هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
طرف محفلیون

مسلما کسی دوست نداشت کاری کند که آن " ده ثانیه تا پرتاب " حتی برای چند ثانیه ی ناقابل جلو بیافتد، یا به عبارتی بهتر کسی جرئت نداشت با ویولت مخالفت کند و پیشنهاد ویولت به اجبار اجرا شد.

اعضای محفل ققنوس بی خبر از بحث سر بستن سایت، برای یافتن شخصیت جدیدی برای پروفسورشان، سر به کینگزکراس رفته و اسامی شخصیت های گرفته نشده را بالا پایین می کردند تا بلکه هویتی به ریس محفل ققنوس ببخشند.

- زاکر اکرم چه طوره؟
- کی هست حالا؟

اورلا از بین اسامی گریفندوری ها اکرم را پیدا کرد.متفکرانه خم شد و ریش بلند پروفسور را بالا آورد و پرسید:
- پسری در سال 1993 توی هاگوارتز درس می خوانده! به نظرتون می شه پسر بیست و پنج ساله ریشی به این بلندی داشته باشه؟

در این بین اما جای پاتر ها خالی بود که جیمز از نوع کوچکش نگذاشت این غیبت ادامه دار شود. پسر عله ی کبیر در حالی که یویو را به در و دیوار می کوباند و میس بلک را هم با خودش هم آوا می کرد ، جیغ کشید:
- واگاواگا!

جیمز از نوع بزرگش ( پدر عله )قهوه _این به من مربوط نیست که چرا قهوه می خورد از خودش بپرسید!_ را پایین آورد و از بالای عینک پاتری اش پرسید:
- جیمز! پسرم! نوه ام! سرخ پوستی صحبت می کنی؟

تدی سری به نشانه ی تاسف تکان داد:
- گرگینه ایه که لاکهارت ادعا می کرد کشتتش.

رز بر طبق عادتش ویبره رفت اما خانه خراب تر از آن بود که بشود خرابش کرد. یه جورایی بالاتر از اون مقدار بهم ریختگی، خرابی ای نبود و در نتیجه تغییر چندانی نکرد.

- چی؟ شینوهارا؟
- آره دیگه همین لاکهارت خودمون که الان سریداره! یه موقعی برای خودش اسم و رسمی داشت که بعدش معلوم شد همه ش الکی بوده.

چارلی از بالای سر، نگاهی به پنل لویس انداخت و پرسید:
- لویس داری چیکار می کنی؟

لویس از جایش پرید و با هول انگشت اشاره اش را روی ضرب در کوچک بالا زد. بر اساس قانون کلی اگر هیچ کاری با آن ضرب در نداشته باشید، خود به خود دست رویش می خورد و زحمات را برباد می دهد اما این بار که لویس می خواست هرچه زودتر صفحه ی رای گیری وزیر آینده را ببندد، انگشتش همه جا می خورد به جز روی ضرب در!

ربکا هفت تیرش را چرخاند و با علاقه به آن نگاه کرد:
- شما ایچیکاوا؟

محفلیون بهم نگاه کردند. چی شینوهارا یا شما ایچیکاوا؛ مسئله این است!






پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱:۴۹ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

×طرح احیای ژانر عنتونینیسم×


در محفل ققنوس که همه‌شان بوق و بیق و بق هستند حتی، برای لحظاتی طولانی محفلی‌ها دور یکدیگر جمع شدند و به پست ِ سوژه‌ی جدید و به عبارتی به ویکی ِ پست سوژه‌ی جدید خیره ماندند. به این شکل:

تصویر کوچک شده


بعد مات و متحیر به جهت بی‌شخصیت‌شدگی پروفسکشان که البته قبل از این اصلاً هم با شخصیت نبود و در حاشیه نظر به عنتونینیسم بودن ژانر باید اشاره کرد جیمزتدیا بوق می‌باشند حتی اگر ربطی به سوژه نداشته باشد، به دوربین خیره شدند به این شکل:

تصویر کوچک شده


آن هم در شرایطی که دامبلدورشان غمگین و افسرده در حال مکیدن شست بدون هیچ شخصیت و خصوصیت اخلاقی‌ای که بهش کمک کنه حداقل اداره‌ی محفل رو در این وانفسا بر عهده بگیره ( من دامبل بشم؟! من! من! من! ) گوشه‌ی اتاق غمبرک زده بود و اونم ویکی ِ توی پستش رو نگاه می‌کرد، به این شکل:

