هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هرمیون گرنجر و سنگ جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۵
#6

آقای‏گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
آرتور ویزلی بالاخره توانست خانه آقای کرنجر را پیدا کند. او به عنوان یکی از کارمندان اداره مبارزه با سوء استفاده از اشیای مشنگی مامور شده بود گزارش آقای گرنجر را پیدا و آن را نابود کند. تمامی گزارش ها با دقت بررسی شده بودند بسیاری از آن ها مبهم تر از آن بودند که مشکلی ایجاد کنند. اما ظاهرا آن چه از این خانه نسبتا مجلل صادر شده بود اعتبار خاصی داشت و باید هر چه سریع تر در خصوص آن اقدام می شد. او باید حافظه آقای گرنجر را پاک می کرد و کلیه اسناد و مدارک مربوط را از بین می برد.

دو روز از نابودی لرد سیاه می گذشت و ساعت حدود 10 صبح بود. آقای ویزلی به شدت خسته بود. پس از شادمانی زودگذر به سرعت به اداره احضار شده و تا همین لحظه در حال رتق و فتق امور بود. قوی ترین افسونهای ضد خستگی نیز داشت اثر خود را از دست می داد. امیدوار بود که این آخرین ماموریتش باشد. به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید کسی او را نگاه نمی کند چوبدستی اش را از جیب کتش خارج کرد و آن را به سمت قفل در گرفت و زیر لب گفت: «آلوهومورا!» در ناگهان باز شد و او وارد خانه شد. اما همین که به آشپزخانه رسید سر جای خود میخکوب شد.

ظرف های کثیف یکی یکی و خود به خود به هوا بر می خاستند و زیر شیر آب می رفتند، مایع ظرفشویی که در هوا معلق بود خم می شد و قطره ای بر روی آن ها می انداخت. اسفنج ظرفشویی خود را به شدت بر روی آن ها می کشید تا حسابی کف کنند سپس ظرف ها مجددا زیر آب می رفتند و خود را می شستند و پشت سر هم در صفی قرار می گرفتند . یک دستمال تمیز منتظر آن ها بود، آن ها را خشک می کرد و در محفظه ظرف های تمیز قرارشان می داد. در طرف دیگر درب یخچال گهگاه باز وبسته می شد و قطعات گوشت و سبزیجات از آن خارج می شدند . در گوشه ای دیگر از آن آشپزخانه مدرن یک چاقوی تیز آن ها را قطعه قطعه می کرد. قطعات گوشت و سبزی به پرواز در می آمدند و به درون قابلمه ای که داشت قل قل می کرد می پریدند. هنوز زود بود، اما آقای ویزلی مطمئن بود که نمکدان و فلفل دان نیز خود را به بالای قابلمه می رساندند و به مقدار لازم محتویات خود را در آن خالی می کنند!

او با خود گفت: «به من گفته بودند این یک خانه کاملا مشنگیه. پس جادو این جا چیکار می کنه؟ یعنی نابودی اسمشو نبر تا این حد تونسته بر اطلاعات ما تاثیر بذاره؟ وزارت سحر و جادو نباید چنین اشتباه فاحشی رو مرتکب بشه!» ناگهان در یکی از کابینت ها باز شد و شیشه شیری از آن خارج شد. روی آن یک سمور آبی زیبا نقش بسته بود. ظرف شیر خشک باز شد و مقداری آب جوش به همراه آن داخل شیشه ریخته شد. در شیشه محکم بسته شد و به شدت تکان خورد. آن گاه شیشه به سمت یکی از اتاق ها به پرواز در آمد. آقای ویزلی پاورچین پاورچین پشت سر آن به راه افتاد و آن گاه با تماشای صحنه ای که دید به طور ناگهانی متوقف شد. یک دختر بچه تقریبا یک سال و نیمه در اتاق مشغول بازی با یک چوبدستی بود. چوبدستی بدون شک یک چوبدستی جادوگری بود. از نوک آن نورهای رنگی عجیب و غریبی بیرون می آمد . یک حلقه به رنگ بنفش از انتهای آن خارج شد و کل اتاق را در نوردید و در نهایت ناپدید شد. سپس حلقه ای نیلی رنگ و بعد از حلقه ای آبی از آن بیرون آمد. زن میانسالی شیشه شیر را در هوا قاپید و گفت: «خوب، هرمیون کوچولو اینم از شیشه شیرت. ولی باید صبر کنیم تا خنک بشه!» دختر کوچک سرش به علامت موافقت تکان داد. آقای ویزلی مطمئن بود که الان نوبت رنگ سبز است چون به این نتیجه رسیده بود که ترتیب رنگ ها همان ترکیب رنگین کمان است که ناگهان فریادی او را در جای خود میخکوب کرد.

- آرتور!!!!!!!!!

آقای ویزلی اندکی درنگ کرد و گفت: «ماری آدامز! تو اینجا چکار می کنی؟!»

- بهتره من از تو بپرسم. من در اینجا به عنوان خدمتکار و پرستار بچه کار می کنم. تو دزدکی وارد این خانه شده ای و حالا طلبکار هم هستی؟

- آدامز، می فهمی داری چی کار می کنی؟ تو داری به این دختر جادوگری یاد می دی؟ به من گفته بودن اینجا فقط مشنگ ها زندگی می کنن. من فکر می کردم فقط باید حافظه یک مشنگ رو اصلاح کنم و چند تا مدرک از بین ببرم. حالا می بینم اوضاع از این هم وخیم تره . من باید کار تو رو به دلیل استفاده غیر مجاز از جادو گزارش بدم.

- ببین آرتور، حدود یک سال پیش بود و من باید برای خودم کاری پیدا می کردم. اتفاقا دوست داشتم پیش جادوگرا کار کنم تا مشنگ ها. برای همین از افسونی استفاده کردم که بهترین کارو برایم پیدا کنه. این افسون به شکل یک نوره. نور در مقابل من به حرکت افتاد و من به دنبالش رفتم. البته به این راحتی هم نبود بعضی اوقات مجبور می شدم برای این که ازش عقب نیافتم پرواز کنم. بالاخره نور در مقابل این خانه توقف کرد و ناپدید شد. شک نداشتم که این جا می توانم مناسب ترین کار را پیدا کنم. در زدم و خانم خوشقیافه ای که دختر حدودا شش ماهه ای در بغل داشت در را باز کرد. به او گفتم: «خانم، شما می توانید برای من کاری پیدا کنید؟» آن زن با تعجب گفت: «از کجا فهمیدید که ما به دنبال یک پرستار بچه هستیم؟» من هم با خونسردی گفتم: «به نظرم شما در روزنامه آگهی داده بودید.» آن زن گفت: «درست است. من و شوهرم با هم در یک مطب دندانپزشکی کار می کنیم. حدود شش ماهی می شود که سر کار نرفته ام. اما الان می خواهم به سرکار برگردم و نیاز به کسی دارم که از صبح زود تا غروب آفتاب مراقب هرمیون باشد. شما یک هفته آزمایشی کار می کنید و آن گاه اگر مورد پسند ما بودید قراردادی با هم می بندیم و به طور دایم به عنوان پرستار کودک و همچنین خدمتکار در این خانه مشغول به کار می شوید.» من هم قبول کردم و سعی کردم تا آن جا که می توانم خودم را اثبات کنم. البته جادو خیلی به من کمک کرد. بعد از یک هفته توانستم رضایت آقا و خانم گرنجر را کسب کنم و به طور دایم استخدام شوم. خانواده خوب و فهمیده ای هستند و نسبت به آن ها حس خوبی دارم.

آقای ویزلی اکنون داشت به آن دختر کوچک نگاه می کرد که توانسته بود تمام رنگ های رنگین کمان را از چوبدستی خارج کند و اکنون داشت از ته دل می خندید. پرسید:

- این دختره جادوگره؟!

- آره آرتور، من روزهای اول با خودم می گفتم چرا افسون پیدا کردن کار، از بین این همه کارهای منتوع مرا به این محل آورده است تا این که بالاخره یکی از اسرار آن را فهمیدم. افسون در واقع مرا به یک خانواده کاملا مشنگی برده که دخترشان استعداد جادوگری دارد. کار من در این یک سال این بوده که استعداد او را تا حد امکان پرورش دهم. او الان می تونه خیلی کاراشو با چوبدستی انجام بده. مثلا نگاه کن.

