هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
امسال چند روز قبل از کریسمس صاحب من جینی من رو گم کرد و به علت مشغله ی روزهای کریسمس زیاد دنبالم نگشت.
جینی و رون وارد اتاق شدند جینی ناگهان با شادی فریاد زد:((آرنولد تو اینجایی...!؟))
اما رون انگار از دیدن من که در حال شیطنت بودم خوشحال نشد،من به سراغ کادو های کریسمس رفته بودم اونهارو یکی بعد از دیگری باز می کردم بعضی از اونها رو به این طرف و آن طرف پرت می کردم،رون فورا جلو اومد وکادو ها رو از زیر دست من نجات داد.من به خاطر این کار ناراحت شدم و قهر کردم،زیر سیاهی سایه ی درخت کریسمس رفتم تا کسی منو نبینه(خودمونی بگم دوباره خودمو گم کنم)
جینی به رون گفت:((نمی تونی مراقب رفتارت باشی انو ناراحت کردی؟))
رون با عصبانیت گفت:((بهتر بیشتر مراقبش باشی می دونی مامان اگه این وضعو ببینه چه کار می کنه؟))
جینی می خواست جواب رون را بدهد که ناگهان فرد و جرج با صدای شترق پیداشون شدفرد رو به جینی گفت:((ما یه هدیه ی کوچولو واسه ی تو وآرنولد داریم))
جینی گفت:((لازم نیست ازون شوخی های مسخره تون با اون بکنین هیمنطوریشم اون الان ناراحته))
جرج گفت:((این مکسخره نیست گرچه هنوز امتحانیه اما کادوی خوبیه))
من که کنجکاو شده بود از مخفی گاهم بیرون اومدم ناگهان یه جرقه ی طلایی به من خورد و من روی زمین قل خوردم.
جینی در حالی که منو از رو زمین بر می داشت گفت:((بسه دیگه نمی خوام این کارو ادامه بدین))
من به جینی گفتم:((ممنونم))
چشمان همه از تعجب باز مانده بود اما در نگاه فرد و جرج شادمانی خاصی موج می زد.
من که تازه فهمیدم متوجه تغییرم شده بودم گفتم:((ممنون ایت بهیتن لادو کریتمله))
فرد و جرج درحالی که پوزخند می زدند به جینی گفتند:((خوب ما تا همین جاشو بلدیم بقیه اش با تو باید درست حرف زدن رو بهش یاد بدی))
من رو به جینی گفتم:((یاتم می ری))
همه با هم خنده را سر دادند حتی رون که این قدر از دست من عصبانی شده بود داشت قهقه میزد.
------------------------------------------------------------------------
خیلی ها دوست داشتن بدونن چه جوریه که من می تونم حرف بزنم اگر تایید بشم اینجور داستانهای واقعی زیادی دارم که تو رول می نویسم



عالي عالي عالي! خيلي قشنگ بود! لذت بردم! فقط ديالوگا رو توي يه سطر جداگانه با علامت _ بنويس! تاييد شدي! آفرين!


ویرایش شده توسط آرنولد (پف کوتوله) در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۳۰ ۱۶:۴۷:۴۲
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲ ۲۰:۰۵:۱۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲ ۲۰:۱۱:۲۰

تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۷

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
جینی:((وای رون این درخت کریسمس رو ببین چقدر جالبه گلوله های تزیینی روی اونو ببین انگار تصویر خاصی رو نشون می ده بزار ببینم این تو نیستی))و با صدای بلندی میخندد.
رون :((مگه دستم به فرد و جرج نرسه))
تصویر روی گلوله ها از این قرار است:
((رون در حالی که چوبش رو به سمت لیوان شراب گرفته می گوید"آچیو" ،اما به جای اینکه لیوان شراب به سمت او بیاد تبدیل به طناب داری می شود که بدور گردن موش رون افتاده ))
جرج و فرد از راه می رسند،قبل از اینکه رون بفهمد اورا با یک شوخی کوچک میخ کوب می کنند و به سرعت تصویر روی گلوله ها رو عوض می کنند تصویر تمام خانواده که دارند لبخند می زنند ورون را به حال خود می گذارند.
------------------------------------------------------------------------
اگه قراره ادامه نداشته باشه خیلی داستان مزخرفیه:proctor:
خوب دیگه بلد نیستیم کوتاه بنویسیم چه می شه کرد




خب چرا كوتاه نوشتيد؟ اين داستان رو لطفا بيشتر پرورش بديد و دوباره بفرستيد دوست عزيز! موفق باشيد!