تصویر کوچک شده


آره خلاصه از اونجا که الان شخصیت‌پردازی و فضاسازی و توصیف و پرورش سوژه‌ی این پست نفس ِ همه رو بُریده ( ) و سوژه هونصد کیلومتر رفته جلو ( ) و زمانی که من مدیر بودم شما کاربر عادی بود.. عع؟ اینجا نه؟ ربطی نداش؟ ژانره هـ.. اوکی اوکی! چرو دس به مِنو می‌شه این سیب.. اعصاب نداره‌آ!

خلاصه اینا، همون لحظه محفلیا جیغ کشان و بر سر زنان و وووی وووووی خنج‌کشان و هینگامـــــــــــــــــــَـــــه گویان و "واهاااای اگر زاپاتا! حکم جهادم دهد! " به این سو و اون سو دوییدن و خوردن به هم و محشور شدن و چه بسا زوج‌های ایفایی در این میان تشکیل شد و دُم‌های فیروزه‌ای که به روباهان پیوند خورد و دُم‌های نارنجی که جای دُم‌اسبی بولدوزرها رو گرفت و دُم اسبی‌هایی که.. خب.. تدی بیشتر شبیه اسبینه بود دیگه تا گرگینه!

- بســــــــــــــــــــــــــــــــــه!!

ویولت بودلر با صدای بلند هوار کشید، اگرچه چهره‌ش اصن شبیه یه فرد ِ هوارکِش نبود و این شکلی بود:
تصویر کوچک شده


و بعد با همین قیافه‌ی به قول ریگولوسشون "ده ثانیه تا پرتاب"ـش، ادامه داد:
- دوشواری نئاره که. پروفسکو برمی‌داریم یه شخصیت واسش می‌سازیم خودمون.

از ژانر که بگذریم، شماها با کسی که پشت لبخندش یه "ده ثانیه تا پرتاب" پنهان شده، جر و بحث می‌کنین ناموساً؟
××××

همان لحظه - مکانی نامعلوم - افرادی نامعلوم

- این غیر قابل قبوله! این وحشتناکه!
- درسته.
- باید پستش رو پاک کنیم! باید انجمن رو پاک کنیم! باید..
- من که می‌گم سایت رو ببندیم. از اونجا که عله به من اختیار تام داده..
- درسته.
- چی چی رو سایتو ببندیم! بوقیدم به اختیار تامت!
- درسته.
- به هر حال این ننگ قابل قبول نیست! باید یکی به اون انجمن نظارت کنه!
- درسته.
- من که می‌گم سایتو ببندیم و از اونجا که من اختیار ِ تام..
- یه نفرو بفرستیم برای نظارت به محفل!
- درسته.
- بسه دیگه!! خودم می‌رم!

رعد و برقی در فضای لایتناهی ِ سیاه درخشید و یکی از افراد مجهول‌الهویه به مقصد محفل ققنوس و برای نظارت بر اون، آپارات کرد.

سکوت. برای لحظاتی طولانی.

- من که می‌گم سایتو ببندیم.
- درسته.


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۷ ۱:۵۸:۰۶

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
نیو سوژه


- پروفس چطو با این وسایل کار میکنه؟

ویولت کمی هم زن برقی را بالا و پایین کرد تا از روش کار آن سر در بیاورد، شاید عادی به نظر بیاید که انسان وارد آشپزخانه شود و سعی کند از یک کاربرد یک وسیله سر در بیاورد، اما نه ساعت دوازده نیمه شب و نه شخصی به نام ویولت بودلر، نه زمان نه مکان و نه شخص مورد نظر عادی نبودند. ویولت عقب تر رفت و وسایل رو میز را بررسی کرد، تخم مرغ، آرد، شکر و خلاصه همه چیز آماده به نظر میرسید.
- خب، بیشین و تماشا کن حاجیت چطو کیک میپزه.

ماگت نگاه معنی داری به ویولت انداخت، بالاخره بیش تر عمرش را با این دخترک سپری کرده بود و خوب میدانست ورودش به آشپزخانه خانه شماره دوازده گریمولد عاقبت خوبی نخواهد داشت. به هرحال تا حد ممکن از آشپزخانه فاصله گرفت تا خطری او را تهدید نکند.

