wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: شنبه 10 خرداد 1404 09:29
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 10:39
پست‌ها: 47
آفلاین
فریاد سیبل، همه را از غرق شدن در جنگ ناگهانی بیرون کشید:
–وینکی! کمکم کن! باید گابریلا را از اینجا ببریم! همه گوش کنید! از در بخش ویژه می‌رویم داخل!

اما بیشتر افراد درگیر مبارزه بودند و هنوز نمی‌فهمیدند چه اتفاقی افتاده. تنها لوسیوس بود که چشم به در تازه باز شده دوخته بود. در بخش ویژه، که حالا به طور ناخودآگاه باز شده بود، مثل امیدی خام در این تاریکی و هرج و مرج به نظر می‌رسید.

گابریلا بی‌هوش در آغوش وینکی بود. چهره‌اش رنگ‌پریده و خسته، ولی زنده بود. لوسیوس برای لحظه‌ای به او نگاه کرد و با خود گفت: «نمی‌گذارم اینجا تمام شود.»

با تمام توان، طلسمی روانه یکی از موجودات رداپوش کرد، اما جادو باز هم بی‌تأثیر بود و در هوا محو شد. با این حال، لوسیوس تسلیم نشد.
او به سمت جمع فریاد زد:
–همه‌تون همین حالا داخل بخش ویژه بشید! بدون معطلی!

این کلمات، نظم و تمرکز را به مرگخواران بازگرداند. آن‌ها زخمی و ترسان بودند، اما هنوز نیرو داشتند. لوسیوس، با صدایی محکم و فرماندهانه، آن‌ها را هدایت می‌کرد.

وینکی به سختی گابریلا را به سمت در کشید، سیبل پشت سرشان، آماده دفاع بود. نارسیسا ردای بلند خود را جمع کرد و به آرامی پیش رفت. رابستن نیز طلسمی پرتاب کرد و عقب‌نشینی کرد.

لوسیوس یک لحظه ایستاد، به یاد آورد که چه خطراتی پشت سر گذاشته‌اند. با آرامی گفت:
–اینجا را فراموش نکنید. ما اینجا را با دست خالی ترک نمی‌کنیم.

همان موقع، یکی از سایه‌ها از پشت به او حمله کرد، اما لوسیوس بدون نگاه کردن، ردای خود را چرخاند و قدم در بخش ویژه گذاشت.

در پشت سرش بسته شد، با صدایی که پایان یک مرحله و آغاز مرحله‌ای دیگر را نوید می‌داد.

همه فهمیدند که اگر کسی قرار باشد این ماموریت را به پایان برساند، آن کسی لوسیوس مالفوی است.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: جمعه 9 خرداد 1404 23:26
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: چهارشنبه 28 آبان 1404 14:25
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
فریاد رابستن مانند ناقوسی بود که هوشیاری را به جمع برگرداند.

موجودی که روبروی سیبل و گابریلا بود، بسیار محتاطانه و هنرمندانه از ضربات خنجر گابریل فرار می‌کرد. بدنش؛ اگر واقعاً می‌شد برای آن حجم از وحشت و ترس بدنی متصور شد، مدام تغییر فرم می‌داد و به شمایلی جدید در هوا چرخ می‌زد و به گابریلا حمله میکرد. گابریلا بعد یکی دو حمله سیبل را به کنار خود کشیده بود و سعی میکرد با آن خنجر جهنمی از هردویشان محافظت کند.

اما گابریلا حتی با دردست‌داشتن آن چاقوی جهنمی نیز همچنان انسان بود. ترس و خستگی مانند پیچک‌های سمی در ذهنش جان می‌گرفتند و بر باورهای پیروزی‌شان سایه می‌انداختند. حرکاتش به‌مرور کندتر می‌شدند و لرزش‌های دستش بیشتر می‌شد. انگار موجود نیز این را فهمیده بود؛ چون بی‌پرواتر و سریع‌تر حمله میکرد و هر بار از یک سو به سمت گابریلا و سیبل یورشمی آورد تا سد دفاعی‌شان را بشکند.

در سمت دیگر نیز، دیگران وضع بهتری نداشتند. جادوهایشان مقابل موجودات ردا پوش اثر چندانی نداشت. آن سایه‌واران موهوم به منبعی بی‌انتها از ترس انسانی متصل بودند. ترسی که با هر انسانی متولد شده و در تمام لحظات زندگی‌اش با او همراه خواهد بود. مرگ خواران، آن یاران قسم‌خورده، جان‌برکف به نبرد آمده بودند؛ اما ترسشان از جوهره وجودشان منشأ می‌گرفت و حتی آنان نیز نمی‌توانستند از ذات خود بگریزند.

نبرد نفس‌گیر و ناعادلانه بود. همه آنان با ذات انسانی خود با موجودات فرا انسانی می‌جنگیدند و چنان شجاع سینه سپر کرده بودند که آن هیولاهای مرموز برای غلبه بر آن گروه کوچک با تمام توان خود به میدان آمده بودند. فریادها از هر سو فضا را پرکرده بود و نبرد با بیشترین سرعت در جریان بود.

