[
فصل اول: آقا و خانم گرنجر
آقا و خانم گرنجر در یکی از خیابان های اعیان نشین لندن زندگی می کردند. خانواده آن ها بسیار معمولی و آرام بود و آن ها از این بابت خیلی خوشحال بودند. این خانواده به هیچ وجه با جادو و مسایل مربوط به آن آشنایی نداشتند. زیرا هیچ یک جادوگر نبودند و در میان آشنایان و بستگانشان هم کسی جادوگر نبود. اگر هم بود، بر اساس قانون عدم استفاده از جادو در مقابل جادوگران یا جادویی در مقابل آن ها انجام نشده بود یا اگر شده بود با اصلاح حافظه شان چیزی در خاطرشان نمانده بود.
آقای گرنجر، دندانپزشک، مردی لاغراندام و بسیار خوش تیپ و موقر بود. او در فاصله ای نزدیک به خانه شان یک مطب دندانپزشکی کاملا مجهز داشت و درکارش بسیار خبره بود. همسر او، خانم گرنجر، هم مانند او دندانپزشک بود و در همان مطب کار می کرد. او زنی بسیار زیبا بود و مانند شوهرش در کار تعمیر و مراقبت از دندان ها مهارت عجیبی داشت. ایده آل ترین حالت برای یک مرد آن است که هم در محیط کار و هم در محیط خانواده آرامش خاطر داشته باشد و این مهم برای آقای گرنجر فراهم شده بود. همسرش با توجه به این که با او همکار بود بسیاری از زیر وبم ها و مشکلات و سختی های کار او را از نزدیک درک می کرد. همچنین در اوقات فراغت، به دلیل وجود زمینه های مشترک، سوژه های مناسب برای بحث و گفتگو و تبادل نظر هیچ گاه تمام نمی شد و کار معمولا به بحث و جدل نمی کشید. آن ها دختری به نام هرمیون داشتند که او را عاشقانه دوست داشتند.
خلاصه، داستان ما از یک روز سه شنبه آغاز شد. صبح آن روز وقتی آقا و خانم گرنجر از خواب بیدار شدند، هوا ابری بود و هیچ نشانه ای از وقوع یک واقعه شگفت انگیز در سراسر کشور وجود نداشت. آقای گرنجر همان طور که داشت زیر لب آواز می خواند، کراواتش را از درون کمد لباس ها برداشت. خانم گرنجر نیز در حالی که داشت در خصوص برنامه های آن روز با شوهرش حرف می زد هرمیون را روی صندلیش نشاند.
هیچ یک از آن ها جغد قهوه ای رنگی را که از مقابل پنجره پر زد و رفت ندیدند.
آن روز پرستار هرمیون به دلیل بیماری مرخصی گرفته بود. خانم گرنجر تصمیم گرفته بود در خانه بماند و مراقب دخترش باشد. هر چند، با تخصصی که در پزشکی داشت و همچنین بر اساس سوالاتی که از او پرسیده بود والبته حس قوی زنانگی، شک داشت که به مرخصی رفتن پرستار به دلیل بیماری باشد. در نتیجه در ساعت هشت و نیم صبح آقای گرنجر کیفش را برداشت تا به تنهایی به مطب دندانپزشکی برود. از همسرش خداحافظی و با هرمیون روبوسی کرد. هرمیون دختر بسیار شاد و خوش روحیه ای بود. اما آن روز به نحو خارق العاده ای خوشحال بود. خانم گرنجر که از این قضیه تحت تاثیر قرار گرفته بود، به او گفت: «کوچولوی عزیز من، این کاش می دانستم دلیل این همه شادی و خوشحالی تو چیه. فکر کنم تو داری چیزی رو درک می کنی که ما نمی تونیم اونو حتی حسش کنیم!» آقای گرنجر با خوشحالی دستی برای همسر و دخترش تکان داد و در حالی که از ته دل می خندید از خانه بیرون رفت. از آن جا که فاصله مطب با خانه خیلی زیاد نبود و تنها بود تصمیم گرفت با پای پیاده برود.
