wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 خرداد 1404 12:58
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 01:35
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 526
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه کمی تا قسمتی کامل و جامع تا آخر این پست:
گروهی از مرگخواران از طرف لرد به ماموریتی فراخونده شدن که به صندوقی در بانک گرینگوتز دستبرد بزنن و چیزی که داخلش هست رو بدزدن. اما بانک خالی از اجنه و متروکه‌س و در تاریکی فرو رفته. بعد از این که تو ورودی اصلی بانک موجوداتی بهشون حمله می‌کنن و باعث زخمی شدن گابریلا می‌شن، تصمیم می‌گیرن وارد بخش ویژه بشن و درو پشت سرشون ببندن. مرگخوارا گابریلا رو بعد از درمان برای تجدید قوا تنها می‌ذارن و مسیرو ادامه می‌دن و به تالار عظیمی می‌رسن که ریشه‌هایی هم‌چون درخت که خون درونش جاریه رو زمین زیر پاشون حکاکی شده و مرکز تمام ریشه‌ها به جعبه‌ای سیاه‌رنگ می‌رسه که حدس می‌زنن همون چیزیه که لرد می‌خواسته. اما با وجود ریشه‌ها که هر حرکت اشتباه روشون تله‌ای رو فعال می‌کنه، رسیدن به جعبه راحت نیست و در اولین اقدام، مهی تمام تالارو فرا می‌گیره که اونا رو با بدترین ترسشون مواجه می‌کنه. مرگخوارا با موفقیت از این مرحله عبور می‌کنن و مه شروع به خارج شدن از تالار می‌کنه که با ورود گابریلا که برای پیوستن به سایرین اومده بود همزمان می‌شه و اونو دربرمی‌گیره. اما گابریلا هم موفق می‌شه با ترسش مواجه بشه و حالا همگی با هم، در فاصله‌ی زیادی از جعبه ایستادن تا حرکت بعدی رو آغاز کنن اونم در حالی که به نظر جعبه دیگه خاموش و بی‌جان نیست، بلکه نفس می‌کشه و سایه‌ی ضعیفی اطرافش می‌چرخه...


~~~~~~~

تکلیف دیدار دهم با سالازار اسلیترین، به دعوت از رابستن لسترنج


گابریلا که تنها به زمان نیاز داشت تا قوایش را بازیابد، برای پیوستن به سایر مرگخواران به حرکت در می‌آید و مسیری که آن‌ها طی کرده بودند را دنبال می‌کند. مهی که مرگخواران به تازگی از آن رهایی یافته بودند و آن‌ها را به رویارویی با بدترین ترسشان وادار کرده بود، حالا با عبور موفقیت‌آمیزشان از این چالش در حال خروج از تالار بود.

مه در حال خروج بود و گابریلا در حال ورود.

گابریلا که برای پیوستن به سایرین عجله داشت، بدون توجه به مه و با خیال عادی بودن آن، به داخل تالار قدم می‌گذارد. اما بلافاصله تاثیر مه گریبان‌گیرش می‌شود. تنها یک پلک زدن کافی بود تا کسی جلوی چشمانش ظاهر شود که هرگز حتی خیالش را هم نمی‌کرد.

خودش بود.

اما خبری از موهای سرخ‌رنگش که به رنگ آبی تغییرش داده بود یا چشم‌های بنفش‌رنگی که حاصل ترکیب رنگ سرخ جهنم با چشمان آبی پیشینش بود نبود. همه‌چیز مثل زمان کودکی‌اش بود، درست قبل از آن که پا به جهنم بگذارد و شخصیت تازه‌اش متولد شود، اما هم‌سن با خودش. دختری هجده‌ساله با موهای نقره‌ای-بلوند و چشمانی آبی‌رنگ مستقیما به چشم‌های گابریلا زل زده بود.

گابریلا انگار نه انگار که دیدن خودش عجیب باشد، ابرویی بالا می‌اندازد.
- تقریبا مطمئنم کارواش جادویی‌ای این اطراف نیست که بتونه رنگ وجودمو از بین ببره! پس... لنز گذاشتی؟

کوچک‌ترین تغییری در حالت نگاه گابریلای خیالی که همان نسخه‌ی بزرگ‌شده‌ی گابریل بود مشاهده نمی‌شود. با هیجانی وصف‌ناپذیر که امید، عشق و محبت در نگاهش موج می‌زد، همچنان به نسخه‌ی حقیقی خودش خیره مانده بود.

- خب اگه حرفی نداری که بای!

گابریلا با گفتن این حرف قصد می‌کند به جلو حرکت کند و با زدن تنه‌ای به گابریل از او عبور کند، اما حرفی که گابریل می‌زند او را برای لحظه‌ای سرجایش متوقف می‌کند.
- هنوز فرصت داری که دوباره من بشی.

گابریلا با بیخیالی شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- آها.

و دوباره قصد حرکت می‌کند که این‌بار گابریلای خیالی خودش را محکم در بغل او پرتاب می‌کند و دست‌هایش را دور کمرش حلقه می‌کند.
- کجاست اون دختری که تمام چیزی که براش مهم بود خوش‌حال کردن دیگران بود؟
- خب اگه دنبال یکی دیگه هستی چرا منو بغل کردی؟
- چون دختری که می‌گم هنوز همین‌جاست. درون تو. من هنوز بخشی از تو هستم و دارم می‌بینم که چقد مشتاق هستی دوباره من بشی.

گابریل همزمان با گفتن این حرف، گابریلا را رها می‌کند و دستش را بر روی قلب او می‌گذارد و لبخند گرمی به او می‌زند.
