هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳
#11

ریونا بونز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۴ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۱ شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴
از کتابخونه هافل! :)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین

در کمال تعجب ولدمورت، کاغذ به ارامی جلوی پا مروپ گانت افتاد و او کاغذ را دید! مروپ بی خبر از همه جا کاغذ را برداشت. شروع به خواندن کرد.

نقل قول:
مادر عزیزم این منم تام؛ من از آینده با تو تماس می گیرم!
مادر عزیزم، اون پدر مشنگ عوضی من تو رو رها می کنه و تو من رو به یتیم خونه می بری!
من نمی خوام این اتفاقات رخ بده من می خوام مادر داشته باشم، پس مواظب خودت باش و نزار من بی مادر بشم.
با عشق، تام تو


باورش برایش سخت بود! عاجزانه به نامه نگاهی کرد و نگاهی به مورفین و نگاهی به نامه و نگاهی به سقف!

- ای مرلینا... این مورفین معتاد کنار منقل حال میکنه، من باید توهم بزنم؟

ولدمورت با عصبانیت به سرش زد و گفت:

- حالا بیا حالی مادر گرانقدر کن این نامه از کجا اومده!

ساعت ها طول کشید تا مروپ توانست متن نامه را برای خود هضم کند. در این مدت ولدمورت صد بار از حماقتش و خواستن چنین مادری به خود لعنت فرستاد. اما حالا که مادرش را دیده بود نمی خواست از او جدا شود. می خواست که با مادرش بزرگ شود به جای اینکه در یتیم خانه بچه های مردم را خفت و اخاذی کند. یادآوری خاطرات کودکی اش در یتیم خانه او را ناراحت کرد، اما بعد از مدتی با خود گفت:

- الحق که ما خوب لردی هستیم. کدوم بچه ای تو یتیم خونه اون همه وسایل با ارزش داشت؟

( نویسنده: اگه بقیه هم عین تو بقیه رو خفت می کردند اونها هم وسایل با ارزشی حتما می داشتند! )

ولدمورت به نویسنده چشم غره ای رفت! و نویسنده در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود ساکت شد!




ویرایش شده توسط ریونا بونز در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۲ ۱۰:۴۰:۵۶

only Hufflepuff




پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳
#10

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
گوشه ای می نشیند و به فکر فرو می رود.
تام با لحنی آرام:فکر.....فکر.....فکر.....
وبا هر بار گفتن هر کلمه ضربه ی کوچکی به سر خود می زند اما کم کم لحن آرام تبدیل به فریاد و ضربه ی کوچک تبدیل به ضربه ی عظیمی می شود.
تام فریاد می زند:فکر...فکر...فکر...
و محکم دو دستی به سر خود می زند تا آن جا که ولدمورت سایت به سراغ نویسنده می آید و می گوید سرمان درد گرفت جمع کن بساطت را!در ضمن که گفته که است ما عقده داشته ایم؟این ایده ی که بود؟
البته بنده لو ندادم اما معجون راستی را در حلقمان ریخت و....
دابی جان توصیه می کنم هر جا که هستی فرار کن چون ممکن است دیگر نباشی کلا!و بنده را نیز تحت شکنجه های شدید خود قرار داد.البته بگم که من مقاومت کردما!
تام با خود فکر می کند:
اگر یادداشتی به دنیای اون ور بفرستم آیا به دستش می رسه؟امتحانش ضرری نداره!
تام یادداشتی با این مضممون می نویسد:
مادر عزیزم
این منم تام؛من از آینده با تو تماس می گیرم!
مادر عزیزم،اون پدر مشنگ عوضی من تو رو رها می کنه و تو من رو به یتیم خونه می بری!
من نمی خوام این اتفاقات رخ بده من می خوام مادر داشته باشم،پس مواظب خودت باش و نزار من بی مادر بشم.
با عشق،تام تو
تام به سرعت به سمت مادرش می رود و کاغذ را پرتاب می کند....




نوشته ی سارا کلن از سنت مانگو!


