wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 مرداد 1404 00:59
تاریخ عضویت: 1401/05/11
تولد نقش: 1401/05/11
آخرین ورود: امروز ساعت 20:04
پست‌ها: 140
وزیر سحر و جادو، سرپرست محافل جادویی، مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز، داور دوئل
آفلاین

خلاصه سوژه: مرگخواران به دستور ولدمورت برای دزدیدن شی مرموزی وارد گرینگوتز می‌شوند. پس از عبور از هیولاهای بانک، با شوالیه‌ای زره‌پوش روبه‌رو می‌شوند که تنها با غلبه بر ترس می‌توان از او گذشت. سیبل و گابریلا موفق می‌شوند و در تالار بعدی اژدهای سیاه و سمی یونانی ظاهر می‌شود؛ هیولایی عظیم‌الجثه که پوستش جادوها را دفع می‌کند. سیبل می‌گوید تنها راه نجات، انداختن شوالیه و اژدها به جان هم است. اما برای این کار باید یکی از مرگخواران طعمه شود، و حالا همه درگیر این پرسش‌اند که آیا کسی حاضر است خود را قربانی کند یا نه.


سکوت سنگینی بین مرگخواران افتاده بود. صدای کشیده شدن تیغه‌ی شوالیه بر سنگ و نفس‌ها و نعره‌های گوشخراش اژدها فضای تالار را پر می‌کرد. همه می‌دانستند که باید زودتر دست به کار شوند و راهی را که یافته بودند عملی کنند. حتی نگاه‌هایشان نشان می‌داد فرد مورد نظر انتخاب شده است، اما هر کس به دلیلی از بیان آن طفره می‌رفت.

تا اینکه بالاخره لوسیوس، سرد و بی‌احساس، در حالی که انگار مسئله‌ای ساده را برای کودکی توضیح می‌دهد، رو به رابستن کرد و گفت:
- ببین راب، تو از همه چابک‌تری. در نتیجه منطقی‌ترین انتخاب هم هستی. می‌تونی شوالیه رو به سمت اژدها بکشی و قبل از ضربه جاخالی بدی.
- دیوونه شدی؟ یه جوری می‌گی انگار قراره با دو تا نیفلر بازی کنم!

این تنها راهمونه راب. بالاخره یکی باید پیشقدم بشه.» صدای خشک سیبل در گوشش پیچید. خودش هم باورش نمی‌شد که به این راحتی چنین حرفی زده باشد.

گابریلا با صدایی لرزان ادامه داد:
ما همه‌مون می‌میریم اگه کسی این کارو نکنه. من مطمئنم که تو موفق می‌شی!

بحث بالا گرفت. انگار مسابقه‌ای نانوشته درگرفته بود و برنده کسی بود که بتواند رابستن را قانع کند این کار را انجام دهد.

دوریا لب‌هایش را به هم فشرد و آخرین تلاشش را کرد:
ببین... می‌دونی که هیچ‌کدوم نمی‌خوایم این اتفاق بیفته. اما... باید یکی این کارو بکنه.

رابستن نفس‌نفس می‌زد. حس می‌کرد قلبش از سینه بیرون می‌زند. برایش مثل روز روشن بود که ورود به این مهلکه می‌تواند آخرین کاری باشد که در زندگی‌اش انجام می‌دهد.

- پس شماها می‌خواین منو بفرستین جلو، تا همه‌تون پشت سرم قایم بشین؟ بعد هم برگردین و همه افتخارش رو به اسم خودتون بزنید و منو یه خسارت جانبی نشون بدین؟!

هیچ‌کس پاسخی نداد. سیبل به زمین خیره شده بود و اشک در چشمان گابریلا حلقه زده بود. شوالیه بار دیگر شمشیرش را بر زمین کوبید و لرزش دیوارهای تالار را به هم ریخت. اژدها بال‌هایش را باز کرده بود و بی‌هدف آتش به اطراف پرتاب می‌کرد. وقت زیادی نمانده بود.

لوسیوس با حالت آمرانه غرید:
- تمومش کن! باید کسی این کارو بکنه... و متأسفانه تو بهترین شانسی رو داری! باید باعث افتخارت باشه که در راستای دستور لرد سیاه کاری انجام بدی!

فشار جمعی مثل طنابی بر گردن رابستن حلقه زد. انگار انتخابی نداشت. با دستان لرزان چوب‌دستی‌اش را بالا آورد و قدمی به جلو برداشت. در چشمانش خشم، ترس و انزجار درهم آمیخته بود. زیر لب زمزمه کرد: «لعنت به همتون.» و پا در مسیری گذاشت که شاید بازگشتی نداشت.

شوالیه انگار منتظر همین بود. شمشیرش را بلند کرد و با گام‌های سنگین به سمت رابستن آمد. با تمام جرئتی که داشت پیش رفت. نفس‌هایش به شماره افتاده بود اما سعی کرد کنترل اوضاع را به دست بگیرد و مسیرش را به سمت اژدها کج کرد. سایه‌ی عظیم اژدها -که حالا در فاصله‌ی کمی از زمین پرواز می‌کرد- بر سرش افتاد. در کسری از ثانیه گرمای سوزان بازدم هیولا به سمت رابستن هجوم آورد.

با فریادی هراسان به پهلو غلت زد و همین باعث شد بازدم آتشین اژدها به سمت شوالیه کشیده شود و با او برخورد کند. انفجاری از نور و دود تالار را به لرزه درآورد. موج ضربه رابستن را چون پر کاهی به کناری پرتاب کرد. سینه‌اش می‌سوخت، گوش‌هایش زنگ می‌زد، اما هنوز زنده بود.

شوالیه دوباره تیغه‌اش را بالا برد. رابستن، در حالی‌که به سختی روی پا می‌ایستاد و نمی‌دانست هدف شوالیه هنوز خودش است یا تغییر کرده، با قدم‌های لرزان سعی کرد از مسیر هر دو هیولا بیرون بماند. مرگخواران از دور، هاج‌وواج فقط تماشا می‌کردند.

چند لحظه بعد بار دیگر از ضربه‌ی شمشیر شوالیه جان سالم به در برد؛ این‌بار تنها زخمی سطحی بر بازوی چپش نشست. اما درست پس از آن، بهترین اتفاقی که تصورش را می‌کرد رخ داد.
پاهای اژدهای در حال پرواز به سمت شوالیه حمله‌ور شدند و ضربه‌ای سهمگین درست میان سینه‌ی او فرود آمد. بازدم مرگبار هیولا از درزهای زره شوالیه بیرون زد. صدای فلز داغ و فریادهای هولناک تالار را پر کرد. اژدها غرید، شوالیه لرزید، و برای نخستین بار دو هیولا واقعاً به جان هم افتادند.

