هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
#71

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
موضوع تنز ( طنز ! ) : یک روز من بدون جادو !

سلام دوستان . ما یک عدد ساحره میباشیم . نام ما آماندا لانگ باتم میباشد ! این هم ورقی از دفتر خاطرات ما میبود و همچنان هم میباشد ! دوستان چون نظرات شما برای ما مهم میباشد پس لطفا آن ها را برای خودتان نگاه دارید اگر میشود !

_________________________________________

روزی روزگاری که در خانه ی پدربزرگ گرامی تلپ تشریف داشتیم ( ) کلاغا خبر دادن که شوهر عمه ی بابای مامانمان در بستر مرگ به سر میبرند . با شنیدن این خبر داغ تحت تاثیر قرار گرفتیم و با اینکه در خانه ی پدربزرگ پادشاهی میکردیم و مشغول بالا رفتن از پله های ترقی بودیم و کلا خوش بودیم علی رغم میلمان ( علی رقم ؟!!!) شال و کلاه کردیم و راهی شهر شوهر عمه ی بابای والده شدیم . بدشانسی اینجا بود که خانواده ی شوهر عمه ی اونیکی پدربزرگم* مشنگ بودند و ما راه و رسم زندگی مشنگی را بلد نبودیم . خلاصه بیخیال موضوع شدیم و قدم به شهر مشنگی نهادیم .

من : ااااااا !!! شهر مشنگی چقدر مدرن و باکلاسه !!!

از خاطرات دوران کودکی هنوز تصاویری که به مرور زمان مبهم تر شده بود بر مغزمان مانده بود . یادمان میآید که وقتی به دیدن مرحومه خاله ی شوهر دایی ببخشید مرحومه خاله ی زن دایی شوهر عمه ی عموی والده رفتیم ، والده از مغازه ای گل و شیرینی تهیه نمودند . چراش را هم نمیدانیم اما حتما بدون گل و شیرینی به خانه راهمان نمیدهند ! پس در به در به دنبال مغازه ای گشتیم .
در ابتدا وارد دکانی شدیم که داخلش را با وسایل عجیب غریب آهنی تزئین کرده بودند . چند تا از این چیزهایی که دو تا چرخ دارد که هم مدل بچه گانه هم مدل بزرگانه دارد هم آنجا بود .

ما : کسی اینجا نیست ؟
دکان دار : چرا هست ! چی میخوای ؟
ما : شیرینی !
دکان دار : برو خدا روزیت رو جای دیگه ای حواله کنه !

با ناراحتی از مغازه خارج شدیم و پس از برانداز مغازه ای که درست کنار مغازه ی قبلی واقع بود وارد شدیم . داخل مغازه انواع قاب عکس ها دیده میشدند . انواع قاب ها و انواع فرش ها و قالی ها . نمیدانم چرا مغازه ی گل فروشی را به جای گل با این چیزهای غریب تزئین کرده بودند .
خلاصه صاحب مغازه را پیدا کردیم و پس از چندی مصاحبه ی گرم و دوستانه با اردنگی به بیرون پرتاب شدیم .
شاپالاپ !
از جا برخواستیم و در حالی که پشتمان را مالش میدادیم گلی را دیدیم که روی چمن های خانه ای روییده بد . با احتیاط وارد محدوده ی خانه اش شدیم و گل را چیدیم . اما شیرینی را کم داشتیم . پس باز هم مشغول به یافتن شدیم .
یافتیم و یافتیم تا بوی خوشی که معلوم بود محصول کیک خوشمزه ایست با دماغمان تصادف کرد . خوشبختانه ما بیمه بودیم و مقصر هم آن رایحه ی دلپذیر ! پس رایحه التماسمان کرد که شکایت نکنیم از او . ما هم به قبول کردیم . اما نه به این سادگی ها ! در ابتدا کمی ناز کردیم اما بعدا که دیدیم مقصر بینوا زن و بچه دارد کمی دلمان نرم شد و به شرط اینکه چشمه اش را نشمانمان دهد قبول کردیم . او هم قبول کرد و ما را به طرف منشا بود کشاند . منشااش کیکی بود که خانم خانه داری پزیده بود . ما هم نا شیانه کیک را ربودیم و با عذاب وجدان به راه افتادیم . حالا فقط باید به خانه ی شوهر عمه ی بابای مامان میرفتیم .
با هر بدبختی ای که بود منزلش را یافتیم و داخل شدیم .

من : سلاااااام ! عمه ی بابا ی مادر جان ! کجایید ؟ آقایتان کجا هستند ؟ انشا... مرضشان درمان یافت و یا دار فانی را وداع گفتند ؟! با من حرف بزنید ! جوابم را بدهید ! عمه ی بابای مادر جان ! من طاقت دارم به روح آن خدا بیامرز ! مرده ؟!

با شنیدن و یا نشنیدن مسئله اینست !!! این خبر گل و کیک از دستمان رها شد و خاطراتی را که مادرم برایم تعریف میکرد مانند فیلم سینمایی از جلوی چشمانم گذشتند .

فلش بک

یک روز گرم تابستانی والده با والد مشغول صحبت بودند . ما هم داشتیم با پازل محبوبمان که عکس تام و جری بود بازی میکریدم . از لابه لای سخنان والده شنیدیم که میگفت فلانی در دانشگاه فبول شده .
پرسیدیم : کی ؟
گفت : شوهر عمه ی بابام !

یک روز دیگر که همسایمان عروسی راه انداخته بود – فکر کردیم شاید مادر بداند چه کسی راهی خانه ی بخت شده . بنابراین از او پرسییدم : عروسی کیه ؟!
گفت : شوهر عمه ی بابام !!!

