wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
Re: *ماموريت غير ممكن*
ارسال شده در: چهارشنبه 5 بهمن 1384 19:38
تاریخ عضویت: 1384/10/02
آخرین ورود: شنبه 29 مهر 1385 18:45
از: بالاي ديوار آخري!
پست‌ها: 303
آفلاین
- پتريفيكوس توتالوس!
- آخ...احمق مگه نمي دوني اين كاري نمي كنه!
يكي از اينفري ها دراكو را بلند كرده بود و سعي مي كرد تا دست هاش رو جدا كنه.لارا ايستاده و بود و فكر (!) مي كرد.
- براي اينفري ها...ورد مقابله با اينفري ها....آهان....
-ترموكيوس!
آتش از چوبدستي لارا بيرون آمد.چوبش را حركت مي داد و آتش هم اينفري ها را در بر گرفت.لحظه اي به نظر آمد كه آنها قصد ايستادگي و مقاومت دارند...اما سرانجام عقب نشيني كردند.دراكو با صداي تالاپ مبهمي بر روي زمين افتاد.
در حالي كه داشت كمرش را مالش مي داد از جايش برخاست.
-آخ....كارت خيلي خوب بود...چطور به فكر من نرسيد....
لارا جوابي نداد.از كارش بسيار راضي بود.حس برتري شديد را نسبت به دراكو در وجودش مي يافت.سرش را بالا گرفت.چشمانش درخشش خاصي داشتند.
- بيا از اين انباري بريم بيرون.
از توي انباري خارج شدند.سالن همچنان ساكت و تاريك بود.بار ديگر دستي در ردايش برد.مي خواست مطمئن شود كه سنگ جادو هنوز داخل جيبش است.سپس بار ديگر به دراكو گفت:
- خب فكر نمي كنم كار ديگه اي باشه!بهتر بريم.
دراكو با حركت سرش موافقتش را اعلام كرد.به طرف در كلبه حركت كردند.
ناگهان دراكو ايستاد.به چيزي بر روي زمين نگاه كرد.خم و شد و چيزي را برداشت.
لارا كه متوجه دراكو نشده بود اينبار با خشم گفت:
- بيا ديگه.
وقتي جوابي از دراكو نشنيد به طرفش بر گشت.
- مگه نمي خواهي....
دراكو دست لارا رو گرفت و اونو با خودش به گوشه اي برد.دري رو باز كرد و لارا را توي اتاق انداخت و خودش هم نشست.
- اين مسخره....
-هيس!مگه عقلتو از دست دادي؟
-فعلا كه تو....
دراكو با سرش علامت داد كه ساكت باشه.لارا آشكارا از حركات دراكو رنجيده بود.صدايي نمي شنيد و دليل اين كارها رو نمي فهميد...
-اينو ببين.
دراكو كاغذي رو به لارا نشون داد.حيرت در چشمان لارا آشكار بود.حتي قادر به صحبت كردن هم نبود.
دستش را داخل ردايش برد.لوله كاغذ هاي اون و دراكو توي جيبش بودن پس اين چي بود؟
- ولي اينكه....
- آره مي بينم.
بر روي كاغذ نوشته شده بود:
"دره ي گودريك شماره 5" "ماموريت جلبك 2"

