هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#1
نیمه شب بود و ماه با نور کمرنگ خود خانه مخروبه ای را در حاشیه جنگل روشن می کرد. ساحره ای با شنل مشکی بلند در میان سنگ ها زانو زده بود و شی ای را جست و جو می کرد. صدای جا به جایی سنگ ها تنها صدایی بود که سکوت شب را می شکست.
کمی بعد ساحره جعبه پر نقش و نگاری را از زیر خاک بیرون کشید. با دست آن را از خاک پاک کرد و با عجله در آن را با کلید کوچکی که در دست داشت باز کرد.
جعبه پر از انواع جواهر بود. ساحره با بی توجهی جواهرات گران بها را کنار زد و از ته جعبه یک زنجیر طلا بیرون کشید. یک قاب آویز بود. آن را باز کرد و به تصویر درون آن خیره شد. به یک باره خاطرات در ذهنش جان گرفتند. به یاد روزهایی افتاد که آن خانه هنوز باشکوه بود...

چند سال قبل بود. درست در زمانی که او به قدرت علاقه مند شده بود، با لرد سیاه مواجه شده بود. لرد سیاه به او راه درست را نشان داده بود. او مشتاق پیوستن به ارتش تاریکی و گروه پر افتخار مرگخوار ها بود، اما لرد هیچ کس را بدون آزمون در گروه خود نمی پذیرفت.
او نیز مانند تمام افراد در جبهه تاریکی خواهان از میان رفتن جبهه سفید بود و مشتاق بود خودش هم در این کار سهمی داشته باشد. اما برایش دشوار بود که این راه را با از میان برداشتن خانواده خودش آغاز کند...
خانواده اش از گمراهان طرفدار جبهه سفید بودند. به دلیل خطری که آن ها را از جانب حبهه سیاه تهدید می کرد، خانه شان به بهترین نحو ممکن حفاظت می شد. تنها عضوی از خانواده می توانست طلسم های حفاظت را بی اثر کند و راه را برای جبهه سیاه باز کند.
او دریافته بود که سعادت واقعی با همکاری با لرد به دست می آید. بنابراین به خواسته او تن در داد و گروهی از خشن ترین مرگخواران را به خانه شان راه داد.
برایش دشوار بود که فریاد های حاکی از درد خانواده اش را بشنود و ویران شدن خانه شان را ببیند... اما وقتی به یاد پاداشی می افتاد که نسیبش می شد، احساس رضایت جای احساس گناهش را می گرفت.
وقتی علامت لرد سیاه روی دستش نقش بست، دانست که پاداش بزرگی نسیبش شده است.

قاب آویز را برداشت و بدون نگاه دوباره ای به خانه مخوربه، به سمت جنگل رفت. با خود اندیشید که در راه تحقق آرمان های بزرگ، عده زیادی باید قربانی شوند.


تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۵
#2
محفلیان بهت زده در کافه خالی ایستاده بودند. آن جا بدون اثاث بسیار مخوف تر از قبل به نظر می رسید. در همان لحظه باد شدیدی آمد و یکی از پنجره ها را باز کرد. سوز سردی به داخل آمد و باعث لرزش ناگهانی آنها شد.

سارا با دقت کسانی که در کافه بودند را نگاه کرد.
-پس این اسلیترینی های مخوف کجان؟
بقیه هم اطراف را نگاه کردند.
-شک ندارم اونا اثاث کافه مون رو بلند کردن.
-ما می ترسیم سارا...!
سارا با جدیت گفت- الآن وقت ترس نیست، ما مثلا بر و بچ محفلیم! باید حال اینارو بگیریم!
-ما می ترسیم سارا...!
-ای بابا... برای شما احیانا دیالوگ دیگه ای نوشته نشده؟
-ما می تـ...

***
چند دقیقه بعد محفلیان روی زمین نشسته بودند و با هم بحث و تبادل نظر می کردند.

استرجس-بهتر نیست چند تا تخت و پشتی و قلیون بیاریم بذاریم این جا بکنیمش چایخانه سنتی محفل ققنوس ملت بیان حالشو ببرن؟
سارا-بحث راجع به چیه استر؟
-راجع به اسلی ها... ولی یه کم اقتصادی فکر کن! اگه ما...
-تو...