ویرایش شده توسط آرنولد (پف کوتوله) در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۸ ۱۴:۲۸:۰۳
ویرایش شده توسط آرنولد (پف کوتوله) در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۸ ۱۵:۲۶:۲۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۹ ۲۱:۲۳:۴۹

تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷

آگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۱ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۳۳ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 24
آفلاین
ذرات برف آرام آرام از آسمان بر زمین فرو می افتادند . دست طبیعت ، گویی مدادهای رنگی خود را گم کرده بود و بی محابا ، صفحات سفید را در کران تا کران طبیعت می کشید .

در میان سوز برف ، دو کودک نرم نرمک و به آهستگی در خیابان های روستای محقری که آماج برف ها قرار گرفته بود ، راه می پیمودند . موهای قرمزشان از زیر کلاه های پوستی که بر سر داشتند ، به بیرون سرک می کشید تا فارغ از سرمای هوا ، خودنمایی کند . کودک بزرگتر ، بسته هایی را در یک دست به سختی نگهداشته بود تا با دست دیگرش ، خواهر کوچکترش را کنار خود نگاه دارد و مانع از گم شدن وی گردد .

دخترک با سرخوشی به مغازه های اطراف می نگریست و فارغ از نگاه تلخ برادرش ، از هرچه می دید ، تعریف می کرد :

ببین رون ، اون عروسکه چه بانمکه . یعنی میشه واسه امسال ، پاپا نوئل اینو برام بیاره ؟ ... وااای ... ببین چه خونه باربی نازیه ! این ماگلا چطوری می تونن با عروسکایی که هیچ درست و حسابی حرکت نمی کنن بازی کنن ؟ ... اونو نگاه ! چه کفشایی !

و با چشمانی براق ، به یک جفت کفش قرمز که در ویترین قرار داشت ، زل زد . با خود فکر کرد :

اگه این کفشا مال من بشن ، چقد به موهام میان ! منم می تونم اون پیرهن لیمویی خودمو بپوشم و چقد خوشگل میشم باهاش !

دخترک به کفش ها می نگریست و از نگاه تلخ برادرش غافل بود که چند جعبه کوچک و خالی در دست داشت و می دانست به زودی ، تنها با چند جفت جوراب ، و یا پلوورهایی که با دستان مادرشان بافته شده اند ، پرخواهند شد .


نه به اسم شناستون( قاتل) نه به اين متن پر حساس و بدون ايراد! بسيار لذت بردم از به رخ كشيدن تضادها و حرف دل رون! توصيف ها دقيق، ديالوگ ها متناسب!! بي شك شما تاييد شديد! موفق باشيد!


ویرایش شده توسط جک قاتل در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۰ ۱۸:۴۲:۵۹
ویرایش شده توسط جک قاتل در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۰ ۱۸:۴۴:۳۹
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۳ ۹:۳۳:۲۵

چه باحاله این :


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۲ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۷

بيدل آوازه خوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
از پاتيل درز دار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
نكته كنكوري: من رون و جيني رو در سنين بزرگسالي در نظر گرفتم ، يعني زماني كه صاحب بچه شده اند .

____

_من امسال مچ پاپا نوئل رو ميگيرم .. من امسال مچ پاپا نوئل رو ميگيرم .