- قبلا هم بهت گفته بودم، یادت میاد؟ من بخشی از تو هستم. همیشه درونت خواهم بود و تو رو به شک می‌ندازم. تا روزی که بپذیری باید مثل من می‌موندی. تا روزی که دوباره من بشی.

گابریلا حالا می‌فهمید با چه چیزی مواجه شده است. نسخه‌ای از خودش که اگر سال‌ها پیش رهایش نکرده بود، حالا تبدیل به آن شده بود. اما گابریلا مطمئن بود که دیگر اثری از او درونش نیست. خودش او را راهی کرده بود که برای همیشه از وجودش پر بکشد و برود.

اما حالا، بدترین ترسش جلویش قد علم کرده بود. ترس از این که گابریل کامل رهایش نکرده باشد و شخصیت مستقلی که بدست آورده است، با او نابود شود. ترس از این که گابریل او را در مسیر جدیدی که انتخاب کرده است دچار تزلزل کند.

نه!

این نه می‌توانست حقیقت داشته باشد و نه چیزی بود که او بخواهد.

گابریلا دست دخترک را از روی قلبش کنار می‌زند و این‌بار خودش قدمی به جلو برمی‌دارد و به چشم‌های آبی‌رنگ گابریل خیره می‌شود.
- خودت بگو، قیافه من شبیه کساییه که چنین چیزی بخوان؟

لبخند گرم گابریل که با پس زده شدن دستش کم‌رنگ شده بود، حالا قوی‌تر از قبل دوباره به صورتش باز می‌گردد. لب‌هایش برای پاسخ گفتن به گابریلا باز می‌شود، اما گابریلا بلافاصله با یادآوری موضوعی پوزخندی می‌زند و زودتر می‌گوید:
- هه! تقریبا فراموش کرده بودم که تو همیشه امید واهی داری. معلومه که جوابت آره‌س!
- می‌گم آره، نه چون این چیزیه که می‌خوام، بلکه چون حقیقته. متوجه نیستی؟ تمام لحظاتی که شک و تردید به سراغت اومدن به خاطر این بود که من هنوز بخشی تو هستم.

گابریلا سعی می‌کند ژست افرادی که در حال فکر کردن هستند را به خود بگیرد.
- هممم... بذار فکر کنم چند بار این اتفاق افتاد... اوه، هیچ‌وقت!

گابریلا هیچ‌وقت را چنان بی‌رحمانه فریاد زده بود که گابریل ناخودآگاه چند قدم به عقب برمی‌دارد. از نظر گابریلا او حتی کمی محوتر از قبل به نظر می‌رسید.

- تو یه آدم با احساس و پر از عشق و محبت هستی که فقط خوبی رو می‌شناسه. به من برگرد و بدی‌های وجودت رو برای همیشه پاک کن.

خوب، بد. خوبی، بدی. کلیشه‌هایی که گابریلا سال‌ها بود دیگر آن را نمی‌شناخت و از نظرش بی‌معنی‌ترین مفاهیم در دنیا بودند. گابریلا بی‌توجه به سخنان گابریل که به خیال خودش باید در او اثر می‌کرد، به آرامی با قدم‌هایی محکم به گابریل نزدیک می‌شود.
- بازم داری اشتباه قبلتو تکرار می‌کنی. این تو نیستی که درون من بودی، این من بودم که در وجود تو بودم، منتظر برای بیرون اومدن و با بیرون اومدن من... تو دیگه وجود خارجی نداری!

گابریلا با گفتن این حرف، دهانش را به سمت گابریل می‌گیرد و به سمتش فوت می‌کند. همزمان با برخورد جریان بادی که از دهان گابریلا خارج شده بود، گابریل شروع به محو شدن می‌کند و مهی که آن‌جا را فرا گرفته بود هم از پشت سرش عبور کرده و با خروج از تالار، به کلی از بین می‌رود.

با ناپدید شدن گابریل، گابریلا زیر لب زمزمه می‌کند:
- و من از چیزی که سالازار ازم ساخته راضی‌ام.

- گابریلا!

سیبل بود که متوجه حضور او شده بود.
- از مسیری که از قدم‌هامون به جا مونده بیا. مواظب باش که هر حرکت اشتباه تله‌ای رو فعال می‌کنه.

گابریلا با حرکت سرش اطاعت می‌کند و طولی نمی‌کشد که با دنبال کردن مسیر، به سایرین ملحق می‌شود. جایی که جعبه سیاه‌رنگ هنوز در فاصله‌ی زیادی از آن‌ها قرار داشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/3/13 13:29:55
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/3/13 17:13:26
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 خرداد 1404 01:24
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:55
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 218
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
مه ارغوانی، همچون پرده‌ای جادویی که از جان خاطره تغذیه می‌کرد، آرام‌آرام به درون دیوارهای تالار خزید؛ بی‌صدا، ولی زنده. ردپاهایی نمناک و لغزان از مه بر جای مانده بود، انگار ذهن‌ها را لیس زده و از درون خالی‌شان کرده باشد.

لوسیوس، شمشیر در دست، با چشمانی گودافتاده اما استوار به پیش رفت. تنها صدای تالار، صدای قدم‌های او بود که با احتیاط میان ریشه‌ها می‌گذشت، گویی خود زمین هم هنوز در تردید بود که به او اجازه عبور بدهد یا نه.