رابستن، به سختی نفس‌زنان، روی زانو افتاد. چوب‌دستی‌اش را محکم در دست گرفت و با تمام توان فریاد زد:
- جواب داد! بجنبین، باید سریع از این جهنم بیرون بریم!

لحظه‌ای ناباوری در چهره‌ی مرگخواران نشست. سیبل و گابریلا، بی‌اختیار از خوشحالی، به سمت شکاف تازه‌ای که در دیوار باز شده بود دویدند. لوسیوس با چشم‌هایی که از شادی برق می‌زد، دیگران را هُل داد. همه یا از اینکه رابستن جان سالم به در برده خوشحال بودند، یا از اینکه چنین خطری را پشت سر گذاشته‌اند. بعضی هم هر دو!

رابستن نگاهش را از گروه گرفت و دنبال نزدیک‌ترین راهی می‌گشت که بتواند خودش را از مهلکه دور کند. اما اژدها، زخمی و خشمگین، در حالی که شمشیر شوالیه در شکمش فرو رفته بود، در آخرین تقلا پنجه‌هایش را به اطراف کوبید. رابستن، که بیش از حد به نبرد نزدیک بود، سعی کرد خود را کنار بکشد، اما همه‌چیز آن‌قدر سریع رخ داد که حتی فرصت فریاد نداشت. چنگال‌های تیز اژدها در بدنش فرو رفتند و با صدایی دلخراش از سوی دیگر بیرون زدند.

وقتی صدای جیغ کوتاه و خفه‌ی او در تالار پیچید، هنوز برق خوشحالی در نگاهش باقی بود. مرگخوارانی که تازه لبخند بر لبشان نشسته بود، با وحشت خشکشـان زد. خون بر سنگ‌ها پاشید. چشمان رابستن برای لحظه‌ای باز ماند، پر از ناباوری و خشم، و بعد خاموش شد.

شوالیه و اژدها هنوز درگیر هم بودند و تالار می‌لرزید. مرگخواران، بی‌آنکه جرئت نگاه دوباره به پیکر بی‌جان رابستن داشته باشند، از شکاف گذشتند. شادی لحظه‌ای‌شان به تلخی مرگ او گره خورده بود.

هیچ‌کس چیزی نگفت. قربانی لازم بود، و رابستن همان قربانی شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: سه‌شنبه 20 خرداد 1404 22:47
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: پنجشنبه 22 آبان 1404 23:32
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 618
مدیر داخلی و مترجم دیوان جادوگران، داور دوئل
آفلاین
استرس فضا را پر کرده بود. شوالیه به مرگخواران حمله می‌کرد و از آن طرف اژدها به آن‌ها نزدیکتر می‌شود. صدای فریاد یکی از مرگخواران به گوش رسید:
- محض رضای مرلین یکی یه کاری بکنه!

همه تلاششان دقیقا همین بود؛ «اینکه یک کاری بکنند» اطلاعاتی که تا به حال به دست آورده‌ بودند، راه نجات را به آن‌ها نشان می‌داد، اما فقط یک قدم اولش را. شوالیه با حمله‌ی دیگری تلاش کرد سر مالفوی را قطع کند. مالفوی خودش را عقب کشید و به دیوار نزدیک شد. شوالیه هم به دنبالش رفت. با دیدن این صحنه، ایده‌ای به ذهن دوریا رسید.
- باید شوالیه رو هدایت کنیم سمت اژدها! ولی باید یکیمون بشه هدف شوالیه و به اژدها نزدیک بشه!

با اینکه همه در تقلا برای نجات خودشان بودند و صدای نفس نفس زدن و فریاد فضا را پر کرده بود، لحظه‌ای به نظر می‌رسید که سکوت مطلق حاکم شده است. هیچ‌کس حرفی نزد و همه مبهوت مانده بودند. ناگهان صدای شمشیر شوالیه که درست کنار سر مالفوی فرود آمد و دیوار را شکافت، آن‌ها را به خود آورد.

- ایده‌ي بهتری نداشتی؟
- تو داری؟

همه دوباره به تکاپو افتاده بودند تا جانشان را نجات دهند.

- فکر کردی واقعا یه نفر حاضر میشه قربانی بشه تا بقیه رو نجات بده؟
- بهتر از این نیست که همه‌مون بمیریم؟
- پس خودت قربانی شو!

دوریا در سکوت فرو رفت. او هم نمی‌خواست بمیرد؛ مثل بقیه.

- بهتره مغزاتون رو به کار بندازین قبل اینکه همه‌مون بمیریم!
- فقط یه نفر باید حاضر شه قربانی شه!
- شایدم مرگش حتمی نباشه!

رابستن این را با استیصال و خستگی گفت.
- شاید بتونه قبل از اینکه اژدها یا شوالیه بگیرنش، جاخالی بده.

اما آیا واقعا شدنی بود؟ می‌شد شوالیه را به سمت اژدها هدایت کرد و نمرد؟ یا آن‌ها به ایده‌ی دیگری برای نجات احتیاج داشتند؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
All sins are attempts to fill voids
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: سه‌شنبه 20 خرداد 1404 11:58
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 11:48
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 513
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
سیبل دستش را به سمت شوالیه دراز می‌کند.

مرگخوارانی که هنوز موفق به عبور از شوالیه نشده بودند و حالا اژدها نیز به آن اضافه شده بود، با سردرگمی به شوالیه و سپس اژدها نگاه می‌کنند.

- خب؟ یه توضیح؟

سیبل همراه گابریلا به نقطه‌ی دیگری برای پناه گرفتن از دست اژدها می‌رود و همزمان فریاد می‌زند:
- پوست اژدها طلسم‌ها رو دفع می‌کنه و شوالیه هم ضد طلسمه. این شما رو یاد چیزی نمی‌ندازه؟

لوسیوس که نمی‌توانست نگاهش را از دو خطری که پیش رویشان بود بردارد، با بدخلقی می‌گوید:
- محض رضای مرلین، سیبل! برو سر اصل مطلب!

ایزابل که گویا در آن‌جا ظاهر شده بود تا به طور مداوم لوسیوس را به سخره گیرد، چند قدم به جلو برمی‌دارد تا در کنار لوسیوس قرار گیرد.
- یکم مغزتو به کار بنداز مالفوی. منظورش اینه که می‌تونیم از عناصر تالار بر ضد خودشون استفاده کنیم!

ایزابل با دیدن نگاه سردرگم لوسیوس که حالا با حرف‌های ایزابل به عصبانیت نیز آغشته شده بود تکمیل می‌کند:
- باید شوالیه و اژدها رو به جون هم بندازیم!