رز ويزلي در حالي كه چوب كبريت لاي پلك چشمهاي خود قرار داده بود تا به خواب نرود روي پله هاي ته راه رو نشسته بود و به قصد گرفتن مچ پاپانوئل در هنگام پخش هدايا به شومينه رو به رويش كه با انوع و اقسام جوراب ها تزيين شده بود خيره نگاه ميكرد.
ناگهان سايه اي در سياهي حركت كرد ، رز با كنجكاوي از محل اختفايش بيرون امد و به محلي كه چشمانش حركت را تشخيص داده بودند نزديك تر شد ، سايه به سمت شومينه حركت كرد و جعبه هايي را كه در دست داشت كنار درخت سرو كريسمس گذاشت و بعضي از انها را نيز داخل جوراب هاي متصل به شومينه انداخت.
رز خوشحال از اينكه مچ پاپانوئل را گرفته با سرعت به سمت او شيرجه رفت و خود را روي اون انداخت ، شدت اين ضربه به حدي بود كه هر دو انها نقش بر زمين شدند ، رز سريع چوبدستي اش را بالا اورد و نفرين لوموس را اجرا كرد و نور ان را روي صورت پاپانوئل انداخت .

رز ويزلي: اين كه باباي خودمه !! پس پاپانوئل تو بودي بابا !!؟
رون در حال كه از خجالت سرخ شده بود گفت : دخترم اروم تر حرف بزن بقيه بيدار نشن ، اين قضيه بايد مثل يه راز بين خودمون بمونه ، كسي نبايد بفهمه من پاپانوئلم ، تو نبايد به كسي هيچ حرفي بزني .
رز:بابا من از اولشم ميدونستم تو پاپانوئلي من بهت افتخار ميكنم و بهت قول ميدم اين مسئله بين خودمون بمونه !!
رون:پس حالا بهتره بري بخوابي عزيزم ، فردا صبح اين كادو هاي خوشگل رو باز ميكنيم.

رز با خوشحالي به سمت اتاق خوابش حركت كرد و رون از فرط اسودگي نفس عميقي كشيد .

صبح روز بعد

رون چند تا جعبه كادو در دستش گرفته بود و با خوشحالي به سمت ميز صبحونه كه همه افراد خانواده نظير هري ، جيني ، هرميون ، جيمز سيريوس ، البوس سورس و رز حاضر و اماده پشتش نشسته بودند حركت ميكرد كه ناگهان زنگ در به صدا در امد.
جيني:من درو باز ميكنم ، تو بهتره كادوي بچه ها رو بدي .
جيني به سمت در رفت و بعد از باز كردن ان با ديدن صحنه روبروش ناگهان دچار شوك شد.
جيني : رون بهتره بياي يه نگاهي به اينجا بندازي !!
رون در حالي كه هنوز جعبه كادو ها توي دستش بود تغيير مسير ميدهد و به سمت در ميرود و وقتي منظره پشت در را ميبيند او هم مثل جيني شوكه ميشود .
صف طويلي از بچه هاي جادوگر پشت در تشكيل شده و همگي با شعار پاپانوئل ما كادو ميخوايم ، پاپا نوئل ما كادو ميخوايم رون را صدا ميزنند.
بچه ها با ديدن جعبه هاي كادو در دست رون اختيار از كف ميدهند و به سمت او شيرجه ميزنند.
رون در حالي كه زير وزن بچه ها در حال له شدن است ، ميگويد : رز !!! تو چطوري به اين سرعت اين خبرو همه جا پخش كردي ؟!!! انگار قرار بود بين خودمون بمونه.
رز:اخه نتونستم جلوي خودمو بگيرم و به بچه ها نگم كه باباي به اين معروفي دارم


عالي بود دوست عزيز! شما تاييد شديد. لطف كنيد اگه شناسه ديگه اي داشتيد، اعلام كنيد! موفق باشيد!


ویرایش شده توسط hary1234 در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۰ ۱:۱۴:۳۱
ویرایش شده توسط hary1234 در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۰ ۱:۱۷:۴۲
ویرایش شده توسط hary1234 در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۰ ۱:۱۹:۴۷
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۰ ۹:۲۱:۱۳
ویرایش شده توسط hary1234 در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۰ ۹:۲۱:۵۳
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۰ ۹:۳۱:۴۸

قصه هاي بيدل آوازه خوان ، نوشته شده توسط رولينگ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۴۹ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
عكس جديد! شما در اين عكس جيني و رون رو ميبينيد! جيني به شدت خوشحاله ولي رون...! در ضمن در دست رون هداياي زيادي ديده ميشه! موفق باشين!