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳۰ ۱۷:۰۴:۲۶
ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۳۰ ۱۷:۰۶:۵۳


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۰:۰۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۲
#9

اسلیترین

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۴:۱۸
از هاگوارتز
گروه:
اسلیترین
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 504
آفلاین
لرد نگاهی به مورفین و مروپی انداخت و نگاهی به خودش انداخت . نگاهی به مورفین ، نگاهی به خودش . نگاهی به مروپی و نگاهی به خودش . نگاهی به کاغذ پوستی و نگاهی به مورفین . نگاهی به دوربین و نگاهی به خودش ...

1 ساعت بعد !

لرد که از نگاه به خودش و دیگران و دوربین و کاغذ و منقل مورفین و نویسنده و دابی و دامبلدور خسته شده بود ، نگاه آخری به کاغذ پوستی تو دستش انداخت و ادامه متن رو خوند :

اگر از زمان برگردان استفاده بکنی ، هر یک ساعت یه بار به اتاق ضروریات بر میگردی و اونجا باید با هری پاتر به مدت 1 ساعت در مورد عشق به دامبلدور حرف بزنی .

لرد نگاهی به خودش انداخت و بعد با کاغذ و بعد به زمان برگردان و بعد به کاغذ و بعد به مورفین و ...

خواننده های پست : اگر حوصله رول نوشتن نداری چرا وقت مارو تلف میکنی آخه ؟ :vay:
سوروس : به خدا دامبلدور مجبورم کرد . :worry:

1 ساعت بعد !

لرد دوباره متن رو دستش میگیره و ادامش رو میخونه :

ها ها ها ها ، لول ، ال او ال ، هاهاهاها ، فقط شوخی کردم . تا هر موقع بخوای وقت داری اونجا که هستی باشی و استفاده کنی ازش .

لرد عصبی میشه و کاغذ رو روی زمین میندازه و بعد چون حوصلش هم سر رفته دست میکنه تو جیبش و چوب دستیش رو در میاره . کمی تامل میکنه ولی سری تکون میده و برای خودش تکرار میکنه :

-جز این راه دیگه ای ندارم . مجبورم این کار رو بکنم ... آوداکدورا !

ورد سبز رنگ به طرف مورفین میره و صحنه اسو موشن میشه . ورد کم کم به مورفین نزدیک میشه و در لحظه ای که قرار بود ورد به مورفین بخوره و بمیره ، نور سبز رنگ ازش رد میشه و در دوردست گم میشه .

لرد :

کاغذ رو از روی زمین بر میداره و پی نوشت متن رو میخونه :

پ.ن : یادت باشه که وقتی به زمان قبل برمیگردی نمیتونی از جادو استفاده کنی و حضوران اون زمان نمیتونن ببیننت .

لرد ایندفعه با عصبانیت بیشتری کاغذ رو روی زمین میندازه و چند تا لگدش میکنه . بعد میره یه گوشه میشینه و به این فکر میکنه که چجوری میتونه مادرش رو نجات بده .





پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
#8

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
سوژه جدید

- مادر اســـت چــــشـــموووو چراغ زندگــــی ،مادر اســــت سرچشمه ی آزادگــــی!
- ناز نفستون!
- رفیق بی کلک مادر!
- دُر و گوهر میریزه از کلامتون ارباب!
یک روز گرم تابستانی، ولدمورت روی تخت قهوه خانه ای در هاگزمید نشسته بود. قلیانی جلویش قرار داشت و هر از گاهی که از آواز خواندن دست می کشید، چند پک به آن می زد.
- اربابت هیچ وقت مادر بالا سرش نبوده بلا. این مسئله خیلی به لرد ولدمورت ضربه زده.
بلاتریکس فنجان چای و قندان را جلوی اربابش گذاشت و گفت:
- بلا فداتون شه سرورم، شما با این وضعیت هم زیرک ترین و قدرتمندترین جادوگر قرن هستین. تازه ما که مادر بالا سرمون بود،چی شدیم؟! رفتیم مرگخوار شدیم! ربطی نداره که!
ولدمورت چشم غره ای به بلا رفت، دستی بر سر کچلش کشید و گفت:
- چندوقته احساس می کنیم اگه پیش مادرمون بزرگ شده بودیم الان خیلی قدرتمندتر بودیم.چند وقت پیش که اون شفادهنده رو شکنجه می دادیم به ما گفت همه ی اینا به خاطر عقده های کودکیه. این مسئله خیلی فکر ما رو مشغول کرده بلا. برای همین اومدیم که بریم به هاگوارتز. تو می تونی بری به خونه ی ریدل. دیگه کاری باهات نداریم. می خوایم بدونی که همیشه باور داشتیم تو از بهترین مرگخوار ها هستی. خوب دیگه. ما میریم. خیلی خوش حال شدی ما رو دیدی!
این را گفت و از جایش بلند شد. بلاتریکس از تغییر رفتار لرد به شدت تعجب کرده و ترسیده بود.
- سرورم می خواین چه کار کنین؟ ما بهتون احتیاج داریم سرورم! ما رو تنها نذارین!
ولدمورت سرش را تکان داد و با صدایی که بی روح تراز همیشه بود گفت:
- در آینده همه چیز معلوم میشه. اربابت تا چند ساعت دیگه صاحب مادر می شه.
بلا: ارباب مطمئنین فقط قلیون زدین؟!