ولی ذهن گابریلا دیگر توان ادامه نداشت. انگار خنجر جهنمی‌اش ذاتی آلوده و پلید داشت و از روح و توان خود گابریلا تغذیه میکرد. باید می‌دانست. خنجر از عمق تاریک‌ترین مکان‌ها آمده بود و امکان نداشت به کسی وفادار بماند. بالاخره عضلات دستش ناتوان شدند و دستش در میان حمله‌ای ایستاد.

موجود روبرویشان فرصت را غنیمت شمرد و مانند عقربی گرسنه و وحشی دست گابریلا را گزید. درد تمام آن ذهنی که خنجر توانش را بریده بود در برگرفت و گابریلا از شدت خستگی و درد ناله کرد. سرش گیج رفت و درست در آغوش سیبل بیهوش شد.
سیبل تنها یک‌لحظه برای تصمیم‌گیری وقت داشت. درحالی‌که بدن گابریلا را محکم گرفته بود، چرخید و حمله بعدی را دور کرد.

به سمت نزدیک‌ترین فرد چرخید و فریاد زد:
- وینکی! کمکم کن! باید گابریلا رو از اینجا ببریم!... همگی گوش کنید! از در بخش ویژه میریم داخل!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1404/3/10 0:00:02
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: پنجشنبه 8 خرداد 1404 21:31
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 01:35
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 526
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه:
گروهی از مرگخواران از طرف لرد به ماموریتی فراخونده شدن که به صندوقی در بانک گرینگوتز دستبرد بزنن و چیزی که داخلش هست رو بدزدن. در حالی که خودشون هم خبر ندارن اون چیز چیه و این ندونستن لوسیوس رو آزار می‌ده، با بانکی خالی از اجنه و متروکه مواجه می‌شن که در تاریکی فرو رفته و حالا موجودی رداپوش از سقف (که از ترس تغذیه می‌کنه) و موجودی عجیب از تاریکی (که جادو روش اثر نداره) به سمتشون هجوم آوردن. در همین حین دری متعلق به بخش ویژه هم ناخودآگاه باز شده.


~~~~~~~

گابریلا با دیدن سیبل که چاقو به دست مقابل موجودی که از تاریکی برخاسته بود ایستاده بود و اثری از ترس در وجود موجود ایجاد کرده بود، خنجری که سالازار به او هدیه داده بود را از جیب ردایش بیرون می‌آورد.

هوشمندانه بود نه؟

در یکی از جادویی‌ترین و امنیتی‌ترین مکان‌های دنیای جادوگری، برای غلبه بر نفوذ جادوگران از موجوداتی بهره برده بودند که راهکار مقابله با آن‌ها نه جادو، بلکه توان فیزیکی بود. حتی ماگل‌ها نیز در حالت عادی توانایی‌های رزمی لازم برای مقابله با دشمنان احتمالی را ندارند، چه رسد به جادوگرانی که به جادوی خود می‌بالند و ابزار و روش‌های ماگلی برای دفاع از خود را هیچ می‌پندارند.

سیبل چاقویش را داشت و گابریلا خنجرش را. گابریلا در میان شیاطین جهنم فقط جادو نیاموخته بود، زیرا که بسیاری از آن‌ها از جنس دیگری بودند. برای زنده ماندن در میان شیاطین و غلبه بر آن‌ها، برای گابریلا یاد گرفتن مهارت‌های رزمی نیز واجب بود، مهارت‌هایی که خود شیاطین آموزگار او در حین یادگیری بودند. گابریلا شاید هرگز انتظار نداشت این‌گونه و در چنین جایی این توانایی‌اش مورد استفاده‌ قرار گیرد.

لوسیوس با دیدن بی‌اثر بودن جادو، تلاش می‌کند تا با آوارهایی که بر زمین برجای مانده بود، به موجودات تاریکی که جادو را می‌بلعیدند حمله کند، اما برای آن‌ها پودر کردن آن‌چه که به سمتشان روانه می‌شد هم‌چون چشم‌برهم‌زدنی بود.

اما خنجر گابریلا از جنس آتش جهنم و بدترین کابوس‌ها بود و چیزی نبود که با یک بشکن‌زدن نابود شود. بنابراین خنجر به دست از کنار سیبل عبور می‌کند و به سمت موجودی که از تاریکی نشات گرفته بود حمله‌ور می‌شود. سیبل نیز به دنبالش به حرکت در می‌آید و هر کدام از یک سو ضربه‌ای به او وارد می‌کنند.