در همین لحظه صدای عجیبی شبیه ظاهر شدن اما کمی مخوف تر می آید و وسایل مفقود شده ظاهر می شوند. البته این بار روی محفلی ها. چند لحظه بعد هم صداهایی که بی شباهت به خنده های شیطانی از نوع بسیار خفن نیست، دیوارهای کافه را به لرزه در می آورد.

استرجس که در تقلای بیرون آمدن از زیر میزی دو نیم نفره است می گوید-چرا برشون گردوندین؟ می خواستیم اثاث تازه بخریم چایخونه بزنیم پولدار بشیم!
بلا-شما الآن باید بترسین! ما اتحاد خفن اسلیترین هستیم!
-سارا گفته دیگه اون دیالوگ رو نگیم!
بلا-کجاست این سارای عزیز ما...

همه سر ها به طرف عقب می گردد. جایی که انتظار می رفت سارا خفنز با صلابت(!) استاده باشد. اما فقط چشمشان به دیوار پوسیده ای می افتد که گچش روی زمین ریخته است. و هیچ اثری از آثار سارا آن جا نیست.

-سارا...؟! سارا...؟!
-ای وای خاک بر سرم شد... سارا نیست!


تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
#3
اعضای اتحاد با بی صبری به در قفل شده مغازه و پرده های مشکی ضخیمی که مانع دیدن درون مغازه می شد نگاه می کردند. ساعتی گذشته بود اما هنوز آن پنج نفر از مغازه بیرون نیامده بودند.

ایگور ناگهان عصبانی شد و گفت: من دیگه طاقت ندارم. ما باید بریم تو و سر در بیاریم که اونا کی ان.
او چوبدستی اش را در آورد و به سمت قفل مغازه گرفت. زمزمه کرد: الوهومورا...
قفل تقی کرد و در باز شد. آن ها به اطراف نگاه کردند تا زیر نظر نباشند و همگی با چوبدستی های بیرون کشیده وارد مغازه شدند. انتظار دیدن صاحب مغازه و آن پنج نفر را داشتند. اما جز صندلی های خالی چیزی ندیدند.
بلا با تعجب گفت: یعنی چی؟ اونا باید این جا باشن...
همه با دقت به اطراف خود نگاه کردند. بلیز ناگهان به کتاب خانه ای اشاره کرد که در گوشه ترین قسمت مغازه قرار داشت. کتاب خانه حالتی عجیب داشت.
آن ها به سمت آن رفتند. هر چه به آن نزدیک تر می شدند سوز سردی را احساس می کردند. وقتی کاملا به آن نزدیک شدند راهرویی را دیدند که انتهای آن به تاریکی می رسید.
لوسیوس گفت: این توضیح می ده که اونا کجا رفتن.
بلا گفت: احتمالا مجسمه همین جا مخفی شده. بهتره ما هم دنبالشون بریم تا دستشون بهش نرسیده.
اعضای گروه اتحاد با حالتی مردد سرهایشان را تکان دادند.

به محض این که آن ها وارد راهرو شدند کتاب خانه حرکت کرد و راهرو را در تاریکی مطلق فرو برد.
ایگور گفت: عجیبه که تا الآن بسته نشده بود. مثل این که منتظر ما بود...
بلا با حالتی عجیب گفت: خون خونو به طرف خودش می کشه... مجسمه احتمالا وجود ما رو احساس کرده...
گروه مضطربانه به هم نگاه کردند.

راهرو با نور های شناور چوبدستی ها روشن شده بود. آن ها سعی می کردند با کمترین صدا پیش بروند. نور چوبدستی ها نقش و نگار های مارهایی را روی دیوار ها روشن می کرد.
پس از مدتی حرکت آن ها به تالاری بزرگ و روشن با ستون های عظیم با نقش های مار رسیدند. در انتهای تالار چیزی به شدت می درخشید و به نظر می رسید منبع نور تالار است.جلوی آن پیکرهای بی حرکت ایستاده بودند.
گروه به سمت آن حرکت کرد. صدای قدم هایشان در تالار می پیچید. با نزدیک شدن آن ها انگار نور قوی تر و شدید تر می شد. وقتی به نزدیکی آن رسیدند شش نفر را دیدند که به نور خیره شده بودند. انگار هیبنوتیزم شده باشند.