روزی دیگر از او درباره ی زندگی عمه ی باباش و زن شوهر عمه ی باباش پرسیدیم .
گفت : شوهر عمه ی بابام داره میمیره !

بعد از شنیدن این خبر که دگر گونمان کرد کلاغ ها به ما رساندند که مادرم همه ی این حرف ها را به مسخره گفته اما ما که باور نکرده بودیم راهی خانه ی مرحوم شدم !

پایان فلش بک !

اشک از چشمانمان بی وقفه سرازیر میشد . های های میگریستیم . آخر شوهر عمه ی بابای مامان که بود که اینقدر با او اخت شده بودیم ؟! خون میگریستیم .
میگریستیم و میگریستیم که ناگهان چهره ی شوهر عمه ی بابا ی مامان در برابرمان ظاهر گشت . خیلی عصبانی بود . چگونه ممکن بود ؟ حتما روحش بوده ! او عصبانی بوده از اینکه برایش میگریستیم . به راستی که او چقدر مهربان بوده ! :bigkiss:
دیگر چیزی نفهمیدم . زیرا کسی که انگار شوهر عمه هه بوده با پتکی بر سرم نواخت . چیزی نفهمیدم تا اینکه بیدار شدم و فوری چوب جادو را درآوردم و غیب شدم !

*********************************
این بود خاطره ی یک روز در دنیای مشنگی بدون جادو سرکردن !

_________________________________

* راهنمایی برای اوناییکه حساب دودوتا چار تا بلد نیستن ! : شوهر عمه ی اونیکی بابابزرگم یعنی شوهر عمه ی بابای مامانم ! بابای مامانم اونیکی بابابزرگم میشه انگار !


تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
#70

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
موضوع جدي!

من يك فشفشه هستم.فشفشه به كساني مي گويند كه درست بر عكس مشنگ زاده ها هستند و قدرت جادو و استفاده از چوب دستي را ندارند ولي خون جادوگري در رگ هايشان جاري است.معمولا ما از افسون همه كاره استفاده ميكنيم كه مكاتبه اي توسط وزارت به ما ها آموزش داده ميشود.
پدر من جادوگر بود.او در بخش حمايت از موجودات جادويي كار ميكرد.مادرم يك فشفشه بود كه اون هم توانايي جادو كردن نداشت.پدرم از اين موضوع خيلي ناراحت بود و به همين دليل وقتي من سن كمي داشتم از ما جدا شد و مادرم با يك بچه و بدون توانايي جادويي تنها گذاشت.

خانه ما در ناكترن هست چون ما پولي نداشتيم كه جايي ديگر را اجاره كنيم مجبور بوديم در آن كوچه تاريك و با ترس و لرز به زندگي بپردازيم.من فقط در آنجا دوستي دارم كه او هم مثل من توانايي جادو كردن نداره و به اصطلاح فشفشه است.ما دوران خوبي را با هم گذرانديم.اسم عجيبي هم داره..ادواردنو واقعا اسم عجيبي است.البته شايد اين اسم را خودش گذاشته باشه.چون به گفته خودش هيچوقت پدر و مادرش را نديده است.

يك روز تصميم گرفتيم دو تايي به دياگون بريم و اونجا را نگاه كنيم.شايد تونستيم با كمك اون آموزش هاي مكاتبه اي كه با وزارت خانه داشتيم كاري بكنيم.پس من چتري صورتي كه در واقع چوب دستي هر دومون بود برداشتم و به راه افتاديم.

كوچه دياگون!

من و دوستم با دهان باز به آنجا خيره شده بوديم.از طرفي مغازه هاي زيبا و رنگا رنگ و تزيين شده و از طرف ديگر مردم آراسته با رداهاي زيبا كه به ما خيره شده بودند.انگار تمام كوچه دست از فعاليت خود برداشته بودند و به ما نگاه ميكردند.نگاه هاي مردم را از پشت به خودم احساس ميكردم.نور آفتاب مستقيم به چشمان ما ميخورد و ما درست مغازه ها را نميديديم.آخرين باري كه من در دياگون بودم كمتر از دو سال داشتم بنابراين هيچ چيز از اين كوچه يادم نبود.صداي كفش هاي كهنه و پينه بندي شد مان در فضاي دياگون پيچيده بود.با خوشحالي به اطراف نگاه ميكرد كه ناگهان دستي بر روي شانه ام احساس كردم.من و دوستم به سرعت برگشتيم و ... !

-آوداكدوارا!!

فردي مو طلايي با رداي سبز اين ورد را به طرف دوست من فرستاد و او پرت شد.حالا ديگر مطمئن بودم تمام مردم بهم خيره شده بودند.بالا سر دوستم رفتم.چشمانش را بسته بود و ديگه تپش قلب نداشت.شايد مادرم بتواند معالجه اش كند.به اطرافم كه نگاه كردم بعضي از مردم در حال گريه كردن بودند و فقط آن شخص مو طلايي قهقهه شيطاني ميزد.يكي از همراهانش با صداي كلفتي گفت:
-چرا حساب اين يكي رو هم نميرسي دراكو؟
-صبر كن كراب.بذار دوئل كنيم و بازنده كشته شود.هي پسر دوست داري دوئل كني!؟

اگر بعدا اين سوال را از من ميپرسيد من جواب منفي ميدادم ولي درصد آدرنالين خونم بسيار بالا رفته بود و با خشم سرم رو تكان دادم.دراكو نيشخندي زد و به آرامي حرفي زد.هيچكس جز خودش آن كلمه را نشنيد.در مقابل هم ايستاديم و به هم تعظيم كرديم.من تازه يادم آمده بود كه من جادو بلد نيستم.با ترس به اطرافم نگاه كردم و با نگاهم از مردم طلب كمك ميكردم ولي انگار شخصي ديگر هم جرات دخالت نداشت.

