خلاصه سوژه: مرگخواران به دستور ولدمورت برای دزدیدن شی مرموزی وارد گرینگوتز میشوند. پس از عبور از هیولاهای بانک، با شوالیهای زرهپوش روبهرو میشوند که تنها با غلبه بر ترس میتوان از او گذشت. سیبل و گابریلا موفق میشوند و در تالار بعدی اژدهای سیاه و سمی یونانی ظاهر میشود؛ هیولایی عظیمالجثه که پوستش جادوها را دفع میکند. سیبل میگوید تنها راه نجات، انداختن شوالیه و اژدها به جان هم است. اما برای این کار باید یکی از مرگخواران طعمه شود، و حالا همه درگیر این پرسشاند که آیا کسی حاضر است خود را قربانی کند یا نه.
سکوت سنگینی بین مرگخواران افتاده بود. صدای کشیده شدن تیغهی شوالیه بر سنگ و نفسها و نعرههای گوشخراش اژدها فضای تالار را پر میکرد. همه میدانستند که باید زودتر دست به کار شوند و راهی را که یافته بودند عملی کنند. حتی نگاههایشان نشان میداد فرد مورد نظر انتخاب شده است، اما هر کس به دلیلی از بیان آن طفره میرفت.
تا اینکه بالاخره لوسیوس، سرد و بیاحساس، در حالی که انگار مسئلهای ساده را برای کودکی توضیح میدهد، رو به رابستن کرد و گفت:
- ببین راب، تو از همه چابکتری. در نتیجه منطقیترین انتخاب هم هستی. میتونی شوالیه رو به سمت اژدها بکشی و قبل از ضربه جاخالی بدی.
- دیوونه شدی؟ یه جوری میگی انگار قراره با دو تا نیفلر بازی کنم!
این تنها راهمونه راب. بالاخره یکی باید پیشقدم بشه.» صدای خشک سیبل در گوشش پیچید. خودش هم باورش نمیشد که به این راحتی چنین حرفی زده باشد.
گابریلا با صدایی لرزان ادامه داد:
ما همهمون میمیریم اگه کسی این کارو نکنه. من مطمئنم که تو موفق میشی!
بحث بالا گرفت. انگار مسابقهای نانوشته درگرفته بود و برنده کسی بود که بتواند رابستن را قانع کند این کار را انجام دهد.
دوریا لبهایش را به هم فشرد و آخرین تلاشش را کرد:
ببین... میدونی که هیچکدوم نمیخوایم این اتفاق بیفته. اما... باید یکی این کارو بکنه.
رابستن نفسنفس میزد. حس میکرد قلبش از سینه بیرون میزند. برایش مثل روز روشن بود که ورود به این مهلکه میتواند آخرین کاری باشد که در زندگیاش انجام میدهد.
- پس شماها میخواین منو بفرستین جلو، تا همهتون پشت سرم قایم بشین؟ بعد هم برگردین و همه افتخارش رو به اسم خودتون بزنید و منو یه خسارت جانبی نشون بدین؟!
هیچکس پاسخی نداد. سیبل به زمین خیره شده بود و اشک در چشمان گابریلا حلقه زده بود. شوالیه بار دیگر شمشیرش را بر زمین کوبید و لرزش دیوارهای تالار را به هم ریخت. اژدها بالهایش را باز کرده بود و بیهدف آتش به اطراف پرتاب میکرد. وقت زیادی نمانده بود.
لوسیوس با حالت آمرانه غرید:
- تمومش کن! باید کسی این کارو بکنه... و متأسفانه تو بهترین شانسی رو داری! باید باعث افتخارت باشه که در راستای دستور لرد سیاه کاری انجام بدی!
فشار جمعی مثل طنابی بر گردن رابستن حلقه زد. انگار انتخابی نداشت. با دستان لرزان چوبدستیاش را بالا آورد و قدمی به جلو برداشت. در چشمانش خشم، ترس و انزجار درهم آمیخته بود. زیر لب زمزمه کرد: «لعنت به همتون.» و پا در مسیری گذاشت که شاید بازگشتی نداشت.