- ولی چطوری؟

این سوال را رابستن پرسیده بود. اما پیش از آن که کسی پاسخی بدهد، شوالیه که تا به آن لحظه بی‌حرکت بود، ناگهان شمشیرش را بلند می‌کند و آن را مستقیما جلوی پای مرگخواران بر روی زمین می‌کوبد. مرگخواران با پرشی خودشان را به دو سوی مخالف پرتاب می‌کنند تا از برخورد با شمشیر در امان بمانند. خوشبختانه حرکات شوالیه به خاطر قامت بزرگی که داشت هرچند کشنده، اما چندان سریع نبود.

- عالی شد! حالا فقط باید کاری کنیم حمله‌های اژدها و شوالیه به سمت همدیگه هدایت بشه.
- حقیقتا امیدوار بودم راهکار دیگه‌ای داشته باشی!

رابستن با امیدواری پیش از جاخالی دادن از حمله‌ی دومی که شوالیه به سویشان ترتیب داده بود، این را می‌گوید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: دوشنبه 19 خرداد 1404 19:41
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: امروز ساعت 19:59
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 86
آفلاین
اما نترسیدن از یک اژدهای سمی، غیرممکن به‌نظر می‌رسید.

اژدهای مذکور، ارتفاعی اندازه‌ی یک کوه داشت و هیبتی عظیم‌تر و ترسناک‌تر از هر چیزی که مرگ‌خوارها با آن مقابله کرده بودند. صدای نفسش خیلی بلند بود و به نظر می‌آمد به جای هوا، دود بازدم می‌کند. چنین تصویر دلهره‌آوری باعث شده بود کسی توان تکان خوردن یا حرف زدن نداشته باشد.

لوسیوس تمام شجاعتش را جمع کرد.
- باید تصمیم بگیریم که می‌تونیم باهاش مقابله کنیم یا نه.
- ما باید از همین جایی که اومدیم، برگردیم.
- ‌ولی اگه باهاش مقابله نکنیم، چطور می‌تونیم چیزی که ارباب ازمون خواسته رو بدزدیم؟
- مغزتونو به کار بندازید! فقط با یه حرکت می‌تونه هممون رو به خاکستر تبدیل کنه!

صدای جر و بحث مرگخوارها در فضای بسته‌ی اتاقک بانک، بیشتر و بیشتر توجه اژدها را به سویشان جلب می‌کرد. انگار فکر می‌کرد این موجودات کوچک کجای این دخمه پنهان شده‌اند، بو می‌کشید و به سختی پاهای تنومندش را حرکت می‌داد. رابستن گلویش را صاف کرد و زمزمه‌کنان گفت:
- هر کاری که می‌کنین، زودتر! داره پیدامون می‌کنه! سیبل، تو تشخیص دادی که اون یه هیولای سمی یونانیه! حتما یه اطلاعاتی داری که بهمون کمک می‌کنه باهاش مقابله کنیم!

سیبل با حس کردن نگاه همه روی خودش، مضطرب‌تر از قبل شد؛ می‌دانست که اغلب هیولاهای این‌چنینی، نقطه‌ی ضعفی دارند که شکست دادنش را ممکن می‌کنند. اما در مورد این اژدهای به‌خصوص... نگاهش را از پناهگاه ناامن‌شان به طرف اژدها دوخت.
- فهمیدم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: دوشنبه 19 خرداد 1404 01:05
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: امروز ساعت 18:57
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت از مرگخوارانش خواسته است که شیء نامعلومی را از یکی از صندوق‌های گرینگوتز برایش بدزدند. مرگخوارها در تاریکی شب وارد بانک می‌شوند و پس از برخورد با چند هیولای عجیب، به بخش ویژه وارد می‌شوند. درون این بخش، جعبه سیاهی که به نظر زنده می‌آید وجود دارد و همان چیزی است که لرد می‌خواسته. اما رسیدن به جعبه آسان نیست.

جلوی مرگخوارها، ایزابل مک‌دوگال و یک شوالیه زره‌پوش ظاهر می‌شوند. آنها تنها در صورتی می‌توانند از شوالیه رد شوند که با ترس‌های عمیقشان روبرو شوند. اما سیبل و گابریلا که از سد شوالیه عبور می‌کنند، آزمون بعدی را آغاز می‌شود....



سایه مایع‌گونه وارد تالار شده و به آرامی در فضا پخش میشد. مرگ‌خوارانی که هنوز از شوالیه عبور نکرده بودند، بی‌حرکت در جای خود ایستاده بودند. شمشیر شوالیه تیز و مرگبار به نظر می‌رسید و آن‌ها تا آن لحظه دریافته بودند که طلسم‌ها و جادوهایشان در مقابل هیولاهای گرینگوتز بی‌تأثیر است. باید قوانین را رعایت می‌کردند و از سد شوالیه می‌گذشتند، جایی که آزمون بعدی منتظرشان بود.

رابستن با احتیاط کمی جلو آمد و فریاد زد:
- سیبل! گابریلا!... اونجا چه خبره؟ شما چیزی می‌بینید؟

کمی دورتر از شوالیه، سیبل و گابریلا به حالت آماده‌باش ایستاده بودند. هر دو به دریچه که آن مایع سیاه را پخش می‌کرد، خیره شده بودند. همه جا آرام بود. انگار اتاق در انتظار شروعی بود. شروعی که می‌توانست پایان زندگی مرگ‌خواران باشد.

سیبل بدون آنکه نگاهش را از دریچه بردارد، جواب داد:
- نه! فقط یه چیز سیاه داره پخش می‌شه! سعی کنین بهش نخورین... چون شبیه...

حرفش نیمه ماند. مایع سیاه به او نزدیک شده بود و او اکنون بویش را حس می‌کرد. این بویی بود که می‌شناخت. بوی تند آمونیاک بود که پره‌های بینی‌اش را گشاد کرده بود و با بوی میخک مخلوط شده بود. چه بوی عجیبی بود. اما تعجبش دیری نپایید چون حتی در آن لحظات دلهره آور، ذهنش مانند ماشینی بی‌نظیر و دقیق عمل کرد و بر خاطراتش رنگ پاشید. یادش آمد این بو را قبلاً کجا استشمام کرده است.

شاید قلبش برای یک لحظه کوتاه نزد.
نه. این نمی‌توانست واقعیت داشته باشد. امکان‌پذیر نبود. آنها منقرض شده بودند.
ترسیده بود. رنگ‌ها و بوها در ذهنش چرخ خوردند و درخشیدند و بعد تماماً به یک رنگ درآمدند و قرمز شدند. موهای تنش سیخ شد و تنها توانست دو کلمه را جیغ بزند.