-استيوپفاي!
نوري زرد رنگي به طرف من آمد و من بدون هيچگونه دفاعي در مقابل آن ايستاده بودم.ورد به من برخورد كرد ولي من حركتي نكردم فكر كردم شايد ورد تاثير نكرده ولي اشتباه ميكردم.بدنم كم كم خشك شد و ديگر نمي توانستند حركت كنم.حتي پلك زدن هم برام مشكل شده بود.سرم به طرف جلو حركت كرد و به زمين برخورد كردم.تنها چيزي كه ميفهميدم فرياد هاي آن شخص مو طلايي و صداي آه و ناله مردم بود.وردي به نام كريشيو به طرفم پرتاب شد كه به شدت باعث شد زجر بكشم.وردي كه تمام خاطرات بد و خوبم را جلوي چهره ام آورد ولي من بايد دوستم را نجات ميدادم.آيا او مرده بود؟صداي مرد ديگري كه نازك تر بود به گوشم رسيد و ... .

چشمانم را باز كردم.در خانه ي شخصي نشسته بودم و يك مرد با ريش هاي سفيد سوپ داغي درون دهانم ميريخت.چقدر لذت بخش بود.تمام اجزاي بدنم به حركت در آمده بود.برام مهم نبود كجا هستم.فقط خوشحال بودم كه نجات پيدا كردم.ناگهان ياد دوستم افتادم.شروع به حرف زدن كردم ولي صدايي از دهانم در نيامد.اينقدر دهانم بسته بود كه انگار حرف زدن يادم رفته بود.به سختي آن را باز كردم و گفتم:
-دوستم چي شد!؟
-دوستت!؟اون توسط دراكو مالفوي يكي از مرگخواران لرد ولدمورت كشته شد.

اشك در چشمانم جاري شد.با قيافه متعجب به او خيره شده بودم و همانطور اشك ميريختم.باورم نميشد!ادواردنو بهترين دوستم كشته شده بود!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۸:۵۳ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
#69

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
نمیدونستم میشه هم تو مسابقه ی جدی شرکت کرد هم طنز یانه!
جدی: من یک فشفشه بودم.



- من بی عرضه نیستم! نیستم! نیستم!
قهقه های آندو اعصابم را به هم ریخته بود. چرا دست از این مسخره بازی ها برنمیداشتند؟ خودم میدانستم که میتوانم جادو کنم و میدانستم که اگر نتوانم؛ حسابی در دردسر می افتم. اشکهایم بی وقفه پایین میریخت ولی هنوز ساندرا و ریکی میخندیدند..در اتاق من بودیم. اتاقی کوچک بایک تخت در گوشه، مبلی کنار آن و یک تلویزیون فکسنی که گهگاهی توسط ان از دنیای اطرافم با خبر میشدم.


من دختر بلندقدی بودم با موهای قهوه ای رنگ بلند. همیشه به خاطر لباس های صورتی که میپوشیدم مورد تمسخر پسرها قرار میگرفتم؛ ولی سعی میکردم اهمیتی ندهم...ولی اینکه خواهر و برادر بزرگم مرا آنطور مسخره و بی عرضه قلم داد کنند،مرا میکشت..ریکی در حالی که از کنارم میگذشت؛ سعی کرد مرا با " پخ " کردن بترساند هرچند که واقعا غیر منتظره بود و به هوا پریدم.ریکی دوباره قهقهه زد و از اتاقم خارج شد. به دنبال او،ساندارا هم خارج شد و قبل از بستن در دوباره بهم گفت:

- فشفشه ی بی عرضه!

وقتی صدای قدم هایشان قطع شد، روی تختم نشستم. مدتی به گوشه ای از تخت صورتی رنگم خیره ماندم؛ سپس بی اختیار زیر گریه زدم. من فشفشه نبودم! مطمئن بودم..! ما خانواده ی اصیلی از جادوگران بودیم و پدرم همیشه میگفت که با برادرش که کمی در جادو مشکل داشته چگونه رفتار میکرده اند! وحالا اگر من فشفشه باشم..!

سرم در میان دستانم قفل شد و سپس، فکری به ذهنم رسید..میتوانستم با تمرین کردن جادوگری را بیاموزم!چرا که نه؟!همین کاررا میکردم. بلند شدم و در اتاق را کمی باز کردم،سپس در راهرو دویدم و ..


وقتی دوباره در اتاقم را بستم، نفس نفس میزدم. با زحمت از انباری کتاب های درسی سال قبل ساندرا را برداشتم . همین طور، چوبدستی ریکی که مامان اجازه ی استفاده از ان را به ریکی نمیداد.ذوق زده شده بودم و بی اختیارمیلرزیدم. وقتی روی تختم نشستم و نور چراغ مطالعه ام را روی کتاب ثابت کردم؛ قلبم در سینه فرو ریخت.

اگر نمیتوانستم حتی ساده ترین جادوها را انجام دهم چه؟ من سال دیگر باید به مدرسه میرفتم..اگر نمیشد چه؟
افکار به ذهنم هجوم می آورد و مرا افسرده و پریشان میکرد. بالاخره توانستم از شر آنها خلاص شوم و روی کتاب خم شدم تا خط اول را بخوانم.

- اولین قدم برای آموزش ورد و انجام دادن آن؛ یاد گیری حرکت چوبدستی است. برای ورد لوموس که ساده ترین ورد است؛ حرکت چوبدستی باید به سرعت، به صورت ضربه ای آهسته و نرم باشد. ورد را با خود تکرار کنید" لوموس!" و به یاد داشته باشید که به هیچ وجه به چیزی جز روشنایی نیندیشید.


