هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
خاطرات اسنیپ در دفتری پوسیده روی اجاق است
هرمیون از روی کنجکاوی ان را بر میدارد و پیش هری که در محل متروکی بود می رود و دفتر را باز می کنند ناگهان دفتر ناپدید شده و هری و هرمیون به اسیابی قدیمی رفتند درست34 سال پیش اسنیپ 14 سال داشته و همه او را مسخره می کردند.هاگوارتز تصمیم گرفت که ارتشی درست کند و این مصمم است که دانش اموزان اسنیپ را راه نمی دهند و می گونند که این احمقانست که اسنیپ را راه دهیم و اسنیپ به اتاقش می رود و با تلسکوب قدیمی خود ارتش راه نگاه می کند با حسرت و اندوه و اسنیپ بیچاره کوچکترین دوستی هم ندارد

تایید شد!
ولی بهتره بیشتر برای داستانهاتون وقت بزارید.


ویرایش شده توسط اشباح هاگوارتز در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۱ ۱۳:۱۹:۱۶
ویرایش شده توسط اشباح هاگوارتز در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۱ ۱۳:۳۱:۱۲
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۱ ۱۷:۵۲:۰۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ شنبه ۹ آبان ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
من و پروفسور دامبلدر به لندن رفته بودیم که ماگل ها مارا با تعجب نگاه می کردندما به جای خلوت رفتیم و سوار جاروی پرنده شدیم دامبلدر گفت من 35 سال است سوار جارو نشدم وقتی به فروشگاه سر سرا رسیدم ویکتور کرام هم انجا بود .امده بود که چوب دستی خود را تعمییر کند
کرام مارا چپ چپ نگاه میکرد که ناگهان دامبلدر گفت هیس حرفی نزن انگار که ما با هم نیستیم
بعد منو دامبلدر به کنار شومینه سرسرا رفیتم که گرم شویم ولی ناگهان صدای شادی بلند شد که ما فهمیدیم جشن است ما که خیلی متحیر شده بودیم

لطفا با این کلمات داستان بنویسید:

آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


ویرایش شده توسط اشباح هاگوارتز در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۰ ۱۷:۱۳:۱۰
ویرایش شده توسط اشباح هاگوارتز در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۰ ۱۷:۱۵:۴۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۰ ۱۸:۳۹:۰۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ دوشنبه ۴ آبان ۱۳۸۸

ایگنوتیوس پورالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


در آسياب دهكده اي نشسته بود.داشت فكر ميكرد. به خود ميگفت:كاري از اين احمقانه تر وجود داره؟!

از حماقتي كه كرده بود افسوس ميخورد.چرا كه تحمل اين رو نداشت كه بدون ارتشش به وطن برگرده .مردم چي ميگفتن؟ روحيه سربازان چي ميشد؟

خاطرات دو روز پيش رو به ياد ميآورد. مصمم بود كه رو در رو با سپاه دشمن بجنگه و هر چي ديگر فرمانده ها ميگفتن قبول نميكرد.و استدلال ميآورد كه دشمن تعدادش كمتر هست.حمله رو در رو به دشمن .اون هم وقتي كه تعداد بيشتر بود فقط يه خواب بود.دشمن به خوبي نيروهاشو پنهان كرده بود و او به راحتي فريب خورده بود.قل و قم شدن سربازاش.شكست در نبرد.عقب نشيني يا بهتر بگم فرار به سوي رصد خانه شهر .اقامت يا باز بهتر بگم قايم شدن در آنجا.با تلسكوپ تشخيص دادن موقعيت خودش از طريق ستاره ها.گرسنگي.تشنگي.به بن بست رسيدن و بيرون اومدن از رصد خانه متروك.و رفتن به خونه اي كه به نظر خلي از سكنه بود.پيدا كردن مقداري غذا و خوردن آن وكنار اجاق كوچك نشتن و كمي گرم شدن.بعد از 1 روز تازه طعم گرما رو چشيده بود.دستهاش رو بهم ميماليد.هجوم خستگي به بدنش .تصميم گرفت با رو اندازي پوسيده كه در خانه پيدا كرده بود و آن رو روي خودش انداخته بود كمي بخوابه.كه صداي سربازاي دشمن رو شنيد.دوباره فرار .و عاقبت رسيدن به اين آسياب متروك.ديگه تحمل نداشت.چه جوري پيش هم وطنان برميگشت.چه جوري خبر شكست احمقانشو به اونها ميداد.بالا رفتن از پله هاي آسياب .رسيدن به بالاي آن.به بن بست رسيدن.بي لياقتي همه دست به دست هم انداختند تا او در رويايي ابدي فرو برود.رويايي كه سختر از زندگي بود.

با تشكر
ممد

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۴ ۱۷:۳۹:۳۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۸

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
اسنیپ در خاطراتش غرق شده بود یادش می آمد آن روزها که با لی لی تازه آشنا شده بود با هم به اطراف آسیاب متروکی میرفتند واز آرزوهایشان می گفتند که چطور مصمم بودند یک ارتش تشکیل دهند و با جادوگران خبیث مبارزه کنند انها آن شب بهم قول دادن باهم به داخل آن اسیاب متروک و ترسناک بروند و با تلسکوپ پوسیده ای که آنجا بود
از دریچه ی کوچک آسیاب ستارها را تماشا کنند چه روزهای استثنایی برای اسنیپ بود اما یاد آوردن لی لی و مرگ وحشتناکش فکری احمقانه بود!!!!!!!

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۲۵ ۱۷:۳۴:۲۵

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ جمعه ۲۴ مهر ۱۳۸۸

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
در یکی از روزهای افتابی هری رون و هرمیون از سرسرا خارج شدند هرمیون از لحظاتی خوشی که در جشن با ویکتور کرام تجربه کرده بود صحبت می کرد رون داشت با عصبانیت چپ چپ به هرمیون نگاه می کرد اما هری به ان دو توجه نمی کرد و به یک موضوع خنده دار فکر می کرد که اگر روزی در حضور پر فسور ها ماگلی از شومینه با جاروی پرنده خارج شود چه قدر همه متحیر میشوند یکدفه با صدای هیس هرمیون به خودش اومد چون هرمیون صدای عجیبی را شنیده بود!!!!!!!!

لطفا با این کلمات داستان بنویسید:
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۲۵ ۱۲:۰۸:۰۷

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۰۳ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۸

سوروس اسنیپold5


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۸ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۱:۳۳ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


به تیر چوبی اجاق قدیمی تکیه داد. آسیاب پوسیده خاطراتش، مملو بود از گرد و غبار نبردی سهمگین، میان عقل و عشق...

چه احمقانه به نظر میرسید، دل متروک و عقل کوچکش، در چشمان مردمی که هر یک به تنهایی تلسکوپی بودند، بر کهکشان زندگی اش.

میترسید، میترسید از ارتش غضبان نگاه دیگران، میترسید از قضاوت بی رحمانه شان، میترسید...

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۹ ۱۲:۰۶:۵۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸

چارلی ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۵۹ شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۸
از پناهگاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه

خاطرات احمقانه هیچ وقت به یک ارتشِ مصمم اجازه ی پیشروی را نمی دهد. اما این ارتش به گونه ای دیگر بود..

به آرامی از جلوی آسیابِ پوسیده ی متروکی ای که در بالای آن تلسکوپی قرار داشت عبور کردند و به جلو رفتند. جنگ سختی جلویشان بود، اما آنها تمامی خاطرات احمقانه یشان را کنار گذاشته بودند و فقط به پیروزی فکر میکردند.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۹ ۱۷:۳۷:۵۲

تصویر کوچک شده










اژدها موجود خیلی جالبیه، اما دقت کنین که روی دمش پا نذارین!!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۴۶ چهارشنبه ۸ مهر ۱۳۸۸

