلاف انتظارش در اتاق دامبلدور بود. رو به رویش فاوکس در تاریکی نشسته بود. صدای دامبلدور که از پشت سرش می آمد باعث شد هری برگردد و به او که مستقیما به هری زل زده بود نگاه کند. دامبلدور پشت میزش نشته بود:
سلام هری.
این خاطره رو برای این ساختم که بقیه خاطرات رو بهت معرفی کنم.
هری روی صندلی نشست ولی دامبلدور همچنان با نگاهش او را دنبال میکرد.
دامبلدور ادامه داد:
خاطراتی که برات گذاشتم بیشتر جنبه سرگرمی دارن. فکر کردم از اینا خوشت میاد. گاهی وقتها تفریح خیلی خوبه. اکثر خاطرات در مورد جوانی و نوجوانی منه ولی آخری که از همه جالب تره رو باید خودت ببینی. وقتی خاطره ای تمام بشه خود به خود از اون خارج میشی. بیشتر از این منتظرت نمی ذارم. برو بچگی منو ببین. راستی من تا به حال کسی رو از دوران کودکی و جوانی خودم با خبر نکردم. وقتی ببینی خیی تعجب میکنی.
اطرافش سفید شد. کاملا سفید و بعد ناگهان به رنگ سیاه در آمد. سرش کمی گیج رفت. اما بعد خودش را در خانه ای کثیف و مخروبه دید. به نظر میرسید خانه خیلی کوچک باشد. گوشه ای از خانه زنی با صورتی مهربان ولی کج و معوج در حال بافتن یک پیراهن خیلی کوچک بود. چشمانش آبی بود و موهایش قهوه ای تیره. هری با فکر اینکه او مخلوطی از خانم ویزلی و مد آی است ، خنده اش گرفت.
صدای در زدن آمد. زن بلند شد و با متانت خاصی در را باز کرد. مردی میان سال و قد بلند با ته ریش نقره ای وارد شد. زن با دیدن او خندید. مرد نیز لبخندی زد که او را خیلی شبیه به دامبلدور کرد و هری مطمئن شد که او نسبتی با دامبلدور دارد. مرد گفت:
سلام ماری! کارا چطور پیش میره؟
زن که هنوز لبخند به صورت داشت گفت:
ماری نه! مارگارت! اسم کاملم رو بگو. خوبه من به تو بگم مت؟ در حالی که اسمت متیو هست؟ کارها هم خوب پیش میره. هیچ مشکلی نیست.
متیو گفت:
منظورم آلبوس بود.
دستش را روی شکم متورم زن گذاشت و آن را نوازش کرد. هری تازه متوجه باردار بودن آن زن شد. مارگارت برگشت و روی صندلی نشت و شروع به بافندگی کرد. سری تکان داد و گفت:
خیلی شیطونی میکنه. از صبح تا حالا برام امون نذاشته!
متیو خندید و گفت:
هه هه! من میمیرم برای بچه شیطون!
ناگهان حالت صورت مرد جدی شد:
راستی فکرهاتو را جع به آینده اون کردی؟
مارگارت با جدیت گفت:
آره. قبلا گفتم بازم میگم. میخوام اون مثل پدرش بشه. درست مثل تو. برام اصلا مهم نیست که توی دنیای شما چه خبره. اونم باید مثل تو جادوگر بشه.
متیو گفت:
اما مار...
مارگارت بلند گفت:
اما بی اما. منو ببین. نمیتونم از خونه بیام بیرون. فقط به خاطر اینکه نمیتونم از خودم در برابر اون دشمنای احمقت محافظت کنم! اصلا دوست ندارم اونم صبح تا شب پیش من توی این خونه بشینه.
هری فهمید که دامبلدور قاطعیتش را از مادرش به ارث برده بود. متیو عاجزانه گفت:
باشه. هرچی تو بگی. من که نمیتونم روی حرف تو حرف بزنم. آخر هفته که به دنیا بیاد میرم اسمشو میدم وزارت تا ثبتش کنن.
مارگارت خندید و گفت:
خوشحالم که.......