نفس عمیقی کشیدم و سپس، چوبدستی را بلند کردم و حرکت دست را انجام دادم. به نظر خودم که بی نظیر بود و حالا ،خوشحال بودم که قرار است اولین جادوی عمرم را انجام دهم.

- لوموس!

چشمانم را که بسته بودم، باز کردم. اتفاقی نیفتاده بود. اینبار تصمیم گرفتم چشمانم را باز نگه دارم. صدها بار دیده بودم که ساندرا با چشم باز جادو میکند.
-لوموس!
اتفاقی نیفتاد...

- لوموس!لوموس!لوموس!

هیچی...به خودم هم کم کم ثابت شده بود. من یک فشفشه م!

چوبدستی را محکم به سمت دیوار روبروی خودم پرتاب کردم و بعد؛ روی تخت دراز کشیدم. کتاب را نیز با خشونت از تخت پایین انداختم.چرا باید من فشفشه میشدم؟ حالا چطور ثابت کنم که نمیخواستم فشفشه باشم؟ چطور خودم را نجات دهم؟سوالات بیشماری مغزم را به درد آورده بود...بغضم ترکید و درحالی که به بالش خودم چنگ زده بودم؛هق هق کردم... .

یک سال بعد


- بیاید!بیاید! نامه داریم..سه تا نامه از دورمشترانگ!بدویید!مامان،بابا!نامه اومده!


ریکی با هیجان در خانه را پشت سرش بست. همگی در آشپزخانه بودیم. آشپزخانه ی ما نسبتا بزرگتر از بقیه ی خانه بود. دیوارها سفید بودند. کوزه های مختلف در ابعاد مختلف کنار دیوار به چشم میخورد و چای و منقل آتش هم در گوشه ای دیگر. ما پشت میز پنج نفره ی خانه نشسته بودیم.

نامه های مدرسه امده بود و من سعی داشتم هر طور شده زودتر صبحانه ام را تمام کنم و از اشپزخانه فرار کنم!ریکی نامه ها را روی میز انداخت.

- بیا! اینم دعوت نامه های مدرسه!


ساندرا پاکتی را برداشت که مال خودش بود:
-آخ جون! امسال من سال آخری هستم!
ریکی هم دو نامه ی دیگر را برداشت. پدر که نان خود را جویده بود؛ به ریکی گفت:


- هی پسر! نامه ی فرینا رو بده بهش!

- فرینا نامه ای نداره! هر دو تاش اسم من روشه! ریکی تایلور!ریکی تایلور!

و در حین گفتن این حرف، پاکت های هردو نامه را به سمت پدر گرفت.پدر با عصبانیت نامه ها را از دست ریکی بیرون کشید.


- یعنی چی؟ اشتباه کرده ان.. چرا دو تا دعوت نامه برای تو اومده؟

ریکی یکی از نامه هارا باز کرد و یک مدال از داخل آن بیرون افتاد. او با خوشحالی فریاد کشید:

-اره! اون دعوت نامه اس..این یکی؛ مدال کاپیتانی کوییدیچ منه!پس..فرینا نامه ای دریافت نکرده! اون یه فشفشه اس!

با شنیدن این جمله، پدر به سرعت به سمت من برگشت. صندلی ام را عقب کشیدم تا از او دور تر باشم..اشک در چشمانم حلقه زده بود با این حال، متوجه نگاه نگران ساندرا شدم.مادر هم لیوانی که در دستش بود را روی میز کوبید وگفت:


-شوخی نکن ریکی! اون یه اصیل زاده اس..حتما اشتباهی شده..ببینم نکنه تو نامه ی اونو قایم کردی!؟
ریکی پوزخندی زد و گفت:

- مطمئنم که فشفشه اس! سال پیش تا حالا هر شب تلاش میکرد یه چیزی یاد بگیره!! من هرشب اونو نگاه میکردم که ضجه میزد تا شاید بتونه وردی مثله لوموس رو اجرا کنه...اون واقعا یه فشفشه اس!


پدر فریاد کشید:
- کافیه ریکی!برو توی اتاقت!

ریکی اعتراض کرد ولی مامان نیز دست او را گرفت تا او را از آنجا دورکند. ساندرا هم به بهانه ی دستشویی از آشپزخانه بیرون رفت. با تمام وجود میخواستم پدر مرا هم بیرون کند! اما او گفت:
-خب؟
-خب..
-تو واقعا یه فشفشه ای؟
ساکت ماندم. چهره اش نشان از خشمش میداد و من سکوت را بر گفتن حقیقت ترجیح دادم.پدر دستی به سرم کشید و گفت:
- به من بگو تو یه فشفشه ای؟


سرم را به نشانه ی نه تکان دادم. پدر چوبدستی خودش رو از جیب شلوارش در آورد.
-بیا...یه ورد رو اجرا کن!!
دستم به شدت میلرزید و وزن چوبدستی را به زور تحمل میکردم.
-لوموس!

هیچ اتفاقی نیفتاد.پدر گفت:
-دوباره!
-لوموس!
-دوباره!
-لوموس!
-دوباره!

اشکهایم مثل ابشار میریخت. چوبدستی را روی میز پرت کردم و خودم از روی صندلی جستم.

- نمیتونم..من نمیتونم جادو کنم پدر!نمیتونم!من..من یه فشفشه ام!
پدر چیزی نگفت. فقط در چشمانم خیره شد.وسپس؛ لبخندی سرتاسر صورتش را در بر گرفت.