شوالیه انگار منتظر همین بود. شمشیرش را بلند کرد و با گامهای سنگین به سمت رابستن آمد. با تمام جرئتی که داشت پیش رفت. نفسهایش به شماره افتاده بود اما سعی کرد کنترل اوضاع را به دست بگیرد و مسیرش را به سمت اژدها کج کرد. سایهی عظیم اژدها -که حالا در فاصلهی کمی از زمین پرواز میکرد- بر سرش افتاد. در کسری از ثانیه گرمای سوزان بازدم هیولا به سمت رابستن هجوم آورد.
با فریادی هراسان به پهلو غلت زد و همین باعث شد بازدم آتشین اژدها به سمت شوالیه کشیده شود و با او برخورد کند. انفجاری از نور و دود تالار را به لرزه درآورد. موج ضربه رابستن را چون پر کاهی به کناری پرتاب کرد. سینهاش میسوخت، گوشهایش زنگ میزد، اما هنوز زنده بود.
شوالیه دوباره تیغهاش را بالا برد. رابستن، در حالیکه به سختی روی پا میایستاد و نمیدانست هدف شوالیه هنوز خودش است یا تغییر کرده، با قدمهای لرزان سعی کرد از مسیر هر دو هیولا بیرون بماند. مرگخواران از دور، هاجوواج فقط تماشا میکردند.
چند لحظه بعد بار دیگر از ضربهی شمشیر شوالیه جان سالم به در برد؛ اینبار تنها زخمی سطحی بر بازوی چپش نشست. اما درست پس از آن، بهترین اتفاقی که تصورش را میکرد رخ داد.
پاهای اژدهای در حال پرواز به سمت شوالیه حملهور شدند و ضربهای سهمگین درست میان سینهی او فرود آمد. بازدم مرگبار هیولا از درزهای زره شوالیه بیرون زد. صدای فلز داغ و فریادهای هولناک تالار را پر کرد. اژدها غرید، شوالیه لرزید، و برای نخستین بار دو هیولا واقعاً به جان هم افتادند.
رابستن، به سختی نفسزنان، روی زانو افتاد. چوبدستیاش را محکم در دست گرفت و با تمام توان فریاد زد:
- جواب داد! بجنبین، باید سریع از این جهنم بیرون بریم!
لحظهای ناباوری در چهرهی مرگخواران نشست. سیبل و گابریلا، بیاختیار از خوشحالی، به سمت شکاف تازهای که در دیوار باز شده بود دویدند. لوسیوس با چشمهایی که از شادی برق میزد، دیگران را هُل داد. همه یا از اینکه رابستن جان سالم به در برده خوشحال بودند، یا از اینکه چنین خطری را پشت سر گذاشتهاند. بعضی هم هر دو!
رابستن نگاهش را از گروه گرفت و دنبال نزدیکترین راهی میگشت که بتواند خودش را از مهلکه دور کند. اما اژدها، زخمی و خشمگین، در حالی که شمشیر شوالیه در شکمش فرو رفته بود، در آخرین تقلا پنجههایش را به اطراف کوبید. رابستن، که بیش از حد به نبرد نزدیک بود، سعی کرد خود را کنار بکشد، اما همهچیز آنقدر سریع رخ داد که حتی فرصت فریاد نداشت. چنگالهای تیز اژدها در بدنش فرو رفتند و با صدایی دلخراش از سوی دیگر بیرون زدند.
وقتی صدای جیغ کوتاه و خفهی او در تالار پیچید، هنوز برق خوشحالی در نگاهش باقی بود. مرگخوارانی که تازه لبخند بر لبشان نشسته بود، با وحشت خشکشـان زد. خون بر سنگها پاشید. چشمان رابستن برای لحظهای باز ماند، پر از ناباوری و خشم، و بعد خاموش شد.
شوالیه و اژدها هنوز درگیر هم بودند و تالار میلرزید. مرگخواران، بیآنکه جرئت نگاه دوباره به پیکر بیجان رابستن داشته باشند، از شکاف گذشتند. شادی لحظهایشان به تلخی مرگ او گره خورده بود.
هیچکس چیزی نگفت. قربانی لازم بود، و رابستن همان قربانی شد.