تصویر کوچک شده


Re: اداره مبارزه با سوءاستفاده از اشیای مشنگی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵
#4
مارکوس با حرکت آهسته دستش را بالا برد و به اسیرها اشاره کرد. همان لحظه رعد و برق شد و قیافه اسیرها شبیه اسکلت شد. چند لحظه بعد برق ها رفت و همه جا تاریک شد.

-ای بابا... الآن چه وقت برق رفتن؟
یکی از مامورها توضیح داد-چند وقته قبضا پرداخت نشدن.
بلیز با علاقه پرسید-چرا پرداخت نشدن؟
-چون وزارت خونه کسری بودجه داره و ...
-پس این همه مالیاتی که ما می دیم چی می شه؟

بلافاصله همهمه ای شد. هر کس سعی می کرد با صدایی که از بقیه بلند تر باشد اظهارنظری بکند.
مارکوس بیهوده تلاش می کرد حرف بزند.

ناگهان بلا فریاد زد-کافیه!
همهمه به سرعت خوابید. مارکوس با نگاه قدر شناسانه ای به بلا حرکت آهسته اش را تکرار کرد و به اسیران اشاره کرد. اما صدای محکم برخورد جسمی با زمین حواس همه را پرت کرد.
-چی...؟
نگاه های سرزنش بار بلافاصله به سمت بلیز برگشت. او به سرعت لبخندی زد و به میز اشاره کرد که افتاده بود. چند گوی که روی آن بودند روی زمین غلتیدند و با برخورد به دیوار شکستند.
همه به آن ها نگاه می کردند و منتظر اتفاقی بودند...
اتفاقی نیفتاد.
همه نفس راحتی کشیدند. اما ماموران وزارت چهره پیروزمندانه ای پیدا کردند.
بلافاصله صدای آژیری در فضا پیچید.

بلا گفت- آژیر خطر! زود باشین.
آتش که ایستاده بود و ماجرا را دنبال می کرد به پیشروی خود ادامه داد.
مارکوس که دیگر بی خیال حرکت حرکت آهسته شده بود تند تند گفت-طلسم چه جوری باطل می شه؟
مامور با بی خیالی خندید.
رودولف که رگ غیرتش بر آمده شده بود گفت-یا بگو یا می گم مانتی بیاد کاراتو یه سره کنه...
مامور چیزی نگفت.
آرامینتا گفت-نمی تونیم کاری بکنیم. بیاین این اسیرا رو ببریم تا بتونیم بعدا با بلا معاملشون کنیم.
رودولف گفت-دست شما درد نکنه. مگه زن من کالاست که می خوای معامله ش کنی؟
-بس کن... منظورم...

در با صدای قیژ قیژی باز شد. همه به سمت آن برگشتند.
صدایی گفت-دستا بالا! شما در محاصره کامل هستید!


تصویر کوچک شده


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
#5
جغد سفید چرخی زد و روی درختی نشست و چشمان درشت کهربایی اش را بر آن گروه عجیب دوخت.

بلا زیر لب گفت: هدویگ خودشم که نیست، جد و آبادش رو می فرسته ما رو مستفیض کنن.
بلیز: ها؟

رودولف که رگ خشانتش برجسته شده بود طلسمی به سمت جد هدویگ حواله کرد. جغد پیر آهسته خم شد و تالاپ روی زمین افتاد و چند تکه شد.

بلا با عصبانیت گفت: زود جمش کن تا نسل هدویگ منقرض نشده!

رودولف جارو خاک اندازی را از صاحب کافه قرض گرفت و جد هدویگ را جمع کرد و با چسب تکه هایش را به چسباند. (کی گفته تمدن باستانی پیش رفته نبوده؟)

بلا: رودولف پاشو چسبوندی روی سرش!