بودلر ارشد کتاب راهنمای آشپزی را جلوی خودش گذاشت و صفحه مخصوص " چگونه دور از چشم نیمه غول ها کیک بپزیم؟ " را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود خبری از هاگرید نیست، سپس دوباره به کتاب چشم دوخت.
- خب اول باید 300 گرم آرد بریزیم بعد دو تا تخم مرغ بشکنیم توش بعد هم بزنیم بعد بلاه بلاه بلاه ... بیخی عامو.

به سرعت کتاب را بست سپس تمام گونی آرد و همه تخم مرغ های یخچال و هرچه قدر شکر بود را داخل ظرف ریخت و به سرعت هم زد تا یک " فرنی " به دست آمد. سپس فرنی مورد نظر را در دیس ریخت و آن را درون فر گذاشت تا کیک پخته شود.

ویولت که زیاد نخوابیده بود روی صندلی نشست و سرش را روی میز ناهارخوری گذاشت تا موقع آماده شدن کیک کمی استراحت کند. به هرحال خستگی های ناشی از کار های شبانه روزی، بودلر ارشد را خسته کرده بود و او هم خب، خوابش برد. بعد از 2 ساعت، " سوپر کیک " به مرز ذغال سنگ شدن رسیده بود و دود سیاه از فر برخاست اما افسوس که ویولت هفت پادشاه را در خواب میدید.

پیرمرد محفل که بوی سوختگی به مشامش رسید به آرامی در میان تاریکی به سمت آشپزخانه حرکت کرد. وقتی دود سیاه و ویولت خواب را دید، متوجه شد که به عمق فاجعه نزدیک شده است، بنابراین با فرمت فیلم های هندی به طرف فر دوید و درحالی که ریش هایش در هوا پیچ و تاپ میخورد، گفت:
-نــــــــــه!

در همین لحظه که صحنه اسلوموشن شده بود، فر منفجر شد و بمب های رکسان که در سراسر خانه وجود داشت، بر شدت این انفجار افزود به طوری که سقف آشپزخانه رو سر پروفسور خراب شد. بر اثر این خرابی، همه اعضای خانه شماره دوازده از جمله ویولت بیدار شدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. ویولت ابتدا گیج و منگ اطراف را نگاه کرد اما گوشه ای از شنل بنفش دامبلدور که زیر آوار مانده بود، همه چیز را نشان میداد.

- پروفس!

به سمت دامبلدور زیر آوار مانده دوید و چند تا از سنگ ها را جا به جا کرد تا دامبلدور نمایان شد. وقتی آلبوس را هوشیار دید گفت:
- هوف پروفس! احوالات؟
- تو کی هستی؟

دو ساعت بعد

همه اعضای محفل ققنوس با قیافه های نگران بیرون از اتاق آلبوس دامبلدور ایستاده بودند، به جز ویکتوریا که برای بررسی حال سرپرست محفل، داخل اتاق قرار داشت. بعد از چند دقیقه ویکتوریا با قیافه منگ بیرون آمد که مورد تهاجم محفلی ها قرار گرفت که تدی آن ها را عقب راند. رز که برخلاف همیشه ویبره نمیزد از پریزاد پرسید:
- حال پروف چطوره؟
- حالش خوب میشه؟

" شاهزاده خانم " دستش را روی شانه اورلا گذاشت و گفت:
- اینطور که من فهمیدم، پروفسور نه تنها حافظه ش، بلکه شخصیتش هم گم کرده!


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
( پست پایانی )

- ... و آنگاه که دامبل با ریش هایش زمین را طی میکشد، آخر و الزمان است!
- ارباب! دوباره داره تو حموم وحی نازل میشه!

با فریاد یک عدد مرگخوار، همه به سمت در حمام هجوم بردند و فاجعه ی مشنگی منا را به صورت زنده به اجرا در آوردند، جامه ها پاره شد، پاتیل ها زیر دست و پا ماند، کروشیو ها به آن ها اصابت کرد اما با وجود کم شدن جمعیت یک سوم مرگخوار ها، ولدمورت به جلوی درب حمام رسید.