موجود نعره‌ای می‌کشد که نه از جنس صدا، بلکه هم‌چون حضورش از جنس غباری سرد بود که همه‌جا را فرا می‌گیرد. در همین حین که سیبل و گابریلا با موجود تاریکی در حال مقابله بودند، سایرین نیز با جادوهایشان تلاش می‌کنند موجودی که از سقف به پایین پریده بود را به عقب برانند.

رابستن جادویی روانه‌ی موجود رداپوش می‌کند و فریاد می‌زند:
- می‌دونم شاید بهترین پیشنهاد نباشه، اما چرا وارد بخش ویژه نمی‌شیم و درو پشت سرمون نمی‌بندیم؟ می‌تونیم در برگشت نگران این موجودات باشیم. بالاخره مسیرمون از همونجاس نه؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: پنجشنبه 8 خرداد 1404 20:57
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:55
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 218
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
هیچ‌کس ندید دقیقا چه چیزی از تاریکی بیرون پرید.

نه شکلی داشت که در ذهن بماند، نه حرکتی قابل پیش‌بینی، نه حتی صدایی که پیش از ضربه هشدار دهد. تنها چیزی که حضورش را فریاد می‌زد، موجی از سرما بود؛ سرمایی مرگ‌بار و ساکن، که ناگهان همه‌چیز را بلعید. نور چوبدستی‌ها بی‌رمق شد، هوا سنگین، و نفس‌ها بند آمد.

نخستین حمله، از سمت چپ بود. چیزی گذرا و بی‌شکل، گویی خودش را از دل دیوار بیرون کشیده باشد، به سمت رابستن خیز برداشت. تنها واکنش، چرخش کورکورانه‌ی چوبدستی‌اش و سپری درخشان بود که فقط چند ثانیه تاب آورد، پیش از آن‌که همچون شیشه‌ای شکسته فروبپاشد.

رابستن به عقب پرتاب شد، سینه‌اش خونین و دستانش لرزان بود. صدای ناله‌اش، در میان همهمه‌ی سایه‌ها گم شد.

گابریلا جیغی خفه کشید، چوبدستی‌اش را بالا برد و حلقه‌ای از آتش به دور خودش کشید. شعله‌ها برای لحظه‌ای تاریکی را عقب راندند ، اما آن‌چه روبرویش ایستاده بود، از آتش نمی‌ترسید.

موجود، یا بهتر است بگوییم فرم، دیگر از آن‌همه تاریکی بیرون آمده بود. بلندی‌اش از هر انسان فراتر بود، همچون کشیدگی بی‌قواره‌ی سایه‌ای که از قانون ابعاد سرپیچی کرده باشد. شنلش بر زمین نمی‌کشید؛ معلق بود. صورت نداشت، اما گاه‌گاهی سایه‌ای از چهره در میان پارچه‌ی نوسانی‌اش دیده می‌شد ؛ چهره‌ای از وحشت خاموش و درد ابدی.

اما چیزی که بیشتر از همه‌چیز، آن را ترسناک می‌ساخت، حضورش بود. فشاری که از بودنش در فضا جاری می‌شد. انگار با ورودش، قوانین فیزیک هم عقب‌نشینی کرده بودند.

لوسیوس، چشمانش را تنگ کرد. دلش می‌خواست فریاد بزند، اما صدایش انگار در گلویش گیر کرده بود. با اراده‌ای لرزان، افسون انفجاری‌اش را پرتاب کرد. جادوی سبز رنگ، با شتابی برق‌آسا به سمت موجود هجوم برد… و بدون هیچ اثر مرئی، بلعیده شد. نه برخورد، نه انفجار، نه بازتاب؛ فقط سکوت.

صدای نالان رابستن از زمین برخاست.
- این لعنتی جادو رو می‌دزده…

سیبل، انگار که تمام این مدت مشغول سنجیدن نبض فضا بوده باشد، ناگهان زمزمه کرد:
- نه... نمی‌دزده. فراتر از جادوعه. یا شاید هم… جادو از اونه.

با یک حرکت سریع دست، چاقوی قدیمی‌اش را از لای ردایش بیرون کشید. فلز تراش‌خورده در هوا برق زد. همان لحظه، سایه مکثی کرد. برای نخستین بار، نشانی از تردید در حرکات بی‌چهره‌اش پدیدار شد.

چاقو؟ برای چنین موجودی؟

لوسیوس با تردید نگاهش کرد، اما سیبل فقط گفت:
- جادوهایی هست که هنوز زبان گفت‌وگوی سایه‌هاست.

و پیش از آن‌که کسی بپرسد یعنی چه، سیبل جلو رفت.

با قدم‌هایی شمرده، آهسته، و در سکوت. نفس‌ها حبس شد. موجود رداپوش، بی‌حرکت ایستاده بود، اما شنلش می‌لرزید. انگار چیزی در درونش به هم پیچیده باشد. یا شاید خودش، از چیزی در وجود سیبل بیزار بود.

و بعد… ناگهان… صدای شکستن... هجوم دوم، سریع‌تر و سهمگین‌تر، از بالای سرشان بود. نه از زمین، نه از دیوار، بلکه از سقف.