عكس جديد

با تشكر از كاساندرا تريلاني


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۸۷

دراکو مالفوی old***


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۳۱ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
از بغل دست رفقای بامرام و باحال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
سلام

من چی کار کنم ، تایید شدم ، ؟


بله شما تاييد شديد. بريد معرفي شخصيت.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۴ ۷:۵۲:۰۵

من با فاشیسم مخالفم !

آدرس سایت توسط مدیر برداشته شد.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
شب از نیمه گذشته بود .
هری رون وهرمیون هنوز در حال گشتن دنبال جای مناسبی برای بر گذاری کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بودن .
رون که از خستگی کلافه شده بود شروع به غر غر کرده بود
-اخه ما تا کی باید دنبال جای بگردیم که در ان سی نفر اموزش بیبنند و از جریمه های ان عجوزه پیر در امان باشیم
اصلا چنین جای وجود دارد
-هرمیون هم که خسته شده بود با عصبانیت گفت :من چنین جای سراغ ندارم ولی من وهری هم به اندازه تو خسته شدیم این همه
بیخود غرغر نکن.
هری که اصلا حوصله دعوا دوباره رون وهرمیون نداشت با دلخوری گفت : بر گردیم به سالن عمومی تا استراحت کنیم.
پس با هم به سوی سالن عمومی حرکت کردن
وقتی که به تابلوی بانوی چاق رسیدن هری شنل نامری را ورداشت و ان را تا کرد گذاشت داخل جیبش .
-هرمیون گفت : کدو حلوای
-بانوی چاق از خواب پرید و گفت شما این موقه از شب بیرون چه کار می کنید
-هری با شرمندگی گفت : معذرت مخوام برای کاری باید می رفتیم بیرون
-رون گفت : لطف کن درو سریع تر باز کن تا کسی نیامده
سپس بانوی چاق به داخل جرخید و سالن زیبا وگرم گریفندور نمایان شد
جز صدای سوختن چوبهای داخل اتش شومینه صدای دیگری نمی امد
هرمیون با خستگی خداحافظی کرد و به سوی خوابگاه دختران رفت
هری و رون هم به سوی خوابگاه پسران رفتن


پشتكار عجيب و بسيار عالي شما مثال زدنيه. شما خيلي خيلي پيشرفت داشتيد! موقه، اشتباههة درست اون: موقع هست. در ديالوگ ها خودموني بنويسيد يعني مثلا به جاي آموزش ببينند بايد مي نويشتيد، آموزش ببينن! همچنين، جاي اشتباه، حايي درسته! و ديگر هيچ! چون پست شما در لحاظ توصيف ها و ديالوگ ها در يك سطح مطلوب قرار داشت كه باعث ميشه تاييد بشيد. اما پاراگراف بنديتون گاه وقتي دچار اشكال بود، يعني بيخود اينتر خورده بود. قبل از فرستادن هر متني، اون رو باز بيني كنيد دوست من. من شما رو تاييد ميكنم، اما اميدوارم بعد از ورود به ايفاي نقش كمي پست بخونيد تا دستتون بياد چگونگي نوشتن. موفق باشيد، تاييد شد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۴ ۸:۴۷:۳۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷

فرانک لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از دره ی گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
ببخشید . من تائید شدم یا نه ؟

ويرايش پستتون در معرفي شخصيت رو دوباره بخونيد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۳ ۹:۰۳:۴۷