اولین صحنه غیر عادی آن روز جغدی بود که روی یک دکل برق نشسته بود. یک آن متوجه آن چه دیده بود نشد. اما وقتی با دقت نگاه کرد، متوجه شد که آن پرنده دارد به اونگاه می کند. آقای کرنجر که تعجب کرده بود چند متر بعد دوباره به عقب نگاه کرد و دید جغد هنوز روی آن دکل نشسته است. اگر چه دیگر به او نگاه نمی کرد اما به نظر می رسید منتظر کسی است. حس ششم به او می گفت که می خواهد خبری را از یکی از خانه های اطراف به جای دیگری ببرد. آقای گرنجر به خود نهیب زد: «آخه در این عصر فناوری چه نیازی به این کارهاست؟» به راه خود ادامه داد و فکر جغد را از سر خود بیرون کرد. الان به تنها چیزی که داشت فکر می کرد این بود که چطور می تواند بدون کمک همسرش امورات مطب را به خوبی و راحتی انجام دهد.
در خیابان ترافیک سنگینی بود. چشمش به افرادی افتاد که لباس های عجیب و غریبی پوشیده بودند. آقای گرنجر که در مطب دندانپزشکی خود افراد مختلفی را می دید ابتدا از دیدن آن ها متعجب نشد. اما وقتی دید تعدادشان از حد عادی خیلی بیشتر است دچار حس عجیبی شد. با خود گفت شاید این یک مد جدید است. اما خیلی بعید بود. بعد دوباره با خودش گفت ممکن است یک نمایش خیابانی جدید باشد. یا حتی ممکن است دوربین مخفی باشد. به نظر می رسید که تنها خودش در این مورد مشکوک و متحیر نباشد. خیلی از مردم با تعجب به آن ها نگاه می کردند. آن ها خیلی خوشحال بودند و مثل این بود که دارند به هم تبریک می گویند. هر چند وقتی دیگران نگاهشان می کردند که با زیرکی تلاش می کردند خود را عادی نشان دهند. آقای گرنجر به صراحت شنید که یکی به دوستش می گفت: «مرده! پسره او را کشت!» و او جواب می داد: «البته کار پسره نبوده، اما هر چه هست دیگه از دستش راحت شدیم. دیگه لازم نیست نگران باشیم. همه چیز به حالت عادی برخواهد گشت.» دیگر فکر خود را در این خصوص مشغول نکرد. لندن محل حضور فرقه ها و آیین های مختلف و متنوعی بود که او حتی نام خیلی از آن ها را هم نمی دانست. از کجا معلوم، ممکن بود آن ها عضو یکی از فرقه های سری ای بودند که امروز بنا به مناسبتی در خیابان های لندن با هم قرار گذاشته بودند یا هر احتمال دیگری را می شد داد. کارهای زیادی باید انجام می داد. وارد مطبش شد و تا هنگام صرف ناهار به کار پرداخت.
مطب آقای گرنجر در یک ساختمان یک طبقه واقع شده بود و بسیار شیک و مرتب بود. در نتیجه او متوجه ده ها جغدی که آن روز بر فراز آسمان لندن پرواز می کردند نشد. اگر مطب او در یکی از طبقات فوقانی یک ساختمان مرتفع واقع شده بود مسلما با دیدن آن ها نمی توانست به راحتی به کارهای روزمره خود بپردازد. اما مردم عادی در کوچه و خیابان جغدها را می دیدند و آن ها را به هم نشان می دادند. خیلی از آن ها حتی شب ها هم جغد ندیده بودند چه برسد به روز. او تا ظهر سه تا دندان کشید، چهار تا را پر کرد و دو تا دندان مصنوعی کاشت. از بس سر پا ایستاده بود دوست داشت زودتر آخرین بیمار مرخص شود تا بتواند دمی بیاساید.