پشت سرش، سایه‌هایی از مه هنوز اطراف سیبل را احاطه کرده بودند. سیبل ایستاده بود، اما نه چون آزاد شده باشد، بلکه چون در میان دو لایه از واقعیت معلق مانده بود. چشمانش باز بودند، اما نمی‌دیدند. لب‌هایش آرام می‌جنبیدند، وردی کهنه و نامفهوم، همچون دعایی مدفون در خاک هزار ساله.

لوسیوس آهسته نزدیک شد و به‌سوی او خم شد. صدایش کم‌جان اما قاطع بود:
– سیبل. وقتشه. مه عقب نشسته. بیا بیرون.

اما سیبل واکنشی نشان نداد. انگار هنوز در آزکابان ذهن خود گرفتار بود.

لوسیوس، چشمانش را باریک کرد. شمشیر را با دو انگشت از محل تماس با زمین بلند کرد. لبه‌ی آن، نقره‌ای و آرام، درخششی ضعیف از خود نشان داد؛ جادوی تاریکی هنوز در آن جریان داشت، اما حالا تحت کنترل بود.

– بیدار شو. اینجا جای مردد بودن نیست.

لحظه‌ای بعد، سیبل ناگهان پلک زد. قطره‌ای اشک، آخرین نشانه‌ی شکنندگی، از گونه‌اش سر خورد. او زمزمه کرد:
– هنوز صداش توی گوشمه... ولی دیگه نمی‌ذارم مانعم بشه.

با گام‌هایی لرزان اما رو به جلو، از حلقه‌ی مه بیرون آمد. لوسیوس بدون نگاه دوباره، به مسیرش ادامه داد. حالا دو نفر بودند... و از پشت سر، صدای سرفه‌ی خفه‌ی رابستن آمد که بالاخره از زبانه‌های آتش ذهنی‌اش نجات یافته بود.

وینکی هم، در سکوتی غم‌زده، بر زمین نشسته بود. چشم‌هایش سرخ و پف‌کرده بود، اما حالا انگشتان کوچکش با لرز اشاره‌ای به سمت مرکز تالار کرد.

جعبه.

با عقب‌نشینی مه، گویی تالار از نو شکل گرفته بود. حالا خطوط ریشه‌ها کامل‌تر دیده می‌شدند، پیچ‌وتاب‌هایی منظم که به سمت مرکز می‌رفتند، و جایی میان تاریکی، جعبه‌ای از جنس چوب سیاه و فلز طلایی، بی‌حرکت در انتظار ایستاده بود.

اما جعبه دیگر آن شی خاموش و بی‌جان نبود. نفس می‌کشید. سایه‌ی ضعیفی اطرافش می‌چرخید، همانند هوایی فاسد که از میان درزهایش بیرون می‌زد.

سیبل آرام گفت:
– چیزی که داخلشه... زنده‌ست.

لوسیوس به‌سوی آن خیره شد. حالا، با مهی که ذهن‌ها را پاک کرده بود، یک چیز روشن‌تر از همیشه بود. این جعبه، فقط یک وسیله‌ی باستانی نبود. جادوی آن به ذهن وصل بود.

و اگر می‌خواستند آن را باز کنند، باید چیزی بیشتر از جادو همراه می‌داشتند. باید برای آنچه ممکن بود بیرون بیاید آماده می‌بودند.

لوسیوس شمشیرش را محکم در کف تالار فرو کرد، مثل یک نشان.
– حالا نوبت واقعی ماست.

و سایه‌ای لرزان، در دل جعبه، بی‌صدا خندید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: دوشنبه 12 خرداد 1404 21:04
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 10:39
پست‌ها: 47
آفلاین
در مه ارغوانی، سکوتی غلیظ‌تر از خود بخار حاکم بود. همه‌چیز گویی متوقف شده بود... حتی زمان.

لوسیوس پلک زد. نه یک‌بار، بلکه چندبار. اما آنچه پیش چشمش ظاهر شد، چیزی نبود که با پلک‌زدن محو شود.

خانه‌ی مالفوی. سالن غذاخوری. اما چیزی عجیب بود. پرده‌ها نیمه‌سوخته بودند. شیشه‌ها شکسته. و درست وسط سالن، بر زمین، ولدمورت ایستاده بود... بی‌جان.

دست لوسیوس بی‌اراده لرزید. شمشیر از میان انگشتانش سر خورد و بر زمین تالار مه‌گرفته افتاد.
–این... نه... این اشتباهه...

قدم برداشت. نه به جلو، بلکه به عقب. اما صدا آمد. صدای کسی که نباید آنجا می‌بود.
–فرار نکن، لوسیوس.

صدای دراکو بود. نوجوانی با چشمان بی‌نور و صورتی غبارگرفته.
–همه‌چی از هم پاشید، چون تو هیچ‌وقت مرد تصمیم‌گیری نبودی.
–ساکت شو...
–تو حتی از نجات من هم عاجز بودی. منو سپردی بهش، چون خودت می‌ترسیدی.

لوسیوس صورتش را میان دستانش گرفت. صدای او در سرش پیچید، با صدای هزار دراکو، هزار فریاد، هزار پشیمانی.

سمت دیگر تالار، سیبل ناگهان زانو زد. مه برای او شکل گرفته بود به صورت راهروهای تاریک آزکابان، جایی که ماروُلو، برادر گابریلا، فریاد می‌زد:
–تو گفتی زنده برمی‌گرده. گفتی می‌تونیم درش بیاریم!

سیبل لب‌هایش را گزید. اشک بی‌صدا از گونه‌اش چکید. سعی کرد نگاه نکند، اما صدا زنده‌تر از همیشه در گوشش پیچید.

رابستن، اما فریاد زد. آتش، همه‌جا. خانه‌ی رزوزا، زنی که تنها شب آرام زندگی‌اش را با او گذرانده بود. حالا در میان شعله‌ها می‌سوخت و تنها جمله‌ای که تکرار می‌کرد این بود:
–چرا گذاشتی برگردم؟

وینکی هم در میان مه، زانو زده بود. دست‌هایش را جلو گرفته بود و التماس می‌کرد:
–وینکی اشتباه کرد... وینکی نمی‌خواست... ارباب نگهش داره...

مه، مثل آینه‌ای از زخم‌ها، هر یک را با عمق پنهان‌ترین ترسشان روبه‌رو کرده بود.