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ
Re: *ماموريت غير ممكن*
ارسال شده در: چهارشنبه 5 بهمن 1384 18:32
تاریخ عضویت: 1384/03/31
آخرین ورود: چهارشنبه 14 خرداد 1399 22:56
از: خانه ريدلها
پست‌ها: 202
آفلاین
دراكو درحاليكه هنوز با شك و ترديد به چيزي كه توي دستهاي لاراست خيره شده:نه...ممكن نيست...سنگ جادو؟
لارا سنگ رو توي كاغذي كه اسم و آدرس ماموريت در اون نوشته شده بود پيچيدو توي جيب رداش گذاشت...
- خوب..ماموريت به پايان رسيد...لرد ما رو دنبال اين سنگ جادو فرستاده بود..
دراكو روي يكي از صندلي ها ميشينه:فقط يه هوركراكس؟من منتظر ماموريت سختتري بودم.اين كه كاري نداشت.من به تنهايي هم ميتونستم اينو به دست بيارم...
لارا با خنده:تو تنهايي جرات قدم گذاشتن به اينجا رو هم نداشتي.. حالا بايد بريم.لرد حتما وقتي اينو ببينه خوشحال ميشه..
دراكو در حاليكه چشمهاش برق ميزنه:و پاداش بزرگي به ما ميده...
لارا:هيسسسس...
دراكو با عصبانيت:چرا هيس؟من كه حرف بدي نزدم..خوب گاهي...
لارا دوباره حرف دراكو رو قطع ميكنه:هيسس.ساكت باش...تو هم شنيدي؟
دراكو گوشاشو تيز ميكنه؟چي رو شنيدم؟من داشتم حرف ميزدم.
لارا چوبشو از جيبش در مياره و اونو جلوي خوش ميگيره:يه صداي خش خش شنيدم..احساس ميكنم جز من و تو كسي اينجاس..
دراكو كه دوباره ترس برش داشته بود:خوب..پس چرا عجله نميكنيم و از اينجا بيرون نميريم؟
لارا:نميشه.ماموريت رو بايد كامل انجام بديم...
لارا با دقت به اطراف نگاه كرد...در كوچكي در گوشه اتاق نظرشو جلب كرد..آروم آروم بطرف در حركت كرد درحاليكه سعي ميكرد كوچكترين سر و صدايي ايجاد نكنه...
دستگيره در رو گرفت و آروم درو باز كرد ولي در با صداي جير جير بلندي باز شد و همه زحمتهاي لارا رو براي بي سر و صدا بودن هدر داد.. .
ديگه راه برگشت نبود...
پشت در يه انباري شلوغ و در هم بر هم بود...
دراكو هم همراه لارا وارد انباري شد....و.....بالاخره علت اون همه سر و صدا مشخص شد....
عرض چند ثانيه دهها اينفري لارا و دراكو رو محاصره كردن...و با چشمهاي سفيد و نگاههاي سردشون به اونا خيره شدن....
دراكو:اينفري ها؟من فكر ميكردم اونا طرف ما هستن؟نگاههاي اينا اصلا دوستانه نيست....
لارا:اينا نه..اينه طرف ما نيستن...ديروز از لوسيوس شنيدم كه يك گروه از اينفري ها شورش كردن..احتمالا در اثر يك طلسم اشتباهي اينطور شدن....حتما اينا همون گروه هستن..
دراكو:خوب پس چرا كاري نميكنن؟
اينفري ها حركت ميكنن.. قدم قدم جلو ميان و حلقه محاصره رو تنگ تر ميكنن..
ديگه وقت جنگيدنه....

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: *ماموريت غير ممكن*
ارسال شده در: چهارشنبه 5 بهمن 1384 16:31
تاریخ عضویت: 1384/10/08
آخرین ورود: یکشنبه 8 دی 1387 12:26
از: مخوفستان
پست‌ها: 137
آفلاین
لارا به خودش دل و جرات داد و کمی جلو رفت. با هر قدم او مقدار فراوانی گرد و غبار به هوا بر می خاست.
دراکو: این جا دیگه کودوم جهنم دره ایه؟
لارا: ساکت باش. ممکنه صداتو بشنون.
دراکو: بشنون؟ مگه کسی این جا هست؟
لارا نگاهی به دراکو انداخت که او را ملتفت کرد که باید خفه شود.
لارا در حال بررسی اشیایی که روی میز بود گفت: به نظر تو ما دقیقا باید دنبال چی باشیم؟
دراکو برگه را از جیبش در آورد و دوباره به آن نگاه کرد:
" دره ي گودريك-شماره ي 5 " " نام ماموريت:جلبك!"
هیچ معنی ای نداشت. مگر این که...
دراکو: هی... به نظر تو چرا اسم این ماموریت جلبکه؟
لارا: به ما چه؟ مهم اینه که ما الان این جایی و نمی دونیم که باید چه غلطی بکنیم.
و با حرص پایش را محکم به پایه میز کوبید.
دراکو: مگه می شه لرد سیاه ما رو به جایی بفرسته و بهمون نگه که چی کار کنیم؟ احتمالا راز توی همین کاغذه.
و باز هم به آن خیره شد. لارا دلش می خواست او را خفه کند. اما دست نگه داشت و به چیزی نگاه کرد که روی زمین افتاده بود. دلیل آن که آن جسم توجهش را جلب کرده بود نور عجیبی بود که از خود می داد.
لارا: ببین چی پیدا کردم...
دراکو با کنجکاوی سرش را از روی کاغذ بلند می کند و به شی ای که در دست لاراست نگاه می کند. نفسش از تعجب بند می آید.
دراکو: نه... این نمی تونه... نگو که این همون...
لارا: خودشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: *ماموريت غير ممكن*
ارسال شده در: چهارشنبه 5 بهمن 1384 13:01
تاریخ عضویت: 1384/10/19
آخرین ورود: دوشنبه 15 آبان 1385 13:41
پست‌ها: 123
آفلاین
در پشت سرشون بسته ميشه و يک مار کنارشون ميخزه و به سمت تاريک اتاق پيش ميره دراکو در حالی که از ترس می لرزيده میپرسه کی اونجاست صدايی ميگه : فيش فيش فيش ( يا يک چيزی در اين مايه ها) مار به پيش مياد و دور دراکو میپيچه . يک صدای نا بهنجار ميگه : دير کردين و تو کسی به تو ياد نداده که از من سوال نپرسی .
لارا سريع تازيم ميکنه - لرد سياه ما رو ببخشيد .
دراکو در حالی که با مار دست پنجه نرم ميکنه ميگه : نميدونستم شما هستين .
دوباره صدای فيش فيش مياد و مار دراکو رو رها ميکنه و به پيش لرد سياه بر ميگره
لرد ميگه : همين الان راه ميوفتين ۶ کيلومتر دور تر از اينجا غاری توی کوه مخفي شما اونو پيدا ميکنيد و با اين انگشتر به شما اجازه ی ورود داده ميشه شما بايد اون لوح که توی غاره رو برام بيارين