- من هم یه فشفشه بودم! گاهی وقتا؛ مجبور بودم تحمل کنم که بقیه به من بخندند ولی درست شدم!میبینی که حالا یه جادوگرم البته هنوز نمیتونم وردهای بزرگ رو اجرا کنم ولی میبینی که میتونم جادو کنم!بیا دخترم..خودم بهت یاد میدم چطوری باید جادو کنی!تو استعدادشو داری..


دستانش را برای در آغوش گرفتنش باز کرد؛ و من از خدا خواسته به سمت او پریدم و او را بغل کردم.در آغوش او امنیت را حس میکردم و دیگر؛ نگران فشفشه بودنم نبودم.

- تو قبل از اینکه فشفشه باشی؛ دختر منی!خب؟
او را بوسیدم و دوباره سرم روی شانه اش قرار گرفت... .


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۹:۴۰:۲۵

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۵:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#68

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
من اینو از چشم خودم؛ روی یه نفر دیگه! نوشتم...
طنز: یک روز من بدون جادو



برج و بارو های آزکابان زیر ضربات بارون خیس میخوردند. از پنجره ی بلند ترین برج گلی آنجا؛ که در میان ضربات باران و موج های پی در پی اقیانوس خیس خیس شده بود؛ شخصی آویزون بود...


- یا شصت پای مرلین...یا مرلین! نمیخوام..نمیخوام فرار کنم!مامان

دستان مرد بلند قدی که از برج آویزون شده بود؛ هنوز بر لبه های پنجره بود. شخص دیگری دوان دوان وارد اتاقک زندانی شد که قصد فرار داشت...

- هان! تو اینجایی؟ داشتی چی کار میکردی؟
- دارم روپایی میزنم!!
مرد دوم که از قضا نگهبان اتاق اونه؛ با حالت بهش خیره میشه و بعد میگه:
- تو داشتی فرار میکردی، نه؟


-نـــــــــه!! دستمو بگیر وگرنه می افتم! دستمو بگیر بوقی!!

مردی که از دیوار آویزون شده بود، توسط اون دومیه! به سمت بالا کشیده شد و بعد تا بالا آمد چوبدستی خود را از جیب شلوارش بیرون کشید.

-اه! من که چوبدستی ندارم..عجب توهمی زده ام!

نویسنده هم که به فکر توهمی که زد بود( )فرو میره؛ اون دوتا رو بیخیال میشه.ولی چون به هر حال مسابقه اس و اینا! اوکی. موردی نیست!ادامه رو فاز کن و اینا!

زندانی که نور ماه روی صورتش می افته و سیریوس بلک! بوده؛ به سمت مامور زندان حمله ور میشه. مامور از ترسش خشک میشه و نمیتونه چوبدستی بکشه.

-اوهوهو..اوهوهو..یوهوهوهوهو!نکن..آی ای! قلقلکم میاد..جانم..اوخ!اوخ اوخ!هی هی هی!


بدین ترتیب سیریوس با زرنگی تمام، مرد رو ناکار میکنه و از سلول خودش فرار میکنه.( یه توضیح الان بدم؛ یارو قلقلکی بوده!)

- نــــــــــــــــــه!( با حالت اکویی)

شلپ...بومب!


البته بومب بعد شلپ...که یعنی سیریوس با دیواره ی قلعه برخورد میکنه و می افته پایین توی اقیانوس. در حالی که داره از سرما میلرزه؛ از آب بیرون میاد...وردی به خاطرش رسیده ولی چوبدستی دم دستش نیست...پاش هم درد میکنه که اونم بدون چوبدستی نمیتونه کاری بکنه!


در خیابان....



- اتوبوس شوالیه دربست!()
اما هیچ اتوبوسی از اونجا عبور نمیکرد چه برسه به اتوبوس شوالیه که نیاز به چوبدستی داشت!سیریوس در حالی که دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود, کنار تابلویی ایستاده بود و مدام به بالا و پایین خیابان طویل مقابلش خیره میشد و زیر لب به چوبدستی و اینا فحش میداد! بالاخره چند ماشین به سمتش آمدند.


-تاکسی!


تاکسی زرد رنگی جلوی پای او نگه داشت و سیریوس با خوشحالی داخل نشست.

-کجا میرید قربان؟

- هاگزمید.

-کجا؟

-هاگزمید.
- کدوم قبرستونیه؟عیزم(=عزیزم)؟


سیریوس آدرس دقیق هاگزمید رو به طرف میده ولی اون یارو هرچی فکر میکنه یادش نمیاد که هاگزمید و اون خیابونا کجان. سیریوس یاد خونه اش می افته و آدرس اونجا رو میده که خوشبختانه طرف بلده. چند دقیقه ی بعد؛ اون از ماشین پیاده میشه.


- هوی عمو خوش خیال! کلی منو سر کار گذاشتی..حالا پولشو نمیدی؟ یه ساعت و شصت دقیقه () منوعلاف کردی!

- چقد میشه؟

-شیش تا.
-شیش تا چی؟

مرد نگاه ناجوری به سیریوس میندازه و بیخیال پول و اینا؛ از ماشین پیاده میشه و مشتی در دماغ سیریوس میکوبه و میره.

سیریوس:آخ..مامان..
و به سمت خونه راه می افته.


-اه! این در هم که قفله..الوهومورا...نچ! من که چوبدستی ندارم!امروز چه توهمی زده اما!
نویسنده:اره منم!