- فرار کنید!

زجه سیبل دیرهنگام به گوش بقیه رسید چون اتاق فرمان جنگ را صادر کرده بود. به یکباره مایع سیاه رنگ موج گرفت و چندین برابر شد. آن دریچه کوچک به تندی شکاف برداشت و بعد شکاف به تمام اتاق گسترش یافت. یک ضلع اتاق، انگار که از هیچ باشد، به آسانی فروریخت و ریشه‌های درختان پرخون از خاک بیرون زد. خاک و مایع سیاه رنگ در هوا پخش شد و مرگخوارانی که مات و مبهوت در جایشان خشک‌شان زده بود، به سرفه انداخت.

کمی که خاک فرو نشست، ابتدا پاهایش دیده شد. غول‌پیکر، با ناخن‌هایی تیز و فلس‌هایی سیاه بود. بعد زمین لرزید و بدن و سر وحشتناکش نیز نمایان شد.
در مقابل مرگخواران، اژدهایی کاملاً سیاه با چشمانی سبز ایستاده بود. دهانش باز بود و نفسش همان مایع سیاه بود که در هوا پخش می‌شد. فلس‌هایش حتی در تاریکی نیز برق می‌زدند. دندان‌هایی سفید و برنده داشت و چنگال‌هایش برای قتل‌عام مرگ‌خواران کافی بود. عجیبتر این بود که اتاق انگار برای جا دادن آن هیولا در خودش کش آمده بود و بزرگ‌تر شده بود. سقف دیگر معلوم نبود و فضای پشت سر اژدها به سیاه‌چاله‌ای عمیق و بی‌انتها می‌مانست. انگار اتاق می‌توانست هر چیز را در درونش جا دهد. انگار اتاق هم زنده بود.

سیبل برای بار دوم فریاد کشید:
- اژدهای سمی یونانیه! آتیشش می‌سوزونه و پوستش کاملاً سمیه! نباید بذارین بهتون برسه! اون... اون یه شکارچیه!

مالفوی با صدای بم گفت:
- فکر کنم چون بلافاصله از شوالیه رد نشدیم اژدها ظاهر شده... حالا یه چیزی داریم که باید ازش نترسیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1404/3/19 2:19:31
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: جمعه 16 خرداد 1404 19:24
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 15:20
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
سکوتی سنگین پس از عبور بی‌حادثه‌ی گابریلا تالار را دربر گرفت. انگار حتی دیوارهای سنگی نیز از حیرت لب فروبسته بودند. فقط صدای قدم‌های گابریلا، که حالا از آن سوی تالار به عقب برگشته و با حالتی فاتحانه نگاهشان می‌کرد، هنوز در فضا می‌پیچید.

نارسیسا بی‌اختیار زمزمه کرد:
– یعنی... واقعاً راه همینه؟ فقط باید اعتراف کنیم؟

رابستن اما با اخم عمیقی که پیشانی‌اش را چین انداخته بود، نگاهش را بین ایزابل و شوالیه‌ی بی‌حرکت می‌چرخاند. لوسیوس هنوز از خشم درونی خود می‌جوشید، و دست‌هایش را در ردای مخملی‌اش مشت کرده بود. حتی در میان تاریکی، می‌شد دید که چشمانش برق می‌زدند؛ نه از قدرت، بلکه از زخم غرور.

اما سیبل، برخلاف سایرین، سکوت نکرد. سکوت را شکست. بیدون تردید، یک قدم جلو گذاشت.

نه به آرامی، نه با شک، بلکه با چنان قاطعیتی که انگار تمام عمرش را برای چنین لحظه‌ای زندگی کرده بود. ردای خاکستری‌اش بی‌صدا روی زمین سنگی تالار کشیده شد. هیچ‌چیز در او رنگ سکون نداشت؛ نوعی سکوت فعال، خطرناک و محاسبه‌شده در حرکاتش موج می‌زد.

ایزابل با نگاهی پر از رضایت زیر لب زمزمه کرد:
– بالاخره کسی که باید...

سیبل بی‌آنکه نگاهش را از شوالیه بردارد، آرام گفت:
– من به چیزی پنهان پشت سرم باور ندارم. اما می‌دونم که چیزی همیشه پیش روم منتظره.

او به فاصله‌ی چند قدمی از شوالیه رسید. و درست در همان لحظه، صدای برخورد فلز با سنگ، پژواکی سرد در تالار انداخت. شوالیه سرش را بلند کرد. چشمان تاریکش روشن شدند. نفس‌ها در سینه‌ حبس شد.

و مه… مه‌ای تازه، آرام آرام اطراف سیبل را فرا گرفت. گویی این نشانه‌ای همیشگی برای او شده بود. اما این مه، سرخ نبود.

آبی بود. آبی مانند اعماق بی‌انتهای دریا. آبی مانند چشم‌های خودش. او پلک نزد، صبر کرد. مه، بر تنش چنگ انداخت؛ از ذهنش گذشت و از استخوان‌هایش عبور کرد. و آنگاه، صدا... نه صدای یک انسان. بلکه صدایی طنین‌دار، آهسته و عمیق، انگار از جایی بیرون از این جهان به گوش می‌رسید.
– پیشگو... با چشم‌های بسته، حقیقت‌های پنهان را چگونه می‌بینی؟

سیبل پلک زد... یک‌بار... و بعد دیگر نه. در همان لحظه، دستانش بی‌اختیار به سمت شقیقه‌هایش رفتند. انگار چیزی را حس کرده باشد؛ چیزی درون سرش می‌جنبید. درد نبود، بلکه حضوری ناشناس.

او زمزمه کرد:
– پیشگویی دیدن نیست... پیشگویی دونستنه. و دونستن، همیشه تاوان داره.

در مه آبی، چهره‌ای شناور شد. چهره‌ای که جز سیبل هیچ‌کس قادر به دیدنش نبود. صورتی که نیمی از آن در شعله‌ها سوخته بود. نگاهی سرزنش‌گر و دهانی خون‌آلود که زمزمه می‌کرد.
– تو پیشگو نبودی... فقط ناظر بودی.

سیبل نگاهش را به آن چهره دوخت. بی‌هیچ تلاطم و ترسی.
– شاید... اما ناظر هم می‌تونه انتخاب کنه کی وارد بازی بشه.

با این جمله، چهره در شعله‌ها گم شد.