رو به آن دختر کوچک کرد و گفت: «هرمی، خرس کوچولو رو از اتاق بابا و مامانت بیار!» دخترک چوبدستی را بالا گرفت و با صدای شیرین کودکانه ای گفت: «اکسیو!» ناگهان یک خرس عروسکی از بغل گوش آقای ویزلی گذشت و در دست چپ دخترک، دستی که فاقد چوبدستی بود، قرار گرفت. دختر از ته دل خندید.

- اسمش هرمیونه، هرمیون گرنجر. اسمش خیلی کمیابه ، خودش هم همین طور. آرتور، او یک دختر فوق العاده است. حیفم میاد استعداد جادوگریش در این خانه سرکوب بشه. می خوام تا حد امکان کمکش کنم.

- اما آخه، چطور تا حالا وزارت خونه احضارت نکرده. اجرای جادو در مقابل مشنگ ها جرمه.

- آرتور، خودت که داری می گی در مقابل مشنگ ها. این دختر مشنگ نیست. یه جادوگره برای همین طلسم های وزارت خونه نمی تونه چیزی پیدا کنه! من هیچ وقت جلوی پدر و مادرش جادو نمی کنم.

- ماری، اولین باریه که اسم گرنجر به گوشم می خوره. به نظرم در کل خاندان اینا حتی یه جادوگر هم نباشه. اگه تو درست بگی و این دختر یه ساحره باشه، بنا بر قاعده مسلم باید حتما یکی تو خونواده اش باشه که جادوگر باشه. اینو چطور می شه توجیه کرد؟

- راست می گی. اول برای خودم هم عجیب بود. برای همین شروع به تحقیقات مفصلی کردم و بالاخره به پاسخ رسیدم . در نسل گرنجر ها یه جادوگر بزرگ وجود داره، یه جادوگر خیلی بزرگ: وندلین شگفت انگیز!

آقای ویزلی، کمی به ذهنش فشار آورد تا بالاخره توانست او را به خاطر آورد. نام او را در کتاب تاریخچه جادوگری اثر آدالبرت وفلینگ خوانده بود مثل این بود که داشت در ذهنش عین متن کتاب را می دید: « افراد غیر جادوگر، که غالبا «مشنگ» نامیده می‌شوند، در قرون وسطی از سحر و جادو وحشت خاصی داشتند اما در این زمینه از شناخت کافی بی‌بهره بودند. در موارد نادری که یک جادوگر واقعی را دستگیر می‌کردند سوزاندن بی‌فایده بود. جادوگر از یک افسون ابتداییِ آتش سردکن استفاده می‌کرد و بعد وانمود می‌کرد که از درد به خود می‌پیچد در حالی که احساس خوشایند و مطبوعی داشت. در واقع، «وندلینِ شگفت‌انگیز» چنان از سوزانده شدن لذت می‌برد که نزدیک به چهل و هفت بار با قیافه‌های مبدّل ظاهر شد و اجازه داد که او را دستگیر کنند.»

- بسیار خوب، اما من برای انجام کار دیگه ای اینجا هستم. باید ذهن آقای گرنجر را پاک کنم و همچنین اسناد و مدارک مربوطه را از بین ببرم. شاید تو بتوانی به من کمک کنی.

- لازم نیست به خودت زحمت بدی. اگه بخوای من می تونم بعد از ظهر ذهنشو پاک کنم. آقای گرنجر معمولا کارهای مهمشو تو اتاق زیر شیروانی انجام می ده. شاید اونجا بتونی مدرکی پیدا کنی.

آقای ویزلی سری تکان داد و به اتاق زیر شیروانی رفت. آن جا تعدادی کاغذ بود که مطالبی با خطی کج و معوج بر روی آن نوشته شده و پر از خط خوردگی بود. او متن گزارشی را که از وزارت خانه دریافت کرده بود با آن نوشته ها تطبیق داد و دریافت که متنی که در مقابلش قرار دارد نسخه اولیه همان گزارش است. با یک افسون ساده تمام کاغذها را از بین برد. حالا نوبت به امحای تصاویر رسیده بود. اما هر چه گشت اثری از دوربین عکاسی یا چیزی شبیه به آن پیدا نکرد. خیالش راحت شد. چون اگر آن را پیدا می کرد باید آن را همراه خود به وزارت خانه می برد. چون متاسفانه او از جهاتی به درد کار در این پست نمی خورد. او با خیلی از ابزارهای معمول و مورد استفاده مشنگ ها آشنایی نداشت. نفسی کشید و از اتاق خارج شد. قبل از خروج اطمینان حاصل کرد که همه چیز مانند اولش باشد و چیزی از جای خود حرکت نکرده باشد.

متاسفانه آقای ویزلی به شدت در اشتباه بود. آقای گرنجر سعی میکرد تمام چیز هایی را که نوشته حتما با رایانه شخصی خود تایپ کند. گزارشی که برای انجمن اشیای پرنده ناشناس فرستاده بود و همچنین عکس هایی که از موتور سیکلت هاگرید برداشته بود، اکنون جایی در میان حافظه نه چندان پرحجم رایانه جا خوش کرده بود و دیر یا زود خود را نشان می داد! هنوز بسیاری از مشنگ ها هم با کار با رایانه آشنایی نداشتند. برای آرتور ویزلی اصیل زاده که حتی پریز برق هم یک اختراع عجیب و غریب محسوب می شد توقع آشنایی با آن ابزار مدرن بسیار دور از انتظار بود.



پاسخ به: هرمیون گرنجر و سنگ جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ جمعه ۹ مهر ۱۳۹۵
#5

آقای‏گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
فصل دوم: دختری با استعدادهای غیر طبیعی


کورنلیوس فاج، وزیر سحر و جادو، در دفتر کارش نشسته بود. دفتر او در طبقه اول ساختمان وزارت سحر و جادو قرار داشت. اشتباه نشود. او نیز مانند تمامی روسا در طبقه آخر جای داشت. بنا به دلایل تجربی و روانشناسی و اصول مدیریتی و هر چه بخواهید اسمش را بگذارید، پذیرفته شده بود که محل کار عالی ترین مقام سازمان باید در آخرین طبقه باشد تا تسلط و اشراف او را بر تمامی اعضای زیر مجموعه نشان دهد. فاج نیز از این قاعده مستثنی نبود. منتها طبقات وزارت خانه سحر و جادو از پایین به بالا شماره شده بود. زیرا وزارت اصولا در زیر زمین بنا نهاده شده بود!

بنا به دلایلی، که مهم ترین آن ها عدم جلب توجه مشنگ ها بود، ساختمان وزارت خانه در زیر یکی از خیابان های پرت و دور از نظر لندن قرار داشت. البته برخی از جادوگران، و حتی شخص نخست وزیر، پیشنهاد داده بودند که می توان آن را روی زمین منتقل کرد. برای جادوگران انجام این کار به راحتی امکان پذیر بود. بسیاری از بناهای مهم جادوگری مانند مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز که در نوع خود بی نظیر بود، یا کوچه دیاگون یا خیلی جاهای دیگر در همین انگلستان و در مقابل چشم مشنگ ها قرار داشتند؛ منتها به صورتی طلسم و افسون شده بودند که فقط جادوگران می توانستند از آن اطلاع یابند. فاج هم از این امر مطلع بود. منتها حزم و دور اندیشی به او می گفت که باید به تجربه نسل های متعدد جادوگران احترام بگذارد. این ساختمان از قرن ها قبل جهت حل و فصل و ساماندهی امور جادوگران در همین محل بنا نهاده شده بود و او تصمیم داشت تا زمانی که ضرورت اجتناب ناپذیری ایجاب نکند مکان آن را تغییر ندهد.

