مری بی توجه به نارسیسا که دستش را برای تکه کردن مرغ دراز کرده بود به بارتی لبخندی زد و چاقویی را برداشت تا تکه ای از مرغ را در بشقاب بارتی بگذارد.بلاتریکس که با دقت مری را زیر نظر داشت به سوروس نگاهی کرد.مری لبخندی ظاهری زد و مرغ تکه شده را توی بشقاب انداخت.
_نـــــــــــــــــههههههههههههههههه!
صدای فریاد مورگان و هوریس مری را متعجب کرد.مورگان در حالی که سعی می کرد ظاهرش را حفظ کند با عجله گفت :
_از اون غذا نخورین! بذارش سر جاش بارتی.
بارتی که بغض گلویش را می فشرد به مرغ سوخاری نگاهی کرد و اب دهانش را قورت داد.سپس با چشمانی ملتمس امیز به نارسیسا نگاه کرد.نارسیسا به دلجویی از بارتی گفت:
_ببینم ،مورگان چی کار به این بچه داری؟ بارتی اگر مای لرد اجازه می دادن توروو به قصر خانوادگیمون می بردم تا اونجا کنار دراکو بزرگ شی!
مری باود بی توجه به مورگان که بادلهره به مرغ تکه تکه شده نگاه میکرد تکه ی دیگری از مرغ را کند ودر بشقاب مرینا گذاشت.
_ببخشید مورگان الکتو که این سوال رو می پرسم،ولی من به عنوان یکی از مامورین بهداشت وظیفه دارم این سوالو بکنم.ایا شما این غذا رو مسموم کردید؟ایا می خواین مارو به کشتن بدید تا فعالیت های مسمومانتون زیر سوال نره؟
مورگان اب دهانش را قورت داد و با نگرانی گفت : نه! فقط گفتم شاید دوست نداشته باشین از این بخورین،اخه برای ساحره های خوشکلی مثل شما خوب نیست.ریش در میارن.
مری مشکوکانه به مورگان نگاه کرد و گفت :اگه اینطوره که باشه.مرینا برای توکه ضرری نداره.ریش هم در نمی اری عزیزم!
لرد مشکوکانه به ساحره نگاه کرد و بی توجه به چهره های متعجب سایرین به طرف اتاقش رفت.بلاتریکس ه مری که با بی تفاوتی تکه ی دیگری از ران مرغ را کند ود ر بشقاب جادوگر دیگر گذاشت نگاه کرد و فریاد زد :
_خودشه! این همون ساحره ی مکاره.این همونه.بگیرینش ..نذارین فرار کنه.من مثل همیشه درست حدس زدم.
مری باود که سعی می کرد خود را شتاب زده نشان ندهد لبخندی مصنوعی زد و گفت :عزیزم ! من نمی دونم از چی حرف می زنی!
_
از اون ارمی که روی دستاته.فکر می کنی بلا نمی فهمه؟بلا همه چیز رو می دونه.
مری با نگرانی به مرینا و جادوگر دیگر نگاه کرد و از جایش بلند شد .بلاتریکس با عصبانیت فریاد کشید :
_بگیرینش و ببرینشون توی اتاق تسترال ها تا من بیام.
کمی پایین تر از ساختمان هاگوارتز! جلوی درهاگوارتز! همان وقت:جادوگر با غصه ملاقه و قابلامه اش را در اغوش گرفت و بر نمکدانش بوسه ای زد.اشک در چشمانش جمع شده بود.چه روزگار خوشی بود! هنگامی که نارسیسا با انزجار غذایش را می خورد و بلاتریکس به او چشم غره می رفت! وقتی بارتی می پرسید که چرا غذاهایش این قدر بی مزه است و وقتی لرد فریاد می زد غذا کو! به ناراحتی بغزش را فرو داد.اکنون زمان باز گشت بود.دقایقی با وجدانش سخن گفت:
_ تو می گی من چی کار کنم وجدان؟
وجدان بده :با من بودی یا با این پروتون؟
وجدان خوبه:معلومه! با من بود احمق.