تصویر کم کم محو شد و دوباره اطراف هری به رنگ سیاه در آمد. وقتی محیط اطرافش کم کم شکل گرفت ، فهمید که دوباره در همان اتاق است. مارگارت که اکنون کمی پیرتر شده بود و رشته موهای سفیدی از میان موهای قهوه ای رنگش ، پیدا بودند ، در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود ( البته به روش ماگلها ).
اینبار متیو هم در خانه بود. روزنامه پیام روز را در دستانش گرفته بود و سخت مشغول مطالعه آن بود. ناگهان در باز شد و پسرکی با موی بور خیلی روشن و چشمانی آبی وارد خانه شد. به نظر می رسید حدود ده سال سن داشته باشد. در حالی که چیزی را خیلی ناشیانه پشت سرش قایم میکرد گفت:
سلا بابا. سلام مامان. من الان میام!
هری احساس کرد صدای پسرک خیلی ریز بود.به سمت دری که احتمالا به اتاقش میخورد رفت. متیو سریعا گفت:
چی پشت سرت قایم کردی آلبوس؟... نکنه بازم حیوون آورده باشی تو خونه؟! ای کاش شما تابستان هم می رفتید مدرسه.
آلبوس کمی من من کرد و سرانجام گفت:
نه... اصلا اینطوری نیست که شما فکر می کنید بابا. فقط... فقط..... امروز یه اتفاق عجیب برام افتاد.
متیو سرش را تکان داد و با تعجب به آلبوس نگاه کرد:
خب اون اتفاق چی بود؟
مارگارت هم از آشپزخانه بیرون آمده بود و به مکالمه فرزند و همسرش گوش میداد. آلبوس با اشتیاق گفت:
راستش... امروز وقتی با بچه ها رفتیم کنار رودخونه با توجه به اینکه هوا خیلی گرم بود ، هوس کردیم یه کم از آب رودخونه رو بخوریم.( مارگارت سری تکان داد ) خب آب رودخونه خیلی گرم بود ولی من آب خنک میخواستم. سرم رو برگرداندم که آب رو روی مایک بپاشم ولی وقتی برگشتم دیدم یه قسمت از رودخونه یخ زده بود! خیلی عجیب بود ولی من یه تکه از اونو آوردم خونه. ایناهاش!
مشتش را جلو آورد و با باز کردن آن ، قطعه یخ کوچکی که در حال ذوب شدن بود را به آنها نشان داد. چشمان متیو گرد شده بود. مارگارت در وضعیت بدتری قرار داشت. متیو از جایش بلند شد و به سمت مارگارت برگشت اما بر خلاف انتظار هری ، با شادی گفت:
میدونستم... عالیه... قدرت جادوگری خیلی زیادی داره.
آلبوس که از حرفهای پدرش سر در نمی آورد کمی ترسیده بود. متیو به سمت او برگشت:
آلبوس میخوام یه چیزی بهت بگم. بریم توی اتاقت.
هری فکر کرد:حتما متیو میخواست به او بگوید که جادوگر است.
آلبوس سری تکان و درحالی که مدام زیر لبش می گفت:
جادوگر!...جادوگر!...
پشت سر پدرش وارد اتاق شد. دوباره صحنه تاریک و محو شد. هری داشت کم کم خسته میشد.باز هم در همان خانه بود. تنها تفاوت به وجود آمده این بود که خانه کثیف تر شده بود. مارگارت روی صندلی نشسته بود ولی این بار خبری از متیو نبود. در خانه به صدا در آمد و به دنبال آن آلبوس وارد شد. مارگارت سری تکان داد و به سمت پسرش رفت و او را در آغوش گرفت. آلبوس که داشت خفه میشد گفت:
مامان میشه یه کمی آرومتر بغلم کنی؟ پدر کجاست؟
مارگارت گفت:
باشه. پدرت رفته وزارت خونه. تو گرسنه ای؟ بشین تا برات غذا بیارم.... خب سال دوم مدرسه چطور بود؟
آلبوس با ذوق و شوق خاصی شروع به تعریف کرد:
خیلی خوب بود. مخصوصا که دوستای خوبی پیدا کردم. اسم یکی از پسرا که کمی هم چاقه ، هوراسه. با اینکه توی اسلایترینه ولی خیلی مهربونه.چند بار هم اومد توی برج گریفیندور پیش من. راستی مامان... چند روز به کریسمس مونده؟
مارگارت فکری کرد و گفت:
دو روز دیگه. چطور مگه؟
آلبوس با شیطنت گفت:
هیچی فقط میخواستم بدونم کی داداشم میاد!
هری تازه متوجه شکم مارگارت شده بود که باز هم بزرگتر از حالت عادی بود.
مارگارت خندید و گفت:
اووه... پس داداشت رو دوست داری. فکر کنم وقتی تابستون بیای خونه اونم ببینی.... راستی ما هنوز براش اسمی انتخاب نکردیم. میخوای براش اسم انتخاب کنی؟
آلبوس با هیجان زدگی گفت:
آره... آره. بذار ببینم. آلن...نه... بروس...نه ، نه... فهمیدم این از همه بهتره... آبر فورث!
مارگارت خنده ریزی کرد و گفت:
جالبه. چه اسم قشنگی. از کجا گیرش آوردی؟
آلبوس با افتخار سرش را بالا گرفت و گفت:
نمیدونم. همینجوری به ذهنم رسید.
مارگارت باز هم خندید و این بار صحنه کاملا محو شد. هری دور خودش چرخی زد و از دریای خاطرات بیرون آمد. سرش کمی گیج میرفت.
به ساعت نگاه کرد. بیشتر از نیم ساعت را درون دریای خاطرات گذرانده بود. وقت کمی برای آماده شدن داشت تا به مراسم ختم دامبلدور برسد.
سریع لباسی که برای آن مجلس آماده کرده بود را پوشید و به سرعت به طبقه پایین رفت. خانم ویزلی پایین ایستاده بود. به محض اینکه هری را دید گفت:
اوففف... کجا بودی هری؟ نیم ساعته که منتظرتم. بقیه چند دقیقه پیش رفتن. من موندم تا تو رو بیارم.
هری گفت:
ممنون. حالا این مراسم کجاست؟
خانم ویزلی گفت:
کلیسای سینت فرانک.
هری با تعجب پرسید:
سینت فرانک؟ کلیسا؟ اونجا که نمیشه... پیش ماگلها.
خانم ویزلی گفت:
اوه یعنی تا حالا نمیدونستی که کلیسای سینت فرانک در کوچه دیاگونه؟ در ضمن اونجا مخصوص جادوگرهاست.
هری سرش را تکان داد و گفت:
حالا حالاها باید توی دنیای جادوگری باشم تا همه جاش رو یاد بگیرم!
آنها از خانه خارج شدند.خانم ویزلی کلیدی طلایی از جیبش بیرون آورد. آن را به هری نشان داد و گفت:
این کلید رازداره. وقتی میخوای در خونه رو به روی همه ببندی کافیه با این کلید ، درو قفل کنی.بیشتر برای مواقعی که میخوای خونه رو خالی بذاری مناسبه. درست مثل الان. این کلید فقط به دست شخص رازدار کار میکنه. بیا... بگیرش.
هری کلید را در دستش گرفت. خیلی سبک بود. برعکس آن چیزی که ظاهرش نشان میداد. کلید را در سوراخ در فرو برد و آن را چرخاند. در صدایی کرد و قفل شد. خانم ویزلی گفت:
بیا جلوی گرینگوتز!
و خودش آپارات کرد. هری به در وازه های بزرگ بانک فکر کرد. یادش به بار اولی که آن را دیده بود ، افتاد. وقتی هاگرید او را به دنیای جادوگری آورده بود.
لبخندی زد و آپارات کرد.
قبلی « هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 28 هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 30 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۰:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۰:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 قشنگه.
دستت درد نکنه.بازم مثل همیشه قشنگ نوشته بوید.البته من همشو وقت نکردم بخونم.