رودولف: عیبی نداره... حالا معلوم شد چرا نسل هدویگ ناقص شده!

***
اتحادیون همین طور علاف در عصر حجر قدم می زندند و از مشاهده انسان های نخستین و جد و آباد موجودات لذت می بردند.

بلا به زنی اشاره کرد که با یک چماق مردی را دنبال کرده بود.
-هوووم... رودولف فکر کنم اون دوتا جدای ما باشن.

رودولف: آخی... ما نسل اندر نسل همه زز بودیم...

بلا در حالی که با دفت حرکت چماق را روی سر مرد تماشا می کرد گفت: و خشن...

***
آن ها به حرکت خود ادامه دادند و بالاخره از مرکز تمدن بشری (!) دور شدند و وارد جنگلی با تپه های خاکی شدند.

بلیز روی جسم قهموه ای رنگی نشست و گفت: آخیش... خسته شدیما...

جسم قهوه ای رنگ تکان خورد و لرزید. رنگ از جهره بلیز پرید.
تپه ها کم کم تکان خوردند و بعد انگار زمین لرزه ای رخ داد.

-چی...

همه همزمان نگاهشان را به بالا دوختند. تپه ها جان گرفته بودند و روی پاهایشان ایستاده بودند. چندین دایناسور با چشمانی حریص آن ها را نگاه می کردند.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۵
#6
ج1)

تمدن ماجو از تمدن های باستانی پیش از مرلین است. این قوم جادوگر در هزاره سوم پیش از میلاد مرلین در یکی از مناطق مرکزی امریکای جنوبی می زیسته است. از چگونگی پیدایش این قوم اطلاعاتی در دست نیست، احتمال می رود آن ها از نسل های جادوگران بینی عقابی بوده باشند. نشانه هایی از تمدن آن ها در نواحی برزیل و آرژانتین یافت شده است و از وجود تمدنی غنی خبر داده است.
پژوهش های باستان شناسی در این مناطق به کشف آثاری منجر شد که آن ها را به قوم ماجو نسبت داده اند. برخی از این اکتشافات گوی های سنگی، پاتیل های سنگی، ظروف سفالین و ... بوده است. الواحی گلی نیز در دست است که از وجود جادو در میان آن ها حکایت می کند. محتوای این الواح به خط باستانی عجیبی نوشته شده است که پی از کشف و بازخوانی مشخص شد ریشه زبان لاتین بوده است. این الواح شامل اختراعات جادویی، طلسم ها، خاطرات و پیش رفت این قوم در جادو است.
ماجوها از راه بازرگانی با قبیله های مجاوذ و رام کردم اژدها به زندگی خود ادامه می دادند. آن ها برخی وسایل ماگلی را با جادو تغییراتی داده و به ماگل ها می فروختند.
این قوم مخترع نخستین بلاجرها شناخته شده است. گویا آن ها یک بازی شبیه کوییدیچ امروزی داشته اند. البته بودن جارو. هم چنین کشف پاتیل ها و ظروف سفالین از وجود معجون سازی در میان این قوم حکایت می کند. ماجوها مخترع ترازو نیز بوده اند.

ج2)

نام آوران عرصه جادوگری، جادو بازان، افتخار جادوگران، اتحاد ج.ج (جادوگران جاماوه)

ج3)

این قوم به دلیل مشکلات زیادی که درست کردند توسط وزارت سحر و جادو به جنگلی در آلبانی (!!!) تبعید شد. مناطق مخصوص این قوم نمودار ناپذیر شد و دیواری نامرئی اطراف آن کشیده شد و انواع افسون های مشنگ دور کن و ... بر روی آن اجرا شد.