مه آبی رنگ عقب نشست، همان‌طور که آمده بود؛ بی‌صدا و آهسته. وقتی که کامل از دور سیبل عقب رفت، شوالیه‌ی زره‌پوش سرش را پایین انداخت. گویی تسلیم شده باشد. گویی در مقابل کسی ایستاده بود که نه تنها از تاریکی نمی‌ترسد، بلکه آن را تحلیل کرده، درک کرده، و بخشی از هویتش ساخته.

سیبل یک قدم دیگر برداشت و از کنار شوالیه عبور کرد. مرگخواران پشت سرش، مبهوت مانده بودند. گابریلا نفسش را بیرون داد.
– خب... حالا دوتا شدیم.

اما لحظه‌ای بعد، زمین به لرزه افتاد. ستون‌های کناری تالار به ارتعاش درآمدند. شوالیه‌ی زره‌پوش دستش را بالا برد، اما نه برای حمله. از دیوار کناری، دریچه‌ای باز شد. اما دریچه خالی نبود.

از میان تاریکی آن، صدای عجیبی به گوش رسید. صدایی که شبیه جیغ، ناله یا زمزمه نبود ... بلکه چیزی بین تمام آن‌ها. و بعد، سایه‌ای شروع به خزیدن از آن دریچه به داخل تالار کرد. سایه‌ای مایع‌گونه، بی‌چهره و بی‌صدا، اما زنده.

ایزابل لبخند زد، همانطور که رو به در می‌چرخید:
– خب، حالا که دو نفر از مرحله‌ی اول گذشتن... وقتشه تالار به سطح بعدی بره.

در حالی که صدای نجواهای عجیب آن موجود تاریک با دیوارهای تالار برخورد می‌کرد، او عقب عقب رفت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: پنجشنبه 15 خرداد 1404 20:53
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 11:48
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 513
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
لوسیوس از شدت عصبانیت دست‌های لرزانش را مشت می‌کند. او سال‌ها بود که در خدمت لرد ولدمورت بود و چنین برخوردی را مناسب و در شان خود و خاندانش نمی‌دانست. حتی اگر از درون از ابتدا به این ماموریت دل خوشی نداشت یا دفعات بسیاری وفاداری‌اش نسبت به لرد دچار لغزش شده بود. با این حال همیشه خواسته‌ی او را برآورده کرده بود.
- تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی!

ایزابل دوباره به سمت لوسیوس برمی‌گردد. اما این‌بار به خودش زحمتی برای نزدیک شدن به او نمی‌دهد. تنها پاسخ می‌دهد:
- حالا هرچی. بحث کردن با من برات هیچ فایده‌ای نداره. مانع سر راهته و می‌تونی ببینی اگه به چیزایی که گفتم عمل نکنی چطور در یک چشم بر هم زدن روحتو از بدنت می‌کشه بیرون. زودباش، امتحانش کن!

ایزابل همزمان با گفتن این حرف، با نگاهش اشاره‌ای به شوالیه‌ی زره‌پوش می‌کند. لوسیوس دندان‌هایش را به هم می‌فشارد.
- می‌خوام بدونم وقتی از اینجا زنده بیرون رفتم، چطور می‌خوای با عواقب این گستاخیت کنار بیای.

ایزابل حتی خم به ابرو نمی‌آورد و تنها زیر لب می‌گوید.
- اگه زنده بمونی...

گابریلا که از کل‌کل ایزابل و لوسیوس خسته شده بود، جلو می‌آید و در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی سایرین، مستقیم و در فاصله‌ی نزدیکی رو به شوالیه‌ی زره‌پوش می‌ایستد.
- جناب شوالیه! من که چیزی برای فرار کردن ازش ندارم! یه زمانی گابریل بودم و بهم می‌گفتن گب. فکر کنم خودت تو مه دیدی که چطوری بودم پس نیازی به توضیح بیشتر نیست نه؟ اصلا هم پشیمون نیستم که یه زمانی گب بودم، چون اگه اونطوری نبودم، شاید هیچ‌وقت جایی که الان هستم نبودم. حله؟ حالا می‌تونم رد شم؟

هیچ تکانی از جانب شوالیه‌ی زره‌پوش دیده نمی‌شود. انگار که جسم بی‌جانی باشد که هم‌چون مجسمه وسط تالار عظیم آن را کاشته باشند. گابریلا نگاهی به بقیه می‌اندازد و وقتی نگاه‌های حیران آن‌ها نیز پاسخی به دنبال ندارد، شانه‌ای بالا می‌اندازد و به جلو حرکت می‌کند. در حالی که همه با نگرانی نفس در سینه حبس کرده بودند، گابریلا بدون هیچ خطری از کنار شوالیه عبور می‌کند.

گابریلا با رسیدن به خط پایان، برمی‌گردد و رو به مرگخواران فریاد می‌زند:
- خب مثل این که حق با ایزابل بود! زودتر بیاین که منتظرتونم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: پنجشنبه 15 خرداد 1404 12:01
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: جمعه 23 آبان 1404 20:16
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 242
شفادهنده
آفلاین
_همه باهم؟

در پی همین سوال کوتاه، صدای خنده‌ی آهنگین و زنانه‌اش در فضای متشنج و تاریک طنین انداز شد.
با قدم‌هایی خاموش همانند سایه‌ای از مرگ، از میان جمع مرگخوارانی که بهت زده به دنبال منبع صدا می‌گشتند عبور کرد. کلاه ردای سیاه رنگی که بر تن کرده بود را کنار زد تا در تاریکی وهم برانگیز، درخشندگی نگاه آبی رنگش همگان را از حضور بانوی جوان آگاه کند. هیچ ترسی در چشمانش نبود. دیوانه‌وار لبخند می‌زد، گویا تمام این ماموریت در چشم او فقط یک شوخی بی‌رحمانه است.

لوسیوس روشنایی چوبدستی‌اش را به سمت او گرفت و با صدایی که می‌لرزید صحبت کرد.
_مک‌دوگال؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ قرار نبود همراه ما توی ماموریت باشی!

ایزابل شنل را از روی شانه‌هایش باز کرد و به گوشه‌ای انداخت. بدنش را چرخاند و پشت به آنها ایستاد. نگاهش را به موجود زره پوش دوخت و نیشخندش بزرگتر شد.
_صدای افکارت خیلی بلنده مالفوی. ترسیدی؟ آره.‌‌.. همتون ترسیدین!

نارسیس قدمی نزدیک‌تر آمد و پرسید:
_ایزابل، از کی همراهمون بودی؟ هیچکس متوجه حضورت نشد...

شانه‌ای بالا انداخت اما رویش را به سمت آنها برنگرداند.
_لازم نبود متوجه بشین. ارباب خوب می‌دونست چه ترسوهایی رو برای این ماموریت انتخاب کرده...!