- در آن زمان که لرد، بر روی سر خود، شامپو رزماری پرژک میزند، دستور حمله به جبهه ی سفید صادر خواهد شد، دیگر از سوپ هایپیاز خبری نخواد شد.
- ما از این شامپوهای مشنگی نمیزنیم.

لرد به سرعت در را باز کرد اما در حمام کسی را ندید. در آن زمان روونا به همراه هوش ریونی که شرلوک هلمز را در جیب میگذاشت، وارد شد و شروع به بررسی اطراف کرد، چپ را دید، راست را دید، پایین را دید، در وان حمام را گشت اما کسی نبود.

- وینکی کسی رو روی سقف دید.

همه ی سر ها به سمت بالا رفت و مرگخواری را دید که با لبخند به آن ها نگاه میکرد، لرد به آسانی کروشیوی زد و مرگخوار مورد نظر از سقف به کف کاشی حمام پرتاب شد اما مانند سریال های آبکی ایرانی نه سرش به کاشی برخورد کرد و مرد و نه حافظه ش را از دست داد، بلکه ایستاد و در چشم ولدمورت زل زد، و این بود قدرت جنس اصل!

- اون بالا داشتی مارو گول میزدی؟
- نه ارباب، من بیماری " عشق پیغمبری دارم ". دوست دارم ادای این وحی های الهی رو دربیارم و به خودم وحی بفرستم، چون حموم اکوی خوبی داشت اومدم اینجا واسه تمرین.
- یعنی تو بودی گفتی مرگ جبهه ی سیاهو نابود میکنه؟
- با اجازتون.
- کروشیو! چطور جرات کردی مارو مسخره کنی؟ بندازینش بیرون!

به این ترتیب شیاد به خارج از خانه ریدل پرتاب شد و از این ماجرا درس گرفت و فرد مفیدی برای جامعه شد.

خانه ی شماره دوازده گریمولد

- آروم بلندش کن بریم.
- هی! دارین چیکار میکنین؟

مرگ و درد درحالی که همچنان ته مبل را گرفته بودند به اورلا نگاه کردند، با فریاد اورلا، همه توجه ها به سمت دو تا از سه برادر برگشت. مرگ به سرعت زیر مبل را ول کرد و به طرف درد برگشت و گفت:
- ریگول! فهمیدن! بدو فرار کنیم!
- دانگ میکشمت!

ریگولوس و ماندانگاس به سمت در خروجی دویدند، فلچر زود تر در را باز کرد و خارج شد و بلک هم وقتی به رسید، روی خود را به سمت اعضای محفل برگرداند و گفت:
- راستی هرکسی فهمید چه بلایی سر داداش کوچیکه دانگ، همون مرض، اومده، مارو تو جریان بذاره.

بعد از پایان حرفش، خود نیز خارج شد و در را بست، همه ی اعضای محفل با بهت و حیرت به یکدیگر نگاه میکردند. دامبلدور که ایزوگام سقف را تمام کرده بود، از بالای نردبان پایین آمد و گفت:
- با نیروی عشق، دو هدف زدیم! هم سقف رو تعمیر کردیم و هم دزد هارو فراری دادیم.

به این ترتیب اعضای محفل به نیروی عشق ایمان آوردند و ریگولوس و ماندانگاس سهام یک شرکت خفن را در دیاگون بالا کشیدند و فلنگ را بستند و تا آخر عمر پولدار شدند و داستان به خوبی و خوشی به پایان رسید.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
خانه ى ريدل

- يعنى چى مرض دارى؟ لودو اين چى ميگه؟
- ارباب مغز متفكر ريونى من ميگه..ميگه اين به جاى مرگ، مرض خورده.
- يعنى من مرض خوار شدم؟

ولدمورت چند نفس عمیق و رقیق کشيد و فریاد زد.

- کروشيو..

و مرگخوارها روى زمین قل خوردند.

- احمق ها کروشيو نزديم که! داشتيم عرض مى کرديم، حيف که به کروشيو حساسیت دارم.

راک وود که موقعیت را مناسب ديد سریع گفت:

- ارباب يعنى من بايد تا آخر عمر مرض داشته باشم؟

و بعد صداى اعتراض بقیه بلند شد.