Good News Is No News


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
تفاله شوید
بانوی چاق از خواب خوش پرید وقتی دید کی او را از خواب بیدار کرده گفت : شما سه تا ادم نیمشید .
-هری گفت: ببخشید برای کاری باید می رفتیم بیرون
-رون و هرمیون هم معذرت خواهی کردن
-بانوی چاق گفت: برای معذرت خواهی دیگه دیره نیمه شب اسم رمز تغییر کرد حالا تا صبح تو راهرو می خوابید ادم می شید
هرمیون از نارحتی سرخ شد و قیافه رون وا رفت ودرحالی که غرغر می کرد گفت: برای چی نیمه شب رمز باید تغییر کنه
-بانوی چاق گفت:برید ازمدیر بپرسید اون که امنیت مدرسه رو تعیین می کنه
-هرمیون گفت تو رو خدا گریفیندور به زور این همه امتیاز جمع کرده اگه بریم پیش دامبلدو همش دود می شه میره هوا
-بانوی چاق گفت: به من ربطی نداره.
پس به سوی دفتر دامبلدور حرکت کردن .
هری در حالی که خیلی نارحت بود دنبال اسم رمز بود به نگهبان کله
ازدهای می گفت :نوشابه ترش-مربا تمشک-.... و نتیجه نمی گرفت.
هری درحالی که از عصبانیت می لرزد ناخوداگاه گفت:
یک کپه سوسک
ناگهان نگهبان کله اژدهای به کنار رفت و آرم شیردال گریفیندور نمایان شد
تق تق
بیا تو
-دامبلدور وقتی که هری رون و هرمیون رو پشت در دید جا خورد (از تعجب شاخ در اورد) و گفت :
شما سه تا این موقه ا شب اینجا چه کار می کنید؟
-هری گفت:با رون هرمیون رفته بودیم دنبال خاطره که داشتم بر می گشتیم
بانوی چاق گفت شما رمز ورود به سالن رو عوض کردید قربان
-دامبلدور گفت: مگه من کفه دستم رو بو کرده بودم که شما شب می خواید برید بیرون .
-دامبلدور گفت : حالا خاطره رو بدست اوردی یا نه
- هری گفت : بله به سختی
- دامبلدور گفت : چه جوری تونستی پرفسور رو راضی کنی
-هری گفت : امشب ختم اراگوگ عنکبوت هاگرید بود و پرفسور اساگهورن به سم اراگورگ نیاز داشت شب امده بود به ختم و کلی نوشیدنی اورده بود من و رون هرمیون قرار گذاشته بودیم به نوشیدنی لب نزنیم اخه واسه ما ضرر داره خوب به هر حال ما وایستادیم تا هاگرید به خوابه و وقتی پرفسور نیمه هوش شد بود من هم سو استفاده کردم و بدون اینکه پرفسور به فهمه خاطره رو به راحتی به من داد
-هرمیون گفت : پرفسور من به هری گفتم راه های بهتری هم هست ولی هری گوش نکرد
-دامبلدور گفت : البته دوشیزه گرنجر ولی مهم بدست اوردن خاطره بود
هری شیشه خاطره رو به دامبلدور داد و دامبلدور گفت : کار هر سه تاتون خوب بود اسم رمز زلم زیمبو تا بیشتر از این دیر نشده به خوابگهتون بر گردید
-هری با اعتراض گفت :پس خاطره چی ؟
دامبلدور گفت : الان دیر وقته باشه یک وقته دیگر ولبخند زد
هری رون وهرمیون فهمیدن وقت رفتن است
پس به سوی سالن گریفندور برگشتن


------------------ ويرايش ناظر------------------

دوست من، پست شما تغييرات خوبي كرده بود، اما بازهم جاي تامل بسيار داره!

1- ديالوگ را در سطر ديگر نوشتن، يعني مثلا به صورت زير بنويسيد:

هرميون با بدخلقي گفت:
_ مگه ممكنه....


2- بعضي توصيفاتتون درست نبود:

اينكه دامبلدور از تعجب شاخ در بياورد، نادرست هست! بايد مثلا مي نوشتيد:
با نگاهي حيران و متعجب گفت:

يا اينكه دامبلدور جا ميخوره و يا رون وا ميره! در يك متن كتابي، استفاده از چنين تعابيري نادرسته.

3- برخي ديالوگ هاتون دچار ضعف بودند:

مسلما دامبلدور هر چقدر هم كه از ديدن چند نفر متعجب بشه، با اون لحن باهاشون صحبت نميكنه. دامبلدور يك شخصيت مهربان و متفكره! شايد اون همچين چيزي ميگفت:

_ هري! چه چيزي باعث شده كه تو و دوستانت رو در اين موفع شب ملاقات كنم؟

يا مثلا دامبلدور كه نميگه: كف دستم رو بو كرده بودم و ...