تاریکی، همچون مایع غلیظ، از میان سنگ‌های سرد سقف به پایین چکید و در چشم‌برهم‌زدنی، به شکل پنجه‌هایی غول‌آسا در آمد؛ پنجه‌هایی از سایه و باد، که بی‌هیچ صدایی، به سمت گابریلا و رابستن چنگ انداختند.

لوسیوس فریاد زد:
- پخش شین!

و خودش، به پهلو غلتید، درست لحظه‌ای پیش از آن‌که یکی از آن پنجه‌ها زمین را بدرد و تکه‌ای از سنگ را به‌سادگی نان خشک از جا بکند.

صدای شکستن و جیغ، درهم آمیخت. سیبل، همان‌جا ایستاده بود، بی‌حرکت، چاقو در دست، نگاهش به موجود رداپوش دوخته شده‌بود. گویی فقط او، زبان این موجود را می‌فهمید. یا شاید... با بخشی از وجود خودش، از همان تاریکی آمده بود.

و تاریکی، پاسخ می‌خواست.

پاسخی از جنس خون… یا حقیقت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: پنجشنبه 8 خرداد 1404 12:42
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 10:39
پست‌ها: 47
آفلاین
سکوتی کوتاه اما سنگین، بر جمع سایه انداخت.
همه منتظر بودند.
منتظر تصمیم.
و سیبل... هنوز سکوت کرده بود.

لوسیوس، نگاهی به چهره‌های اطراف انداخت. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت، گویی همه منتظر بودند کسی بار این تصمیم را بر دوش بکشد. و اگر کسی نبود... شاید وقتش بود که یک مالفوی، ساکت نمی‌ماند.

او آهسته قدمی به جلو برداشت. گابریلا با نگاهی کنجکاو سر چرخاند و حتی رابستن، برای لحظه‌ای اخم ابدی‌اش را به چیزی شبیه تعجب سپرد. سیبل اما بی‌واکنش باقی ماند، انگار از همان ابتدا ، منتظر همین لحظه بود.

لوسیوس ایستاد ، درست در خط دید موجود رداپوشی که هنوز در سکوت ایستاده بود، همچون مجسمه‌ای از تاریکی. صدای لوسیوس، آرام، خونسرد، اما قاطع و سنگین در فضای خفه‌ی سالن طنین انداخت:
—اون چیزی که در تاریکی پنهانه، شاید تهدید باشه، شاید هم نه... اما اون‌یکی، جرأت کرده در قلمرویی وارد بشه که به خون و قدرت محافظت می‌شه.
اگر قرار به انتخاب باشه، اول باید جسورترین تهدید رو له کرد... تا بقیه بدونن با کی طرفن.

لحظه‌ای سکوت. جمله‌ی آخرش، بیشتر به اعلام قدرت می‌مانست تا استدلال تاکتیکی. اما انگار همین لازم بود. مرگخواران، کم‌کم، پا سفت‌تر روی زمین گذاشتند. گویی جمله‌ی لوسیوس چیزی در آن‌ها زنده کرده بود؛ حس اقتدار ازلی تاریکی.

سیبل، بی‌آنکه نگاهش را از سقف بردارد، زیر لب گفت:
—پس انتخاب کردی.

و همان لحظه، صدای تیز کشیده‌شدن فلزی از درون تاریکی برخاست. موجود رداپوش، تکان خورد.
اول ، فقط یک لرزش کوچک، مثل سایه‌ای که از گوشه‌ی چشم عبور کند.
اما لحظه‌ای بعد، قامتش شروع کرد به برافراشته‌شدن... انگار خودش را از تاریکی بیرون می‌کشید.

لوسیوس بی‌اختیار چوبدستی‌اش را بالاتر گرفت. پشت آن شنل سیاه، هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. نه صورت، نه دست، فقط سیاهی... و صدایی، آرام و مرگبار، در فضا پیچید:
— پس... مالفوی انتخاب کرد...

کلمات، مثل دودی سرد از هوا عبور می‌کردند، و تا به گوش می‌رسیدند، لایه‌ای از یخ پشت ستون فقرات انسان می‌نشاندند.

در چشم برهم‌زدنی، مرگخواران خود را در وضعیت نبرد دیدند. صدای جادوی محافظ در فضا پیچید. گابریلا با سرعت عقب پرید، رابستن فریاد زد:
— پناه بگیرین! این موجود فقط یه دربان ساده نیست!

سیبل زیر لب لعنتی نثار چیزی کرد که دیده نمی‌شد، و بعد نگاهی سریع به اطراف انداخت.
سقف... هنوز ساکت بود. اما آن سکوت، بیش از پیش تهدیدآمیز بود.

لوسیوس قدمی عقب رفت، اما چوبدستی‌اش همچنان نشانه رفته بود.
اگر قرار بود این مأموریت، چیزی از او بگیرد پس باید تاوانی در خور نام مالفوی‌ها از دشمنانش بستاند.

چیزی از تاریکی هجوم آورد... و نبرد آغاز شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: پنجشنبه 8 خرداد 1404 03:03