- بله ارباب از صبح کلافمون کرد.
- به همه پس گردنى زده.
- به من دوتا زده.
- به من سه تا.
- ساکت!

مرگخوارها با فریاد ولدمورت آرام و دست به سينه ايستادند.

- راک وود مرض مزه ش چطور بود؟
- افتضاح سرورم، مخصوصا دماغ بزرگش موقع قورت دادن خيلى اذیتم کرد.
- خب پس مزه ش بد نبوده.
اربا..
- سى لنسيو راک وود! شما دوباره بريد تا راک وود هم مرگ و براى جلوگيرى از اشتباه درد رو هم بخوره. فوقش هکتور يه معجون ميده که راک وود اونا رو دفع کنه.

و مرگخوارها دوباره به سمت محفل راهى شدند.

محفل ققنوس

اينکه چطور سقف محفل سوراخ بود را مرلین داند و اينکه چطور راک وود از آن سوراخ جا شد را هم باز مرلین داند اما باران که ببارد ديگه مرلین مقصر نيست.

باران باریدن گرفته بود و طبیعتا از سوراخى به آن بزرگى هم آب زياد وارد محفل ميشد.

- تدى يه سطل بيار بذاريم اينجا!
- فرزندم تشت بيار!
- پرفسور اينو ايزوگام کن خو.
- فرزندم هنوز حقوق بازنشستگى ندادن، يارانه هم کفاف ويزلى ها رو نميده. اوضاع مالى خرابه.

ويولت نجينى را در يک دست و چکشش را در دست ديگرش گرفت و گفت:

- خودم درستش مى کنم.

محفلى ها که از پس گردنى خسته شده بودند متوجه غيت مرض نشدند و دو برادر ديگر نيز مشغول کمک به محفلى ها، مرض را فراموش کرده بودند.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۳

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
-هوووم...تو مطمئنی که این ما باید بخوریمش،لودو؟

لودو دستی به شکمش کشید:

-معلومه!طبق آخرین اخبار من درد و مرض تو اتاقن!

آگستوس در حالی که سعی می کرد در اولین ماموریت دلاور به نظر برسد گفت:

-به نام نامی ارباب؛من داوطلب خوردن مرگ می شوم!آه..

بعد اضافه کرد:

-آیا کسی را یارای مقاومت در برابر من هست؟

لودو با لبخند مرموزی گفت:

-نه آگستوس!کسی را یارای مقاومت در برابر تو نیست!

-من هستم!

این را هکتور گفته بود.لودو لبخندی زد:

-نمیتونی هکتور!

و آرام زیر لب زمزمه کرد:

-شایدم بتونی..ولی من که دلم نمیخواد نفخ کنم.تورو نمیدونم!

آگستوس سینه سپر کرد:

-پس ما رفتیم!

و از شکاف پایین خزید.مرگ روی کاناپه خوابیده بود.چشمان بسته و دهانی باز..آب دهان روان بر صورت..صورت اصلاح ندیده..آگستوس پیش خود اعتراف کرد که منظره اشتها بر انگیزی نیست!

-خب..من که میدونم تو چقدر خوشمزه ای!یعنی..دعا می کنم خوشمزه باشی..اصلا..مزه ی ان دماغ اژدها هم بدی من تورو میخورم..وظیفه مرگخوری من اینه!

چشمانش را بست و دهانش را باز کرد.هوا گرم تر شد.جوشش خون گرم را در دل احساس می کرد.سرش به دوران افتاد.چشمانش سیاهی رفت.دیگر توان ایستادن نداشت..

لودو و هکتور با وحشت پایین را نگاه می کردند.لودو سرش را بالا آورد تا با هکتور مشورت کند.اما هکتور آنجا نبود!

چند ثانیه بعد آگستوس بر دوش هکتور،و در شکاف سقف جا خوش کرده بود.

چند ساعت بعد،خانه ریدل ها


-فیــــــــس..فیــــــــــــس فیـــــــــــــس!

لرد به نجینی نگاه کرد:

-میدانیم فرزندمان..دیر کرده اند.

بحظاتی بعد هکتور،لودو و آگستوس-با دستان بسته-در خانه ریدل را به صدا در آوردند.به دقیقه نکشید که مقابل لرد سیاه،ایستاده بودند.

-خب...