فرستنده شاخه
hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۲۰:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۲۰:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 فصل 30
فصل 30 رو اونايي كه نخوندن ميتونن برن سايته خوده هري توپولو لينكشم اينه
http://www.hp-book7.blogfa.com
واقعا عاليه

فرستنده شاخه
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۲ ۱۶:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۲ ۱۶:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 سلام
شرمنده دیر شد. من دوبار فرستادم ولی هنوز نیومده

فرستنده شاخه
hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۸:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۸:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 براي چندمين بار
عالي بود فقط بگو بعدي رو كي مياد تو سايت كه ما هم هر روز سر نزنيم

فرستنده شاخه
harryj00n
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۹ ۱۶:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۹ ۱۶:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۳۰
از: تالار قحط النساء گریف!
پیام: 1540
 هری پاتر و انتقام نهایی فصل - 29
عالی بود مثل همیشه
منتظر بقیه ش هم هستیم
موفق باشی

فرستنده شاخه
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۱۱:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۱۱:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 کارت حرف نداره .
بعدی رو کی می فرستی؟؟ من یک سوال دارم هرجا می رم می پرسم ، هرکس می تونه جوابم رو بده چرا از نویسنده ی معبد بلیار خبری نیست ؟ آیا شناسه ی کاربری اون بسته شده ؟ آخه داستانش خیلی قشنگ . اگه دیگه نمیاد یکی از بچه های خوش ذوق داستانش رو ادامه بده .

فرستنده شاخه
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۹:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۹:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 يعني چه ؟
بچه ها فكر نكنم اينجا و توي اين تاپيك جاي بحث كردن براي فوتبال باشه . هر چيزي و هر كاري جا و مكاني داره

فرستنده شاخه
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۵:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۷ ۱۵:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 سلام
از همه تشکر میکنم.
فلیکس جان پرسیده بودن استقلالیم یا پرسپولیسی.
راستش من قرمز بودم تا قبل این فصل. ولی خداییش( شرمنده اخلاق ورزشیتون ) پیروزی این فصل کند زد به هرچی فوتباله. شده جریان رئال مادرید همه ستاره ها جمع شدن توی یه تیم هی میخوان افه بیان. مخصوصا اون کاظمیان احمق که هی می ... وزه!

فرستنده شاخه
role
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۲۳:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۲۳:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۴
از:
پیام: 486
 انتقام
توپول موپول جان تبریک
واقعا کارت عالیه.میگم بی خیال رولینگ.بیا همین رو
به اسم کتاب هفتم بده بره کلی معروف میشی
اوایلش خیلی کوتاه بود ولی حالا خیلی خوب حوادث رو کش میدی و به قول
معروف پر و بال میدی.

فرستنده شاخه
sourak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۵:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۵:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۲
از: كوهستان اشباح
پیام: 565
 تبریک
هری جان بهت تبریک میگم. خیلی قشنگ نوشتی.
منتظر بعدیشم

فرستنده شاخه
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۴:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۱۴:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 سلام
چرا اینقدر عجله دارید؟ حالا دو نفر تازه نفس اومدن هر روز دو تا فصل میدن جو نگیردتون. من نمیتونم اینطوری فصل بدم.
دوست عزیزی که گفته بودی در مورد کریسمس و تابستان مرسی از اینکه میخوای غلط بگیری ولی اشتباه میکنی یه نگاه دیگه بنداز لطفا. بازم ممنونم ازت.

فرستنده شاخه
hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۹:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۶ ۹:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 ok
فصل قبليت خيلي خوب بود بعدي رو سريعتر بده

خفن نمرديمو قهرماني استقلالم ديديم اگه بري نگاه كني ميبيني كه پرسپوليس پر افتخارترين تيمه بعدش
پاس بعدشم اگه اشتباهي نشده باشه استقلاله

فرستنده شاخه
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۵ ۲۲:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۵ ۲۲:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 Where are you ?
كجايي بابا ؟ خوابت برده ؟‌پس چرا بقيه ي داستان رو نميذاري ؟

