موضوع تنز ( طنز !
) : یک روز من بدون جادو !
سلام دوستان . ما یک عدد ساحره میباشیم . نام ما آماندا لانگ باتم میباشد ! این هم ورقی از دفتر خاطرات ما میبود و همچنان هم میباشد ! دوستان چون نظرات شما برای ما مهم میباشد پس لطفا آن ها را برای خودتان نگاه دارید اگر میشود !
_________________________________________
روزی روزگاری که در خانه ی پدربزرگ گرامی تلپ تشریف داشتیم (
) کلاغا خبر دادن که شوهر عمه ی بابای مامانمان در بستر مرگ به سر میبرند . با شنیدن این خبر داغ تحت تاثیر قرار گرفتیم و با اینکه در خانه ی پدربزرگ پادشاهی میکردیم و مشغول بالا رفتن از پله های ترقی بودیم و کلا خوش بودیم علی رغم میلمان ( علی رقم ؟!!!) شال و کلاه کردیم و راهی شهر شوهر عمه ی بابای والده شدیم . بدشانسی اینجا بود که خانواده ی شوهر عمه ی اونیکی پدربزرگم* مشنگ بودند و ما راه و رسم زندگی مشنگی را بلد نبودیم . خلاصه بیخیال موضوع شدیم و قدم به شهر مشنگی نهادیم .
من :
ااااااا !!! شهر مشنگی چقدر مدرن و باکلاسه !!!
از خاطرات دوران کودکی هنوز تصاویری که به مرور زمان مبهم تر شده بود بر مغزمان مانده بود . یادمان میآید که وقتی به دیدن مرحومه خاله ی شوهر دایی ببخشید مرحومه خاله ی زن دایی شوهر عمه ی عموی والده رفتیم ، والده از مغازه ای گل و شیرینی تهیه نمودند . چراش را هم نمیدانیم اما حتما بدون گل و شیرینی به خانه راهمان نمیدهند ! پس در به در به دنبال مغازه ای گشتیم .
در ابتدا وارد دکانی شدیم که داخلش را با وسایل عجیب غریب آهنی تزئین کرده بودند . چند تا از این چیزهایی که دو تا چرخ دارد که هم مدل بچه گانه هم مدل بزرگانه دارد هم آنجا بود .
ما : کسی اینجا نیست ؟
دکان دار : چرا هست ! چی میخوای ؟
ما : شیرینی !
دکان دار :
برو خدا روزیت رو جای دیگه ای حواله کنه !
با ناراحتی از مغازه خارج شدیم و پس از برانداز مغازه ای که درست کنار مغازه ی قبلی واقع بود وارد شدیم . داخل مغازه انواع قاب عکس ها دیده میشدند . انواع قاب ها و انواع فرش ها و قالی ها . نمیدانم چرا مغازه ی گل فروشی را به جای گل با این چیزهای غریب تزئین کرده بودند .
خلاصه صاحب مغازه را پیدا کردیم و پس از چندی مصاحبه ی گرم و دوستانه با اردنگی به بیرون پرتاب شدیم .
شاپالاپ !
از جا برخواستیم و در حالی که پشتمان را مالش میدادیم گلی را دیدیم که روی چمن های خانه ای روییده بد . با احتیاط وارد محدوده ی خانه اش شدیم و گل را چیدیم . اما شیرینی را کم داشتیم . پس باز هم مشغول به یافتن شدیم .
یافتیم و یافتیم تا بوی خوشی که معلوم بود محصول کیک خوشمزه ایست با دماغمان تصادف کرد . خوشبختانه ما بیمه بودیم و مقصر هم آن رایحه ی دلپذیر ! پس رایحه التماسمان کرد که شکایت نکنیم از او . ما هم به قبول کردیم . اما نه به این سادگی ها ! در ابتدا کمی ناز کردیم اما بعدا که دیدیم مقصر بینوا زن و بچه دارد کمی دلمان نرم شد و به شرط اینکه چشمه اش را نشمانمان دهد قبول کردیم . او هم قبول کرد و ما را به طرف منشا بود کشاند .
منشااش کیکی بود که خانم خانه داری پزیده بود . ما هم نا شیانه کیک را ربودیم و با عذاب وجدان به راه افتادیم . حالا فقط باید به خانه ی شوهر عمه ی بابای مامان میرفتیم .
با هر بدبختی ای که بود منزلش را یافتیم و داخل شدیم .
من : سلاااااام ! عمه ی بابا ی مادر جان ! کجایید ؟ آقایتان کجا هستند ؟ انشا... مرضشان درمان یافت و یا دار فانی را وداع گفتند ؟! با من حرف بزنید ! جوابم را بدهید ! عمه ی بابای مادر جان ! من طاقت دارم به روح آن خدا بیامرز !
مرده ؟!
با شنیدن و یا نشنیدن مسئله اینست !!! این خبر گل و کیک از دستمان رها شد و خاطراتی را که مادرم برایم تعریف میکرد مانند فیلم سینمایی از جلوی چشمانم گذشتند .
فلش بک
یک روز گرم تابستانی والده با والد مشغول صحبت بودند . ما هم داشتیم با پازل محبوبمان که عکس تام و جری بود بازی میکریدم . از لابه لای سخنان والده شنیدیم که میگفت فلانی در دانشگاه فبول شده .
پرسیدیم : کی ؟
گفت : شوهر عمه ی بابام !
یک روز دیگر که همسایمان عروسی راه انداخته بود – فکر کردیم شاید مادر بداند چه کسی راهی خانه ی بخت شده . بنابراین از او پرسییدم : عروسی کیه ؟!
گفت : شوهر عمه ی بابام !!!
روزی دیگر از او درباره ی زندگی عمه ی باباش و زن شوهر عمه ی باباش پرسیدیم .
گفت : شوهر عمه ی بابام داره میمیره !
بعد از شنیدن این خبر که دگر گونمان کرد کلاغ ها به ما رساندند که مادرم همه ی این حرف ها را به مسخره گفته اما ما که باور نکرده بودیم راهی خانه ی مرحوم شدم !
پایان فلش بک !
اشک از چشمانمان بی وقفه سرازیر میشد . های های میگریستیم . آخر شوهر عمه ی بابای مامان که بود که اینقدر با او اخت شده بودیم ؟!
خون میگریستیم .
میگریستیم و میگریستیم که ناگهان چهره ی شوهر عمه ی بابا ی مامان در برابرمان ظاهر گشت . خیلی عصبانی بود . چگونه ممکن بود ؟ حتما روحش بوده ! او عصبانی بوده از اینکه برایش میگریستیم . به راستی که او چقدر مهربان بوده ! :bigkiss:
دیگر چیزی نفهمیدم . زیرا کسی که انگار شوهر عمه هه بوده با پتکی بر سرم نواخت .
چیزی نفهمیدم تا اینکه بیدار شدم و فوری چوب جادو را درآوردم و غیب شدم !
*********************************
این بود خاطره ی یک روز در دنیای مشنگی بدون جادو سرکردن !
_________________________________
* راهنمایی برای اوناییکه حساب دودوتا چار تا بلد نیستن ! : شوهر عمه ی اونیکی بابابزرگم یعنی شوهر عمه ی بابای مامانم ! بابای مامانم اونیکی بابابزرگم میشه انگار !