فاج خیلی خسته به نظر می رسید. او مردی قوی هیکل و چهار شانه بود و اغلب کلاه جادوگری لبه دار لیمویی بر سر می گذاشت. اما آن روز کلاه خود را در آورده بود. هرگز فکرش را هم نمی کرد که در اولین روز پس از رفتن لرد سیاه هنوز این همه گرفتاری وجود داشته باشد. در واقع کارها نه تنها کم تر نشده بود بلکه به مراتب بیشتر از قبل بود. یک بار دیگر رئوس مطالبی را که باید به آن ها می پرداخت درذهن خود مرور کرد و از شدت گستردگی کار لرزه بر اندامش افتاد: مهم ترین اولویت به دام انداختن مرگخواران بود که البته احصای آن ها غیر ممکن به نظر می رسید. برخی از اساتید هاگوارتز طلسمی را اختراع کرده بودند که به راحتی می توانستند با استفاده از آن کسانی را که علامت شوم داشتند شناسایی کنند. این علامت در واقع داغی بود که لرد سیاه بر ساعد مرگخواران و هر وقت با آن ها کار داشت کافی بود با چوبدستی اش یکی از آن ها را فشار دهد. در فاصله اندکی ساعد تمامی مرگخواران به سوزش می افتاد و با سرعت خود را در محضر او حاضر می کردند. این افسون بسیار موثر بود و بسیاری از آن ها بلافاصله به دام می افتادند. البته از همین الان مشخص بود که برخی هم فرار کرده اند. حتی هنوز وضعیت لرد سیاه هم به طور کامل مشخص نبود. جسد او گرچه بلافاصله از دره گودریک خارج شده بود، اما دامبلدور معتقد بود که او هنوز نمرده است. مسخره به نظر می رسید. اما فاج می دانست که دامبلدور فردی است که بی حساب و کتاب حرف نمی زند. در مرحله بعد باید برای تمامی کسانی که در دوران قدرت لرد سیاه در جهت منافع او اقداماتی را انجام داده بودند جلسات دادرسی برگزار می شد. تعداد این افراد بسیار زیاد بود. در آن جلسات با استفاده از مدرن ترین شیوه های دادرسی جادوگری مشخص می شد که کدام یک تحت تاثیر طلسم فرمان بوده اند و کدام یک از روی قصد و با آگاهی با وی همکاری می کردند. گروه اول تبرئه می شدند و گروه دوم بسته به میزان جرم ارتکابی به حبس های کوتاه مدت یا طولانی مدت در آزکابان محکوم می شدند. اقدام بعدی عبارت بود از طراحی یک خط مشی مناسب و کارشناسی شده در جهت جبران خرابی های به بار آمده و همچنین جلوگیری از بروز اقدام مشابه. چه لرد سیاه هنوز زنده بود یا نه، باز هم امکان داشت که مسایل این چنینی در جامعه جادوگری اتفاق بیافتد. لرد ولدمورت مسلما اولین جادوگر سیاه تاریخ محسوب نمی شد و به احتمال قوی آخرین آن ها نیز نبود.

اما از همه این ها سخت تر و حساس تر، حفظ فاصله میان جامعه جادوگری و جامعه مشنگی بود. قانون رازداری مصوب 1692 اجرای هر گونه جادو در مقابل مشنگ ها را جرم انگاشته و متخلف از آن به مجازات های سنگینی دچار می شد. اما متاسفانه در شبانه روز اخیر این قانون به تناوب زیر پا گذاشته شده بود.

آخر مگر وزارت خانه چقدر بودجه و نیرو در اختیار داشت تا این همه خرابکاری را جبران کند؟ او و عواملش داشتند حداکثر توان خود را به کار می بردند. همان طور که دامبلدور بارها گفته بود جادو بالاخره رد خود را بر جا می گذارد و بنابراین خوشبختانه همه جا داشت به آرامی پاکسازی می شد. لکن حتی یک مورد هم کافی بود تا کار را خراب کند. فاج در حالی که فنجان قهوه اش را سر می کشید خطاب به تابلو مرد کوچک اندام زشتی که در مقابلش قرار داشت گفت: «مشنگ‎ها به قانونی به نام اثر پروانه ای معتقدند. بر اساس این قانون بال زدن پروانه ها در یک نقطه از کره زمین ممکن است باعث وقوع طوفان سهمگینی در نطقه ای دیگر شود.» مرد لم داده روی کاناپه در تابلو در تایید صحبت های او گفت:«بله قربان، در دفتر نخست وزیر بارها این نظریه را شنیده ام.» فاج بدون توجه به او ادامه داد: «گاه برداشتن یک سوزن ممکن است در دراز مدت موجب بروز جنگی خانمانسوز شود. گاه خنثی نکردن کامل یک جادو ممکن است کل جامعه بشری را با مشکل رو به رو کند.» البته اداره گمراه سازی با کمک نخست وزیر تلاش کرده بود تا در بخش های مختلف خبری توجیهات قانع کننده ای برای وقایع شبانه روز گذشته ارایه کند. اما او مطمئن بود هنوز افراد بسیاری هستند که این توضیحات، که همراه با طلسم اقناع به خانه های مردم راه یافته بود، نتوانسته به طور کامل روی آن ها تاثیر بگذارد. فاج ناگهان به تصویر مرد کوچک اندام زشت اشاره ای کرد و او ناپدید شد.

تصاویر جادویی می توانستند میان تابلوها جابه جا شوند. این تصویر علاوه بر تابلویی که برروی آن ترسیم شده بود منزل دیگری نیز داشت. دفتر نخست وزیر وقت انگلستان خانم مارگارت تاچر. تصویر رفت تا به خانم تاچر خبر دهد که وزیر سحر و جادو می خواهد برای پیگیری قضایای مربوط به نابودی لرد سیاه با وی رایزنی کند.

خانم تاچر در این چند روز به اعلام ورود وزیر سحر و جادو به دفترش، از طریق تابلوی نصب شده در گوشه بالایی اتاقش، عادت کرده بود. از بخت او دوران نخست وزیری اش از دوران های پر آشوب جهان بود. در خاور میانه انقلابی عظیم به وقوع پیوسته و کمی بعد از آن جنگی سنگین به راه افتاده بود. تنش میان بلوک شرق و غرب به اوج خود رسیده و در همین حال اوضاع خاور دور به رهبری چین هم به شدت نابسامان بود. در این بین روابط اروپا با ایالات متحده نیز در نوسان بود. در دنیایی که بعضی از کارشناسانش به خود جرات پیش بینی نابودی اتحاد جماهیر شوروی را در کمتر از یک دهه آینده داده بودند، چقدر سیاست ورزی سخت بود! در این شرایط مشکلات جامعه جادوگری هم قوز بالا قوز شده بود. همین را کم داشت که روزی یک بار آن مرد کریه المنظر او را مخاطب قرار دهد و لحظاتی بعد کرنلیوس فاج را در شومینه اتاقش ببیند.

زمانی که تازه به سمت نخست وزیری رسیده بود، برای اولین بار او را از همین طریق مشاهده کرده و فاج به او اطمینان داده بود که دیگر ملاقاتی میانشان درنخواهد گرفت. اما الان شرایط فرق کرده بود. امروز که دیگر افتضاح بود. خانم تاچر دهها گزارش را روی میز خود گذاشته بود تا به او ارایه دهد و توضیح بخواهد. قصد داشت خودش برای اولین بار تابلو را مخاطب قرار دهد و وزیر را احضار کند. اما هنوز لحظاتی از این قصد نگذشته بود که تابلو اعلام کرد :«قربان، کورنلیوس فاج، وزیر سحر و جادو، اجازه می خواهد برای ارایه گزارش خدمتتان برسد. اجازه می دهید هماهنگ کنم؟» خانم نخست وزیر گفت: «بگو، همین الان بیاید.» تصویر، رفت و بعد از چند دقیقه ظاهر شد و اعلام کرد :«قربان، کورنلیوس فاج، وزیر سحر و جادو، تا لحظاتی دیگر از طریق بخاری دیواری به خدمتتان خواهد رسید. جهت امنیت بیشتر و رعایت قانون راز داری درهای اتاق شما قفل، قرار دادهای شما لغو، تلفن های شما قطع و در و دیوار دفترتان با طلسم ضد صدا جادو خواهد شد....» تاچر حرف او را قطع کرد: «می دانم. هر دفعه این حرف ها را تکرار می کنی.» اما تابلو به ادامه صحبت خود پرداخت و درنهایت اورادی را زمزمه کرد. خانم تاچر با خود گفت: «چه توقعی داری! این یک تابلوی نقاشی شده بیشتر نیست. او را برای همین کارها درست کرده اند.» و ناگهان در فکرش جرقه زد: «بله، دقیقا مانند یک برنامه کامپیوتری، دانشمندان آمریکایی نمونه ای از پیشرفته ترین برنامه های کامپیوتری شان را هفته گذشته به من نشان دادند. منشی های سخن گو! همین است. یعنی ممکن است ما هم به مرزهای جادو نزدیک شده باشیم؟ واقعا مرز میان جادو و غیر جادو کجاست؟» به یاد سر آرتور سی کلارک و جمله معروفش افتاد: «فناوری وقتی به حد خاصی از پیشرفت برسد دیگر از جادو قابل تشخیص نیست.» مدت ها بود که از سر آرتور خبر نداشت. او مدت ها بود که در سریلانکا زندگی می کرد. مستند جهان نیروهای شگفت انگیز او به تازگی در تلویزیون انگلستان پخش شده بود. در این مستند بسیاری از امورات ماوراء الطبیعه مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته بود. کلارک واقعا متعجب می شد اگر می فهمید بسیاری از مسایلی را که او سعی در انکار آن ها داشت در سراسر جهان به وفور وجود دارد و یکی از بی اهمیت ترین آن ها سال های مدیدی است که در دفتر او حاضر است و اعمال ریز و درشت تمامی نخست وزیران بریتانیا را تحت نظر دارد! بالاخره آیا زمانی خواهد رسید که فاصله میان دو قشر جادوگر و غیر جادوگر از میان برداشته شود و افراد فاقد استعداد جادوگری بتوانند کارهای جادوگران را به مدد فناوری انجام دهند؟ حتی آیا ممکن است زمانی جادوگران از غیر جادوگران عقب بمانند؟! نشانه های این امر در حال ظهور بود!