------------------------------------------------------------------
ريگلوس عزيز!
پستت بد نبود.در واقع با اينكه تازه واردي خوب بود.ولي بايد بگم كه فاقد فضاسازي مناسب بود.ديالوگ هاي خوبي هم نداشت.
در ضمن با موضوع ارتباط بر قرار نكردي...
من پستت رو پاك نمي كنم ولي نفر بعدي خواهشا از پست لارا ادامه بده.

با تشكر
پيتر پتيگرو.......ناظر انجمن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
من کی هستم
Re: *ماموريت غير ممكن*
ارسال شده در: چهارشنبه 5 بهمن 1384 05:00
تاریخ عضویت: 1384/03/31
آخرین ورود: چهارشنبه 14 خرداد 1399 22:56
از: خانه ريدلها
پست‌ها: 202
آفلاین
لارا با نگراني پشت كاغذ رو هم نگاه ميكنه به اميد اينكه اونجا توضيحي درباره ماموريتشون پيدا كنه ...
ولي بي فايده اس..
روي كاغذ جز همين دو سه كلمه چيز ديگه اي نوشته نشده...
دراكو كاغذ رو توي جيب رداش ميذاره:خوب..به نظر توحالا چيكار بايد بكنيم؟
لارا درحاليكه خودش هم از چيزي كه ميگه مطمئن نيست:لرد از سوال كردن خوشش نمياد...بايد بدون حرف و سوال بريم به اين آدرس.حتما اونجا به چيزي بر ميخوريم كه راهنماييمون كنه..
دراكو كه ناگهان دلش به شدت براي هاگوارتز تنگ شده بود:همين الان؟الان كه نيمه شبه..نميشه تا صبح صبر كنيم؟
لارا:خودت كه ميدوني نميشه ..حالا راه بيفت.بايد قبل از صبح ماموريت انجام بشه...
با اشاره لارا هر دو غيب ميشن و وقتي كه ظاهر ميشن خودشونو وسط دره تاريك گريفيندور ميبينن...
هواي تاريك و زوزه باد كه در لابلاي شاخه هاي درختان مي وزه و سايه هاي وحشتناكي كه برگ درختها بوجود مياره لحظه به لحظه بيشتر باعث ترس و وحشت دو مرگخوار ميشه....ولي با وجود همه اينها هيچكدوم جرات سرپيچي از دستور لرد سياه روندارن و به راهشون بطرف شماره پنج ادامه ميدن...
ندونستن اين كه چه چيزي در اونجا انتظارشون رو ميكشه اونا رو مضطربتر ميكنه...
بعد از 15 دقيقه پياده روي بالاخره....
لارا:رسيديم...حالا بايد چيكار كنيم؟
دراكو در حاليكه لارا رو به جلو هل ميده:تو اول برو..تو با تجربه تر از من هستي...
لارا به آرامي در رو باز ميكنه...
در با صداي جير جير بلندي باز ميشه...
لارا به آرومي به داخل كلبه سرك ميكشه.
درون كلبه ساكت و تاريكه و به نظر نميرسه موجود زنده اي اونجا باشه...
-لوموس...
لارا با عصبانيت بطرف دراكو برميگرده:ميشه لطف كني قبل از اجراي ورد به من بگي ..نزديك سكته كنم...
هر دو وارد كلبه ميشن..
در نور كمي كه ورد دراكو بوجود آورده به اطراف نگاه ميكنن..يك ميز بزرگ و چند صندلي كهنه و شكسته... يك شومينه خاموش....حتي نميدونستن بايد دنبال چي باشن...
تنها چيزي كه مطمئن بودن اين بود كه بايد كاملا مواظب باشن..بعد از اون همه تمرين و آماده سازي احتمالا بايد با چيز خطرناكي روبرو ميشدن...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: سه‌شنبه 4 بهمن 1384 19:18
تاریخ عضویت: 1384/10/02