سیریوس از پنجره و دودکش خونه به داخل میپره.(اونوقت چطوری هم از پنجره هم از دودکش؟) و وقتی وارد خونه اش میشه؛ یه چوبدستی که مال برادرشه رو میبینه...! به حالت به سمت چوبدستیه میره و اونو بر میداره. آبه که از لب و لوچه اش میچکه!و اون لحظه ای که چوبدستی درون دستش قرار میگیره؛ انگار که دنیا را بهش داده باشند.


-کریچر..بیا!...آوداکداورا!ها ها ها ها!
میره دم در خونه.چندتا ماشین دارن میان.


-تاکسی ...بیا؛....ایمپدیمنتا!
میره سمت در خونه و در و میبنده:
- الوهومورا!


در غیژ غیژ کنان باز میشه....خلاصه که همون طور که آدم های معمولی بدون آب و غذا, اعضای سایت جادوگران بدون کارت اینترنت و اینا!،میمیرن، جادوگرا هم بدون جادو میمیرن!






ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۵:۴۹:۰۰
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۶:۵۰:۲۹
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۵:۴۳:۲۰

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#67

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
موضوع جدی : من یک فشفشه ام .
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
من و جیک مقابل در ورودی کلوپ جادوگران توقف کردیم. من با تردید به در خیره شده بودم.
جیک : بیا بریم تو... اگه بازم کسی خواست اذیتت کنه ، خودم حقشو کف دستش می ذارم!
من لبخندی زدم وگفتم : ممنونم جیک. تو دوست خیلی خوبی هستی... ولی به نظر من بهتره بریم یه جای دیگه... یه جایی که خلوت تر باشه و...
_ نه! ما قبلا همین جا رو انتخاب کردیم... با توافق هم ، یادت می یاد؟
_ آره...ولی...
_ گوش کن آرلینا. برام اصلا مهم نیست دیگران چه فکری در مورد تو می کنن. بذار اونا هر چی دلشون می خواد بگن. به حرفاشون اهمیت نده...
_ خوب، راستش منم دیگه به این وضع عادت کردم . فقط نگران تو بودم. دلم نمی خواست دیگران به خاطر وجود من به تو نیش و کنایه بزنن و ...
_ شما دو تا کبوتر عاشق می خواین تا صبح دم در بمونین؟ برین تو دیگه... راهو بستین.
من و جیک برگشتیم و با جمعیتی رو به رو شدیم که می خواستند وارد کلوپ شوند، ولی ما راهشان را اشغال کرده بودیم.
جیک در حالی که تته پته می کرد گفت:" ام...ب...ببخشید. ا...الان می ریم کنار..."
بعد دست من رو گرفت و وارد کلوپ شد. آن جا واقعا شلوغ بود و این باعث خوشحالی من شد. چون فکر می کردم آن پسرها ی الاف نمی توانند ما را بین جمعیت پیدا کنند. اما کاملا در اشتباه بودم.
به محض اینکه به میز بیلیارد نزدیک شدیم صدای پسری به گوشم رسید که فریادزنان می گفت:" اوه...نگا کنین بچه ها. پسره ی کودن با دوست دختر فشفشه اش از راه رسید..."
و بعد صدای خنده هایی تهوع آور در گوشم پیچید... سرم را بالا گرفتم و چند پسر جوان با تیپ های عجیب و غریب را دیدم که به من پوزخند می زدند.
جیک دست مرا رها کرد و با خشم گفت:" دهنای گشادتونو ببندین وگرنه..."
پسر قوی هیکلی که قدش از جیک بلندتر بود جلو آمد وگفت:" وگرنه چی کوچولوی قنداقی؟"
جیک دندان هایش را بر هم سایید و چوبدستی اش رابه سمت پسر گرفت. قبل از اینکه او بتواند تصمیم بگیرد چه طلسمی را به طرف پسر قلدر بفزستد ، صدای خرد شدن بینی در فضا پیچید و جیک با شتاب به سمت عقب پرت شد . حالا بیشتر جمعیت حاضر در کلوپ ، دور ما ایستاده بودند و با کنجکاوی به من،جیک و پسرهای قلدر خیره شده بودند . می دانستم که صورت باریکم سرخ شده است و دوست داشتم از آنجا فرار کنم. اما با وجود جیک که کف زمین افتاده بود و انبوه جمعیت نمی توانستم این کار را بکنم. خم شدم و به جیک کمک کردم تا بلند شود. او با سردرگمی چوبدستی اش را به سمت بینی اش گرفت و کاری کرد تا خونریزی بند بیاد.
ویولت که یکی از صاحبان کلوپ بود از بین جمعیت راه باز کرد و در حالی که چوبدستی اش را به سمت گروه پسران گرفته بود فریاد زد :" زود گورتونو گم کنین... دیگه ام این طرفا پیداتون نشه..."
پسرها غرولند کنان بیرون رفتند و من به جیک گفتم: بهتره ما هم بریم... امروز به اندازه ی کافی...
ناگهان صدای جیغی گوش خراش در کلوپ پیچید. من به طرف منبع صدا برگشتم و با دیدن آن صحنه دلم فروریخت!
چند هیکل شنل پوش که نقاب های مرگخواران را به صورت داشتند، در میان جمعیت ظاهر شده بودند و جسد زنی که به نظر می رسید لحظاتی پیش او را کشته بودند ، جلوی پایشان قرار داشت.
من وجیک درنگ نکردیم و با بیشترین سرعتی که می توانستیم به طرف در کلوپ دویدیم. جیک دست مرا محکم گرفته بود.
زمانی که تنها چند قدم با در فاصله داشتیم ، مرگخواری جلوی راهمان را گرفت و با حالتی شیطانی گفت:" کجا با این عجله؟"
و بعد چوبدستی اش را به سمت من گرفت و طلسمی سیاه فرستاد. جیک با عجله طلسم را دفع کرد .
_ آرلینا ما باید فورا ...
جیک هرگز نتوانست جمله اش را به پایان برساند. چون طلسمی سبزرنگ از نقطه ای نامعلوم به سینه اش برخورد کرد و او در حالی که دستش از دست من دور می شد ، روی زمین افتاد.
من با ناباوری به جیک خیره شدم و بی توجه به آشوبی که اطرافم به پا شده بود، کنارش زانو زدم. بعد از چند لحظه به خودم آمدم و به جای خیره شدن ، بازوهایش را به شدت تکان دادم و به صورتش سیلی زدم.
_ جیک بلند شو...زود باش! الان که وقت خواب نیست. ما باید از اینجا بریم...خواهش می کنم بلند شو...خواهش می ...کنم...جیک...