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 01:35
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 526
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
لوسیوس حالا به خاطر حضور در این ماموریت اثری از خشم نیز در وجودش در حال جوانه زدن بود. با تمام وجودش احساس می‌کرد این ماموریت از ابتدا هم اشتباه بوده است. او حتی نمی‌دانست برای چه چیزی جانش را به خطر انداخته است... کاش حداقل می‌دانست! شاید آن‌وقت می‌پذیرفت که اگر جان دهد، ارزشش را داشته است.

اما اگر ندانسته کشته می‌شد چه؟

مگر می‌شد لوسیوس مالفوی، کسی که همیشه به خاندان ثروتمند و قدرتمندش می‌نازید، بپذیرد در کنج دنیا در راه بدست آوردن چیزی که حتی از ماهیتش خبر ندارد، زندگی‌اش برای همیشه پایان یابد؟

نه...

پاسخ لوسیوس به خیالات خودش نه‌ی کوبنده‌ای بود. انگار که این خشم و نپذیرفتن چنین سرنوشتی، هم‌چون نیروی محرکه‌ای برای جنگیدن و زنده ماندن در رگ‌هایش در حال جریان یافتن بود. او باید از این ماموریت زنده بیرون بیاید.

لوسیوس که یک نگاهش به سقف بود و یه نگاهش به در ورودی بخش ویژه، به آرامی رو به بقیه می‌پرسد:
- چی کار کنیم؟ تو دو جبهه بجنگیم یا قبل از این که بفهمیم چی قراره ما رو از بخش ویژه شکار کنه، حساب اون یکیو برسیم؟

لوسیوس سرش را به آرامی به سمت موجود رداپوش نشانه می‌رود تا دیگران متوجه منظورش از "آن یکی" بشوند. اما پاسخی که می‌شنود، اصلا امیدوار کننده نیست.
صدای سرد سیبل همچون خنجری بر قلبِ امیدی که در وجود لوسیوس در حال قوت گرفتن بود فرود می‌آید.
- نمی‌دونیم از بخش ویژه چی انتظار ما رو می‌کشه. شاید موجودی ازش خارج نشه و تنها نشانی از یک دعوت باشه. اما اگه چیزی هم بیاد، مطمئنیم تنها قراره به دو جبهه محدود بشه؟

با شنیدن این حرف نگاه همگان به سایر نقاط جلب می‌شود. آن‌ها از ابتدا نیز با قدم گذاشتن در آن‌جا حس عجیبی داشتند و واقعا چه کسی می‌دانست اگر شروع به مبارزه کنند، چه چیزهایی ممکن است در تاریکی به پا خیزند و به سویشان حمله‌ور شوند؟

با این حال، فرصت زیادی برای تامل کردن نداشتند و تصمیم هرچه که باشد، باید گرفته شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: پنجشنبه 8 خرداد 1404 01:59
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 10:39
پست‌ها: 47
آفلاین
سقف.

تنها یک کلمه بود که مثل بذرِ ترس در دل مرگخواران کاشته شد. همه‌ی آن‌ها، حتی گابریلا که همیشه لبخندی گوشه‌ی لب داشت، بی‌حرکت ایستادند و نفس در سینه حبس کردند. لوسیوس اما، همان‌طور که دستانش را مشت کرده بود، آهسته سر بلند کرد.

در سقف بلند و سایه‌گرفته‌ی بانک، چیزی آویزان بود. نه دقیقاً «چیز» بلکه چیزهایی. ابتدا شبیه مجسمه می‌نمودند ، تندیس‌هایی پوشیده از تار عنکبوت که سال‌هاست کسی حتی نگاهی هم به آن‌ها نینداخته. اما وقتی نور ضعیف چوبدستی سیبل به یکی‌شان تابید، ماده‌ی تیره‌ای روی سینه‌اش تکان خورد... و سپس، دو چشم سفید و بی‌روح باز شدند.

–دمنتورها نیستن… اینا چیزی دیگه‌ان… لوسیوس زمزمه کرد، اما صدایش به قدری آهسته بود که تنها خودش آن را شنید.

سایه‌ها بر سقف حرکت کردند. مثل تاریکی‌ای زنده، بی‌صدا، بی‌رحم. مرگخواران هنوز پا از زمین برنداشته بودند، اما حالا حتی قدرت پلک زدن هم از آن‌ها ربوده شده بود. سیبل نفس عمیقی کشید. چیزی در نگاهش تغییر کرده بود؛ نه ترس، بلکه نوعی شناخت… گویی این موجودات را می‌شناخت.
–اینا نگهبان نیستن... اینا آزمایش‌ن. برای کسانی که بخوان وارد بخش ممنوعه بشن.

گابریلا از گوشه‌ی دهان زمزمه کرد:
–این یعنی… لرد ازشون خبر داشته؟