اما لوسیوس، با تمام درد، با تمام لرز، آهسته نفس کشید.
–نه... این فقط مهه... فقط مهه... نه واقعیه، نه حقیقی.

چشمانش را بست. لب‌هایش تکان خوردند. نه برای وردی خاص، بلکه برای مرور نام‌ها. چیزهایی که واقعی بودند.
–نارسیسا... دراکو... لرد... گابریلا... هدف... جعبه...

با این کلمات، صدای دراکو کم‌کم محو شد. تصویر سالن خاکستری رنگ با سالن مه‌زده تالار جا عوض کرد.

مه شروع به عقب‌نشینی کرد.

و حالا... لوسیوس، تنها کسی بود که ایستاده، شمشیر در دست، قدمی از قلب تاریکی فاصله داشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: دوشنبه 12 خرداد 1404 07:56
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 03:02
از: گیل مامان!
پست‌ها: 865
آفلاین
قدمی از پی قدمی دیگر به قلب تپنده آن موجود مرموز... آن جعبه اسرار آمیز نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. به ناگاه مه‌‌ای ارغوانی رنگ، تالار بزرگ را فرا گرفت. حالا دیگر چشمی توان دیدن چشم دیگر را نداشت. صدای حبس نفس‌ در سینه و فریاد‌هایی از اضطراب در تالار طنین‌انداز شد.

سیبل با دستانی لرزان، چشم‌های گرد زیر عینک دایره‌ای شکلش را مالید اما این اقدامی مذبوحانه در برابر مه‌ای آن‌چنان غلیظ و متراکم به نظر می‌رسید.
- نمی‌بینم... لعنتی، هیچ‌جا رو نمی‌بینم. اینطوری هر آن ممکنه روی ریشه‌ای اشتباه قدم بذاریم!

رابستن تلاش کرد تا با دست‌های آبی رنگش بخار‌های ارغوانی را به کناری براند اما این اقدام نیز بی‌ثمر بود. آنها در تله افتاده بودند. تله‌ای که با قدرت، سد راه پیشروی‌شان شده بود.

اما در این میان، لوسیوس در سکوتی ژرف فرو رفته بود گویی تلاش می‌کرد پاره‌هایی از سوابق ذهن و شواهد پیش رویش را به هم بچسباند تا در میان‌شان راه حلی بیابد.
- من قبلا این مه رو دیدم... سالها پیش. این مه یه توهم‌زا قویه. وقتی به غلظت کافی برسه، بزرگترین پیشمونی زندگی‌تونو بهتون نشون می‌ده تا وادارتون کنه که حرکت کنین.

مکثی کرد و این بار صدایش تلخ و هشداردهنده‌تر از همیشه در تالار پیچید.
- ممکنه هر چیزی رو توی ذهنتون تصور کنید. هر پشیمونی بزرگی که داشتید... ولی یادتون باشه که هیچکدوم از اونا الان در واقعیت و زمان حال وجود ندارن پس بخاطرشون حتی یک قدم هم از جاتون تکون نخورین تا وقتی که بتونین دوباره مسیر درست رو پیدا کنید.

با آخرین جمله، گویی باد سردی در تالار وزیدن گرفت. مرگخواران در جای خود خشک شدند... هرکدام آماده‌ی مواجهه با کابوسی که سال‌ها در دل مدفون کرده بودند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: دوشنبه 12 خرداد 1404 04:51
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 10:39
پست‌ها: 47
آفلاین
سکوت تالار، مثل پرده‌ای ضخیم بر جانشان نشسته بود. تنها صدای ریشه‌ها بود... آن مایع سرخ که آرام، ولی مداوم، درون خطوط حک‌شده بر زمین می‌دوید؛ همچون خون در شریان‌های یک جانور خفته.

لوسیوس شمشیرش را آهسته پایین آورد و با نگاهی تیز به سیبل گفت:
–وقت تصمیم گرفتنه.

سیبل سری تکان داد. چوبدستی‌اش را بر کف تالار گرفت و با دقت شروع به بررسی مسیر میان ریشه‌ها کرد. لب‌هایش بی‌صدا تکان می‌خوردند، گویی در حال حساب کردن چیزی بودند.

رابستن جلو آمد، نگاهی به زمین انداخت و گفت:
–اگه از بالا نگاه کنیم، این ریشه‌ها... مثل یه الگو هستن. مثل یه شبکه. شاید یه مسیر ایمن توشون باشه.

لوسیوس لحظه‌ای تأمل کرد. سپس ردایش را بالا زد، نوک شمشیر را به یکی از ریشه‌ها نزدیک کرد، اما لمسش نکرد. صدایش خشک و مصمم بود:
–نباید هیچ خطایی بکنیم. از این به بعد، هر قدم باید با حساب برداشته شه.

نارسیسا با نگرانی زمزمه کرد:
–و اگه اشتباه کنیم؟

سیبل با نگاهی آرام اما جدی پاسخ داد:
–اون وقت شاید هیچ‌کدوم‌مون دیگه از این تالار بیرون نریم.

لوسیوس لحظه‌ای ایستاد، بعد ناگهان با صدایی محکم گفت:
–وینکی. بیا جلو.

ماده جن خانگی با لرز قدم برداشت، اما اطاعت کرد. لوسیوس خم شد و شمشیر نقره‌ای را به دستش داد.
–این شمشیر برای جادوی سیاه ساخته شده. اما تو، برخلاف ما، ذاتاً با جادوی تاریک پیوند نخوردی. شاید بتونی مسیری رو حس کنی که ما نمی‌تونیم.

وینکی با تردید، شمشیر را در دستان کوچکش گرفت. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. یک‌لحظه بعد، به آرامی گام برداشت. یکی. دو. سه قدم. ریشه‌ها زیر پایش کمی لرزیدند... اما واکنشی نشان ندادند.