نزدیک ظهر، وقتی که دیگر بیماری در مطب نمانده بود، به سمت رستوران مجللی که دقیقا در کنار مطبش قرار داشت به راه افتاد. در مقابل رستوران دو مرد با همان لباس های عجیب و غریب ایستاده بودند. آقای گرنجر که دیگر نمی توانست جلوی حس کنجکاوی اش را بگیرد جلو رفت و سعی کرد باب گفتگو را با آن ها باز کند. پرسید: «ببخشید، می تونم بپرسم دلیل این که لباس های شما با مردم عادی این قدر فرق می کنه چیه؟» یکی از آن ها جواب داد: «مگه چیه؟ امروز روز جشن ماست. اینا لباسایه که ما معمولا در بهترین جشنامون می پوشیم.» دیگری که به نظر موقرتر و منطقی تر می رسید ادامه داد: « ببینید آقای ... » آقای گرنجر گفت: « من گرنجر هستم. دکتر گرنجر.» مرد دومی در حالی که دستش را دراز کرده بود تا با او دست دهد ادامه داد: «امروز روز بزرگی برای ما و همچنین برای شماست. صبح امروز قبل از طلوع آفتاب مخوف ترین جادوگر قرن از بین رفت. فاج قضیه را به نخست وزیر اطلاع داده است.» آقای گرنجر با تعجب پرسید: «جادوگر!» آن مرد گفت: «مهم نیست که تو چه فکری می کنی. امروز ما خیلی خوشحالیم و می خواهیم راحت باشیم.» خیلی ها ما را با این سر وضع دیده اند. ما دو نفر طلسمی را به کار برده ایم تا کسی از مشنگ ها مزاحممان نشود. اما ظاهرا تو اولین مشنگی هستی که در مقابل طلسم ما مصونیت داری! حالا هم بهتر است که رد کارت را بگیری و شکمت را سیر کنی و بری دنبال کار و زندگیت. ما دوست نداریم کسی این بهترین روز زندگیمونو خراب کنه.» مرد اولی که تا آن لحظه فقط شنونده بود با کمی نگرانی گفت: «ماندانگاس! این آقای گرنجر است. همان کسی که آدامز پیش او کار می کنه.» مرد دومی، که آقای گرنجر دیگر فهمیده بود نامش ماندانگاس است، گفت: «خوب ، مهم نیس. آدامز هم خیلی خوشحاله. حتما این مشنگ محترم می تونه موقعیت اونو در کنه.»
آقای گرنجر مرد آرامی بود. اما احساس می کرد دیگر نمی تواند جلوی خشم خودش را بگیرد. با ناراحتی گفت: «شما خانم آدامز را از کجا می شناسید. او خدمتکار خانه ماست. نکنه اونم از فرقه شماست؟» ماندانگاس با خنده سری تکان داد و گفت: «بله، اتفاقا چند ساعت قبل همین جا بود. الانم رفته به دوستاش سربزنه. آخه از زمان قدرت گرفتن لرد سیاه تشخیص دوست از دشمن خیلی سخت بوده.» حس عجیبی به آقای گرنجر می گفت باید هر چه زودتر از پیش آن ها برود. وارد رستوران شد و ناهار سفارش داد. غذا خیلی دیر آماده شد. احساس می کرد اشتها ندارد. اما سعی کرد تا جایی که می تواند خود را با خوردن غذا مشغول کند. بعد از حدود دو ساعت هنوز بخشی از غذایش مانده بود. صاحب رستوران که او را کاملا می شناخت پرسید: «مشکلی پیش اومده دکتر؟» آقای گرنجر پاسخی نداد و فقط سرش را به علامت منفی تکان داد.
وقتی از رستوران خارج شد ماندانگاس فیلچر و دوستش را ندید. آن ها رفته بودند اما متاسفانه از شدت سرخوشی فراموش کرده بودند افسون فراموشی را روی او اجرا کنند!!