نیلوفر شاملو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۸۹
از کلرادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
شبی مهتابی بود و نور ماه تا جایی که چشم کار می کرد رو روشن کرده بود که باعث می شد کسی نتونه نورهایی رو ببینه که از چوبدستیه هری به هر طرف پرتاب می شد. اون اونقدر غرق در افکارش بود که هیچ توجهی به چوبدستیش نداشت. هری به دیوار "آسیاب" "متروک" تکیه داده بود و "خاطرات" چند ماهه گذشته رو مرور می کرد. افکارش مثله یک "ارتش" سیاه اون رو دوباره به یاده اون روِز وحشتناک انداختن و هر ثانیه اون رو "مضمم" تر کردن. حتمأ اکر هرمیون اونجا بود اون رو به خاطره این افکار "احمقانه" اش سرزنش می کرد. اما اون باید امتحان می کرد. این آخرین راه بود. همه ی امیدش به اون "تلسکوپ" "پوسیده" ای بود که در مغازه ی بورگین و برکز زیر "اجاق" "کوچکی" ته انباری مخفی شده بود.  چرا زودتر به فکرش نیافتاده بود؟ باید تا دیر نمی شد خودش را به آنجا می رساند.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۸ ۱۴:۰۰:۱۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰
از ابرها!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


تازه " تلسکوپ" خریده بودم؛ یعنی باز این بابای عشق ِ ماگل ِ ما! واسه تولدمون اینو خریده بود! خلاصه گفتم چیکار کنم، دیدم یه" آسیاب" ِ " متروک" هست اون دور دورا، گفتم برم اونو رصد کنم!
خلاصه روش زوم کردم و دیدم تماما زهواردر رفته و "پوسید"ست! چیز خاصی واسه دیدن نداشت، توی هاگوارتز جاهای بهتری هست واسه فوضولی تا این خونه ماگلی!
اومدم تلسکوپو بچرخونم که دیدم یه چیزی برق زدن! و متوجه شدم که توی" اجاقش"، یه شعله ی لرزون هست. بیشتر زوم کردم و دیدم که یه سر" کوچیک" توش داره حرف میزنه!!!
یاد همین ارتباطای آتیشی خودمون افتادم! خیلی عجیب بود!

" مصمم" شدم که برم اونجا و ببینم چه خبره؛ التبه به فرمایش برادر محترم، مواظب بودم تا کار "احمقانه" ای نکنم!!!

سریعا آپارات کردم و دیدم اوه اوه اوه! جمع " ارتش" اسمشونبر که جمعه!!! اصلا مونده بودم که چیکار کنم!منو میگی؟! گقتم باید همشونو درجا بفرستم دیار عدم! خلاصه وندمو کشیدم که یهو....

_ ببین داش فرد! هر کی ندونه، من که میدونم ماااال این حرفا نیستی! من خودم صدتای تو رو رنگ میکنم جای قناری میفروشم! میخوای سر منو کلاه بذاری؟! با این خالی بندیا نمیتونی اون ابر بالائی رو صاحاب بشی! فعلا خودم با کشتن 134 تا ماگل، از همتون خفن ترم! پس زور بیخود نزن! من رئیسم و میگم، تو که تازه واردی، باید روی اون ابر فسقلی بخوابی! حلللللللله؟!!!!!!!

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۷ ۱۷:۵۵:۱۳

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه

آسیاب بادی کمی جلوتر در انتهای صخره ساحلی به چشم میخورد.از دور پره های پوسیده آسیاب در باد تکان میخورد.
راهی نداشت.تصمیمش را گرفته بود.او شدیدا مصمم بود که یک بار دیگر وارد ان آسیاب متروک شود.
شاید این احمقانه ترین تصمیم بود ولی اون از روزی که از ارتش خارج شد به اینجا نیامده بود.
به نظر میرسید در زمان نادرست در مکان نادرستی باشد ولی چاره ای نبود.تصمیم او عوض نمیشد.خاطرات وحشتناکش را پشت سر گذاشت و وارد آسیاب شد.
تنها چیزی که احتیاج داشت کمی شجاعت بود.به طرف اجاق رفت و از لای خاکستر چند سال مانده اش بسته کوچکی را بیرون اورد.سند بیگناهی اش همین بسته بی اهمیت بود.باید آن تلسکوپ قدیمی را به صاحبش میرساند.

تایید شد!
اگه یه اسمم در انتهاش میزاشتی بهتر بود.


ویرایش شده توسط سیسیلیا. در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۷ ۱۲:۱۲:۵۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۷ ۱۲:۲۴:۴۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.