گابریلا با حرص جلو آمد و صدایش را بالا برد.
_جرئت نداری به ما بگی ترسو! ترسو تویی که خودت رو بین سایه‌ها قایم کردی تا شبیه ابرقهرمان‌ها به نظر بیای!

ایزابل با نیشخند از روی شانه به دختر خشمگین نگاهی انداخت.
_به خودت نگیر گابریلا. من تنها کسیم که اون مه روش اثر نداشت و تو تنها کسی بودی که تونستی به راحتی باهاش مقابله کنی...! این یعنی ترس؟ نه.

همه‌ی مرگخواران با شنیدن حرف‌هایش بیش از قبل بهت زده شدند اما گابریلا آرام‌تر به نظر می‌رسید. رابستن از همان جایی که ایستاده بود گفت:
_غیر ممکنه... تو توی اون مه سرخ رنگ با هیچی رو به رو نشدی؟!

حالا به سمتشان برگشت. دیگر پوزخندی روی لب‌هایش نبود.
_یادته خودت چی گفتی رابستن؟ گفتی این تالار هوش داره... یه نگاه به خودتون بندازین؟ خسته‌تر و بی جون‌تر از هر موقع دیگه‌ای دارین دست و پا می‌زنین تا به اون جعبه برسین!

سیبل اخم کرد و نگاهش بین ایزابل و شوالیه‌ی زره پوش جا به جا شد.
_یه دلیلی داره که اون بهمون حمله نمی‌کنه... درسته؟

نگاهش را به سیبل دوخت و لبخندی سرشار از غرور بر لب‌هایش نقاشی شد.
_دلیلش منم. اون به احترام کسی ایستاده که تاریکی‌های وجودش رو پذیرفته سیبل...! من بارها راجب گذشته‌م با افتخار صحبت کردم، در حالی که شما ازش فرار کردین!

حالا شروع کرد به قدم زدن بین تن‌های خسته و لرزان مرگخواران.
_ترس‌ها، خاطرات و گذشته... همه‌ی اینها بخشی از روحتون. این مکان ازش تغذیه می‌کنه پس یعنی داره ذره ذره روحتون رو می‌بلعه و جسمتون رو خسته می‌کنه.

سیبل به سمتش قدم برداشت.
_راه حلش چیه؟ چیکار باید بکنیم؟

ایزابل به سمت او برگشت. لبخندی روی لب‌هایش و برق اشتیاقی در نگاهش دیده می‌شد. با سر به شوالیه‌ی زره پوش اشاره کرد.
_یا هرچیزی که ازش فرار می‌کردین رو همینجا چال می‌کنین و از دروازه‌ی بعدی رد می‌شین، یا اون غول آهنی یکی یکی نفله‌تون می‌کنه! انتخاب با خودتونه.

لوسیوس با صدایی که از خشم می‌سوخت داد کشید.
_لعنتی! تو کی هستی که بخوای به ما حق انتخاب بدی؟ تو از درون هیچکس خبر نداری!!

به سمتش قدم برداشت. چنگ دردناکی روی ساعد دست چپش زد و آن را بالا آورد تا آستین ردا کنار رفته و نشان شوم مرگخواری‌اش آشکار شود.
_چیه مالفوی؟ نمی‌خوای قبول کنی چه کارای وحشتناکی انجام دادی؟ تو از این نشان می‌ترسی... تو از خودت می‌ترسی!

لوسیوس یک قدم به عقب رفت و ایزابل متقابلا یک قدم به جلو برداشت.
_سیاهی درونت کجا رفته لوسیوس مالفوی؟ وفاداریت به لرد سیاه کجا رفته؟ تو لیاقت خدمت به ارباب تاریکی رو نداری!!

از لوسیوس فاصله گرفت و سمت بقیه‌ی مرگخواران برگشت. با صدای بلندی که به گوش همه برسد صحبت کرد.
_لرد سیاه من رو فرستاده تا مطمئن بشم که این ماموریت به اتمام می‌رسه. براش مهم نیست چند نفرتون اینجا به کام مرگ کشیده بشین، چون معتقده هر کسی که امشب زنده بر نگرده به خانه‌ی ریدل‌ها، لیاقت خدمت به ارباب تاریکی رو نداشته... ارباب من احترام ترسوها رو نمی‌خواد!!!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در 1404/3/15 14:57:31
I burned my soul to light my own pathتصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: چهارشنبه 14 خرداد 1404 00:47
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 15:20
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
رد پاهایی که در مه به جا مانده بودند، به تدریج کمرنگ می‌شدند. مه اگرچه دیگر قدرت پریشان کنندگی‌اش را از دست داده بود، اما بوی نمناک و سرمازده‌اش هنوز در فضا باقی مانده بود؛ مثل ته‌مانده‌ی خوابی بد که از خواب برخاسته باشی، اما هنوز اثرش روی پوستت نشسته باشد.

گابریلا در سکوت پشت سر سیبل گام برمی‌داشت. نه کسی حرف می‌زد، نه کسی نیاز به حرف زدن داشت. گویی عبور از مه، چیزی را در همگی خاموش کرده بود؛ یک جور خستگی روانی، یا شاید احترامی نانوشته به چیزی که پشت سر گذاشته بودند.

رابستن، مثل سایه‌ای لغزان، پشت‌سر همگان در حرکت بود. شنلش هنگام حرکت صدای خفیفی داشت که مثل صدای سایش برگ‌های خشکیده بود. گاهی زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. کسی نمی‌فهمید، اما مشخص بود که زبانی باستانی‌ست، از آن‌ دست زبان‌هایی که تنها با نفس شنیده می‌شوند، نه با واژگان.

ناگهان، سیبل که در حال بررسی دیوارها بود، بی‌هیچ اخطاری دستش را بالا آورد و ایستاد. دیگران بلافاصله بی‌صدا پشت‌سرش متوقف شدند. دیوار سمت راست تغییر کرده بود.

تا همین چند لحظه‌ی قبل، دیوار صاف و سرد بود. حالا، سطحش مثل مایع موج می‌زد؛ انگار بخشی از سنگ، ذوب شده باشد. گویی تالار زنده بود و در واکنش به حضور آن‌ها، تنفس می‌کرد.

سیبل، آرام و بی‌تردید جلو رفت. چشم‌هایش نیمه‌باز بودند، انگار که هنوز در رویا باشد. لب‌هایش را از هم گشود، اما به‌جای صدا، بخار نقره‌ای رنگی بیرون آمد که به سمت دیوار روان شد. دیوار برای لحظه‌ای آرام گرفت؛ لرزشی ملایم، شبیه تسلیم شدن در برابر چیزی آشنا.