ج4)

آفتابه اتوماتیک
ترازوی سه کفه ای
مدل شبیه سازی شده مرلین
جاروی بی دم
بوق


تصویر کوچک شده


Re: كلاس نجوم و اختر فيزيك
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
#7
-1چند سال طول ميكشد تا راه شيري يكبار به دور خود بچرخد؟ 225 سال

2-كدام يك سحابي نيست؟
الف-جادوگر
ب-پروكسيما
ج-رزت
د- خرچنگ

3-يكي ديگر از بزرگترين كهكشانها به جز راه شيري كدام است؟
الف-بچه غورباقه
ب-كلاه مكزيكي
ج-آندرومدا
د-انسلادوس

4-يك سال نوري برابر 36/9 تریلیون كيلومتر است.

5-كدام يك كهكشان است؟
الف-بومرنگ
ب-پوست روباه
ج-رنگين كمان نور ها
د-آندرومدا

6-كدام يك سحابي است ؟
الف-چشم گربه
ب- كاج
ج-درخت كريسمس
د- هر سه مورد

7-قطر راه شيري 100 هزار سال نوري است .

8-كدام يك كهكشان است ؟
الف-پيله
ب-سر اسب
ج-گردونه آتش
د-رو – مارافساي

9-كهكشانها به 3شكل اساسي ديده مي شوند. آن 3 شكل را نام ببريد؟ مارپیچ، بیضی، بدون شکل معین


تصویر کوچک شده


Re: نقش خداوند در هری پاتر چیست؟
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
#8
غربی ها کلا ترجیح می دن در کتاباشون اسمی از خدا و این جور چیزا نبرن، مگه این که موضوع کتاب مذهبی باشه. در غیر این صورت جز اشاره های محدود به خدا، توی کتاباشون مطلب دیگه ای به چشم نمی خوره.
مهم ترین دلیل این کارشون، فرهنگشونه. توی فرهنگ اونا خدا اون نقشی رو که برای ما داره، نداره. اونا کاملا مذهب رو از همه چیشون جدا کردن (خدا هم جزو مذهبه) و جز سوژه های واقعا مذهبی ازش استفاده نمی کنن تا جنبه دینی به کارشون ندن. بعدش هم صحبت در مورد خدا یه جوری کارشون رو به کلیسا ربط می ده و این چیزیه که اونا نمی خوان.
در جواب برتا باید بگم نه تنها توی هری پاتر، بلکه توی هیچ کودوم از کتابای انگلیسی که من چک کردم اثری از به نام خدا و این حرفا نبود.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
#9
ج1)

ایگور مشت می زنه روی میز: ما توهین رو تحمل نمی کنیم!
ملت سه متر می پرن هوا.
-ما با توهین مبارزه می کنیم!
ملت یکی یکی روی صندلی هاشون فرود می یان. نوک هدویگ فرو رفته بود توی سقف و در نمی اومد.
-ما...
-پروفسور؟
ایگور چشماش رو باز می کنه و از روی میز می یاد پایین (اثرات جوگیر شدن): بله؟
n تا انگشت به سقف اشاره می کنه. ایگور چوبدستیش رو در می یاره و آستیناشو بالا می زنه. با دقت به سمت هدویگ نشونه گیری می کنه...
بـــــــــــومـــــــــــب
سوراخی به اندازه چال اسکندرون درست کنار هدویگ ایجاد می شه. رنگ هدویگ از سفید به سیاه متمایل شده.
-اوه...
ملت:
ایگور دوباره برای اجرای ورد آماده می شه: جدائیوس!
هدویگ می افته پایین و روی زمین مثل فرش پهن می شه. سرش رو بلند می کنه و می یاد یه چیزی بگه...
-هدی نوکت...
دوباره n تا انگشت به سمت سقف اشاره می ره. یه نوک توی سقف جا مونده بود.
ایگور دوباره دست به چوبدستی می شه. نوک هدویگ از تو سقف در می یاد و می افته رو زمین.
قــــــــــــــرچ
نوک هدویگ یک میلیون تیکه می شه. هاگرید پاشو از روش ور می داره: اوه، ببخشید، ندیدمش...
ایگور با چوبدستی به تخته می زنه...