هکتور صدایش را صاف کرد:

-ما موفق شدیم سرورم!

لرد تاریکی انگشتان استخوانی و لاغرش را به سوی آگستوس گرفت.نیازی به صحبت نبود.همه متوجه شدند.لودو صدایش را صاف کرد:

-سرورم..آگستوس مرگ رو بلعید اما بعد از اون..در واقع..رفتار های عجیبی از خودش نشون می داد..نزدیک بود به فنامون بده..مجبور شدیم دستشو ببندیم و طلسم سی لنسیو رو..

-کافیه!

انگشتان استخوانی و لاغر هوا را دایره وارد می شکافتند:

-اگر جز رفتار های احمقانه تون،حرفی برای گفتن دارید میشنوم!

اینبار صدای آگستوس سکوت را شکست:

-سرورم..من باید یه چیزی بهتون بگم..

نگاه بی اعتنا و پرسشگر لرد،متوجه آگستوس بود.او ادامه داد:

-خب..حقیقتش..آخه..من مرض دارم!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۴۰ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۳

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
در محفل


مرگ همینطوری یهوئی و سرزده تصمیم می گیره بره محفلی شه. در همین حین فرانک لانگ باتم که داشته از مقر دوم محفل با آلیس که تو خونه ی گریمولده SmS بازی می کرده تصمیم می گیره که آلیس رو بزاره سر کار و بهش اس میده که مرگخوارا بهشون حمله کردن و اسنیپ رو کشتن و خودش هم بزودی می میره! آلیس هم این موضوع رو با محفلی ها درمیون می ذاره.

همین می شه که محفلی ها به مرگ شک می کنن و تصور می کنن که مرگ همون ایوان روزیه هستش (به خاطر جمجمه بودن سر مرگ) و به محفل اومده تا سر محفلی ها رو گرم کنه تا مرگخوارا حمله کنن به مقر دوم!

پس مرگ رو دستگیر می کنن و خودشونم حاضر می شن که بریزن و فرانک و مقر رو نجات بدن. وقتی اعضای محفل در حال برنامه ریزی برای ماموریتن تدی و جیمز که مسئول پاییدن مرگ بودن می فهمن که مرگ، ایوان نیست و بعدا ماگت به همه می فهمونه که مرگ، مرگه! بلافاصله بعد از فهم این موضوع اعضای محفل با مرگ رفیق میشن و اونم دوتا داداشش یعنی درد و مرض رو هم به محفل میاره.


آن سوی ماجرا در خانه ی ریدل


اونور داستان، لرد در حین استحمام و گپ و گفت با نجینی، در طی یکسری مکاشفات(!) بهش وحی میشه که مرگ می خواد اونو نابود کنه و تنها راه مقابله باهاش اینه که یه مرگـخوار مرگ رو بخوره! (مرگ واقعی!) لرد مرگخوارا رو از وظیفه ی خطیرشون آگاه می کنه. بعد از آگاهی از محل مرگ و پلم پولوم پیلیش ، مرگخوارا تصمیم می گیرن نجینی روبه عنوان عامل نفوذی بفرستن پیش ویولت جونور دوست تا بتونه وارد محفل شه و مرگو بخوره.


دوباره در محفل


ویولت نجینی رو با اسم پرنسس به عنوان حیوون دست آموز جدیدش به اعضا معرفی می کنه و مرض، برادر مرگ در جسم یکی از ممدهای محفل حلول می کنه و باعث ایجاد هرج و مرج میشه.


بازم خانه ی ریدل


ولدک که از انجام نشدن فرامینش تو این همهههههه تا پست عصبانیه یه سری کروشیو به مرگخوار ها می زنه . اونا که از طریق یه ممد جاسوس متوجه هرج و مرج شدن تصمیم می گیرن ماموریتشونو شروع کنن.


و در محفل...


به دلیل زیاد استفاده شدن ازالفاظ نا مناسب در هرج و مرج، پروفسور دامبلدور تمامی اعضا رو به صف کرده تا دوباره تایید صلاحیت بشن که سر همون سوال اول دوباره شلوغ پلوغ می شه و در همین حین مرگخوار ها از شکافی داخل سقف به قصد دخول و دزدیدن مرگ که روی کاناپه خوابیده وارد مقر محفل می شن...