خانم نخست وزیر نتوانست بیشتر از این فکر کند. زیرا بخاری دیواری دفترش به رنگ زمردی روشنی در آمد و لجظاتی بعد فاج در آن ظاهر شد. دیروز خسته اما خیلی خوشحال بود. اما امروز علاوه بر خستگی ناراحت هم بود. سعی کرد ابهت خود را به عنوان مقام بالاتر حفظ کند. گر چه می دانست که در مقابل او شخصی ایستاده است که، اگر بخواهد، می تواند در یک لحظه او را به یک موش صحرایی تبدیل کند!

- کورنلیوس، معلومه داری چی کار می کنی؟ کم مونده بود احضارت کنم. خبر داری که در مجموعه تحت مسئولیتت چی داره می گذره؟

- می دونم قربان، لرد سیاه دیروز نابود شده ، جادوگر ها نمی توانستند خوشحالی خود را پنهان کنند. ما داریم سعی می کنیم با افسون های فراموشی و سایر راهکارها قضیه را فیصله دهیم. شما خودتان دیروز در مصاحبه تلویزیونیتان با ما همکاری کردید. ما همراه امواج رادیویی قدری طلسم اقناع قاطی کرده بودیم!

- من هم فکر می کردم موضوع حل شده، اما خودت بارها به من گفتی جادو بالاخره ردی از خودش به جا می گذاره. از همه بدتر اتفاق دیشب بوده. گزارشات متعددی در خصوص مشاهده یک یوفو در نزدیکی های منطقه پریوت درایو به ما رسیده به این ها نگاه کن.

فاج پرونده ای را که حدود 50 عدد کاغذ در آن ها بود برداشت و به آن ها نگاهی انداخت. بلافاصله با لبخند گفت: «می دونم خانم، این قضیه ربطی به آدم فضایی ها نداره. » خانم تاچر با خودش گفت: «شماها از صد تا آدم فضایی بدترید.»

- این مربوط به موتور سیکلت شخصی به نام هاگرید است. او داشت کودکی را به نام هری پاتر می برد تا تحویل والدینش دهد. فکر نمی کنم شما دیگر اسمی از هری پاتر بشنوید. اما او در میان ما جادوگرها اعتبار ویژه ای دارد. به هر حال من به کارکنان وزارت خانه می سپارم تا حد توان آثار اتفاق دیشب را از جامعه شما پاک کنند.

- چرا با خود آن مرد (گفتی اسمش هاگرید بود؟ ) برخورد اساسی نمی کنید؟

- چه باید کرد خانم، او عزیز کرده دامبلدوره!

- بس کن فاج، دامبلدور جادوگر قدرتمندیه، من می دونم که تو از او می ترسی. من عمرمو تو سیاست گذرونم. مخالفت تو با او بی معنیه! تو فکر می کنی اون می خواد جای تورو بگیره. راستشو بخوای خیلی دوست دارم اونو ببینم. البته من به غیر از تو جادوگر دیگه ای رو ندیدم . ولی خیلی دوست دارم بدونم اونی که از تو خیلی قدرتمندتره کیه؟ برو و قضیه رو درست کن. اوضاع ما خیلی به سامان نیست.دنیا درآستانه یک اتفاق عظیمه. توی این اوضاع و احوال نمی خوام مشکلات شما هم به این ها اضافه بشه. من و سایر روسای دول کارهای زیادی باید انجام بدیم. مطمئنم می دونی اگه خدای نکرده جنگ جهانی اتفاق بیفته شما جادوگرا هم در امان نخواهید بود. کدوم جادو هست که بتونه در مقابل گلوله های تانک و بمب های چند تنی مقابله کنه؟ کدوم جادو می تونه جلوی ناوهای هواپیما برو بگیره؟ کی می تونه در مقابل حمله اتمی سالم بمونه؟ تمام مجموعه جادوگری شما، وزارتخونه تون، حتی بنای نامریی هاگوارتزون ممکنه در کمتر از چند دقیقه از صحنه روزگار حذف بشه. دامبلدور و لرد سیاهتون هم با هم متحد بشن نمی تونن در مقابل این نیرو ها کاری انجام بدن. این حتی از مرزهای جادوی سیاه شما هم فراتره!

فاج چیزی نگفت و در حالی که تعظیم می کرد در آتش ناپدید شد. خانم تاچر می دانست که توانسته قدرت خود را به او نشان دهد.



پاسخ به: هرمیون گرنجر و سنگ جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۹۵
#4

آقای‏گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
اما شگفتی هنوز تمام نشده بود. در واقع فصل جدیدی در زندگی آن خانواده شاد و بی نقص آغاز شده بود. همه چیز مانند سابق بود. اما مثل این بود که هیچ چیز مانند سابق نیست. خانم گرنجر هر چه تلاش کرد نتوانست از شوهرش اطلاعاتی بگیرد. در نتیجه به حمام رفت. آقای گرنجر سعی کرد خود را بی تفاوت و مانند همیشه نشان دهد. اما امکان نداشت بتواند آن چه را که از صبح آن روز تا این وقت شب دیده فراموش کند. خیلی زود به رختخواب رفتند . خانم گرنجر به راحتی به خواب رفت. اما خواب به چشم شوهرش نمی آمد. خانم آدامز چه نقشی در این وقایع داشت؟ خیلی راحت می توانستند فردا عذرش را بخواهند و پرستار دیگری را استخدام کنند. اما این فقط پاک کردن صورت مساله بود. باید قبل از هر چیز بدون آن که شکی ببرد او را تحت نظر می گرفتند و آن گاه تصمیم می گرفتند. اما این امر چگونه امکان داشت؟ آن ها تربیت دختر عزیزتر از جانشان را به او سپرده بودند. هرمیون تازه داشت زبان باز می کرد و با شیطنت خاصی کلمه ای را به کار برده بود که علاوه بر بار معنایی نه چندان مناسبش ساعاتی قبل از زبان فرقه ای شنیده شده بود که ادعای جادوگری داشت. یعنی خانم آدامز هم جادوگر بود؟

نمی توانست بیشتر از این در رختخواب بماند. احساس می کرد غلت زدن بیشتر از این باعث به هم ریختن اعصابش می شود.به علاوه اگر در همین حالت به خواب می رفت ضمیر ناخودآگاهش تا صبح به این موضوع فکر میکرد و وقتی از خواب برمی خواست نه تنها از نگرانی اش کم نشده بود، بلکه مساله بیشتر در اعماق جانش نفوذ کرده و ممکن بود تا مدت ها عذابش دهد. به اتاق زیر شیروانی رفت و چراغ آن را روشن کرد.