سیبل با حیرت زیر لب گفت:
–داره جواب می‌ده...

وینکی، حالا با قدم‌هایی آرام ولی مطمئن، راهی را در میان ریشه‌ها باز کرده بود. جعبه، هنوز در مرکز تالار، بی‌حرکت بود؛ اما انگار در اعماق سکوت، چیزی در آن بیدار شده بود. انگار نفس می‌کشید.

رابستن آهسته گفت:
–داریم بهش نزدیک می‌شیم.

و لوسیوس، با نگاهی نافذ به جعبه، در دل زمزمه کرد:
–بهتره آماده باشی... چون ما هم آماده‌ایم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: دوشنبه 12 خرداد 1404 01:30
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:55
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 218
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
سیبل بدون آن‌که پلک بزند، چوبدستی‌اش را نزدیک‌تر به ریشه‌ها برد. نوری که از نوک آن ساطع می‌شد، بر خطوط درهم‌تنیده‌ی زمین سایه انداخت. رنگ مایع، در روشنایی آبی لوموس، به طرز زننده‌ای سرخ‌تر به نظر می‌رسید؛ انگار هر قطره‌اش تازه دویده و هنوز گرم بود.

– این... خون معمولی نیست.
صدای آرام و تحلیل‌گر سیبل در تالار پیچید.
– این یه جور خون جادوییه. احتمالاً بخشی از سیستم دفاعی این جعبه. یا شاید... خودش یه ارگانیسم زنده‌ست.

نارسیسا کمی عقب‌تر ایستاده بود، اما نتوانست جلوی لرزش صدایش را بگیرد:
– یعنی ممکنه این ریشه‌ها... واکنش نشون بدن؟

لوسیوس چانه‌اش را بالا آورد. در تاریکی، صورتش مثل مجسمه‌ای از جنس سنگ مرمر به نظر می‌رسید.
– همه‌چی ممکنه. این مکان قانون‌های خودش رو داره. همین حالا هم وجودمون این‌جا، بر خلاف هر منطقیه که تا حالا می‌شناختیم.

رابستن که دوباره سر بلند کرده بود، نگاهی به لوسیوس انداخت و سپس به سیبل:
– ولی باید یه راهی باشه... برای اینکه از بین این ریشه‌ها رد بشیم بدون اینکه تحریکشون کنیم. شاید یه الگو، یه ترتیب خاص...

سیبل سرش را کمی به نشانه‌ی تأیید تکان داد، اما همچنان با دقت به ریشه‌ها خیره بود.
– شاید. اما اشتباه توی این‌جا می‌تونه باعث بشه این ریشه‌ها تو رو زنده زنده ببلعن.

وینکی، که هنوز در آستانه‌ی تالار ایستاده بود، به آرامی گفت:
– وینکی... یه‌بار یه چیزی شبیه این دیده بود... وقتی که ارباب سابقش از یه معبد آوردش بیرون. اون‌جا هم زمین مثل زخم‌های بازِ یه موجود زنده بود. اون‌جا هم... نفس کشیدن سخت بود.

حرف‌های وینکی، سکوتی سرد به‌دنبال داشت. هیچ‌کس چیزی نگفت، اما در چشمان همه یک چیز مشترک بود؛ این تالار، زنده بود. و جعبه‌ی سیاه‌رنگ در مرکز آن، قلب این بدن عظیم و تاریک به شمار می‌رفت.

لوسیوس یک قدم دیگر جلو رفت. ریشه‌ها زیر پایش تکان خوردند، اما هنوز واکنشی نشان ندادند. شمشیر نقره‌ای را بالا نگه داشت و زمزمه کرد:
– ما هنوز نمی‌دونیم این جعبه چیه. ممکنه وسیله‌ی احضار باشه. ممکنه زندان باشه. حتی ممکنه چیزی باشه که روح این مکان رو زنده نگه‌داشته.

سیبل بی‌اختیار گفت:
– یا بدتر... چیزی باشه که اگر آزاد بشه، ما رو هم با خودش از این دنیا ببره.

برای لحظه‌ای، هیچ‌کس حرکتی نکرد. فقط نور سبز شعله‌ی پشت‌سرشان بود و صدای ریز مایع سرخ در ریشه‌ها... مثل زمزمه‌هایی که از خون تراوش می‌کردند.

و جعبه، همچنان آن‌جا بود... بی‌حرکت... اما انگار نگاه می‌کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: یکشنبه 11 خرداد 1404 23:38
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 01:35
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 526
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه:
گروهی از مرگخواران از طرف لرد به ماموریتی فراخونده شدن که به صندوقی در بانک گرینگوتز دستبرد بزنن و چیزی که داخلش هست رو بدزدن. اما بانک خالی از اجنه و متروکه‌س و در تاریکی فرو رفته. بعد از این که تو ورودی اصلی بانک موجوداتی بهشون حمله می‌کنن و باعث زخمی شدن دست گابریلا می‌شن، تصمیم می‌گیرن وارد بخش ویژه بشن و درو پشت سرشون ببندن. بعد از درمان گابریلا، اونو برای تجدید قوا و وقت خریدن تنها می‌ذارن و خودشون دنبال نور سبز رنگی که انتهای بخش ویژه بود می‌رن. با ناپدید شدن دیواری که سد راهشون بود، حالا با تالار عظیمی مواجه شدن که وسطش جعبه‌ی سیاه‌رنگی قرار داره که احتمالا همون چیزیه که لرد می‌خواسته...