قلعه ی هاگوارتز
ولدمورت به هاگوارتز بازگشته بود. آن جا را مثل خانه اش می دانست. اما همیشه ترجیح می داد واقعا خانه ای داشت. نه پیش پدر خون کثیفش. بلکه نزد مادر و دایی اش. دایی اش که او را به قتل رسانده بود. کاش می شد زمان به عقب برمی گشت...
تابستان بود و در هاگوارتز، هیپوگریف پر نمی زد. مخصوصا در طبقه ای که تابلوی بارناباس بی عقل قرار داشت! به مکان مورد نظرش رسید. اتاق ضروریات. ولدمورت سه بار از جلوی دیوار عبور کرد. با خودش تکرار می کرد:
- من احتیاج به وسیله ای دارم که مادرمو پیشم برگردونه، من احتیاج به وسیله ای دارم که مادرمو پیشم برگردونه، من احتیاج به وسیله ای دارم که مادرمو پیشم برگردونه....
در بزرگ و براقی رو به رویش ظاهر شد! در را باز کرد.هیجان در وجودش موج می زد. صورت بی روحش رنگ پریده تر از همیشه بود و اگه بینی اش پره داشت، حتما از شدت هیجان می لرزید!
در اتاق خالی، تنها یک جسم کف زمین بود. یک زمان برگردان و یک کاغذ پوستی که رویش نوشته شده بود:
- 481800 بار که بچرخونی درست میشه!
با احترام
اتاق ضروریات!
ولدمورت زمان برگردان را برداشت و شروع به چرخاندن کرد.
- یک، دو، سه، چهار، پنج ....
...
- هشتصد و نود و دو، هشتصد و نود و سه...
...
- پنج هزار و یک، پنج هزار و دو...
...
- چهار صد هزار و هشتاد و یک... چهارصد هزار و هشتاد و دو...
...
- چهارصد و هشتاد و یک هزار و هفتصد و نود و نه... و آخریش!

در مقابل خانه ای کوچک و کثیف قرار داشت. از داخل پنجره به داخل خانه نگاه کرد. مردی خمار روی منقل خم شده بود و دودی از آن جا بالا میزد و کمی آن طرف تر زنی که شکمش خیلی جلو آمده بود نشسته بود.
ولدمورت برای اولین بار در عمرش محو تماشای مادرش شد.مروپ گانت.
- صد بار گفتم نکش از این زهرماری ها جلوی من! من به درک، دو روز دیگه می افتم می میرم! به فکر این بچه بی صاحاب باش!
- خواهری انقدر شخت نگیر ژون داداش! هم برای تو خوبه هم برای اون طفل معشوم!
- به حق سالازار انقدر بکشی تا بمیری!
- چه قدر تو داداشتو دوشت داری آخه مروپی! من کشته مرده ی این احشاشات خواهرانتم...بعله...
ولدمورت پشت پنجره خشکش زده بود. زیرلب با خود گفت:
- نباید بذارم مادرم بمیره... باید منو بزرگ کنه...