سیبل نگاهش را به آن‌چه پیش رو بود دوخت:
– خودش ما رو هدایت می‌کنه. فقط کافیه نترسیم.

رابستن با صدایی آرام اما پرطنین زمزمه کرد:
– تالار می‌فهمه کیا به سمت جعبه میان. هوش داره... و حافظه...

گابریلا رو به سیبل اخمی کرد:
– چیزی رو حس می‌کنی؟

سیبل سر تکان داد. اشاره‌اش به کف تالار بود. سایه‌هایی آرام در حرکت بودند. شاید رد انگشتانی که از زیر سنگ به دنبال لمس پاهایشان بودند. شاید هم فقط خیالات.

رابستن، بی‌آن‌که نگاه از دیوار بردارد، گفت:
– اینجا یه قانون داره. هر چی نزدیک‌تر می‌شیم، بیشتر سعی می‌کنه بترسوندمون. ولی دیگه از ذهنمون استفاده نمی‌کنه. از خاطره‌هامون استفاده می‌کنه. از خود گذشته‌مون، از دردهایی که پنهون کردیم.

سیبل زمزمه کرد:
– و از چیزهایی که نمی‌تونیم به بقیه بگیم...

ناگهان، صدای خفیفی از دل تالار بلند شد. صدایی شبیه جیرجیر، اما عمیق‌تر و فلزی‌تر. گابریلا سر چرخاند. کمی آن‌سوتر، در تاریکی، چیزی جابه‌جا شده بود. زمین لرزید. آرام، اما کافی برای اینکه همه حسش کنند.

سایه‌ای از دل تاریکی بیرون آمده بود.

ابتدا فقط صدای کشیده شدن زنجیر بود. سپس، بازوی عظیم فلزی‌ای که از میان مه به بیرون خزید. موجودی زره‌پوش، شبیه شوالیه‌ای که از دل مقبره‌ای جادویی برخاسته باشد، حالا راه را سد کرده بود. از چشم‌ خالی کلاه‌خودش، نوری آبی‌فامی سوسو می‌زد.

رابستن آهسته گفت:
– محافظ نهایی تالار...
– نه، این فقط نگهبان دروازه‌ی بعدیه.

لوسیوس پوزخندی زد.
– خوشحالم که حداقل می‌دونه چقدر دیر کردیم.

زره‌پوش اما بی‌حرکت ایستاده بود، گویی منتظر فرمانی بود. ناگهان، صدایی از بالا در تالار پیچید. صدایی زنانه، دورگه، و در عین حال آشنا.

– فقط کسی که سایه‌ی خودش رو پذیرفته، اجازه‌ی عبور داره.

همه سر بلند کردند، اما منبع صدا نامشخص بود. تالار مثل آینه‌ای صوت را هزاربار منعکس می‌کرد. نگهبان، یک‌قدم جلو گذاشت. با هر قدم، زمین زیر پایش ترک برمی‌داشت.

سیبل با لحنی مصمم گفت:
– یا همه با هم عبور می‌کنیم... یا هیچ‌کس.