دیگه خیلی خلاصه ی طولانی ای شد به بزرگواری خودتون ببخشید!


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
- هورا! ما میرسیم به ماموریتمون!

مرگخوار ها که در پشت در خانه ی شماره ی 12 گریمولد ایستاده بودند با واکنش ممد، به یکدیگر نگاهی انداختند. ولدمورت که نزدیک مرگخواران ایستاده بود چوبدستی خود را در آورد که موجب وحشت میاد مرگخواران وی شد. درهمان لحظه صدای یکی از خادمان شنیده شد:

- ارباب اشتباه کردیم.
- ارباب مارو ببخشید بهمون کروشیو نزنین.
- ارباب قول میدیم دیگه تکرار نشه.

لرد ولدمورت مانند همیشه با قیافه ای حاکی از آرامش نگاهی به یاران خود انداخت. بعد از چند دقیقه سکوت، لودو با نگرانی پرسید:
- ارباب حالتون خوبه؟
- حالمون خوبه لودو فقط می خواستیم کمی چوبدستیمونو تمیز کنیم.
- ارباب چرا خودتونو تو دردسر میندازید بدید ما براتون تمیزش کنیم.

لرد به سرعت لودو را عقب راند و قیافه ای خشمگین به خود گرفت. آهنگی نمادین شروع به پخش شدن کرد که در آن لحظه فردی از عالم بالا فرمود که در زمان عصبانی بودن شخص آهنگ نمی گذارند بنابراین آهنگ قطع شد. ولدمورت گفت:
- شما الان چند تا پسته میخواین مرگو بخورین. این یعنی فرمان ما براتون در اولویت نیست.
تقصیر ما نیست ارباب، کسی به ما توجه نکرد.
- حالا که کرده، زود برید مرگو بخورید بیاین.

در خانه.

- خب فرزندان روشنایی، الان میخوایم یک امتحان بگیریم تا صلاحیتتون بررسی بشه. اول تو پسرم، بیا جلو.

یکی نفر از میان جمعیت بیرون آمد. صدای تلق و تلوق کفش هایش طنین انداز شد. شنلش در هوا پیچ و تاب خورد و با قیافه ای مصمم جلو آمد و آهنگ "دِ رِ رِم" زده شد که نویسنده گمان نمیکند کسی شنیده باشد، اِ شما هم شنیدید؟

- بله پروفسور؟
- سوال اول پسرم، نیروی عشق چیست؟

ممد در حالی که در نشیمن خانه قدم میزد، گفت:
- بله پروفسور، نیروی عشق نیرویی هستش که به انسان قدرت گذر از مشکلات و انگیزه میدهد. عشق لذتی اغلب مثبت است که ریشه در زیبایی دارد که همراه با احساسات عمیق و صمیمیت می باشد.
- چرت پرت گف بابا، آقا جان نیروی عشق نیروییه که به انسان توانایی زدن اکسپلیارموس میده.
- دروغ میگه پروف من تو کتاب خوندم...

در میان جرو بحث محفلی ها هیچ کس متوجه ی مرگخواران که داخل شکافی در سقف بودند و می خواستند با عملیات ضربتی مرگ را که بر رو مبل خوابیده بود بدزدند، نشد.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۴ ۲۲:۱۲:۲۵

ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
-هـــــــــــــــــــــــــــــــــوی!چته؟

این صدای محزون لیلی بود.فرمت بغض چند لحظه بیشتر طول نکشید که لیلی فریاد زد:

-بابابزرگ خوانده ی سر شلوغم خریده بود واسم!مــــــــامــــــــان! :mama:

جینورا با عجله وارد صحنه شد:

-چی شده؟

-آخه من مرض دارم!آخه من مرض دارم!

جینورا با فرمت به لیلی براق شد:

-لیلی؟مگه صد بار بهت نکفتم با این ممد پاتر های بی تربیت نگرد؟هی من تو رو تربیت می کنم هی بیا بی تربیت شو؛خب؟

-آروم باش فرزند روشنایی!

دامبلدور این را گفت.

این وسط گیدیون هم وجودش را یاآوری کرد:

-پ..یعنی برادر روشنایی!یه مسئله ای پیش اومده!خب..این ممد پاتر مرض داره!