آن جا برایش حکم یک تفرجگاه را داشت. کتابخانه اش در آن جا قرار داشت. به علاوه یک میز مطالعه و یک تلسکوپ آماتوری و البته قدرتمند و یک دستگاه کامپیوتر مجهز به آخرین تجهیزات سخت افزاری و نرم افزاری آن روز موجود بود. آقای گرنجر به خوبی می دانست که هر چه برای علم و فناوری خرج کند ضرر نکرده وفایده اش دیر یا زود برایش محرز خواهد شد. او به واسطه دقت در محاسبات و رصدهای نجومی در میان اعضای نجوم آماتوری انگلستان اعتبار خاصی داشت و نظریاتش با دقت مطالعه می شد. او علاقه زیادی به سر آرتور سی کلارک داشت. نویسنده توانای داستان های علمی تخیلی که دانش را با تخیل ناب عجین ساخته و ایده های نابی ارایه کرده بود. در آن لحظه ناگهان به یاد این جمله معروف سر آرتور افتاد که گفته بود: « فناوری وقتی از مرز خاصی فراتر رود از جادو قابل تشخیص نیست.» حالا می فهمید علت یادآوری این جمله چیست؟ ضمیر ناخودآگاهش می خواست به هر نحو ممکن ماجرای ملاقاتش را با ماندانگاس و دوستش توجیه کند. بله، منظورآن دو این بود که وی خیلی از فناوری روز عقب است و آن ها انسان های خیلی پیشرفته ای هستند. جز این نمی توانست باشد.

از سر تفنن به سراغ تلسکوپش رفت و آن را به سمت آسمان نشانه گرفت. آن شب پدیده نجومی خاصی در آسمان نبود. شاید ناخودآگاه می خواست بببیند جغدی در آسمان وجود دارد یا نه. وقتی در طول روز این همه جغد دیده شده بود، مسلما در شب تعداد بیشتری به چشم می خورد.

اما ، همان طورکه حدس می زد، نمی توانست از تلسکوپش جغدی را مشاهده کند. علت کاملا مشخص بود. تلسکوپ با دوربین دوچشمی فرق داشت. آن را برای مشاهده و بررسی اشیای نورانی در آسمان شب ساخته بودند نه بزرگ نمایی اجرام پیرامونی. اصولا اندازه جغدها کوچکتر و کم فروغ تر از آن بود که عدسی های تلسکوپ توان پردازش آن را داشته باشد.

ناگهان از پشت تلسکوپ چیز عجیبی دید که نزدیک بود نفسش از کار بیافتد. یک شی نورانی داشت به سرعت از آسمان بالای سرش رد می شد. شک نداشت که شی مورد نظر ستاره یا هواپیما یا موشک یا مانند این ها نیست. فورا تلسکوپ را در حالت عکسبرداری گذاشت و تا جایی که امکان داشت سعی کرد آن شیء را درمرکز عدسی قرار دهد. دوربین مرتب در حال عکسبرداری بود. از این فاصله نمی توانست چیزی را تشخیص دهد. در پایان باید تصاویر را به رایانه می داد و با بزرگنمایی مناسب به مشاهده آن ها می پرداخت. سعی کرد نقطه شروع حرکت آن شی ء نورانی را پیدا کند. نتوانست، اما در خصوص نقطه پایانی حرکت آن تقریبا مطمئن بود که به خیابان پریوت درایو منتهی می شود. با خود یادآوری کرد که فردا حتما بازدیدی از آن محل داشته باشد. اگر ترس از سوال پیچ کردن های همسرش نبود همین الان لباس می پوشید و رهسپار آن جا می شد. اما در آن زمان صبر و حوصله را بهترین کار یافت. او یکی از علاقه مندان ومعتقدان به وجود یوفوها بود و با خود می گفت که مدرکی قطعی در خصوص اثبات وجود آن ها پیدا کرده است.

همان طور که حدس می زد شیء نورانی داشت به سمت پریوت درایو می رفت. اما پس از مدتی از شدت روشنایی آن کاسته شد و آرام آرام در افق ناپدید شد. دوربین را به رایانه وصل کرد. رایانه را روشن کرد و به بررسی تصاویر پرداخت. متاسفانه کیفیت دوربین عسکبرداری و قدرت پردازش رایانه ها در آن زمان به اندازه مطلوب مرغوب نبود . در نتیجه او نتوانست دقیقا بفهمد دارد به چه چیزی نگاه می کند. البته در این خصوص حدسیاتی می زد. حدسیاتی که کاملا بدیهی به نظر می رسید اما چون جرأت فکر کردن به آن ها را نداشت سعی می کرد در ذهنش در حد یک فرضیه نگاهشان دارد. مسلم بودکه دارد به تصویر یک موتور سیکلت به همراه راکب آن نگاه می کند. به علاوه راکبش که ریش بلندش حتی در آن تصویر محو نیز مشخص بود، موتور سیکلت شکل عجیبی داشت. خوشبختانه یا متاسفانه معیاری برای سنجش اندازه آن دو وجود نداشت. وگرنه آقای گرنجر بیش از بیش به سلامتی روان خود شک می کرد. فورا در رایانه ابتدایی خود فایلی به نام گزارش اشیای پرنده ناشناس بازکرد. چند تصویر را گلچین کرد و شروع به نگارش شرح ماجرا نمود. تصمیم داشت در اولین فرصت ممکن آن را به کمیته بررسی اشیای پرنده ناشناس ارایه کند. شک نداشت که در همان لحظه منجمین دیگری مانند او هستند که زاویه تلسکوپ های خود را ناگهان از سمت ستارگان قدری پایین تر آورده اند و چیزی را که او دیده با کیفیتی مناسب تر دیده اند و مانند او دارند گزارش تهیه می کنند.

در آن سوی لندن، در خیابان پریوت درایو، در مقابل منزل آقای ورنون دورسلی، یک مرد و یک زن منتظر فرود موتورسیکلت بودند. مرد بلند قامت و لاغر اندام بود. از ریش نقره فامش معلوم بود که پیر است. ریشش چنان بلند بود که می توانست آن را در شلوارش جا دهد . لباس رسمی گشاد و بلندی به تن داشت و شنل ارغوانی اش روی زمین کشیده می شد. پوتین های پاشنه بلند و سگک داری به پا داشت. چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های نیم‏دایره ای عینکش شفاف و درخشان بود. به نظر می رسید بینی عقابی و کشیده اش دست کم دوبار شکسته باشد. اسم او آلبوس دامبلدور بود. زن قیافه ای عبوس و جدی داشت. قاب عینکش چارگوش بود. شنل سبز رنگی به تن داشت و موهای سیاهش را محکم دور سرش جمع کرده بود. قیافه اش آشفته و پریشان به نظر می رسید. نام او مینروا مک گونگال بود.

دامبلدور با صدای بلندی بینی اش را بالا کشید و ساعت طلاییش را در آورد و به آن نگاهی انداخت. ساعت عجیبی بود. دوازده عقربه داشت ولی هیچ عددی روی صفحه آن نبود. در عوض سیاره های کوچکی در حاشیه صفحه دور می زدند. بی تردید دامبلدور از طرز کار ساعت سر در می آورد. زیرا آن را در جیبش گذاشت و گفت: «هاگرید دیر کرده، راستی حتما او به شما گفته که من قراره امشب به اینجا بیام، نه؟»

- بله، اما نمی خواین بگین برای چه امشب به اینجا اومدین؟

- می خوام هری رو به خاله و شوهر خالش تحویل بدم. آخه اونا تنها قوم وخویشای اون هستن.

این مطلب برای پرفسور مک گونکال قابل درک نبود. او شروع کرد به بدی گفتن از خانواده دورسلی و دامبلدور هم سعی کرد او را قانع کند که بالاخره موفق شد. مک گونگال پرسید: «ولی این بچه قراره چطوری این جا بیاد؟» دامبلدور گفت: «قراره هاگرید اونو به اینجا بیاره»

- به نظر شما هاگرید برای کاری به این مهمی قابل اعتماده؟

- من به او اعتمادکامل دارم.

- در خوب بودنش هیچ شکی ندارم. اما قبول کنید که خیلی سر به هواست. همش به دنبال ... این صدای چیه؟

صدای تق و توقی گفتگوی آن دو را قطع کرد. صدا به تدریج بلندتر شد. آن ها به بالا و پایین خیابان نگاه کردند تا شاید نور چراغ اتوموبیلی را بببینند. ناگهان صدای تق و توق به صدای بلند و مهیبی تبدیل شد. هر دو به آسمان نگاه کردند. موتور سیکلت مهیبی از آسمان پایین آمد و در خیابان مقابل آن ها بر زمین نشست.