و امثال اينها

4- بعضي كلمات داراي املاي اشتباهي بودند كه من صحيحشون رو مي نويسم:
موقع، بفهمي، كف و ...

5- اين قسمت پيت كه نوشته بوديد: تق تق... بيا تو، زياد جالب نبود. بايد توصيف ميكرديد. يعني مثلا، هري چند تقه به در زد و صداي پروفسور دامبلدور به اونها اجازه ي ورود داد.

6- در مورد پاراگراف بندي، در بعضي جاها در صورتي كه صحبت يا توصيف تمام نشده بود، به سطر بعدي رفته بوديد كه بايد رفع بشه.

غير از موارد بالا، چيز خاص ديگه اي به ذهنم نميرسه.
البته شما مي تونيد براي اينكه دستتون بياد كه چطور بايد بنويسيد، مي تونيد پستهاي دوستاتون رو در صفحه ي قبل( مخصوصا دو پست آخر مربوط به وال اي و مد آي مودي) رو مطالعه كنيد.

اميدوارم متوجه اشكالاتتون شده باشيد و پست بعدي شما زيبياتر از اونچيزي باشه كه انتظارش رو دارم.

با پشتكار باشيد، تاييد نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۳ ۹:۰۳:۱۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷

ريچي كوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۲۱ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
راهرو در سكوتي سرد فرو رفته بود؛ سوختن مشعلهايي كه به ديوار آويخته بودند، فقط سايه ايي كمرنگ به ديوار گذاشته بود و وفادارانه، آرامش خود را حفظ كرده بودند.

ناگهان صداي سه جفت پا از انتهاي راهرو به گوش رسيد. بانوي چاق با تظاهري آشكار خود را به خواب زده بود و به نظر ميرسيد قصد ندارد در را به روي اين مزاحمين شبانه باز كند.

هري هن هن كنان به تابلو رسيد و زمزمه كرد كدوي هالوين
تابلو حركتي نكرد.
- ببينم هرميون رمز كه عوض نشده، عوض شده؟
-هه هه هه... نه... هم... همون كدوي هالوينه اگه عوض شده بود به ما كه ارشد بوديم ميگفتن!

هري چهره اش رو در هم كشيد و زير لب با غيظي فرو خورده گفت:
- درسته يادم نبود، ارشدها!
دوباره رو كرد به تابلو و گفت:
- كدوي هالوين و اگه ميشه لطف كن و ما رو معطل نكن؛ فكر كردي اگه اون وزغ عوضي ما رو اين موقع ببينه توي تالار اصلي آويزونت ميكنن؟

بانوي چاق دريچه با اخم در را گشود. هري از دريچه رد شد، هرميون هم پشت سرش رفت ولي رون با بسته ي بزرگي كه در دست حمل ميكرد به نظر مي آمد نميتواند از ارتفاع كمي كه دريچه دارد خود را بالا بكشد...
- دستت رو بده به من رون!
- نميتونم تنهايي بكشمش بالا، كمكم كن هرميون!

هري سرش رو آورد بيرون و گفت:
-نميتوني يه كم يواش تر حرف بزني؟ بسته رو بده من رون! رون گفتم بدش من، چي فكر كردي؟ كه همين الان سوارش ميشم و ميرم پريوت درايو پيش خاله ي عزيزم!؟!

رون با نارضايتي چوب جاروي نيمبوس 2001، جايزه ي ارشدي اش رو، داد به هري و در حالي كه دست هرميون رو گرفته بود، وارد تالار گريفيندور شد.


بسيار عالي! كوتاه و جالب! فقط يك اشكال داشت پستتون، و اون هم استفاده از" هن هن... هه هه هه" بود. حتي اگر متن كتابي هم نيست، بهتره كه كمي توصيف بشه، مثلا:" هري نفس نفس زنان گفت" در هر حال پست شما بسيار حالب بود و مسلما تاييد ميشيد! موفق باشيد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۳ ۹:۰۲:۰۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.