_برگردم؟برنگردم؟اسلیترینی ها منو دوست دارن هنوز؟غذاهامو می خورن؟
وجدان خوبه:اره برگرد! اونا منتظر توئن.برگرد .
وجدان بده:اره برگردو تو غذاشون سم باسیلیسیک بریز تا همشون بمیرن و تو بشی لرد و مرگخوار خودت.
وجدان خوبه :نه این کاری که وجدان بده می گه نکن .کاری که من می گم بکن.
وجدان بده :نه کاری که این می گه نکن.کاری که من می گم بکن.
_نه کار من
_نه کار من
_می گم کار من.
_
کمک نخواستم بابا.خودم می دونم چی کار کنم.
دقایقی بعد با قدم هایی اهسته به سوی تالار اسلیترین حرکت کرد..
اتاق تسترال ها :نارسیسا با دست چشمان بارتی را گرفت و خطاب به بلاتریکس گفت :مطمئنی می خوای این کارو بکنی؟ می دونی صدای جیغ مری خیلی وحشتناکه؟
بلاتریکس با لحن سردی پاسخ داد :خب باشه! به من چه؟از این بهبعد کاری می کنم که صدای جیغش در نیاد.
سپس چوب دستی اش را بیرون گرفت و گفت :همین الان می گی واسه چی این جا اومده بودید یا نه؟
مری _یانه!
جادوگر که مقاومت مری را دیده بود به اارمی گفت :اومده بودیم که...
بلاتریکس با بی توجهی جادوگر را به اتاق تسترال ها پرتاب کرد :موهاهاها! این است سزای مقابله با من..موهاها.
بارتی به تلخی گفت :ولی خاله اون مری بود که گفت یا نه.
بلاتریکس چشم غره ای به بارتی رفت و گفت :میگی یا نه؟
جادوگر سوم پاسخ داد:راستش ما اومده بودیم که...
بلاتریکس با عصبانیت جادوگر را گرفت و به سرنوشت جادوگر قبلی دچارش کرد.سپس با خونسردی گفت:موهاها! اینم از این.حال مری بگو ببینم اینجا چه می کردی؟
مری اب دهانش را قورت داد و گفت:راستش ما اومده بودیم که...
بلاتریکس با شعف مری را گررفت و در اتاق تسترال ها پرت کرد.سپس بی توجه به چهره ی متعجب نارسیسا گفت :موهاها! مهم نیست برای چی اومده بودید.مهم اینه که به هدفتون نرسیدید و بلا شما رو کشت.
تالار عمومی اسلیترین :مورفین روی صندلی نشسته بود و با مواد سفیدی ور می رفت.بلاتریکس با خوشحالی از عملی که انجام داده بود صحبت می کرد و نارسیسا گوش های بارتی و دراکو را گرفته بود تا نشوند.
در همین لحظه آنی مونی وارد تالار عمومی اسلیترین شد.قابلامه و ملاقه اش را در گوشه ای پرت کرد و در وسط جمع ایستاد و در مقابل چشمان بهت زده ی اسلیترینی ها گفت:
_من برگشتم! باشد که مرا ببخشید.من دیگر از اون کار ها نمی کنم..قول می دم.منو در جمع اشپزخانه بپزیرید اسلیترین هایی عزیز.
تالار در خاموشی فرو رفته بود که مورگان با عجله از اشپزخانه بیرون امد و به دنبال ان مردی وارد تالار عموی اسلیترین شد :
_بفرمایین! خودشه.همینه این اشپزه..این بود که مرغو بین همه پخش کرد.پولشو از این بگیرین.
انی مونی با وحشت به طرف اشپزخانه دوید.ملت اسلیترینی هنوز از شوک بیرون نیامده بودند که لردبا عصبانیت از اتاقش بیرون امد و فریاد زنان گفت:
_بلا! همین الان تسترال ها به ارباب گفتن که مری و مرینا و یکی دیگه رو خوردن.نارسیسا و بارتی شما هم شریک جرمه بلا بودید.مری یکخبر مهم از انیتا واسه ارباب اورده بود.کروشیووووو از جلووی چشمم دور شید تا بعدا به حسابتون برسم.الان ارباب اعصابش خورده.
پایان سوژه
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۲۰:۱۰:۲۵