----------------------------------
شاید یه نمور پیچیده باشه! ولدمورت اگه بتونه کاری کنه که مادرش در پرورشگاه نمیره و مقاومت کنه، می تونه پیش مادر و دایی مورفینش بزرگ شه. اونوقت شاید بتونیم امید داشته باشیم که کودکی، نوجوانی و میانسالی ولدمورت یا همون تام ریدل کاملا متفاوت شه!





Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۹۰
#7

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
مث اینکه فلیت ویک پست رو ادامه نداده و فقط اطلاعات داده پس ادامه ی پست شماره ی 4 – فرانک لانگ باتم!

-------------------------

هرمیون تاکید کرد: نگهبانی دادن برای ما خیلی مهمه چون حتی اگه آمبریجم نباشه ، اگه یکی از اعضای جوخه ی بازرسی ببینتمون همه چی خراب میشه و ممکنه الف دال از بین بره!

ملت الف دالی که برای از بین بردن آمبریج به شدت مشتاق بودند T با این وجود که خطرات احتمالی را میدانستند موافقت کردند که این کار را انجام دهند.

هری با خوش حالی گفت: قبل از انجام این کار باید اطلاعات جمع کنیم. مثلا اینکه اعضای جوخه ی بازرسی ممکنه چه وقتایی به اون اتاق سر بزنن.

رون دستی به چانه اش کشید و گفت: و همین اینکه آمبریج کی از اتاق خارج میشه و کی برمیگرده!

- اتفاقات غیر منتظره ای که ممکنه برحسب اتفاق پیش بیاد. باید ببینیم که چه قدر وقت برای از بین بردن بشقابا نیاز داریم.

نویل نیز اضافه کرد: پیدا کردن یه جای خوب برای نگهبانی که کسانی که از راهرو رد میشن بهمون شک نکنن.

- تعداد بشقابا و مهم تر از همه پیدا کردن طلسمی که بی سر و صدا کارمونو کنیم.

هری دست هایش را به هم زد و گفت: پس منتظر چی هستین! بهتره دست به کار شیم.

الف دالی ها از سرجایشان بلند شدند و به نوبت از اتاق خارج شدند زیرا وقتش بود که اولین مرحله را انجام دهند.




Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
#6

ali


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۱۶ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۳:۴۴ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۱
از مدرسه ی جادوگری نیوزیلند.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
اقا هر چی زور زدم هیچ کس نیومد کمکم نزدیک بود منو ببینن.دوستان الف دال کمک.



Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
#5

ali


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۱۶ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۳:۴۴ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۱
از مدرسه ی جادوگری نیوزیلند.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
اقا فکر کنم نقشه لو رفته ها؟به اعضای جوخه ی بازرسی مشکوکم.ولی در هر حال من که به عنوان یک استاد نمی تونم برم .ولی راه رو واسه شما باز می کنم و حواس جوخه رو پرت می کنم. :rant: :charm:



Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۹
#4

فرانک لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۸ آبان ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۲۳ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 132
آفلاین
سوژه جدید

هری دستهایش را به نشانه ی سکوت بلند کرد و گفت:

_از همه ی شما ممنونم که خطر ها را قبول کردید و غیر قانونی اومدید اینجا و به یادگیری پرداختید ولی حالا وقت عمل هستش.

همه اعضای ارتش شروع به پچ پچ کرد کردند و هری ادامه داد:

_طبق اطلاعات فرد و جرج در اتاق امبریج صد ها بشقاب به دیوار متصل شده است که روی همه ان ها عکس گربه است. بعد از مطالعات هرمیون فهمیدیم که امبریج به بیماری که افرادی به حیوان وابسته می شن دچار شده و اگر ان حیوان پیش فرد نباشد فرد یه جور دیوانه می شه. عملیات ما هم برداشتن ان بشقاب ها و نابود کردنش هست.

____________________________________________

لطفا همینجوری سوژه رو ادامه بدید.


اینجاست هاگوارتز
اینجاست گریف


Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۹
#3

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
هری چوبدستيش رو به سمت دراكو می گيره و طلسم مورد نظرش رو به سمت دراكو روانه می كنه:
- اكسپليارموس!

چوبدستی از دست دراكو بيرون ميفته و روی يكی از صندلی های چوبی گوشه ی اتاق فرود مياد...

