مامان با تکلیف جلسه اول آمد!
1- استاد مامان اجازه؟

مامان یادشه یه جای کتاب، دامبلدور، هری رو برداشته بود با خودش برده بود توی یه غاری! حالا اینکه برا چی پسر مردمو همواره به جاهای خلوت، تاریک میبرد رو کاری نداریم... ولی اونجا جو گرفته بودش دستشو روی سنگا میکشید و اثر انرژی جادویی رو حس میکرد. حالا اون پیری که همش اداست، ولی نکته اینجاست که اینارو از کجا تقلید کرده؟ بله دیگه! طبق معمول از کش رفتن از مخازن عظیم دانش جد بزرگوار مامان. اصلا روایت داریم در ابتدای بشریت، در باغ عدن سه نفر آفریده شدن. آدم، حوا و جد بزرگوار مامان! (که البته هر سه تاشونم باز خود جد بزرگوار مامان آفریده بود!) این آدم مفلوک هرکاری میکرد توجه حوا رو به خودش جلب کنه اما نمیتونست که نمیتونست چون خب یک مشنگ بیعرضه و بیخاصیت
مثل شوهر مامان بود؛ ولی بجاش جدبزرگوار مامان... اصلا نگم براتون... دلبری میکردن برای حوا! البته نه عمدیها! ایشون چشمه جادو بودند و برای خودشون یه گوشه بهشت داشتن گنجشکهارو
اسپاتیفای استوپیفای میکردن و این حوا هم با دیدن اولین جادوگر هستی و منبع قدرت جادویی، کراش فزایندهای روی جد مامان زدن.
خلاصه تمام اینارو مامان گفت که بگه اصلا نه تنها جد بزرگوار نخستین جادوگر هستن بلکه جادو خود جد بزرگوار مامان هستن! در نتیجه، تنها بنیانگذاری که میتونسته از طریق خطوط انرژی جادویی که از خودش نشأت میگرفته به مکان مناسبی برای احداث قلعه برسه، شخص شخیص سالازار اسلیترین که درودهای بیکران بر او باد، بوده.
حالا تازه میرسیم به اینکه چه تاثیری داشته؟ خب خیلی تأثیرها!

جدبزرگوار مامان محل احداث مرلینگاه هم برای تاسیس تالار اسرارشون با دقت و ظرافت خاصی انتخاب کرده بودند تا در آینده به دلیل حضور میرتل نالان، هر خون ناخالصی اونجا آفتابی نشه بعد میخواین مکان احداث قلعه به این بزرگی که مستقیم به منبع انرژی بیپایانشون متصله رو با دقت انتخاب نکنند؟ اصلا یه روایت دیگه هست که میگه توی همون ابتدای بشریت و باغ عدن، جد بزرگوار مامان بیست واحد معماری هم پاس کردن در حالی که فرشتههای دانشگاه ملی عدن ناخودآگاه جزوههاشونو توی راهروها با دیدنشون، هی پشت هم مینداختن کف زمین! خب همین میشه که جد مامان میدونن کجا قلعه بسازن بهتره و زمینش رانش نداره که یهو قلعه سر بخوره بره بیفته توی دریاچه دیگه! تازه به زیربنای قلعه هم خوب فکر کردن که تالار اسرار رو اونجا جا بدن بدون اینکه قلعه ریزش کنه بره پایین بچسبه به هسته زمین!
خلاصه که این خطوط انرژی جادویی رو شخص جد بزرگوار آفریدن تا قلعهشونو با استفاده از این خطوط در بهترین مکان ممکن و با ویوی ابدی دریاچه و جنگل بسازند؛ ضمن اینکه دوامشو هم با بهترین مصالح و زیربناسازی قوی، تضمین کنند. ایمان نمیآورید آیا؟
تازه تمام مدتیم که جد بزرگوار داشتن با قدرت این قلعه رو میآفریدند، اون سه تا بنیانگذار دیگه هم بز چروندن توی اون کوهها و دشتها! اسم خودشونم گذاشتن بنیانگذار!
2- استاد مامان اجازه؟

والا همونطور که خودتون دانای نهانها و عیانها هستید و قطعا میدونید، پیرو جواب سوال اول، مامان باید بگه: از اونجایی که این سه تا بنیانگذار توی احداث قلعه جز چروندن بزها، فاقد تاثیر دیگهای بودن در نتیجه همواره منتظر بودن خودشونو یک شکلی مطرح کنن. اصلا کلاه به کنار... شما بگو جوراب! یه بهانهای پیدا میکردن ساز مخالفشونو با جوراب بزنن! مثلا اگر جد بزرگوار از روی صلاحاندیشی و آیندهبینی میفرماییدن فقط افرادی که پاهاشون اندازه پای سیندرلاست و جوراب پارازین توی پاشون میره میتونن توی هاگوارتز ثبتنام کنن، اون سهتای دیگه برای ساز مخالف میگفتن:
- نی، میدرسه هیگواترز میل هیمه هیست! ما تیصمیم گیریفتیم پا گیندهها هم تیوی میدرسه ثیبتنام کینیم!

