تصویر :
http://jadoogaran.org/uploads/sww1.png مدت کوتاهی بود که صداهای عجیبی از تالار میشنیدم و گاهی
سایه های عجیبی بر روی دیوارها
میدیدم.
برنامه ریزی کردم که شب بعد
از مسابقه ی کوییدیچ که همه ی
افراد خسته هستند و در خواب عمیق فرو رفتند ، ماجراجویی خود را شروع کنم تا علت این همه ترس و وحشت را پیدا کنم .
نقشه ی غارتگر و شنل نامرئی را برداشتم ، به سمت قسمت غربی ک قسمت ممنوعه است حرکت کردم.
نقشه در دستانم بود ، نگاهم به اطراف بود و گاهی هم ب نقشه خیره میشدم ، اما فقط آقای فلیچ را میدیدم .
به خوبی میدانم ک علت این صدا های وحشتناک نمیتواند اقای فلیچ باشد ، وجود اقای فلیچ در اینجا کاملا عادی است ، اما ..اما .. اتفاقات اخیر هیچ شباهتی ب گذشته ندارند!
باز هم به نقشه نگاه کردم ... هر لحظه عجیب تر و ترسناک تر از لحظه قبل میشد ؛رد پا ها به من نزدیک میشدند اما..اما.. من شخصی را در نزدیکی خود نمیدیدم؛حتی اقای فلیچ که تنها شخص حاضر در اینجا بود با فاصله زیادی از من قرار داشت.
ناگهان زخم روی صورتم ب طور عجیبی درد گرفت و ناخوداگاه نقشه از دستم بر روی زمین افتاد .
اقای فلیچ که صدای افتادن چیزی را شنید به سمت من آمد ؛ تا حدودی دست و پای خود را گم کردم ؛
همزمان با وزش نسیم نقشه به کمی آن طرف تر پرتاب شد و شنل بر روی زمین افتاد !
حال نه شنل را داشتم نه نقشه را !
صدای قدم ها بیشتر و بیشتر میشد و این ب آن معنی بود که اقای فلیچ هر لحظه ب من نزدیک تر میشد!!
اقای فلیچ در چند قدمی من بود که ناگهان به خود آمدم، به آرامی به سمت شنل رفتم و شنل را پوشیدم ، حال دیگر اقای فلیچ نمیتوانست مرا ببیند .
او کم کم ب نقشه نزدیک میشد!!
نه..
نه...
او نباید نقشه را ببیند ...
ناگهان صدای شکستن شیشه از کمی آن طرف تر آمد و توجه اقای فلیچ را به خود جلب کرد ؛ از فرصت استفاده کردم و نقشه را برداشتم و پشت دیوار قایم شدم ، نفس هایم بریده بریده و با صدای نسبتا بلند بود اما جلوی دهانم را گرفتم، اقای فلیچ متوجه صدای نفس هایم شد و برای اخرین بار به سمت من آمد،وقتی نفس میکشید نفس کشیدنش را حس میکردم.
کمی به این طرف و آن طرف سرک کشید ، اما چیزی ندید و با عجله به سمت شیشه های شکسته رفت.
من هم از این فرصت استفاده کردم و از انجا خارج شدم.
آن لحظه نفهمیدم چه کسی در آنجا حضور دارد که نتوانستم رد پای اورا در نقشه ببینم ؛ کمی ک گذشت فهمیدم آن شخص و دلیل این همه رعب و وحشت ، کسی نیست جز ولدمورت .
برای شروع داستان خوبی نوشته بودی. اول پستت وسط جمله یهو اینتر زدی و رفتی خط بعد که درست نیست، تا قبل از این که جمله پایان پیدا کنه نباید بریم پاراگرف بعدی. اما چون در ادامهی پست این مورد وجود نداشت به نظر میاد اشکال تایپی بوده که در این صورت با یه دور خوندن داستان قبل از ارسال حل میشه. فقط این که به جای "ب" حتما "به" بنویس. 
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی