در در همان لحظه باز شد و با فرياد گفت: كمك اين بابا عجب سيريشيه از صبح تا حالا داره انواع طلسمارو امتحان ميكنه تا بتونه مرو پيدا كنه.خسته شدم كمكم كنين.
چو رو به بقيه ميكنه و ميگه:خب شما بريد بيرون ببينيد چهخبره من اينجا مواظبم اين سرژ كاري نكنه.
همه به سمت بيرون قلعه و آماده حركت كردند.
***
در بيرون قلعه پسري حدوداً 16 ساله با يك چوبدستي از جنس درخت خاس و موهايي پركلاغي و فرقي به چپ به صورت كپ،با صورتينسبتاً لاغر اما متناسب و چشماني به رنگ قهوهايه تيره با حالتي كاملاً آماده به دوئل در حال گشت زدن بود و زير لب چيزي زمزمه ميكرد ناگهان نگاهش به كناري افتاد كه 3 نفر خارج شدند پسر با توجه به حالت دفاعي آنها بلافاصله آمادهي حمله شد آن سه نفر هرسه چوبدستيهاي خود را به سمت پسر گرفتند. پسر بلافاصلهچرخي زد و در همين حين در اعماق وجود خود با تمام وجود گفت:
_پتريفيكوس توتالوس
همگي آن سه نفر مثل سنگ با صدايي بلند نقش بر زمين شدند صدا آنقدر بلند بو كه گويا به گوش چو رسيده بود. چو دوباره از همان جاي قبلي ظاهر شد. ناگهان هر دو خشكشان زد.
چو:
هنري!!!
هنري:
چو!!!
_ تو اينجا چه كار ميكني؟
_خودت گفتي باين و چراغ قلع رو روشن كنيد ...خب منم اومدم.
_تو كه خاموشش كردي...حالا با اينا چه كار كردي؟!!
_هيچي فقط خشكشون كردم البته ميتونن ببينن يا بشنون.
_خب حالا ميشه دوباره به حال اول برشون گردوني
.
_ خيلي خب. حالا بگو كدو مشون شواليه بود...تو كه ميگفتي خيلي قويه.
در همين حال هنري چوبدستيشو به طرف اونا برگردوند نوري خيره كننده از سر چوبدستي بيرون اومد و 3 نفر با حالتي گرفته و خسته از زمين بلند شدند.چو گفت:
_اينا هيچ كدوم شواليه نيستن.
_خب پس شواليه كجاست؟
_چيزه...خب حالا بيا بريم تو بعد راجع بهش حرف ميزنيم.
برتي و مري با حالتي كنايهآميز به هنري گفتند:«ببخشيد طلسمتون كرديم»هنري ناگهان به سمت آنها برگشت و گفت:
_ اِ.... آهان ببخشيد ولي خب شمام ميخواستين به من حمله كنيين فقط سرعتعمل من بيشتر بود
روميلدا گفت:
_حالا ما رو با چي طلسم كردي من كه هيچي نشنيدم؟
_ وقتي سال ششم رو خوندي ياد ميگيري بدون حرف زدن طلسم كني هنوز برات زوده..دختر
_
چو :خب ديگه بريم تو.
روميلدا به آرومي به چو گفت:
_ از كجا معلومه كه خود هنري گرنچر باشه؟
_ اِ... راست ميگي..خب هنري سپر مدافعت چيه؟
_ خب معلومه ديگه...يه ققنوس خشگل
_درسته خب بريم تو...بايد منو ببخشيد بچهها اشتباه از من بود بايد قبلاً هنري رو به شما معرفيميكردم.
هنري گفت:پس مگه نبايد با شواليه دوئل كنم؟
همه بهم نگاه كردند چو گفت:
_چيزه ....ميدوني...گفتم كه شواليه نيست...در واقع نميدونيم كجاست...اما گفته كه به زودي برميگرده؟
_چي؟؟؟........پس حالا من بايد چه كار كنم؟چه طوري بيام تو؟
همه:
چو: خب ....من مطمئنم كه در به تو اجازهي ورود ميده آخه هرچي باشه تو جاسوس ما هستي.
چو ملتمسانه به در نگاه ميكنه اما در با صداي بلند ميگه:
_نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
همه با خشم چوبدستياشونو به طرف در ميگيرن. در يه سرفه ميكنه و ميگه:
_
اِ...خب..هميشه ميشه استثنا قائل شد.
در باز شد و آب دهني قورت داد.همگي وارد قلعه شده بودند.سرژ هم يه گوشهاي بيهوش افتاده بود.هنري گفت:
_ خوبه ...بدك نيست.
(ادامه بديد)