موتور سیکلت بزرگی بود. اما در مقابل پاهای بلند راکبش کوچک به نظر می رسید. بلندی قامت موتور سوار دست کم دو برابر و پهنایش پنج برابر افراد معمولی بود. هیکلش درشت و بی قواره بود و وحشی به نظر می رسید. موهای سیاه بلند و ژولیده ای داشت و ریشش بیشتر قسمت های صورتش را پوشانده بود. دست هایش به اندازه در پوش سطل آشغال بود و پاهایش در آن چکمه های چرمی مانند بچه دلفین به نظر می رسید. در میان بازوهای قدرتمند و عضلانی اش پتویی بود که چیزی را در آن پنهان پوشانده بودند.

دامبلدور که آسوده خاطر شده بود گفت: «بالاخره اومدی هاگرید؟ این موتور سیکلت را ازکجا آورده ای؟»

موجود غول پیکر، در حالی که با احتیاط از موتور سیکلت پیاده می شد، گفت: «جناب پرفسور اینو قرض گرفتم. سیریوس بلک اینو به من قرض داد.»

دامبلدور در حالی که داشت پتو را از او می گرفت گفت: «فکر می کردم می خواهی از طریق افسون های نامریی کننده به این جا بیایی . کار خطرناکی کردی. مطمئنی اقدامات احتیاطی را رعایت کرده ای؟»

- قربان خودتون می دونین که جادو کردن برای من ممنوعه!

- ولی می تونستی از سیریوس بخوای که این کارو برات انجام بده. می تونست برات از افسون سرد کننده استفاده کنه. اگه یکی از مشنگا تو رودیده باشه خیلی بد می شه.

- پرفسور الان شب از نیمه گذشته. من هم ارتفاعمو خیلی بالا بردم. بعید می دونم کسی منو دیده باشه. حالا اشکالی نداره می تونیم ذهن اونایی روکه منو امشب دیدن پاک کنیم.

مک گونکال صدایش را صاف کرد و گفت: «اصولا پدیده های سماوی خیلی به چشم نمی خورند. امشب خیلی ها در خانه هایشان خوابیده اند. عده ای هم که بیدارند هر یک مشغول به کاری هستند. عده ای کارهای عقب مانده خانه را انجام می دهند. یک عده تلویزیون نگاه می کنند. بعضی مطالعه می کنند. فقط منجمین هستند که به آسمان خیره می شوند. آن ها هم پایین تر از کره ماه به چیز دیگری نگاه نمی کنند. در ثانی بزرگ نمایی تلسکوپ ها به اندازه ای نیست که بتواند موتور سیکلت هاگرید را ردیابی کند. الان هم بهتر است به فکر خودمان باشیم. ممکن است مشنگ ها ما را در این جا ببینند و به دردسر بیافتیم.» اما دامبلدور گفت: «اتفاقا سادگی همیشه انسان را به اشتباه می اندازد. معمولا مسایل ساده ، بزرگترین مشکلات را با خود به همراه دارند.»

آن شب اتفاق دیگری نیافتاد. نام آن پسر هری پاتر بود. دامبلدور هری را به همراه یک یادداشت جلوی خانه ورنون دورسلی، شوهر خاله هری گذاشت و آن سه نفر، پس از آخرین وداع با آن کودک، هر یک مستقل از دیگری به راه خود رفتند.



پاسخ به: هرمیون گرنجر و سنگ جادو
پیام زده شده در: ۹:۱۱ پنجشنبه ۸ مهر ۱۳۹۵
#3

آقای‏گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
آقای گرنجر نفهمید بعد از ظهر را چگونه گذراند. خیلی شانس آورده بود که به جای دندان عقل، دندان نیش یکی از مقامات عالی رتبه بریتانیا را نکشیده بود! سعی کرد تا جایی که امکان دارد بیمارانش را سرسری معاینه کند و قرار اصلی را برای روزهای بعد بگذراند. در فواصلی کنار صندلی بیمار می ایستاد و سرجای خود میخکوب می شد. یک نفر او را مشنگ خطاب کرده و خود و فرقه اش را جادوگر خوانده و خبر از نابودی مخوف ترین جادوگر قرن، لرد سیاه، داده بود. آیا ممکن بود آن دو نفر جلوی رستوران او را دست انداخته باشند؟ اگر چه ممکن بود، اما بعید به نظر می رسید. آقای گرنجر خود را در آیینه مطب نگاه کرد. آیا آن روز در ظاهرش چیزی غیر عادی بود که باعث شده باشد دیگران او را مورد تمسخر قرار دهند؟ این طور به نظر نمی رسید. اتفاقا آن روز از بسیاری از روزهای دیگر موقرتر بود. پس آیا آن چه آنان گفته بودند صحت داشت؟ فاج که بود؟ یک آن به ذهنش رسید قضیه را از آن مقام عالی رتبه بپرسد اما حسی به او می گفت باید از این قضیه صرف نظر کند. اگر نخست وزیر هم از اصل قضیه اطلاع داشت دلیل نمی شد آن را به آن مقام عالی رتبه نیز اطلاع داده باشد. او به علوم ماوراءالطبیعه علاقه بسیاری داشت. آرزو می کرد هر آن چه دیده خواب باشد. البته مطمئن بود در این صورت وقتی از خواب بر می خیزد بلافاصله همه اتفاقات را یادداشت می کند و به بررسی و تحلیل آن می پردازد. رویای عجیبی بود. اما افسوس که واقعیت داشت!

برخلاف او خانم گرنجر روز خیلی خوبی را پشت سر گذرانده بود. او هرمیون را نزد پدرش آورد و از او خواست برایش توضیح دهد که امروز چه چیزهایی یاد گرفته است. هرمیون با صدای کودکانه و بسیار زیبایش شعر نسبتا طولانی ای را خواند. و از 11 تا 20 را پشت سر هم شمرد. او قبلا شمارش اعداد تک رقمی را فرا گرفته بود. بعد از کمی بازی و گفتگو آقای گرنجر از همسرش خواست قدری هرمیون را ساکت کند تا بتواند به اخبار گوش کند. خانم گرنجر غرولند کنان از این که اکنون نوبت شوهرش است که مراقب هرمیون باشد هرمیون را به اتاق خودش برد تا با هم نقاشی بکشند. گوینده اخبار می گفت: «امروز اول نوامبر 1981 است. بنا بر گزارشاتی که از صبح امروز از نقاط مختلف کشور به دست ما رسیده است، جغدهای بسیاری در سرتاسر آسمان بریتانیا در حال پرواز بوده اند. جغدها معمولا شب ها به شکار می روند. اما امروز از این حیث عجیب بوده است. نکته جالب توجه آن است که گزارشات متعددی مبنی بر مشاهده اشیای پرنده ناشناس به سازمان جمع آوری کننده اطلاعات یوفوها ارایه شده است. آیا ممکن است ما در معرض یک حمله فضایی از سوی موجودات کرات دیگر قرار داشته باشیم؟ در این خصوص با آقای نخست وزیر مصاحبه ای انجام داده ایم که در ادامه به سمع و نظرتان خواهد رسید.» برای لحظاتی تصویر قطع و سپس چهره نخست وزیر پشت میز کارش بر روی صفحه تلویزیون ظاهر شد: «به مردم اطمینان می دهم که مشکلی نیست. کارشناسان ما موضوع را بررسی کرده و گزارشات کارشناسی خود را به من ارایه کرده اند. از قرار معلوم تغییرات آب و هوایی که مدتی است سیاره زمین را در بر گرفته و همچنین از بین رفتن بسیاری از زیست بوم ها باعث ایجاد تغییراتی در الگوی رفتاری جغدها شده است. حیوانات بیچاره برای پیدا کردن غذا و همچنین یافتن سرپناه شروع به ایجاد تغییراتی در الگوهای رفتاری خود کرده اند. البته این امر گذرا و موقتی است و پس از چند روز به حالت طبیعی خود بر می گردد. در مورد مشاهده اشیای پرنده ناشناس هم باید گفت که احتمالا همین جغدها باعث به اشتباه افتادن مردم شده اند. البته تغییرات آب و هوایی در این مورد هم موثر است. حرکت گازهای گلخانه ای ممکن است...» آقای گرنجر متوجه ادامه صحبت های نخست وزیر نشد. با توجه به آن چه آن روز در اطراف خود دیده بود شک نداشت که آن چه او دارد می گوید خلاف واقع است.