~~~~~~~

رابستن بدون این که از جعبه‌ی سیاه‌رنگ چشم بردارد با تعجب می‌پرسد:
- یعنی... به همین سادگی؟

لوسیوس به سرعت نگاه تندی به رابستن می‌اندازد.
- ساده؟ به همین زودی فراموش کردی چیا رو پشت سر گذاشتیم؟

سیبل هم بلافاصله در تایید حرف‌های لوسیوس اضافه می‌کند:
- شرط می‌بندم حتی اگه بی‌خطر پامون به جعبه برسه، لمسش مثل یه ماشه عمل می‌کنه که حسابی تو دردسرمون می‌ندازه.

رابستن که از گفته‌ی خودش پشیمان شده بود، سرش را با شرمندگی پایین می‌اندازد. همین باعث می‌شود توجهش به نقشی که بر کف زمینِ تالار عظیم خودنمایی می‌کرد جلب شود. رابستن همان‌جا که ایستاده بود خم می‌شود و با احتیاط رد نشان را با نگاهش دنبال می‌کند.

سایرین ابتدا با تعجب نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنند، اما با کمی دقت، آن‌ها نیز متوجه چیزی که توجه رابستن را به خود جلب کرده بود می‌شوند. کف زمین از رشته‌هایی باریک تشکیل شده بود و هرچه به وسط تالار و جایی که جعبه قرار داشت نزدیک‌تر می‌شد، بر ضخامتش افزوده می‌شد.

طرح زمین درست همانند درخت تنومندی بود که در زیر پای جعبه روییده بود و ریشه‌هایش را در سرتاسر تالار گسترده بود. اما چیزی که از آن عجیب‌تر بود، این بود که انگار ریشه‌های حکاکی شده بر زمین زنده بودند و مایعی درونشان در حرکت بود. سیبل با احتیاط لوموسی می‌گوید و بدون آن‌که قدمی به درون تالار بگذارد، تنها چوبدستی‌اش را کمی جلوتر می‌برد تا دقیق‌تر هزارتوی ریشه‌ها را بررسی کند.

به نظر می‌آمد مایعی سرخ، درست به رنگ خون در آن جریان داشته باشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: یکشنبه 11 خرداد 1404 20:11
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 10:39
پست‌ها: 47
آفلاین
هیچ‌کس حرفی نزد.

نفس‌های آرام و سنگین گابریلا، تنها چیزی بود که در آن فضای فرو رفته در هراس، قابل شنیدن باقی مانده بود. جمله‌ی مبهم و نگران‌کننده‌اش مثل کلیدی بود که قفل چیزی بزرگ‌تر و تاریک‌تر را گشوده بود؛ چیزی که هنوز کاملاً خود را نشان نداده بود.

لوسیوس نگاهی کوتاه به چهره‌ی گابریلا انداخت، سپس دوباره چشم دوخت به شعله‌ی سبزرنگی که انتهای راهرو، مانند فانوسی لرزان در دل مه، می‌سوخت. حالا آن نور، بیشتر از قبل می‌لرزید. گویا خودش هم از چیزی می‌ترسید.
با صدایی گرفته زمزمه کرد:
–اون هنوز اونجاست... اما "در دیگه بسته نمی‌شه"... یعنی دیگه راه برگشتی نیست؟

همان لحظه، صدای قدم‌هایی نرم و بی‌صدا روی سنگفرش، تنش را در جانش شعله‌ور کرد. سریع برگشت. چیزی نبود. تنها دیوارهایی که انگار با هر نفس آن‌ها، تاریکی عمیق‌تری می‌زاییدند.