سیبل پاسخ نداد. تنها با قدمی آهسته –خیلی آهسته– به جلو حرکت کرد. زمین زیر پایش هیچ واکنشی نشان نداد. چشم‌های مرگخواران دنبالش می‌رفتند، انگار حرکت او تنها راهی بود که به زنده‌ ماندن ختم می‌شد.

یکی از سایه‌ها، از سقف جدا شد.

فرودی بی‌صدا. نه با ضربه، نه با هجوم. موجودی بلند قامت با ردایی موج‌دار، بدون چهره، بدون دست، فقط با سایه‌ای که انگار از خود تاریکیِ جهان بریده شده باشد، روی زمین ظاهر شد.

لوسیوس چوبدستی‌اش را محکم‌تر گرفت. قلبش می‌کوبید. دیگر شبیه دلشوره نبود، این ترس بود. ترسی خاموش ، بی‌فریاد و چیزی در درونش می‌گفت: «بجنگ یا بمیر.»

سیبل هنوز عقب نرفته بود. به موجود خیره شد، سپس گفت:
–کسی حرکت نکنه. اینا روی ترس واکنش نشون می‌دن... اگه بو بکشن، همه‌مونو زنده زنده می‌کشن.

سکوت… سکوتی که حالا حتی صدای نفس‌ها را هم بلعیده بود.

اما درست همان لحظه ، صدایی از انتهای سالن شنیده شد؛ صدایی که مثل خش‌خش پوست خشکیده روی سنگ بود… و آن‌گاه در آن انتها، نور ضعیفی ظاهر شد. نوری سبز ، مثل انعکاس معجونی سمی در شیشه‌ای ترک‌خورده.

درِ ورودی بخش ویژه ، خودبه‌خود باز شده بود.

سیبل نگاهش را از موجود برگرداند. حالا می‌دانست... چیزی در آن‌جا ، در آن عمق سرد و باستانی ، منتظرشان بود و این فقط آغاز بود.

و لوسیوس ، در میان تمام آن هراس و تاریکی، تنها به یک چیز فکر می‌کرد:
«اگر زنده از این‌جا بیرون برم، دیگه هرگز به دستور هیچ‌کس چشم‌بسته اعتماد نمی‌کنم… حتی لرد سیاه

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: چهارشنبه 7 خرداد 1404 18:59
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:55
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 218
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
هوای سرد شب، با باز شدن آرام در بانک گرینگوتز، همچون زوزه‌ای بی‌صدا در امتداد دیوارهای مرمری نفوذ کرد. در چنان آرام و بی‌صدا باز شد که گویی از ابتدا قفل نبوده؛ گویی چیزی، یا کسی، منتظر ورودشان بوده است.

اولین چیزی که به درون پاشید، بوی مرطوب و غلیظ سنگ کهنه بود. نه بویی تند یا زننده، بلکه چیزی که بیشتر حس می‌شد تا اینکه واقعاً استشمام شود. مثل خاطره‌ای قدیمی که ناگهان زنده شده باشد؛ بویی از عمق تاریخ بانک، از اعماق گنجه‌هایی که قرن‌هاست بسته‌اند.

سیبل اولین کسی بود که پا به درون گذاشت. صدای برخورد پاشنه‌ی چکمه‌اش با سنگ کف، طنین آرامی در فضای خالی انداخت. نه آن‌قدر بلند که شک برانگیزد، اما کافی برای اینکه سکوت سرد آن‌جا را بشکند.

سالن ورودی گرینگوتز، در شب، چهره‌ای کاملاً متفاوت به خود می‌گرفت. جایی که در روز مملو از اجنه‌ی عبوس، صف‌های پیچ‌درپیچ، و نور پرزرق‌وبرق بود، حالا به گورستانی از سایه‌ها بدل شده بود. ستون‌های طلایی در تاریکی رنگ باخته بودند و به شکل ارواح بلندی درآمده بودند که با چشمانی خالی نظاره‌گر ورود آنان بودند.

نور ضعیف چوبدستی سیبل، تنها جزئی از فضای مقابل را روشن می‌کرد. به جای آنکه اطراف را نمایان کند، بیشتر بر تاریکی اطرافش تاکید می‌نمود. هرجا نور نبود، چیزی بود. نه چیزی دیدنی؛ چیزی حس‌کردنی. انگار که سایه‌ها نفس می‌کشیدند.

مرگخواران یکی پس از دیگری، بی‌کلام و بی‌حرکت اضافه، وارد شدند. هر کدام مثل پیکره‌ای از شب، در سکوت و انجماد. تنها صدایی که به‌گوش می‌رسید، گاهی زمزمه‌ی رداهایشان بود که در عبور از لبه‌ی ستون‌ها می‌لغزید.

گابریلا، برخلاف ظاهر شوخ‌طبع و شیطنتش، حالا کاملاً در نقش فرو رفته بود. چشمانش از میان تاریکی برق می‌زد، و نگاهش با کنجکاوی موذی‌واری در حال وارسی سقف بلند و تابلوهای بی‌نور بانک بود. لوسیوس با فاصله‌ای مشخص پشت سر او حرکت می‌کرد؛ در سکوتی که بیشتر از ترس بود تا اطاعت. دستانش را روی دسته‌ی چوبدستی‌اش قفل کرده بود، انگار می‌خواست تردید را در بین انگشتانش له کند.