خانم گرنجر با دو فنجان چای وارد اتاق پذیرایی شد. آقای گرنجر نمی دانست زمان مناسبی برای طرح این موضوع هست یا نه. اما بالاخره دل به دریا زد و پرسید: «راستی، خانم آدامز امروز به چه دلیل نیامده بود؟» همان طورکه انتظار داشت خانم گرنجر اخمش را در هم کرد وبا تعجب پرسید: «تو خودت هم در جریان بودی. صبح زود زنگ زد و گفت مریضم و نمیتونم بیام.»

- می دونم ولی حالا که دقت می کنم می بینم دیروز علامتی از بیماری در او وجود نداشت. تو به عنوان یک زن ممکن است دقت بیشتری در این رابطه داشته باشی.

- درسته، اتفاقا من بیشتر از تو شک دارم. بالاخره هر چی بود گذشت. امروز روز خوبی برای من بود. احساس می کردم همه چیز خیلی بهتر از همیشه هست. حتی هرمیون هم اینو در می کرد. خیلی وقتا احساس می کنم این دختر یه چیزایی رو می فهمه که من و تو اصلا نمی تونیم بفهمیم.

- راستی، تو تازگی ها چیز مشکوکی در مورد خانم آدامز احساس نکردی؟ می دونی چه دینی داره؟ اعتقادش چیه؟ وقتی ما نیستیم چی به هرمیون یاد می ده؟ من و تو باید خیلی بیشتر از اینا روی تربیت دخترمون حساس باشیم.

- نه، چیز خاصی نیست. فقط نمی دونم چرا بعضی وقت ها احساس می کنم اشیا اون جایی که باید نیستن. گاهی اوقات احساس می کنم ناپدید می شن و بعد جای دیگری ظاهر می شوند. وقتی این احساس بهم دست می ده هرمیون از ته دل می خنده. فکر می کنم دیوونه شدم. اما فکر می کنم هرمیونه که داره چیزها رو غیب و ظاهر می کنه!

- مسخره بازی در نیار، خیالاتی شدی. البته من فردا صبح باید از خانم آدامز به طور جدی چند تا سوال بپرسم. فکر می کنم اون داره یه چیزایی رو از ما پنهون می کنه.

- ولش کن، بذار یه چیز خنده دار برات تعریف کنم. امروز هرمیون یه دفعه با خنده به من نگاه کرد و گفت: «مَتَند» فکر کنم منظورش من بودم که قشنگم برای همین به او گفتم: «دخترم، درست بگو: قشنگ» اما هر چه من می خواستم به او تلفظ صحیح کلمه قشنگ را یاد بدهم اخمش را در هم میکرد و تکرار می کرد: «متند» .من هم چیزی نگفتم. ولی برام خیلی جالب بود که این دختر با این سن کمش دارد مخالفت ونه گفتن را یاد می گیرد... چی شد؟

خانم گرنجر ناگهان یکه خورد. آقای گرنجر که چهره اش مانند گچ سفید شده بود به چهره همسرش نگاه می کرد و با حیرت می گفت: «مشنگ!»



پاسخ به: هرمیون گرنجر و سنگ جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
#2

آقای‏گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
[

فصل اول: آقا و خانم گرنجر


آقا و خانم گرنجر در یکی از خیابان های اعیان نشین لندن زندگی می کردند. خانواده آن ها بسیار معمولی و آرام بود و آن ها از این بابت خیلی خوشحال بودند. این خانواده به هیچ وجه با جادو و مسایل مربوط به آن آشنایی نداشتند. زیرا هیچ یک جادوگر نبودند و در میان آشنایان و بستگانشان هم کسی جادوگر نبود. اگر هم بود، بر اساس قانون عدم استفاده از جادو در مقابل جادوگران یا جادویی در مقابل آن ها انجام نشده بود یا اگر شده بود با اصلاح حافظه شان چیزی در خاطرشان نمانده بود.

آقای گرنجر، دندانپزشک، مردی لاغراندام و بسیار خوش تیپ و موقر بود. او در فاصله ای نزدیک به خانه شان یک مطب دندانپزشکی کاملا مجهز داشت و درکارش بسیار خبره بود. همسر او، خانم گرنجر، هم مانند او دندانپزشک بود و در همان مطب کار می کرد. او زنی بسیار زیبا بود و مانند شوهرش در کار تعمیر و مراقبت از دندان ها مهارت عجیبی داشت. ایده آل ترین حالت برای یک مرد آن است که هم در محیط کار و هم در محیط خانواده آرامش خاطر داشته باشد و این مهم برای آقای گرنجر فراهم شده بود. همسرش با توجه به این که با او همکار بود بسیاری از زیر وبم ها و مشکلات و سختی های کار او را از نزدیک درک می کرد. همچنین در اوقات فراغت، به دلیل وجود زمینه های مشترک، سوژه های مناسب برای بحث و گفتگو و تبادل نظر هیچ گاه تمام نمی شد و کار معمولا به بحث و جدل نمی کشید. آن ها دختری به نام هرمیون داشتند که او را عاشقانه دوست داشتند.

خلاصه، داستان ما از یک روز سه شنبه آغاز شد. صبح آن روز وقتی آقا و خانم گرنجر از خواب بیدار شدند، هوا ابری بود و هیچ نشانه ای از وقوع یک واقعه شگفت انگیز در سراسر کشور وجود نداشت. آقای گرنجر همان طور که داشت زیر لب آواز می خواند، کراواتش را از درون کمد لباس ها برداشت. خانم گرنجر نیز در حالی که داشت در خصوص برنامه های آن روز با شوهرش حرف می زد هرمیون را روی صندلیش نشاند.

هیچ یک از آن ها جغد قهوه ای رنگی را که از مقابل پنجره پر زد و رفت ندیدند.

آن روز پرستار هرمیون به دلیل بیماری مرخصی گرفته بود. خانم گرنجر تصمیم گرفته بود در خانه بماند و مراقب دخترش باشد. هر چند، با تخصصی که در پزشکی داشت و همچنین بر اساس سوالاتی که از او پرسیده بود والبته حس قوی زنانگی، شک داشت که به مرخصی رفتن پرستار به دلیل بیماری باشد. در نتیجه در ساعت هشت و نیم صبح آقای گرنجر کیفش را برداشت تا به تنهایی به مطب دندانپزشکی برود. از همسرش خداحافظی و با هرمیون روبوسی کرد. هرمیون دختر بسیار شاد و خوش روحیه ای بود. اما آن روز به نحو خارق العاده ای خوشحال بود. خانم گرنجر که از این قضیه تحت تاثیر قرار گرفته بود، به او گفت: «کوچولوی عزیز من، این کاش می دانستم دلیل این همه شادی و خوشحالی تو چیه. فکر کنم تو داری چیزی رو درک می کنی که ما نمی تونیم اونو حتی حسش کنیم!» آقای گرنجر با خوشحالی دستی برای همسر و دخترش تکان داد و در حالی که از ته دل می خندید از خانه بیرون رفت. از آن جا که فاصله مطب با خانه خیلی زیاد نبود و تنها بود تصمیم گرفت با پای پیاده برود.

اولین صحنه غیر عادی آن روز جغدی بود که روی یک دکل برق نشسته بود. یک آن متوجه آن چه دیده بود نشد. اما وقتی با دقت نگاه کرد، متوجه شد که آن پرنده دارد به اونگاه می کند. آقای کرنجر که تعجب کرده بود چند متر بعد دوباره به عقب نگاه کرد و دید جغد هنوز روی آن دکل نشسته است. اگر چه دیگر به او نگاه نمی کرد اما به نظر می رسید منتظر کسی است. حس ششم به او می گفت که می خواهد خبری را از یکی از خانه های اطراف به جای دیگری ببرد. آقای گرنجر به خود نهیب زد: «آخه در این عصر فناوری چه نیازی به این کارهاست؟» به راه خود ادامه داد و فکر جغد را از سر خود بیرون کرد. الان به تنها چیزی که داشت فکر می کرد این بود که چطور می تواند بدون کمک همسرش امورات مطب را به خوبی و راحتی انجام دهد.

