دراكو درحاليكه هنوز با شك و ترديد به چيزي كه توي دستهاي لاراست خيره شده:نه...ممكن نيست...سنگ جادو؟
لارا سنگ رو توي كاغذي كه اسم و آدرس ماموريت در اون نوشته شده بود پيچيدو توي جيب رداش گذاشت...
- خوب..ماموريت به پايان رسيد...لرد ما رو دنبال اين سنگ جادو فرستاده بود..
دراكو روي يكي از صندلي ها ميشينه:فقط يه هوركراكس؟من منتظر ماموريت سختتري بودم.اين كه كاري نداشت.من به تنهايي هم ميتونستم اينو به دست بيارم...
لارا با خنده:تو تنهايي جرات قدم گذاشتن به اينجا رو هم نداشتي.. حالا بايد بريم.لرد حتما وقتي اينو ببينه خوشحال ميشه..
دراكو در حاليكه چشمهاش برق ميزنه:و پاداش بزرگي به ما ميده...
لارا:هيسسسس...
دراكو با عصبانيت:چرا هيس؟من كه حرف بدي نزدم..خوب گاهي...
لارا دوباره حرف دراكو رو قطع ميكنه:هيسس.ساكت باش...تو هم شنيدي؟
دراكو گوشاشو تيز ميكنه؟چي رو شنيدم؟من داشتم حرف ميزدم.
لارا چوبشو از جيبش در مياره و اونو جلوي خوش ميگيره:يه صداي خش خش شنيدم..احساس ميكنم جز من و تو كسي اينجاس..
دراكو كه دوباره ترس برش داشته بود:خوب..پس چرا عجله نميكنيم و از اينجا بيرون نميريم؟
لارا:نميشه.ماموريت رو بايد كامل انجام بديم...
لارا با دقت به اطراف نگاه كرد...در كوچكي در گوشه اتاق نظرشو جلب كرد..آروم آروم بطرف در حركت كرد درحاليكه سعي ميكرد كوچكترين سر و صدايي ايجاد نكنه...
دستگيره در رو گرفت و آروم درو باز كرد ولي در با صداي جير جير بلندي باز شد و همه زحمتهاي لارا رو براي بي سر و صدا بودن هدر داد..
.
ديگه راه برگشت نبود...
پشت در يه انباري شلوغ و در هم بر هم بود...
دراكو هم همراه لارا وارد انباري شد....و.....بالاخره علت اون همه سر و صدا مشخص شد....
عرض چند ثانيه دهها اينفري لارا و دراكو رو محاصره كردن...و با چشمهاي سفيد و نگاههاي سردشون به اونا خيره شدن....
دراكو:اينفري ها؟من فكر ميكردم اونا طرف ما هستن؟نگاههاي اينا اصلا دوستانه نيست....
لارا:اينا نه..اينه طرف ما نيستن...ديروز از لوسيوس شنيدم كه يك گروه از اينفري ها شورش كردن..احتمالا در اثر يك طلسم اشتباهي اينطور شدن....حتما اينا همون گروه هستن..
دراكو:خوب پس چرا كاري نميكنن؟
اينفري ها حركت ميكنن.. قدم قدم جلو ميان و حلقه محاصره رو تنگ تر ميكنن..
ديگه وقت جنگيدنه....