ويرايش دراكو: هوووووی! نويسنده ی بوق! اين جوری كه سوژه سريع تموم می شه! چوبدستيم رو بهم برگردون تا لااقل يكم با اين پاتر مبارزه كنم! عهه... دهه...

ويرايش نويسنده: اولا" بوق خودتی! بعدشم چون نمی خوام سوژه با اين سرعت تموم بشه، چوبدستيت رو بهت بر می گردونم... حالا بهت يكم رو نشون دادم پر رو نشيا!

در همين لحظه چوبدستی از روی صندلی غيب می شه و در دستان دراكو ظاهر می شه... دراكو ابلهانه می خنده و رو به هری می گه:
- چی فك كردی پاتر؟ من با نويسنده رابطه ی نزديك دارم. هيچ غلطی نمی توی بكنی! هاها!

هری با عصبانيت و با صدای بلندی ميگه:
- يعنی چی آقا؟! اين يعنی پارتی بازی! الآن من بايد تو رو می كشتمت!

- كات!!

در همين لحظه، مردی با سبيل های بلند و سياه رنگ، به عنوان كارگردان، وارد صحنه می شه و فرياد زنان می گه:
- اين جوری داستان اصلا" هيجان نداره! برای هيجان دادن به داستان، الآن آمبريج وارد اتاق ميشه و از دراكو به خاطر به دام انداختن هری تشكر می كنه، در همين لحظه هم هری با الف داليا فرار می كنه... بقيه ی داستان رو هم نفر بعدی ادامه می ده، من رفتم، درست بازی كنينا!

ويرايش نويسنده: كارگردان ديگه چه بوقيه اين وسط؟ داستان يه نويسنده داره اونم منم، اما چون حرف كارگردان بدك نيست، اين دفعه، حرف اون رو اجرا می كنيم...

آمبريج به دستور كارگردان وارد ميشه و نگاهی به اطراف می اندازه و بعد از مدت كوتاهی، رو به دراكو می كنه و می گه:
- وايیییی، دراكوی عزيزم، مای لاو ، تو هری پاتر احمق رو اسير كردی، قربونت برم... بيا بغلم... عشقم!

در همين لحظه دراكو كه كلا" استعداد زيادی در پيدا كردن زن های خوش اندام برای خودش داره ( )، كه از اونها ميشه به پانسی پاركينسون و حالا هم آمبريج اشاره كرد، درجا آمبريج رو در آغوش می گيره و لبش رو لب آمبريج نزديك و نزديك تر می كنه...

اما خوش بختانه قبل از اين كه اين صحنه كه به شدت بد آموزی داره رويت بشه، يه نقاش مياد و صحنه رو به شكل شطرنجی رنگ آميزی می كنه ...

در همين گير و داد، هری از فرصت استفاده می كنه و فرياد زنان ميگه:
- فرار كنين، عجله كنين!

بعد از اين كه الف داليا از اتاق ضروريات فرار كردن، دراكو و آمبريج به سرعت و پس از حال كردن های فراوان ( ) از قسمت شطرنجی بيرون ميان. آمبريج نگاهی به اتاق خالی شده از الف داليا می اندازه و فرياد زنان می گه:
- پس منتظر چی هستين؟ حتما" من بايد دستور بدم؟ سريع برين دنبالشون!



Re: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۹
#2

فرانک لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۸ آبان ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۲۳ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 132
آفلاین
سوژه جدید

_باید به یک خاطره یا هر چیزی که شادتون می کنه فکر کنید و.........

رون با سرعت وارد شد و عصایش را رو به هری گرفت و گفت :
_استیوپیفای

عصای هری از دستش خارج و قبل از اینکه از رون بپرسد چرا این کار را کرد گروهی اسلیدرینی وارد شدند که سردسته ان ها مالفوی بود
_هری حالت چطوره می بینم معلم خوبی شدی رون تحت طلسم فرمان هست بچه ها حسابشون برسید

نور های رنگارنگ در فضا پیچید . مالفوی و رون و چند تا اسلیدرینی هری رو گرفتند و مالفوی با لذتی خاص گفت :
_امبریج برای دیدنت پرپر می زنه هری

_______________________________________

خوب شما وظیفه دارید هری رو نجات بدبد فقط همین


اینجاست هاگوارتز
اینجاست گریف







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.