جینورا دوباره جیغ کشید:

-یعنــــــــــــــی چی؟وقتی کارآگاه وزارتخونه این جوری برخورد کنه چه توقعی از این ممد پاتر هست؟مگه نه پدر روشنایی؟مگه ما نباید "با هم دوست باشیم؟"اصن مگه ما نباید "ادب داشته باشیم؟"من با چه اطمینانی بچمو بذارم اینجا؟هــــــــــــان؟

تدی به ناگهان و از "یک جایی" وارد نمایشنامه شد:

-مامان؟درسته پدربزرگ روشنایی خیلی با همه خوبه ولی ما نباید سوء استفاده کنیم و بهش توهین کنیما!

این بار دامبلدور شروع به حرف زدن کرد:

-خب،چیکار کنیم فرزند روشنایی؟البته ..حق با توست!ممد؟گید؟

ممد پاتر شروع به حرف زدن کرد:

-آخه من مرض دارم!آخه من مرض دارم!

گیدیون هم ادامه داد:

-راست میگه برادر روشنایی..واقعا مرض داره!

ویولت هم تایید کرد:

-راست میگه!مرض داره!

جینورا از خشم نفس نفس میزد:

-بگم از محفل بندازنتون بیرون؟خب..البته بگمم چیزی نمیشه ها ولی..آها!بگم هری بگه از محفل بندازنتون بیرون بی ادبا؟

دامبلدور لبخند آرامش بخشی زد:

-آروم باش فرزندم..آرامش!خب..در واقع حق با جینوراست و..شما باید یکبار دیگه صلاحیت خودتون رو برای ادامه کار در محفل ثابت کنید!

مرگخور ها که از طریق یکی از ممد جاسوس ها متوجه ووضع موجود شده بودند،به جشن شدت دادند:

-بیـــــا..آها..

-قرش بده..

-آخ جون!سرشون شلوغ شد..ما میرسیم به ماموریتمون..

ناگهان راوی با فرمت شروع به حرف زدن کرد:

-آگوستوس..در این قسمت پست بهتر بود میذاشتی خواننده خودش متوجه قضیه بشه!ولی خب..چون تازه واردی برات استثنا قائل میشیم!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۲ ۱۹:۰۵:۰۹
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۲ ۱۹:۱۰:۱۹
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۲ ۱۹:۱۵:۲۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۹:۲۰ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
لیلی در حالی که پاچه ی دمنتورش را به نخی گره زده بود و مانند بادکنک گازی، با خودش این طرف و آن طرف می برد، به سمت نجینی شیرجه زد و با یک دستش گردن مار را، محکم گرفت.

- تو چقده نازی!الــــــهــــی!پیــــشــــی!جـــوجـــو!مـوش موشــــک!

ممد مرض گرفته آمد و نجینی را از دست لیلی قاپ زد و با یک حرکت، به بیرون از پنجره پرتاب کرد.

- چرا تسترال بازی در میاری؟
- ترول صفت بوق گرفته!
- بابا من مرض دارم!مــــــــرض دارم!درک نمی کنین چرا آخه؟

ویولت بلند شد و رفت ببیند مار مردم به مرلین پیوسته یا نه.

تدی رو به مرگ کرد و پرسید:

- مرگ؟داداش؟
- جون؟
- این مرض دقیقا چی کارا می تونه بکنه؟
- والا بستگی به مرضش داره. حالا شوما کدوم مرضو میگی؟من تخصصم فقط مرضای لاعلاجه.

گیدیون که یک چشمش به ممد بود تا دوباره مرض گرفته بازی در نیاورد، گفت:

- نه برادر من!منظور از «مرض»، اخوی گرام بود.
- آهان!هیچی دیگه!شنیدین میگن طرف مرض گرفته یا مرض داره؟

یوآن سری تکان داد:

- در نیم ساعت اخیر، فقط همینا رو داریم میشنویم.
- خب!یعنی داوش ما رفته تو جلد طرف و مجبورش کرده مرض گرفته بازی در بیاره.ملتفتیت که؟ :sharti:

در همین موقع، ممد به سمت لیلی رفت و نخ دمنتورش را، با چاقو از وسط پاره کرد.
دمنتور هم به سمت پنجره باز رفت و در افق محو شد..


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۲ ۱۹:۲۶:۰۱



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.