نگاه‌ها به هم دوخته شد. آزمون تازه آغاز شده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 خرداد 1404 12:58
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 11:48
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 513
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه کمی تا قسمتی کامل و جامع تا آخر این پست:
گروهی از مرگخواران از طرف لرد به ماموریتی فراخونده شدن که به صندوقی در بانک گرینگوتز دستبرد بزنن و چیزی که داخلش هست رو بدزدن. اما بانک خالی از اجنه و متروکه‌س و در تاریکی فرو رفته. بعد از این که تو ورودی اصلی بانک موجوداتی بهشون حمله می‌کنن و باعث زخمی شدن گابریلا می‌شن، تصمیم می‌گیرن وارد بخش ویژه بشن و درو پشت سرشون ببندن. مرگخوارا گابریلا رو بعد از درمان برای تجدید قوا تنها می‌ذارن و مسیرو ادامه می‌دن و به تالار عظیمی می‌رسن که ریشه‌هایی هم‌چون درخت که خون درونش جاریه رو زمین زیر پاشون حکاکی شده و مرکز تمام ریشه‌ها به جعبه‌ای سیاه‌رنگ می‌رسه که حدس می‌زنن همون چیزیه که لرد می‌خواسته. اما با وجود ریشه‌ها که هر حرکت اشتباه روشون تله‌ای رو فعال می‌کنه، رسیدن به جعبه راحت نیست و در اولین اقدام، مهی تمام تالارو فرا می‌گیره که اونا رو با بدترین ترسشون مواجه می‌کنه. مرگخوارا با موفقیت از این مرحله عبور می‌کنن و مه شروع به خارج شدن از تالار می‌کنه که با ورود گابریلا که برای پیوستن به سایرین اومده بود همزمان می‌شه و اونو دربرمی‌گیره. اما گابریلا هم موفق می‌شه با ترسش مواجه بشه و حالا همگی با هم، در فاصله‌ی زیادی از جعبه ایستادن تا حرکت بعدی رو آغاز کنن اونم در حالی که به نظر جعبه دیگه خاموش و بی‌جان نیست، بلکه نفس می‌کشه و سایه‌ی ضعیفی اطرافش می‌چرخه...


~~~~~~~

تکلیف دیدار دهم با سالازار اسلیترین، به دعوت از رابستن لسترنج


گابریلا که تنها به زمان نیاز داشت تا قوایش را بازیابد، برای پیوستن به سایر مرگخواران به حرکت در می‌آید و مسیری که آن‌ها طی کرده بودند را دنبال می‌کند. مهی که مرگخواران به تازگی از آن رهایی یافته بودند و آن‌ها را به رویارویی با بدترین ترسشان وادار کرده بود، حالا با عبور موفقیت‌آمیزشان از این چالش در حال خروج از تالار بود.

مه در حال خروج بود و گابریلا در حال ورود.

گابریلا که برای پیوستن به سایرین عجله داشت، بدون توجه به مه و با خیال عادی بودن آن، به داخل تالار قدم می‌گذارد. اما بلافاصله تاثیر مه گریبان‌گیرش می‌شود. تنها یک پلک زدن کافی بود تا کسی جلوی چشمانش ظاهر شود که هرگز حتی خیالش را هم نمی‌کرد.

خودش بود.

اما خبری از موهای سرخ‌رنگش که به رنگ آبی تغییرش داده بود یا چشم‌های بنفش‌رنگی که حاصل ترکیب رنگ سرخ جهنم با چشمان آبی پیشینش بود نبود. همه‌چیز مثل زمان کودکی‌اش بود، درست قبل از آن که پا به جهنم بگذارد و شخصیت تازه‌اش متولد شود، اما هم‌سن با خودش. دختری هجده‌ساله با موهای نقره‌ای-بلوند و چشمانی آبی‌رنگ مستقیما به چشم‌های گابریلا زل زده بود.

گابریلا انگار نه انگار که دیدن خودش عجیب باشد، ابرویی بالا می‌اندازد.
- تقریبا مطمئنم کارواش جادویی‌ای این اطراف نیست که بتونه رنگ وجودمو از بین ببره! پس... لنز گذاشتی؟

کوچک‌ترین تغییری در حالت نگاه گابریلای خیالی که همان نسخه‌ی بزرگ‌شده‌ی گابریل بود مشاهده نمی‌شود. با هیجانی وصف‌ناپذیر که امید، عشق و محبت در نگاهش موج می‌زد، همچنان به نسخه‌ی حقیقی خودش خیره مانده بود.

- خب اگه حرفی نداری که بای!

گابریلا با گفتن این حرف قصد می‌کند به جلو حرکت کند و با زدن تنه‌ای به گابریل از او عبور کند، اما حرفی که گابریل می‌زند او را برای لحظه‌ای سرجایش متوقف می‌کند.
- هنوز فرصت داری که دوباره من بشی.

گابریلا با بیخیالی شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- آها.

و دوباره قصد حرکت می‌کند که این‌بار گابریلای خیالی خودش را محکم در بغل او پرتاب می‌کند و دست‌هایش را دور کمرش حلقه می‌کند.
- کجاست اون دختری که تمام چیزی که براش مهم بود خوش‌حال کردن دیگران بود؟
- خب اگه دنبال یکی دیگه هستی چرا منو بغل کردی؟
- چون دختری که می‌گم هنوز همین‌جاست. درون تو. من هنوز بخشی از تو هستم و دارم می‌بینم که چقد مشتاق هستی دوباره من بشی.

گابریل همزمان با گفتن این حرف، گابریلا را رها می‌کند و دستش را بر روی قلب او می‌گذارد و لبخند گرمی به او می‌زند.
- قبلا هم بهت گفته بودم، یادت میاد؟ من بخشی از تو هستم. همیشه درونت خواهم بود و تو رو به شک می‌ندازم. تا روزی که بپذیری باید مثل من می‌موندی. تا روزی که دوباره من بشی.

گابریلا حالا می‌فهمید با چه چیزی مواجه شده است. نسخه‌ای از خودش که اگر سال‌ها پیش رهایش نکرده بود، حالا تبدیل به آن شده بود. اما گابریلا مطمئن بود که دیگر اثری از او درونش نیست. خودش او را راهی کرده بود که برای همیشه از وجودش پر بکشد و برود.

اما حالا، بدترین ترسش جلویش قد علم کرده بود. ترس از این که گابریل کامل رهایش نکرده باشد و شخصیت مستقلی که بدست آورده است، با او نابود شود. ترس از این که گابریل او را در مسیر جدیدی که انتخاب کرده است دچار تزلزل کند.

نه!

این نه می‌توانست حقیقت داشته باشد و نه چیزی بود که او بخواهد.

گابریلا دست دخترک را از روی قلبش کنار می‌زند و این‌بار خودش قدمی به جلو برمی‌دارد و به چشم‌های آبی‌رنگ گابریل خیره می‌شود.
- خودت بگو، قیافه من شبیه کساییه که چنین چیزی بخوان؟

لبخند گرم گابریل که با پس زده شدن دستش کم‌رنگ شده بود، حالا قوی‌تر از قبل دوباره به صورتش باز می‌گردد. لب‌هایش برای پاسخ گفتن به گابریلا باز می‌شود، اما گابریلا بلافاصله با یادآوری موضوعی پوزخندی می‌زند و زودتر می‌گوید:
- هه! تقریبا فراموش کرده بودم که تو همیشه امید واهی داری. معلومه که جوابت آره‌س!
- می‌گم آره، نه چون این چیزیه که می‌خوام، بلکه چون حقیقته. متوجه نیستی؟ تمام لحظاتی که شک و تردید به سراغت اومدن به خاطر این بود که من هنوز بخشی تو هستم.

گابریلا سعی می‌کند ژست افرادی که در حال فکر کردن هستند را به خود بگیرد.
- هممم... بذار فکر کنم چند بار این اتفاق افتاد... اوه، هیچ‌وقت!

گابریلا هیچ‌وقت را چنان بی‌رحمانه فریاد زده بود که گابریل ناخودآگاه چند قدم به عقب برمی‌دارد. از نظر گابریلا او حتی کمی محوتر از قبل به نظر می‌رسید.

- تو یه آدم با احساس و پر از عشق و محبت هستی که فقط خوبی رو می‌شناسه. به من برگرد و بدی‌های وجودت رو برای همیشه پاک کن.

خوب، بد. خوبی، بدی. کلیشه‌هایی که گابریلا سال‌ها بود دیگر آن را نمی‌شناخت و از نظرش بی‌معنی‌ترین مفاهیم در دنیا بودند. گابریلا بی‌توجه به سخنان گابریل که به خیال خودش باید در او اثر می‌کرد، به آرامی با قدم‌هایی محکم به گابریل نزدیک می‌شود.
- بازم داری اشتباه قبلتو تکرار می‌کنی. این تو نیستی که درون من بودی، این من بودم که در وجود تو بودم، منتظر برای بیرون اومدن و با بیرون اومدن من... تو دیگه وجود خارجی نداری!

گابریلا با گفتن این حرف، دهانش را به سمت گابریل می‌گیرد و به سمتش فوت می‌کند. همزمان با برخورد جریان بادی که از دهان گابریلا خارج شده بود، گابریل شروع به محو شدن می‌کند و مهی که آن‌جا را فرا گرفته بود هم از پشت سرش عبور کرده و با خروج از تالار، به کلی از بین می‌رود.

با ناپدید شدن گابریل، گابریلا زیر لب زمزمه می‌کند:
- و من از چیزی که سالازار ازم ساخته راضی‌ام.

- گابریلا!

سیبل بود که متوجه حضور او شده بود.
- از مسیری که از قدم‌هامون به جا مونده بیا. مواظب باش که هر حرکت اشتباه تله‌ای رو فعال می‌کنه.

گابریلا با حرکت سرش اطاعت می‌کند و طولی نمی‌کشد که با دنبال کردن مسیر، به سایرین ملحق می‌شود. جایی که جعبه سیاه‌رنگ هنوز در فاصله‌ی زیادی از آن‌ها قرار داشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/3/13 13:29:55
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/3/13 17:13:26
🦅 Only Raven 🦅
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