سیبل ایستاد. نگاهش را به جای خاصی دوخته بود. جایی دورتر، درست آن‌جایی که در روز باجه‌های اجنه قرار داشتند، اما حالا در تاریکی مطلق فرورفته بودند. در آن تاریکی، انگار چیزی در حال تماشایش بود. یا شاید تنها بازی ذهن بود، اما این ذهن او نبود که فریب می‌خورد.

لحظه‌ای چشمانش را بست. نه برای تمرکز، نه برای دعا یا آرامش. برای دیدن بهتر.

در تاریکی پشت پلک‌هایش، چیزی را دید. تصویری کوتاه، مبهم، مثل تصویری روی آب راکد که لحظه‌ای بعد محو می‌شود. تصویر چهره‌ای، شاید اجنه، شاید خود لرد. او با توهمات خو گرفته بود، اما این یکی چیز دیگری بود؛ سنگین‌تر، واقعی‌تر... مثل پیشگویی نبود، بیشتر شبیه هشدار بود.

چشمانش را گشود.

- از این لحظه به بعد، هر چیزی ممکنه اتفاق بیفته. تک‌تک حرکاتمون باید حساب‌شده باشه... هر سایه‌ای ممکنه دروغ باشه.

صدایش آرام بود، اما مرگخواران به خوبی می‌دانستند که این جمله به معنای واقعی کلمه حقیقی است.

گابریلا یک قدم جلوتر آمد، اما قدمش را روی موزاییکی گذاشت که با بقیه تفاوتی جزئی داشت؛ صدای تق خفه‌ای شنیده شد. همه‌ی گروه بی‌درنگ ایستادند. سکوتی مرگبار، سنگین‌تر از قبل، سالن را پر کرد.

چیزی... فعال شده بود. اما نه نوری، نه صدایی، نه حرکتی. فقط سکوت. سنگین‌تر از پیش.

سیبل بدون اینکه برگردد، گفت:
- پاتونو از زمین برندارین... فعلاً هیچ‌کس تکون نمی‌خوره.

چشم‌هایش به جایی خیره بود، اما نه جلوی پا، بلکه به سقف بلند بانک؛ جایی که هیچ‌کس توجهی به آن نکرده بود... جایی که انگار، چیزی تکان خورده بود.

ماموریت آغاز شده بود... اما نه به شیوه‌ای که انتظارش را داشتند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: چهارشنبه 7 خرداد 1404 02:09
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 01:35
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 526
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
یا شاید هم لوسیوس خیال می‌کرد لحنش به قدری آرام است که کسی نمی‌شنود. چرا که بلافاصله صدایی با شیطنت در گوشش زمزمه می‌کند:
- کافی بود این جمله رو بشنون تا دیگه سرت رو بدنت نباشه.

لوسیوس به سرعت سرش را برمی‌گرداند و با گابریلا مواجه می‌شود که حالا خودش را از گوش او دور کرده بود. گابریلا از او جلو می‌زند و در حالی که از پشت به دنبال مرگخواران می‌رود، همزمان انگشت دستش را به نشانه‌ی بریدن گلو تکان می‌دهد و چشمکی به او می‌زند.

لوسیوس با عصبانیت نگاهش را از گابریلا برمی‌دارد و پاسخ او را تنها با محکم بیرون دادن نفسش می‌دهد. سپس تنه‌ی آرامی به گابریلا می‌زند و به سایر مرگخواران ملحق می‌شود که در حال بالا رفتن از پله‌های بانک گرینگوتز بودند.

سیبل کمی صبر می‌کند تا گابریلا و لوسیوس به آن‌ها ملحق شوند و بعد دستش را به آرامی به دور دستگیره‌ی در ورودی بانک حلقه می‌کند.
پیش از آن که در را باز کند، بدون آن که کاملا به سمت مرگخواران برگردد، تنها سرش را کمی به سوی آن‌ها خم می‌کند و از گوشه‌ی چشمانش همراهانش را از نظر می‌گذارند.
- یادتون نره، حواسمون باید کاملا جمع باشه. کوچک‌ترین خطایی می‌تونه نه‌تنها پایان ماموریت، که پایان خودمون رو رقم بزنه. تمرکز کنید که جایی برای اشتباه نیست.

سپس تکانی به دستش می‌دهد و در بانک گرینگوتز شروع به باز شدن می‌کند.

ماموریت آن‌ها در شُرُف آغاز شدن بود...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: گورستان ریدل‌ها
ارسال شده در: چهارشنبه 7 خرداد 1404 00:04
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: چهارشنبه 28 آبان 1404 14:25