فرستنده شاخه
mccartney_felton
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۳ ۱۹:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۳ ۱۹:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۸
از: خونمون( قصر مالفوی ها)
پیام: 196
 داستان
باورم نمیشه که پسرا هم ذوق داستان نوشتن دارن!
داستانات قشنگن !
در اینده نویسنده معروفی میشی

فرستنده شاخه
anjelina_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۳ ۱۲:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۳ ۱۲:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۳
از: خونمون
پیام: 12
 جالبه
خوب بود من خوشم اومد
و در جواب خفن باید بگم که استقلال شانس اورد که
قهرمان شد

فرستنده شاخه
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۱:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۱:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 توپ
خيلي توپي
خيلي توپه
خيلي توم



هومان ريدل

فرستنده شاخه
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۰:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۰:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 +
خيلي كوتاه بود

فرستنده شاخه
harry_potter_azkaban
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۴:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۴:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۸/۲۱
از:
پیام: 7
 این داستان یه اشکال کوچک داره!!!
اگه داستان رو خونده باشیناین بخش از خاطرات دامبلدور در تابستان اتفاق افتاده بعد چطور ممکنه که کریسمس 2 روز بعد باشه در حالی که کریسمس تو زمستونه!!!

فرستنده شاخه
hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۷:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۷:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 راست ميگي
راست ميگي حالا يه سئال ديگه كه تقريبا شايد به هري پاتر ربط نداشته باشه اسم پدر پسر شجاع قبل از بدنيا امدن پسر شجاع چي بود

فرستنده شاخه
hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۷:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۷:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 راست ميگي
راست ميگي حالا يه سئال ديگه كه تقريبا شايد به هري پاتر ربط نداشته باشه اسم پدر پسر شجاع قبل از بدنيا امدن پسر شجاع چي بود

فرستنده شاخه
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۳:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۳:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 ممنون
ممنون که اینقدر حال میدید.
پروتی پتیل عزیز شاید هری اشتباه دیده یا همچین چیزی.
بلک تایگر جان اسمش توی جلد چهار و پنج هست.

فرستنده شاخه
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۲:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۲:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 ‍‍Thanks
جالب بود . هر چه زودتر بقيه ش رو بذار

فرستنده شاخه
hossein asgari
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۲:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۲:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از: اون جا
پیام: 12
 خوب بود
خيلي عالي بود اگه لطف كني يه سوال دارم جواب بدي قبل از اين توي هيچ كتابي اسم برادر دامبلدور آبر فورث نبوده اسمش از كجا به ذهنت رسيد

فرستنده شاخه
roobi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۰:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۰:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۲
از: دره مردگان
پیام: 11
 هري پاتر و انتقام نهايي
سلام من هنوز داستان رو نخوندم ولي فكر كنم بايد خيلي با حال باشه

فرستنده شاخه
sina_gh_Crash
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۱۳:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۱۳:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۵
از: هر جا که کفتر میایَ!
پیام: 791
 خوب بود
خیلی خوب بود.ولی خیلی کند می نویسی.لطفا بعدی رو زودتر بنویس...

فرستنده شاخه
اما ديو برره
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۱۰:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۱۰:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۶
از: از هر جا به تو چه؟
پیام: 27
 دامبلدور كوچولو
داستانهات خيلي قشنگ و عالي اند ولي مگه اون موقع دامبلدور جوون بود موهاش خرمايي نبود پس وقتي كوچيك بود هم مو هاش خرمايي ميشد نه بور روشن

فرستنده شاخه
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۹:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۹:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 تشکر
خیلی جالب بود دمت گرم

فرستنده شاخه
shadi.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۸:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۸:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۰
از: بالای سر جسد ولدی!
پیام: 993
 مرسي!!!
مرسي عزيز خيلي خوبه.....قشنكه...أفرين.....
منتظر بعدي هستيم.................!

فرستنده شاخه
Magazi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۰
از: جاي كه وجود ندارد
پیام: 8
 دامبلدور کوچک...
عاليه مينويسي
فقط سرعت كارو ببر بالا هرچه سرتر داستان بعدي بزار

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.