هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هري پاتر و آغاز پايان - فصل 16


هری پاتر و آغاز پایان
فصل16
- بلند شید بچه ها دیره!
صدای خانم ویزلی چنان بلند بود که هری احساس کرد پرده ی گوشش پاره شده است.
- مامان ...خواهش می کنم داد نزن!
-رون ! بهتره به جای خواهش کردن بلند شی... ما امروز ساعت یک باید بریم...بلندشو! قیافت شبیه خرسهایی شده که از خواب زمستونی بیدار شدن!
- خیلی ممنون!
بعد رون رو به هری گفت:
وای! هری هیچ کارمونو نکردیم ! تمام لوازم من پخش و پلاست... جمع کردنش حداقل دو ساعت تموم وقت می خواد!
هری با ناراحتی به ساعتش نگاهی انداخت :
اما هنوز ساعت نه است!
- بهتره بلند شیم! می دونی که کار بابای من حساب و کتاب نداره یه وقت دیدی اومد گفت ساعت یازده باید بریم!
رون به سرعت از جایش بلند شد و رفت که صورتش را بشوید . اما هری اصلا دلش نمی خواست بلند شود بیدار شدن به منزله ی فکر کردن به جان پیچ ها بود, فکر کردن به ولدمورت و اسنیپ.
رون برگشت: هنوز که خوابی اگه چیزی نداری جمع کنی می تونی بیای کمک من!
هری بالشتش را به سمت رون پرتاب کرد ، بعد بلند شد.
- رو کمک من حساب نکن!
- واقعا که! آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دیگه دشمن نمی خواد .
هری وارد دستشویی شد و خودش را جلوی آینه دید...باورش نمی شد... نزدیک به دو هفته ای می شد که خودش را در آینه ندیده بود... اینها چه بود ؟! موهایش بلند شده بود و در کنار گوشهایش روی صورتش موهایی زبر دیده می شد و همین طور زیر چانه اش ... خب او کمی به قیافه ی خودش نگاه کرد و بعد به پهنای صورتش خندید... اولین نشانه های مردانگی در صورتش دیده می شد... به فکرش رسید که با یک افسون موبر توپ صورتش را اصلاح کند ... اما بعد حیفش آمد...قیافه اش مردانه شده بود . پس لزومی نداشت که آن ها را بزند... شاید در اولین فرصت این کار را می کرد اما الان نه ،آن هم در این اوضاع!
- کی اون توئه؟ زود باش دیگه !
- منم جینی ! یه دقیقه صبر کن!
هری به سرعت از دستشویی خارج شد ، جینی پشت در منتظر بود ،( در همچین مواقعی بهتر است پشت در منتظر بمانید و گرنه جایتان را می گیرند) هری جلو آمد ... نه...! چرا امروز این طوری شده بود؟! به نظرش آمد جینی چقدر قد کشیده است... چقدر زیبا شده بود!
- هری میشه از جلوی در بری کنار؟
- اوه... آره... خب...!می دونی؟
- هری ! تو هنوز کنار نرفتی! حواست کجاست؟
جینی دیگر کاملا رو در روی هری قرار گرفته بود... سپس گفت:
هری! اینا دیگه چیه؟!
او با دستش صورت هری را لمس کرد ...
- خب... اینا؟! نمی دونم ...خودمم امروز دیدم!
- بایدم امروز ببینی!
- منظورت چیه؟
- هیچی ! برو کنار!
این دفعه دیگر هری از جلوی در کنار رفت... حواسش کاملا پرت بود...بعد صدای فرد را از پشت سرش شنید:
هری چت شده؟ تا جایی که یادمه دستشویی ما باسیلیسک نداشت، سعی نکن به ما دروغ بگی و روی دستشوییمون عیب بذاری!
هری سرش را تکان داد تا از توهم(!) خارج شود و بعد گفت:
چی گفتی؟
-هیچی بابا! فقط مامان گفته صداتون کنم که بریم صبحانه بخوریم...اصلا باورم نمیشه که داریم از اینجا میریم... نمیدونم چه بلایی سرش می خوان بیارن!
- فرد! اشکالی نداره یه چیزی بپرسم؟
- نه!
- چه بلایی سر خونه ی سیریوس اومد؟
- آتیشش زدن! اومدن دیدن تو نیستی عصبانی شدن!اونا یه سری شلغم بو گندو اند !لازم نیست خودتو ناراحت کنی، به زودی پدرشونو در می آریم، من شخصا خودم حال مالفوی رو می گیرم!
- آره به زودی...
بعد هری سرش را پایین انداخت تا به کمک رون برود.
- خسته نباشی! نصفشو مرتب کردم!
- خب اشکالی نداره ! زود تر کارتو تموم کن تو بیا کمک من!
- هی پسر رو کمک من حساب نکن!
- چیه امروز خیلی شنگولی؟
- می دونی از اینکه باید از اینجا بریم خیلی خوشحالم ! به نظرم اینجا خونه ایه که به درد بچگی هام میخورد اما دیگه به درد نمی خوره!
اما هری احساس می کرد رون از چیز دیگری خوشحال باشد.
- بی خیال شو بابا! می خوای من خرو سروسامون بدم؟
- ها؟...نه نه! نمی خواد... خودم درستش می کنم!
هری به بالای کمد نگاهی انداخت. اما خرچال در قفسش نبود، بعد به جایی که رون قبلا ایستاده بود نگاه کرد با این که رون آنجا نبود اما هری صورت سرخ رون را در ذهنش تصور می کرد... پس بالاخره به هدفش رسیده بود!