نارسیسا آرام قدمی جلو آمد، نگاهش روی زمین دوخته شده بود، اما صدایش لرزشی آشکار داشت:
–شاید... اون چیزی که منتظرمونه، پشت درِ بعدیه. نه این یکی.

سیبل همان‌طور که ایستاده بود و چشم از شعله‌ی سبز برنمی‌داشت، لبخند سردی زد:
–یا شاید همینجاست... تو همین هوا، تو همین دیوارها. فقط ما هنوز به اندازه‌ی کافی نزدیک نشدیم تا کامل ببینیمش.

رابستن، بی‌قرارتر از همیشه، ناگهان خنجرش را بیرون کشید و زیر لب غر زد:
–هر چی که هست، دیگه وقتشه باهاش روبه‌رو بشیم. تمومش کنیم.

وینکی، که هنوز کنار گابریلا زانو زده بود، با ترسی کودکانه به لوسیوس نگاه کرد و نجوا کرد: –آقا لوسیوس... وینکی نمی‌خواد اینجا بمونه... این‌جا... نفس نمی‌شه کشید...

لوسیوس مکثی کرد. نگاهش بین چهره‌های همراهان چرخید؛ چهره‌هایی خسته، ترس‌خورده، اما محکم. چهره‌هایی که تصمیم‌شان را گرفته بودند. سپس، شمشیر نقره‌ای‌اش را آرام از غلاف بیرون کشید. لبه‌ی آن، در لرزش شعله‌ی سبز، همان‌قدر تهدیدآمیز بود که امیدوارکننده.

قدم برداشت. شمرده، بی‌تردید.

با صدایی آرام اما قاطع گفت:
–راهی برای پنهان‌شدن نیست. راهی برای برگشت هم نه. فقط یک راه داریم... جلو رفتن.

بقیه، با اندکی تأخیر، به دنبالش راه افتادند. از کنار گابریلا گذشتند. سیبل همچنان بالای سر او ایستاده بود. با دست خونی‌اش، طلسمی محافظ روی زمین کشید و به آرامی گفت:
– برامون زمان بخر... بقیه‌ش با ما.

در انتهای راهرو، جایی که شعله می‌سوخت، دیواری صاف و سیاه ایستاده بود. نه دری، نه شکافی.

اما لوسیوس جلو رفت. شمشیر را بالا آورد و با لبه‌اش سطح سنگی را لمس کرد.

دیوار لرزید. زمزمه‌ها –آن صداهای اسرارآمیز و شبح‌وار– به‌یک‌باره خاموش شدند.

سکوتی مهیب همه‌جا را در بر گرفت.

و در دل آن سکوت، دیوار شکافت.

هوایی سرد و مرطوب از درونش بیرون زد... هوای کهنه‌ای که بوی مرگ، کابوس و سال‌های فراموش‌شده را با خود داشت.
پشت آن، تالاری عظیم پدیدار شد.

تالاری که زمان در آن معنا نداشت. صدا گم می‌شد، نور می‌مرد، و تنها در مرکز آن، یک جعبه‌ی سیاه‌رنگ روی پایه‌ای سنگی خودنمایی می‌کرد. نه طلسم، نه قفل، نه محافظی پیرامونش نبود.

اما لوسیوس فقط ایستاد. با شمشیر در دست و چشمانی دوخته به جعبه.
زمزمه کرد:– پیداش کردیم... ولی می‌دونم... این تازه شروعشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: یکشنبه 11 خرداد 1404 01:35
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:55
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 218
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
قدم‌های لوسیوس بر سنگفرش سرد و نمناک بخش ویژه طنین می‌انداخت. دیوارها، از سنگی سیاه و مرطوب، به‌طرز نگران‌کننده‌ای براق می‌نمودند؛ انگار که سال‌ها هیچ نوری به آن‌ها نتابیده بود و حالا، پس از مدتی مدید، در برابر کم‌نورترین شعله‌ی سبزرنگ انتهای راهرو، جان گرفته بودند.

نفس‌ها سنگین و بریده بود. صدای سرفه‌ی آرام وینکی در آن سکوت مرگ‌بار مانند فریادی در دل شب پیچید. سیبل با یک اشاره‌ی دست، گابریلا را به آرامی به زمین گذاشت و گوش تیز کرد.

لوسیوس آهسته گفت:
– این حس... می‌شناسیدش؟

نارسیسا که تا آن لحظه با دقت اطراف را بررسی می‌کرد، قدمی نزدیک‌تر آمد. صدایش آرام اما لرزان بود:
– آره... یه‌جور حس هشدار. انگار خود فضا داره نجوا می‌کنه که جلو نریم.

رابستن زیر لب زمزمه کرد:
– یا شاید داره دعوت‌مون می‌کنه...

سیبل که نگاهش هنوز به شعله‌ی سبز انتهای دالان دوخته شده بود، پوزخندی سرد زد.
– دعوت؟ نه،... چیزی که اونجاست، منتظره. مدت‌هاست منتظره. و حالا... بالاخره یکی پیداش شده.