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 305
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
سوژه جدید:


نیمه شب بود. هوا سرد بود و ماه کامل در میان موهای سیاه شب می‌درخشید. کوچه دیاگون سرشار از سکوت بود. مغازه‌ها کرکره‌هایشان را پایین کشیده بودند و تنها نور لرزان چراغ‌های بلند به کوچه حجم می‌داد. نسیم سردی می‌وزید و برگ‌های خشک کف سنگفرش را غلغلک می‌داد. هیچ پرنده‌ای نمی‌خواند و هیچ جنبنده‌ای نبود که به آغوش خواب نرفته باشد. همه چیز در آرامش بود.

ناگهان حجمی تاریک در کنار پنجره کتاب‌فروشی ظاهر شد و توازن شب را بر هم زد. چند رداپوش سیاه بودند که کلاه‌هایشان را کامل بر سر کشیده بودند و چنان شنلشان را به دور خود پیچیده بودند که حتی هوا نیز نفوذی به درونش نداشت. همان‌طور که بی‌صدا ظاهر شده بودند، در سکوت کامل به راه افتادند و در کوچه به سمت جلو حرکت کردند.

فردی که جلوتر از همه بود، گاهی می‌ایستاد و از آمدن همراهانش مطمئن می‌شد، اما بقیه بدون کوچک‌ترین حرکت اضافی به سمت جلو حرکت می‌کردند و سنگ‌فرش خیابان را در می‌نوردیدند. تقریباً به انتهای کوچه رسیده بودند که فرد جلودار ایستاد و بقیه افراد نیز مانند ارتشی کوچک اما منظم با فاصله از او ایستادند.

فرد جلودار چوبدستی‌اش را بیرون کشید و ثانیه بعد نوک چوبدستی مانند شمعی روشن شد. بقیه نیز چوبدستی‌هایشان را بیرون کشیدند، اما دیگران آن را به نور مزین نکردند؛ چراکه تاریکی‌های وجودشان نوری قوی‌تر از چند بارقه ضعیف را نمی‌پسندید. به نور هم احتیاجی نداشتند چون فرمان اربابشان روشنگر آنها بود و آنها برای انجامش لحظه‌ای تعلل نمی‌کردند.

جلودار بی هیچ سخنی لحظه‌ای کوتاه به ساختمانی که روبرویش ایستاده بودند خیره شد.
بانک گرینگوتز، تنها بانک جادوگری که توسط اجنه اداره می‌شد، مکانی مخوف و مرموز بود. او می‌دانست که آن موجودات گوش‌تیز و کریه از هیچ کاری برای محافظت از صندوق‌های بانک دریغ نمی‌کردند و زنده ماندن هیچ دزدی برایشان اهمیت نداشت. ساختمان نیز همچون گردانندگانش وهم‌انگیز بود. ساختمان بزرگی بود که چندین پله سفید عریض به ورودی‌هایش می‌رسید. ورودی ساختمان نیز چهار ستون بلند طلایی رنگ داشت و بقیه ساختمان از مرمر سفید خالص بود. پشت آن ستون‌ها، درهای شیشه‌ای بانک بسته بودند و هیچ نوری از داخل ساختمان به چشم نمی‌خورد.

جلودار خواست بر اولین پله پا بگذارد که صدایی آرام ،مثل بال زدن یک پروانه، او را متوقف کرد.

-سیبل... واقعاً می‌خوای این کارو انجام بدیم؟ معلوم نیست توی بانک چه سیستم امنیتی گذاشتن... ما حتی نمی‌دونیم توی صندوقی که می‌خوایم بهش برسیم چی هست؟

صدای لوسیوس مالفوی بود که سؤال می‌کرد. سیبل به سمت او برگشت و کلاهش را کمی عقب داد. موهای فرفری‌اش روی پیشانی‌اش حلقه زده بودند و چهره‌اش رنگ پریده اما مصمم بود.

- لرد به ما دستور دادن که بریم یه صندوق توی بانک و چیزی که داخلشه رو براشون بیاریم!... ما سؤال نمی‌پرسیم!

لوسیوس خواست حرفی بزند که کسی که کنارش بود دست بر شانه‌اش گذاشت.

- مگه نمی‌خواستی خودتو به لرد ثابت کنی؟... نکنه... دیگه به نشان روی دستت وفادار نیستی؟

لوسیوس دندان‌هایش را بر هم سابید. صدای رابستن لسترنج بود. کسی که لوسیوس ذره‌ای فکر نمی‌کرد حق سؤال پرسیدن از او را داشته باشد. اما موقعیت برای بحث کردن اصلاً مناسب نبود. تنها دست رابستن را از شانه‌اش کنار زد و به سمت پله‌های بانک رفت. او دلشوره داشت و دلشوره‌هایش هیچ وقت بی‌جا نبودند.

جایی برای اعتراض نبود. تنها زیر لب طوری که کسی نشنود زمزمه کرد:

- کاش چیزی که تو صندوقه واقعاً ارزششو داشته باشه...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