***
هری نمی دانست چرا آن روز انقدر زود می گذرد . سر صبحانه تقریبا همه بودند. همه ی ویزلی ها به همراه لوپین و تانکس و مودی چشم باباقوری و پروفسور مک گونگال و بقیه . آن روزبه جز هرمیون فقط پرسی از ویزلی ها آنجا نبود ... ظاهرا نمی خواست به خاطر نزدیکی با پدر و مادرش جاه ومقامش را از دست بدهد. خانم ویزلی به مناسبت آخرین مهمانی در پناهگاه جشن کوچکی بر پا کرده بود.
بعد از خوردن غذاهای خوشمزه و انواع دسر ها ، آقای ویزلی بلند شد و خواست که کمی سخنرانی کند اما یکدفعه سری از داخل بخاری آشپزخانه بیرون آمد:
...ببخشید که بی موقع مزاحمتون شدم اما آرتور زود تر باید برین... به ما خبر رسیده که مرگخوارا دارن میان پناهگاه احتمالا کمتر از نیم ساعت دیگه اونجان! زود باشید عجله کنید همین الان ماشینهای وزارتخونه جلوی در منتظرتونن!
سر، کمی به دور و اطراف نگاهی انداخت... هیچ کس از وحشت کاری نمی توانستند انجام بدهند...که یکدفعه آقای ویزلی به خودش آمد و گفت:
پس چرا نشستین عجله کنین همین الان!
سالن به همهمه افتاد هرکس به یک سمت میدوید... همه می خواستند آخرین وسایلشان را بردارند.هری و رون هم با عجله به اتاقشان رفتند تا چمدانهایشان را بردارند.
صدایی از پایین فریاد زد: هری عجله کن !
هری با تعجب گفت: چرا من ؟
رون با حواس پرتی گفت: احمق نشو! اونا دارند به خاطر تو به اینجا میان!
هری به سرعت پایین رفت و رو به آقای ویزلی گفت:
اجازه بدین همه با هم بریم!
نه هری برو سوار اون ماشین سبزه شو!
- آخه...
-حالا!
هری دیگر نتوانست معطل کند، به سرعت به سمت ماشین کوچکی که در آن طرف حیاط ایستاده بود رفت و سوار شد ... نمی خواست فکر کند که اگر مرگخوارها به آنجا برسند ، چه خواهد شد... راننده به سرعت می رفت ... هری هم با خود فکر می کرد که اگر جینی یا کسی جا بماند چه؟
راننده با صدای بمی گفت : آروم باش پسر تو جات امنه!
- برای خودم نگران نیستم ،می ترسم برای ویزلی ها اتفاقی بیفته!
- نه نترس! آرتور همیشه از این اتفاقات قصر در میره!
اتومبیل با تکان وحشتناکی متوقف شد...ظاهرا سرعت آن 100 متر برثانیه(!) بود که در همچین وقتی به ایستگاه کینگز کراس رسیدند.راننده بلند شد و در را برای هری باز کرد.
- پیاده شو پسر از جات هم تکون نخور،من حوصله ی دردسر ندارم!
هری با احتیاط پیاده شد و در کنار آن مرد ایستاد.
- پس کی میرسن؟
-الانها دیگه باید برسن.می دونی؟ همیشه با خودم فکر می کردم که هری پاتر چه خصوصیاتی داره .اما الان دارم می بینم که مثل همه ی هفده ساله های دیگه تو هم بی صبر و عجولی!
هری حوصله ی گوش دادن به حرفهای آن مرد را نداشت برای همین حواسش را به خیابان پرت کرد و طوری جلوه داد که انگار تا به حال آن همه ماشین ندیده است.
دو اتومبیل قرمز ، پشت سر هم توقف کردند.هری خیالش راحت شد.جینی از ماشین پیاده شد.
- همه حالشون خوبه؟
- آره شانس آوردیم... رون یه چیزی جا گذاشته بود اما بابا مجبورش کرد بی خیال اون شه و بیاد!
- رون ؟! چی جا گذاشته بود؟
رون بلافاصله و سراسیمه از ماشین پیاده شد و گفت:
هری...هری... بدبخت شدیم!
- موضوع چیه؟
- کتابا...کتابایی رو که هرمیون داده بود جا گذاشتیم!


قبلی « هري پاتر و آغاز پايان - فصل 15 کد بازی هری پاتر و جام آتش » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
hermione_parizad
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۲:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۲:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۱
از: grifendor
پیام: 6
 salam
baradar shoma fekr nemikoni in kara yani chi hala nemishod in rone havas part ye chize digharo ja bezare?
هستی تی تی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۰:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۰:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۰
از: دستشویی بغلی میرتل
پیام: 6
 توپ توپ
عالی بود
خیلی جذاب بود(مثل همیشه)
لطفا" سریعتر بنویس میخوام ببینم آخرش چی میشه
kati2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۵:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۵:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از: هاگوارتز طبقه هفتم اتاق ضروريات
پیام: 65
 خوب اما نه خیلی خوب
خوب بود ولی مثل همیشه نبود
yasaman potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۸:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۸:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۷
از: دوستان جانی مشکل توان بریدن!
پیام: 377
 خوبه
داستانت خیلی قشنگه اما به نظرت جینی گناه نداره هری انقدر بی محلی می کنه؟
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۱:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 هري پاتر اغاز...16
خوب بيد
موفق باشي
siriusblack
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۰:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۸ ۰:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خانه شماره 12 میدان گریموالد
پیام: 70
 آفرین
این فصلت فوق العاده بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.