ج2)

واو مثل ورد
وردخانه هدهد
جامع الوردین
ورد آنلاین
تاریخ وردهای ایران و جهان

ج3)

1. مراجعه شود به فرهنگ دهخدا.
2. مراجعه شود به وردهای شگفت انگیز و زیستگاه آن ها.
3. ورد جمله ای است بدون فعل که با تلفظ آن تحت شرایط خاص اتفاق خارق العاده ای به نام جادو رخ می دهد. شرایط خاص عبارت اند از: حرکت صحیح چوبدستی، تلفظ درست، تمرکز، قدرت و ...
برای ساختن یک ورد ساده فقط کافی است که فعل مورد نظر خود را با پسوند "ییوس" همراه کنیم تا هر فاجعه ای که مایلیم اتفاق بیفتد.
4. مصرف 2 بار ماهی در هفته را هم به شما توصیه می کنیم.


تصویر کوچک شده


Re: كتاب هفتم : هری پاتر و قدیسهای مرگبار
پیام زده شده در: ۰:۰۲ شنبه ۲ دی ۱۳۸۵
#10
شاید بهتر بود رولینگ همراه این اسم توضیحی هم می داد!
توی هر دو کلمه این عنوان عجیب ابهام وجود داره. DEATHLY HALLOWS. کلمه deathly که به معنی مرگ گونه و مرگباره و hallow که معنی مقدس و قدیس رو می ده. قدیسان مرگبار.
نکته ای که در کلمه hallow وجود داره اینه که جزو کلمات رایج انگلیسی نیست. چون توی پاکت دیکشنری آکسفورد وجود نداره. پاکت دیکشنری شامل رایج ترین و مهم ترین کلمات انگلیسیه و به ندرت پیش می یاد که کلمه ای توش نباشه و در این یه مورد خاص نزدیک ترین کلمه Halloween هستش.
حالا خود کلمه قدیس و ترکیب عجیبش با مرگبار که یه نوع پاردادوکس ایجاد کرده. اصولا قدیس یه صفت مذهبیه و به هر آدمی لقب قدیس نمی دن. توی تاریخ مسیحیت هم به افرادی که به نوعی از نظر ایمان برتر از بقیه بودن و کارای خیر زیادی کردن قدیس گفته می شده. هری پاتر کتابیه که اصلا از تعالیم دینی و مسیحی خیلی فاصله داره، برای همین انتخاب یه همیچین اسمی خیلی عجیبه.
در مورد مرگبار هم ابهاماتی وجود داره. توی دیکشنری آکسفورد برای این کلمه یه معنی خیلی کوتاه و ساده اومده: like death. توی فارسی معادل قشنگی واسه این کلمه نداریم. مرگبار نمی تونه معنی کاملا درستی باشه و مرگ گونه هم نچسبه. ترکیبش با قدیس به قدیس یه جنبه منفی داده. انگی که اصلا نمی شه به قدیس چسبوند.
قدیسان رو می شه یه گروه آدم خوب تصور کرد که طبق معنای تاریخی این کلمه دست به کارای نیک می زنن و مرگبار هم احتمالا به این دلیل که مجبورن در راهشون آدمای زیادی رو از بین ببرن و در آخر به جایی می رسن که در عین قداست مرگ آور هم شدن. در عین خوبی بد بودن. درست مثل قصه های سرزمین اشباح و پایان تراژدیک دارن شان.
به راحتی می شه حدس زد که این گروه خوب هری، رون و هرمیون اند. قدرت جادویی هری هم اون قدر زیاد هست که بتونه در راه از بین بردن ولدمورت مرگبار هم بشه. اما فقط یه مساله می مونه: هری پاتر و قدیسان مرگبار؟ اگه هری خودش یکی از قدیس ها باشه، دیگه هری پاتر اول این اسم زیادیه.
شاید هم قدیسان مرگبار گروهی باشن که ما تا حالا باهاشون آشنا نشدیم؟ از رولینگ هیچی بعید نیست! شاید هم اصلا انسان نباشن. چون hallow معنی مقدس هم می ده و می تونه شی هم باشه که به نظرم احتمالش کمتره...
و اما ترتیب کتاب ها. به نظرم کتای آخر تلفیقی از همه این مسائله: شی: هورکراکس ها، مکان: دره گودریک، انسان: ر.ا.ب


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.