(ترجمه: نه، مدرسه هاگوارتز مال همه هست! ما تصمیم گرفتیم پاگندهها/ بیگفوتها هم توی مدرسه ثبتنام کنیم!)
خلاصه فقط دنبال ساز مخالفزدن بودن و اینکه بگن ما خیلی خوب، کیوت مهربونیم و جد بزرگوار مامان بیرحم دو عالم! ولی مامان که میدونه حقایقو. اینا کیوت که نیستن هیچ... کیومرثم نیستن حتی!
تکلیف رول:
روز اول مهر بود و مروپ با استفاده از رانت خانواده اسلیترین و اصالت بیکران خویش، به عنوان نخستین شاگرد هاگوارتز قدم به قلعه گذاشت… البته در واقع، پایش را در دکهای گذاشت که قرار بود صد سال بعد به سرسرای بزرگ بدل شود.
مادر تاریکی از میان تپههای گچ، شن و ماسه گذشت و رو به روی جد بزرگوارش ایستاد. چون سقف قلعه هنوز احداث نشده بود و تنها چهار عدد تیرآهن زنگزده در زمین فرو رفته بود، نه شمع شناوری در کار بود و نه سقف باشکوهی؛ فقط آفتاب داغ، مستقیم بر پس گردن مروپ میتابید.
سالازار که میان انبوهی آجر ایستاده بود. لبخندی زد و گفت:
- مروپ عزیزم، به هاگوارتز خوش آمدی. مراسم گروهبندی نداریم، زیرا هنوز پایانکار قلعه از طرف شهرداری را نیز نداریم. پس مستقیم میرویم سر اصل مطلب... آن بیل را بردار که قرار است با هم هاگوارتز را بشناسیم!
مروپ که انتظار نداشت به جای کلاه گروهبندی با بیل مواجه شود، با چشمانی گرد پرسید:
- جد بزرگوار مامان؟ فرمودید… بیل؟!
سالازار جوابی نداد؛ او هیچوقت جملهای را دوبار تکرار نمیکرد. پس مادر تاریکی، که دانشپژوهی بیقرار بود و آمده بود تا هاگوارتز را از بنیان بشناسد، بیل را برداشت و مشغول تهیهی سیمان شد… البته با آرد و تخممرغ!
طرز تهیهی دیوارهای هاگوارتز بدین صورت بود: تخممرغها را یکییکی در ظرف آرد جو دوسر میشکست، کمی وانیل برای خوشبو شدن میافزود و شیر را به اندازه لازم میریخت تا خمیر، نه شل شود و نه خشک. چون نمیخواست سالازاریناکرده قلعه دچار دیابت گردد، به جای شکر کمی عسل به مواد ظرف میافزود. سپس پتویی روی خمیر میکشید و آن را برای یک روز درون یخچال استراحت میداد و بعد لابهلای آجرها میمالید.
تمام مدت، جد بزرگوار روی صندلی ساحلیای دراز کشیده، با عینک آفتابی روزنامه میخواند و گاهی نیز برای دلخوشی مروپ، ابتکارش را تحسین میکرد.
"صد سال بعد"
کلاس هاگوارتز شناسی کاملاً آماده بود. دیوارها با رنگ طبیعی سبزیجات سبز و ظرافت مادرانه، رنگ شده بودند و فقط چند روز تا پایانکار احداث قلعه فاصله مانده بود.
اوس مروپ که حالا با پوست و گوشت و استخوانش هاگوارتز را میشناخت، تازه سیمکشی تالار اسرار را تمام کرده و با شمشه و ماله مشغول گچکاری برج نجوم بود که ناگهان با وزش باد پاییزی اسکاتلند، از بالای برج پایین افتاد و در حالی که در آسمان دست و پا میزد، پس از رسیدن به زمین، دیگر آن اوس مروپ سابق نشد!