Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
ارسال شده در: دوشنبه 28 خرداد 1386 14:40
تاریخ عضویت: 1385/04/11
: چهارشنبه 5 آبان 1395 12:26
از: شجره نامه ی خاندان بلک
سلستينا گفت: لعنتي! حالا بايد چي کار کنيم؟ بلا در حاليکه با احتياط به سمت پلکان مي رفت گفت: مثل اينکه راه ديگه اي به جز اين پلکان نيست بايد بريم بالا.( در پست قبل گفته شده"پلکان بلند" پس من فکر کردم که فقط بايد به بالا راه داشته باشه) سپس رويش را برگرداند و به سه نفر ديگر نگاه کرد. هيچ پيشنهاد ديگري نبود. بلاتريکس به آرامي از پله ها بالا رفت و ايگور و سلستينا نيز به دنبالش حرکت کردند. آنتونين در حاليکه هنوز به دستش نگاه مي کرد با بي ميلي به دنبال آنها رفت. هرچه از پله ها بالاتر مي رفتند تاريکي بيشتري بر آنها چيره مي شد. گويي پلکان تمامي نداشت. ايگور که پشت سر بلا بود در گوشش زمزمه کرد: به نظر من اون بالا هرچي که باشه خوشايند نيست، اون قهقهه هاي وحشتناک معلوم نيست از کجا بود. من احساس بدي دارم.
بلاتريکس گفت: راه ديگه اي وجود نداره اگه مي ترسي مي توني برگردي و يه راهي براي بازگشت پيدا کني. يا اينکه بري و لوسيوس و بقيه رو پيدا کني.
ايگور که از حرف بلا ناراحت شد ديگر چيزي نگفت.آنها همين طور از پلکان بالا رفتند اما لحظه اي بعد ناله اي از آنتونين بلند شد. سلستينا که جلوي او بود برگشت و به آنتونين نگاه کرد چشمانش از تعجب باز شده بود و دو نفر ديگر را صدا زد. بلاتريکس و ايگور چند پله را پايين آمدند تا بهتر از ماجرا با خبر شوند در آن تاريکي دست آنتونين که جواهر در آن بود نوراني شده بود و پرتوهاي سبز رنگي از آن متصاعد مي شد. آنتونين با وحشت نگاهش را به سه نفر ديگر انداخت اما هيچ کس نمي دانست که اين نشانه ي چيست. شدت نور جواهر دست آنتونين بيشتر شد او در دستش احساس عجيبي داشت و سعي کرد که هر طور شده آن را از دستش جدا کند اما بي فايده بود در همين هنگام آنها لرزشي را زير پاهايشان احساس کردند که هر لحظه شديد تر مي شد. سه نفر وحشت زده بهمديگر مي نگريستند و نمي دانستند چکار بکنند.
همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e