آخرین ورود: شنبه 29 مهر 1385 18:45
از: بالاي ديوار آخري!
پست‌ها: 303
آفلاین
- حالا!!!
- كروشيو!
-كروشيو!
نه صداي هماهنگ و يك صداي پارازيت وار شنيده شدن.موش هاي روي زمين از درد به هم مي پيچيدن...فريادي بي صدا.....
- خب خوبه بسه بچه!
همه يكي يكي طلسم هاشون رو خنثي كردن و به طرف ناهار خوري به راه افتادن.
-پيتر تو بمون.
صداي جادوگر اينبار عاري از هر گونه احساس بود.با چهره اي بي احساس و لبخندي سرد به طرف پيتر رفت.
- تو چرا بعد از بقيه جادو كردي؟خيلي كندي....خيلي....شايد بايد به لرد گزارش كنم...
با شنيدن اين صحبت ها رنگ از چهره ي پيتر فرار كرد!با لحني آزرده و هراسان و با حالتي ملتمسانه گقت:
- نه سوروس ببخشيد!ديگه تكرارا نمي شه....منم سعيمو مي كنم...
سوروس اسنيپ از ناله هاي پيتر لذت مي برد.با چهره اي كه اين بار ميزبان لبخند تمسخر آميزي بود گفت:
- برو...شايد...حالا برو!
پيتر با ناراحتي و سري خميده دور شد و به دنبال سايرين رفت.سوروس اين بار به سمت جادوگر ديگري رفت كه با چشماني بسته بر روي زمين نشسته بود.جادوگر پسرك 17-18 ساله اي بود.
- دراكو ! پاشو كارت دارم!
دراكو چشماش رو باز كرد.نگاهي بي احساس و لبخندي سرد رو به صورت اسنيپ انداخت.از جاش بلند شد و رو به روش ايستاد.
- تو و لارا براي ماموريتي دعوت شدين!برو به دفتر.
- چشم پروفسور!!!
- مگه نگفتم نگو پروفسور!
- ببخشيد يادم رفت!
و از اونجا دور شد.

*دفتر*

زني بر روي يك ميز نشسته و با بي خيالي داشت روزنامه مي خوند.دراكو با ترديد جلو رفت .هميشه آرزوي اين لحظه را داشت.
- سلام لرد من رو احضار كرده.
زن بدون هيچ كلامي به يك لوله كاغذ بر روي ميزش اشاره كرد.دراكو كاغذ را برداشت و باز كرد.
در همان هنگام لارا آمد.با شور و شوق ريادي به دراكو گفت:
- چه دير اومدي! من ماله خودمو برداشتم....قرار...
- ساكت مگه نمي دوني سريه!
و با ترديد به اطرافش نگاهي انداخت.آنگاه كاغذ را باز كرد.درونش تنها يك چيزي نوشته شده بود:
" دره ي گودريك-شماره ي 5 " " نام ماموريت:جلبك!"

....................................................

فكر مي كنم موضوع تاپيك روشنه...اينجا يك قرار گاهه سريه كه ماموريت هاي فوق سري رو به مرگ خوارا مي ده.زير زمينش هم محل آماده سازي و تمرين افراده.
توي اين تاپيك هم نوشته ي طنز مورد قبوله هم جدي..به شرطي كه در هيچ كدوم زياده روي نشه.
مي شه افراد سايت و بعضي مسايلي رو كه به داستان آسيب نمي زنه وارد كرد ولي هيچ وقت سير داستاني و حوادث رولينگ يادتون نره.
در ضمن پستي كه بي توجه به مطالب پست قبلي باشه بدونه چون و چرا پاك مي شه!

موفق باشيد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1385/1/7 16:31:07
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1388/3/3 2:32:08
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/3/23 0:18:23
[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