بعد از جشن هرمیون از وکتور کرام خداحافظی کرد و وارد سرسرا شد و با دیدن رون که کنار شومینه ایستاده بود و به او چپ چپ نگاه میکرد راهش را کج کرد وبه سمت کتابخانه رفت.هری که از رفتار آنها متحیر مانده بود جاروی پرنده اش را برداشت و ازسرسرا خارج شد.به این فکر بود که مقاله ای که به تازگی در مورد ماگل ها نوشته شده بود را بخواند .
لطفا با این کلمات داستان بنویسید. ممنون
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه
ویرایش شده توسط serita در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۴ ۱۳:۵۱:۵۰
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۴ ۱۷:۳۶:۲۳
شاید نگویم هر آنچه که می اندیشم
اما قطعا درباره ی هرچه می گویم اندیشه می کنم