لوسیوس لحظه‌ای درنگ کرد. بعد، بدون اینکه نگاهش را از آن روشنایی عجیب بردارد، آرام گفت:
– هیچ‌کدومتون احساس نمی‌کنید که... زمان اینجا عجیب‌تره؟ انگار لحظه‌ها کش میان. یه دقیقه اینجا، شاید بیرون... خیلی بیشتر طول بکشه.

وینکی، که مشغول صاف کردن ردای گابریلا و پاک‌کردن لکه‌ی خون از پیشانی‌اش بود، با ترسی کودکانه گفت:
– اینجا جای خوبی نیست... وینکی... وینکی نمی‌خواد اینجا بمونه...

سیبل، همچون شبحی که از دل تاریکی برخیزد، به آهستگی ایستاد. انگشتش را روی لب گذاشت.
– شششش... ساکت... همه‌تون فقط گوش بدین...

همه بی‌اراده ساکت شدند. حتی نفس‌ها نیز گویی بند آمده بود. در آن سکوت سنگین، صدایی شنیده می‌شد. صدایی ضعیف... مثل زمزمه‌ای که از پشت دیوارها عبور می‌کرد. گویی هزاران صدا باهم نجوا می‌کردند. واژه‌هایی نامفهوم، شکسته و درهم‌آمیخته، انگار که زبانی فراموش‌شده را در خواب بازگو می‌کردند.

نارسیسا چشمانش را بست. لب‌هایش تکان خوردند، گویی سعی داشت چیزی را تکرار کند.
– ...aer vincula...

رابستن بلافاصله سرش را چرخاند.
– چی گفتی؟

نارسیسا، که حالا رنگ‌پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، گفت:
– نمی‌دونم... خودم... نمی‌دونم. انگار یکی توی سرم اینو زمزمه کرد.

سیبل سرش را اندکی خم کرد.
– ترجمه‌ی ابتدایی‌ش می‌شه ریسمان‌های نامرئی. جادوی باستانی‌ای که روح رو... نه، اینجا داره باهامون بازی می‌کنه.

صدای لوسیوس دوباره آمد، آرام‌تر از قبل، اما محکم:
– پس همه‌مون قبول داریم که چیزی اینجاست. چیزی که نمی‌خواد پیداش کنیم. یا بدتر... چیزی که دلش می‌خواد پیداش کنیم.

هیچ‌کس جوابی نداد. تنها صدای دوردست زمزمه‌ها ادامه داشت؛ و شعله‌ی سبزرنگ که بی‌هیچ دلیلی، کمی لرزید.

و بعد، بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ای، گابریلا یک‌باره نفس عمیقی کشید.

همه به او نگاه کردند. چشمانش هنوز بسته بود، اما لب‌هایش به‌آرامی تکان می‌خوردند.
زمزمه‌ای از دهانش بیرون آمد، صدایی خشک و کش‌دار:

– ...او... هنوز اونجاست... اما در، دیگه بسته نمی‌شه...

سکوت، دوباره سنگین‌تر از قبل، بر جمع سایه افکند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: شنبه 10 خرداد 1404 18:29
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 01:35
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 526
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
با ورود به بخش ویژه، موجوداتی که پیش‌تر به آن‌ها حمله کرده بودند، چندین بار ضرباتی محکم به در وارد می‌کنند که باعث لرزیدن محوطه‌ی ورودی بخش ویژه می‌شود. اما خیلی زود با باز نشدن در، دست از تلاش برمی‌دارند و دوباره به تاریکی‌ای که از آن آماده بودند برمی‌گردند.

با رفتن موجودات، سکوتی در فضا حاکم می‌شود. همه برای لحظاتی در نزدیکی در ورودی روی دو زانو خم می‌شوند تا نفسی تازه کنند. به جز سیبل و وینکی که گابریلا را حمل کرده بودند و حالا بالای سرش زانو زده بودند.

لوسیوس بعد از اطمینان از این که دیگر از پشت سر موجوداتی تهدیدشان نمی‌کند، نگاهش را به مسیر پیش رویشان می‌اندازد. حداقل فعلا تحرکی از این سو دیده نمی‌شد و می‌توانستند برای دقایقی آرام گیرند تا گابریلا را مداوا کنند.

- حالش... چطوره؟

سیبل پوزخندی می‌زند.
- اون هفت سال بین شیاطین زندگی کرده و احتمالا زخمایی بدتر از اینو تجربه کرده. فقط نیاز به درمان و یکم زمان داره.

سیبل همزمان با گفتن این حرف، زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کند و چندین طلسم بر روی مرهمی که از جیبش در آورده بود اجرا می‌کند و سپس، آن را بر روی زخم گابریلا می‌گذارد.

- واو! از قبل فکر همه جا رو کرده بودی؟

سیبل پاسخ نارسیسا را تنها با لبخند کمرنگی می‌دهد و خیلی زود مرهم را برمی‌دارد و زخم شروع به بسته شدن می‌کند. حالا تنها زمان بود که به آن نیاز داشتند.

- ولی اونقد زمان داریم؟

لوسیوس ناگهان با احتیاط چند قدم جلو می‌رود و همه را به عقب می‌راند و به نور سبز رنگی که در انتهای راه دیده می‌شد و تنها منبع روشنایی بود می‌نگرد.
- شما هم حسش کردین؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