سوژه جدید:
نیمه شب بود. هوا سرد بود و ماه کامل در میان موهای سیاه شب میدرخشید. کوچه دیاگون سرشار از سکوت بود. مغازهها کرکرههایشان را پایین کشیده بودند و تنها نور لرزان چراغهای بلند به کوچه حجم میداد. نسیم سردی میوزید و برگهای خشک کف سنگفرش را غلغلک میداد. هیچ پرندهای نمیخواند و هیچ جنبندهای نبود که به آغوش خواب نرفته باشد. همه چیز در آرامش بود.
ناگهان حجمی تاریک در کنار پنجره کتابفروشی ظاهر شد و توازن شب را بر هم زد. چند رداپوش سیاه بودند که کلاههایشان را کامل بر سر کشیده بودند و چنان شنلشان را به دور خود پیچیده بودند که حتی هوا نیز نفوذی به درونش نداشت. همانطور که بیصدا ظاهر شده بودند، در سکوت کامل به راه افتادند و در کوچه به سمت جلو حرکت کردند.
فردی که جلوتر از همه بود، گاهی میایستاد و از آمدن همراهانش مطمئن میشد، اما بقیه بدون کوچکترین حرکت اضافی به سمت جلو حرکت میکردند و سنگفرش خیابان را در مینوردیدند. تقریباً به انتهای کوچه رسیده بودند که فرد جلودار ایستاد و بقیه افراد نیز مانند ارتشی کوچک اما منظم با فاصله از او ایستادند.
فرد جلودار چوبدستیاش را بیرون کشید و ثانیه بعد نوک چوبدستی مانند شمعی روشن شد. بقیه نیز چوبدستیهایشان را بیرون کشیدند، اما دیگران آن را به نور مزین نکردند؛ چراکه تاریکیهای وجودشان نوری قویتر از چند بارقه ضعیف را نمیپسندید. به نور هم احتیاجی نداشتند چون فرمان اربابشان روشنگر آنها بود و آنها برای انجامش لحظهای تعلل نمیکردند.
جلودار بی هیچ سخنی لحظهای کوتاه به ساختمانی که روبرویش ایستاده بودند خیره شد.
بانک گرینگوتز، تنها بانک جادوگری که توسط اجنه اداره میشد، مکانی مخوف و مرموز بود. او میدانست که آن موجودات گوشتیز و کریه از هیچ کاری برای محافظت از صندوقهای بانک دریغ نمیکردند و زنده ماندن هیچ دزدی برایشان اهمیت نداشت. ساختمان نیز همچون گردانندگانش وهمانگیز بود. ساختمان بزرگی بود که چندین پله سفید عریض به ورودیهایش میرسید. ورودی ساختمان نیز چهار ستون بلند طلایی رنگ داشت و بقیه ساختمان از مرمر سفید خالص بود. پشت آن ستونها، درهای شیشهای بانک بسته بودند و هیچ نوری از داخل ساختمان به چشم نمیخورد.
جلودار خواست بر اولین پله پا بگذارد که صدایی آرام ،مثل بال زدن یک پروانه، او را متوقف کرد.
-سیبل... واقعاً میخوای این کارو انجام بدیم؟ معلوم نیست توی بانک چه سیستم امنیتی گذاشتن... ما حتی نمیدونیم توی صندوقی که میخوایم بهش برسیم چی هست؟
صدای لوسیوس مالفوی بود که سؤال میکرد. سیبل به سمت او برگشت و کلاهش را کمی عقب داد. موهای فرفریاش روی پیشانیاش حلقه زده بودند و چهرهاش رنگ پریده اما مصمم بود.
- لرد به ما دستور دادن که بریم یه صندوق توی بانک و چیزی که داخلشه رو براشون بیاریم!... ما سؤال نمیپرسیم!
لوسیوس خواست حرفی بزند که کسی که کنارش بود دست بر شانهاش گذاشت.
- مگه نمیخواستی خودتو به لرد ثابت کنی؟... نکنه... دیگه به نشان روی دستت وفادار نیستی؟
لوسیوس دندانهایش را بر هم سابید. صدای رابستن لسترنج بود. کسی که لوسیوس ذرهای فکر نمیکرد حق سؤال پرسیدن از او را داشته باشد. اما موقعیت برای بحث کردن اصلاً مناسب نبود. تنها دست رابستن را از شانهاش کنار زد و به سمت پلههای بانک رفت. او دلشوره داشت و دلشورههایش هیچ وقت بیجا نبودند.
جایی برای اعتراض نبود. تنها زیر لب طوری که کسی نشنود زمزمه کرد:
- کاش چیزی که تو صندوقه واقعاً ارزششو داشته باشه...