من جمله های آخر را در حالی که ناله می کردم به زبان آوردم و از ته قلب فریاد کشیدم... اما جیک بلند نشد . او برای همیشه مرا ترک کرده بود... برای همیشه...



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶
#66

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
*سوژه جدید**مسابقه*
کلوپ جادوگران خیلی خلوت بود.مدت زیادی بود که کسی پا به داخل آن نگذاشته بود.وقتی ویولت در ورودی آن را باز کرد صدای سرفه همه در فضا پیچید.
چارلی که دستمالی را جلوی دهان و بینی اش گرفت پرسید: چند ماهه کسی این جا نیومده؟
ریموس و ادوارد که به نمایندگی از آلبوس دامبلدور آمده بودند سرشان را تکان دادند اما ویولت جواب داد : تقریبا دو ماهی می شه. لوموس!ببینید چه قدر گرد و خاکه!
همه سالن را نگاه کردند. روی میز های بیلیارد و توپ هایش را چند سانت خاک پوشانده بود.پروژکتور ها و میز مخصوص برای دی جی جادوگران در یک گوشه افتاده و کنار آن ها چند شطرنج جادویی برعکس شده بود.
ریموس انگشتش را بر روی میزی کشید و گفت:تمیز کردن این جا خیلی طول نمی کشه؟
ادوارد چوبدستی اش را تکان داد و بعد از این که همه میز ها صاف شدند و گردوخاک روی آن ها پاک شد گفت: فکر نمی کنم!
بعد از تمیز کردن کلوپ وقتی همه چیز مرتب و تمیز شد چارلی چندین کاغذ که با دست خط ویولت بود بر دیوار های بیرونی و داخلی کلوپ چسباند. روی کاغذ ها نوشته بود:
سلام و درود بر همه ی جادوگران و ساحره های عزیز.
بعد از بحث و گفتگو های فراوان قرار بر این شد برای جلوگیری از خاک خوردن کلوپ مسابقه ای در این جا برگزار شود.مسابقه دارای دو بخش طنز و جدی و به صورت تک پستی است و احتیاجی به ثبت نام نیست. شما می توانید از همین امروز به مدت 1 هفته در این مسابقه شرکت کنید.
موضوع بخش جدی: من یک فشفشه ام.
موضوع بخش طنز: یک روز من بدون جادو.
در صورت بروز هر گونه مشکل یا سوال جغدی( پی ام) به چارلی ویزلی بفرستید.در صورت استقبال شما از این مسابقه این طرح هفته بعد نیز اجرا می شود. لازم به ذکر است داوران مسابقه ( نقد کنندگان) آلبوس دامبلدور و ویولت بودلر هستند.این جمله به این معناست پست های شما داوری ( نقد) و امتیاز دهی می شود. در آخر بعد از یک ماه به فردی که بالا ترین امتیاز را بیاورد رنک "بهترین نویسنده کلوپ هاگزمید" داده خواهد شد.
منتظر حضور پرشورتان هستیم.


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۲۰:۴۴:۱۷
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۴ ۱۱:۲۰:۲۰

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۶
#65

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
آلادورا : هی مرلین صبر کن یه لحظه ، من یه سوالی داشتم !
مرلین که کمی تا اندکی از بریده شدن رشته سخنانش ناراحت شده بود با این حالت (:/ گفت : بله ؟ بفرمایید خانم ... .
آلادورا منتظر نشد تا مجبور شود خودش را معرفی کند ! پس سوالش را مطرح کرد : مهمون نمیخواید ؟ D:
مرلین ازاینکه سخنرانیش اونقدر جالب بود که حتی شنونده جمع کرده در این فکر بود که : بهتره هر چند روز یه بار یه سخنرانی تو همین مایه ها بکنم تا ... . و بعد کمی بعدش به آلادورا که همچنان ناشناس بود جواب داد : چرا که نه ؟
مهمون حبیب خداست و ... .
آلادورا خنده ی شیطانی ای کرد و ناگهان (مثل این فیلم چینی ها ها !) از رو زمین جستی زد و پرش بلند بالایی کرد و از سقف آویزون شد . در همون حالت کلاهش را برداشت و ابتدا کمی صبر کرد تا ملت حیرتشون رو بکنن . بعدش پرید پایین و فریاد زد : حالا !
ملت مرگخوار : یوها ها ها ها ! موها ها ها ها !حمله !
آلادورا در برابر نگاه های سرزنش آمیز دیگران : ما اینیم دیگه ! (:(> >D:< !!!!!!!!!!
مرگخوارا بعد از ابراز احساسات آلادورا به ملت بیچاره ی خفن یورش بردند و اگه فیلم چینی میبینید باید الان بدونید چه حرکاتی رو اجرا میکنند ! و چه صداهایی را از هنجره شون خارج میکنند !!!!
مرگخوارا : و جیجو یو چا ...
حرکات تقریبا میمونی رو چاشنی این صدا ها بکنید !!!
اگه میبودید و میدیدید که مرگخوارا چه کارایی که نمیکردند و سفید ها چه جیغ هایی که نمیکشیدند باور کنید کلی حال میکردید !
بزن بزن و بکش بکش و قتل عام سفیدا تا دو سه چار ساعت ادامه داشت . آخر سر هم پیکر های خونین و مالین ملت بیگناه روی زمین روی صندلی ها روی میزها روی کانپه و .. سفره شده بود . ( &-: )
مرگخوارا به کمک چوبدستی شون خودشون رو سیاه پوش کردند و به خیابان قدم گذاشتند و یهو روی پشت بوم یکی از خونه ها پریدند .
اَاَاَ اینا نینجا هم بودنا !
از کافه دود بلند میشد . هوا سیاه سیاه بود . ظلکت بیداد در اون غوطه ور بود همچنین .
(خلاصه یه کم بعد از کیفیدن (کیفیدن = با کیف کردن !) شما خوانندگان گرامی ) پیکری دراز (!) و پشمالو که انگار همون دامبل خودمون بود قدوم به کافه نهاد و ....


تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶
#64

الادورا  بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
از شجره نامه ی خاندان بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
اون زن شنل دار الادورا ست نه کس دیگه ای.


همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶
#63

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
در چوبی کافه به آرامی باز شد و چندین جادوگر شنل پوش وارد شدند.
فضای داخل کافه به دلیل وجود دود، مه آلود به نظر می رسید بنابراین افراد معدوی متوجه حضور آنها به داخل شدند.
مرلین که همچنان بالای یکی از میزها ایستاده بود از آفتابه به عنوان میکروفون استفاده میکرد تا صدایش جذاب تر شنیده شود.
- "مــرســموردر"
نور سبز رنگی از چوب دستی یکی افراد تازه وارد به سمت سقف فرستاده شد و در همان لحظه تصویر اسکلتی که از دهانش ماری بیرون می خزید، در هوا نمایان گشت.

بلاتریکس کلاهش را از روی سرش برداشت.به سرعت به بالای میز رفت و چوبدستی اش را زیر گلوی مرلین گذاشت:" سخنرانی خوب اما بی نتیجه ای بود.همه گوش کنن بهتره کسی تکون نخوره چون ممکنه اتفاق بدی بیوفته.بلیز چوب دستی ها رو جمع کن."
بلیز اطلاعت کرد و در کمتر از یک دقیقه تمام چوبها را گرفت به جز چوبدستی مرلین که در آفتابه اش پنهان شده بود...


* کسانیکه میخوان پست رو ادامه بدن فقط کافیه از یه پست قبلتر نمایشنامه رو دنبال کنن.طنز ننوشتم چون چیزی به ذهنم نرسید شما سعی کنید بنویسید.

اهم......شما که نمی تونید پست طنز بزنید اجباری ندارید که توی این تاپیک پست بزنید و بعد خودتون بیاید بگید از پست قبلی ادامه بدید...هیچ لزومی نبود این پست زده بشه...این دفعه تذکر می دم...ولی دفعه ی بعدی پستتون رو پاک می کنم


ویرایش شده توسط كورن اسميت در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳۱ ۲۲:۲۶:۴۶




Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
#62

الادورا  بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
از شجره نامه ی خاندان بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
اي مــلــت جـــادورگــــــر.........
همه سکوت کردند و نگاه ها به سمت مرلين چرخيد. مرلين که تعجب کرده بود اين همه توجه از طرف ملت نصيبش بشه با کمي درنگ در حاليکه لبخندي بر لب داشت گفت: اصلا چرا جشن گرفتين؟
ملت: هان؟؟!!!!!
مرلين در حاليکه روزنامه اي به دست داشت اون رو بالا گرفت تا همه بتونن ببيننش. عکس ولدمورت روش خودنمايي مي کرد. زمزمه هايي ناشي از ترس و وحشت به گوش مي رسيد. مرلين ادامه داد مي دونين توي اين چي نوشته؟ اون مي خواد به ما حمله کنه در حالي که شما اينجا دارين واسه خودتون مي رقصين. همه ي سرها پايين افتاد.
در اين هنگام ساحره اي که کلاه شنلش را روي سرش کشيده بود تا صورتش پنهان بماند به آرامي از کافه بيرون ميرود و ملت که سرتا پا به سخنراني مرلين گوش مي دادند متوجه ي او نمي شوند.

"همراه با ساحره"
ساحره همچنان مسيرش را به سرعت طي مي کرد، بايد خبر مهمي را به اطلاع مي رساند. او پس از اينکه به شيون آوارگان رسيد با بليز رو به روشد.
- اوه بليز فکر کنم الان وقتش باشه. اونا فهميدن.
بليز: باشه، باشه تو برگرد اونجا و از بقيه ي ماجرا با خبر شو. ما تا ده دقيقه ي ديگه مي ريزم توي کافه.

"داخل کافه"
گروه خواهران عجيب که حسابي ارشاد شده بودن بند و بساطشونو جمع مي کنن و مي رن.
در اين هنگام ساحره از بين آن ها رد مي شه و دوباره وارد کافه ميشه.
مرلين هنوز داشت سخنراني مي کرد و مثل اينکه از اين کار لذت فراوان مي برد. نگاه ساحره مدام روي ساعت ديواري بزرگ و رنگ و رورفته ي کافه بود.
اندام چندين نفر از پشت شيشه هاي غبار گرفته ي کافه نمايان شد. ساحره لبخندي شيطاني زد و منتظر شد تا مرگخواران وارد شوند.


همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.