در خیابان ترافیک سنگینی بود. چشمش به افرادی افتاد که لباس های عجیب و غریبی پوشیده بودند. آقای گرنجر که در مطب دندانپزشکی خود افراد مختلفی را می دید ابتدا از دیدن آن ها متعجب نشد. اما وقتی دید تعدادشان از حد عادی خیلی بیشتر است دچار حس عجیبی شد. با خود گفت شاید این یک مد جدید است. اما خیلی بعید بود. بعد دوباره با خودش گفت ممکن است یک نمایش خیابانی جدید باشد. یا حتی ممکن است دوربین مخفی باشد. به نظر می رسید که تنها خودش در این مورد مشکوک و متحیر نباشد. خیلی از مردم با تعجب به آن ها نگاه می کردند. آن ها خیلی خوشحال بودند و مثل این بود که دارند به هم تبریک می گویند. هر چند وقتی دیگران نگاهشان می کردند که با زیرکی تلاش می کردند خود را عادی نشان دهند. آقای گرنجر به صراحت شنید که یکی به دوستش می گفت: «مرده! پسره او را کشت!» و او جواب می داد: «البته کار پسره نبوده، اما هر چه هست دیگه از دستش راحت شدیم. دیگه لازم نیست نگران باشیم. همه چیز به حالت عادی برخواهد گشت.» دیگر فکر خود را در این خصوص مشغول نکرد. لندن محل حضور فرقه ها و آیین های مختلف و متنوعی بود که او حتی نام خیلی از آن ها را هم نمی دانست. از کجا معلوم، ممکن بود آن ها عضو یکی از فرقه های سری ای بودند که امروز بنا به مناسبتی در خیابان های لندن با هم قرار گذاشته بودند یا هر احتمال دیگری را می شد داد. کارهای زیادی باید انجام می داد. وارد مطبش شد و تا هنگام صرف ناهار به کار پرداخت.

مطب آقای گرنجر در یک ساختمان یک طبقه واقع شده بود و بسیار شیک و مرتب بود. در نتیجه او متوجه ده ها جغدی که آن روز بر فراز آسمان لندن پرواز می کردند نشد. اگر مطب او در یکی از طبقات فوقانی یک ساختمان مرتفع واقع شده بود مسلما با دیدن آن ها نمی توانست به راحتی به کارهای روزمره خود بپردازد. اما مردم عادی در کوچه و خیابان جغدها را می دیدند و آن ها را به هم نشان می دادند. خیلی از آن ها حتی شب ها هم جغد ندیده بودند چه برسد به روز. او تا ظهر سه تا دندان کشید، چهار تا را پر کرد و دو تا دندان مصنوعی کاشت. از بس سر پا ایستاده بود دوست داشت زودتر آخرین بیمار مرخص شود تا بتواند دمی بیاساید.

نزدیک ظهر، وقتی که دیگر بیماری در مطب نمانده بود، به سمت رستوران مجللی که دقیقا در کنار مطبش قرار داشت به راه افتاد. در مقابل رستوران دو مرد با همان لباس های عجیب و غریب ایستاده بودند. آقای گرنجر که دیگر نمی توانست جلوی حس کنجکاوی اش را بگیرد جلو رفت و سعی کرد باب گفتگو را با آن ها باز کند. پرسید: «ببخشید، می تونم بپرسم دلیل این که لباس های شما با مردم عادی این قدر فرق می کنه چیه؟» یکی از آن ها جواب داد: «مگه چیه؟ امروز روز جشن ماست. اینا لباسایه که ما معمولا در بهترین جشنامون می پوشیم.» دیگری که به نظر موقرتر و منطقی تر می رسید ادامه داد: « ببینید آقای ... » آقای گرنجر گفت: « من گرنجر هستم. دکتر گرنجر.» مرد دومی در حالی که دستش را دراز کرده بود تا با او دست دهد ادامه داد: «امروز روز بزرگی برای ما و همچنین برای شماست. صبح امروز قبل از طلوع آفتاب مخوف ترین جادوگر قرن از بین رفت. فاج قضیه را به نخست وزیر اطلاع داده است.» آقای گرنجر با تعجب پرسید: «جادوگر!» آن مرد گفت: «مهم نیست که تو چه فکری می کنی. امروز ما خیلی خوشحالیم و می خواهیم راحت باشیم.» خیلی ها ما را با این سر وضع دیده اند. ما دو نفر طلسمی را به کار برده ایم تا کسی از مشنگ ها مزاحممان نشود. اما ظاهرا تو اولین مشنگی هستی که در مقابل طلسم ما مصونیت داری! حالا هم بهتر است که رد کارت را بگیری و شکمت را سیر کنی و بری دنبال کار و زندگیت. ما دوست نداریم کسی این بهترین روز زندگیمونو خراب کنه.» مرد اولی که تا آن لحظه فقط شنونده بود با کمی نگرانی گفت: «ماندانگاس! این آقای گرنجر است. همان کسی که آدامز پیش او کار می کنه.» مرد دومی، که آقای گرنجر دیگر فهمیده بود نامش ماندانگاس است، گفت: «خوب ، مهم نیس. آدامز هم خیلی خوشحاله. حتما این مشنگ محترم می تونه موقعیت اونو در کنه.»

آقای گرنجر مرد آرامی بود. اما احساس می کرد دیگر نمی تواند جلوی خشم خودش را بگیرد. با ناراحتی گفت: «شما خانم آدامز را از کجا می شناسید. او خدمتکار خانه ماست. نکنه اونم از فرقه شماست؟» ماندانگاس با خنده سری تکان داد و گفت: «بله، اتفاقا چند ساعت قبل همین جا بود. الانم رفته به دوستاش سربزنه. آخه از زمان قدرت گرفتن لرد سیاه تشخیص دوست از دشمن خیلی سخت بوده.» حس عجیبی به آقای گرنجر می گفت باید هر چه زودتر از پیش آن ها برود. وارد رستوران شد و ناهار سفارش داد. غذا خیلی دیر آماده شد. احساس می کرد اشتها ندارد. اما سعی کرد تا جایی که می تواند خود را با خوردن غذا مشغول کند. بعد از حدود دو ساعت هنوز بخشی از غذایش مانده بود. صاحب رستوران که او را کاملا می شناخت پرسید: «مشکلی پیش اومده دکتر؟» آقای گرنجر پاسخی نداد و فقط سرش را به علامت منفی تکان داد.

وقتی از رستوران خارج شد ماندانگاس فیلچر و دوستش را ندید. آن ها رفته بودند اما متاسفانه از شدت سرخوشی فراموش کرده بودند افسون فراموشی را روی او اجرا کنند!!



هرمیون گرنجر و سنگ جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
#1

آقای‏گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
سلام دوستان
این اولین پست و بالطبع اولین تایپیک من در این سایت است.

من نام کاربری خود را آقای کرنجر انتخاب کرده ام به چند دلیل از جمله این که:
1- اگر چه جادوگر نیستم و یک مشنگ به تمام معنا هستم اما جادوگری و مخصوصا فضای هری پاتر را دوست دارم.
2- دخترم خیلی شبیه هرمیون است بسیار باهوش و درسخوان است و حتی قیافه اش کپی اما واتسون است.

بگذریم.خانم رولینگ دیدگاه مشنگ ها را در خصوص جادو از منظر خانواده دورسلی بیان کرده است.درحالی که همان طور که در جای جای کتاب تصریح شده بسیاری از خانواده های دانش آموزان هاگوارتز مشنگ هستند و نه تنها از جادو نفرتی ندارند بلکه شاید علاقه مند هم باشند.
نقطه مقابل خانواده دورسلی ها خانواده کرنجر هستند. یعنی همان قدر که دورسلی ها از جادو منتفرند آن ها علاقه مندند. به نظرم دوستانی که قلم خوبی دارند شاید بتوانند ماجراهای هفت سال حضور هرمیون در هاگوارتر را از دیدگاه و منظر پدرو مادر وی بیان کنند.
به خواست خدا من شروع به نگارش داستان هرمیون گرنجر و سنگ جادو کرده ام و قصد دارم زندگی هرمیون را از بدو تولد تا پایان سال اول تحصیل در هاگواتز ترسیم کنم.
تا چه پیش آید و چه خوش آید.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.