مرگ - نور- شوم-بلاتریکس- جادو--ترس- کهن- چوبدستی - آزکابات-نفریننفس عمیقی کشید و به
چوبدستی خود خیره شد. درخشش
ترس را در نگاه قربانی خود می دید ولی اهمیتی به آن نمی داد زیرا او
نفرین شده بود تا بکشد و
جادوی کهن را استمرار بخشد... جادویی که به او کمک می کرد هورکراکس تازه ای بسازد.
بلاتریکس لسترنج، دیگر آن بانوی آشفته و ژولیده ای نبود که از
آزکابان گریخت. اینک او پیک
مرگ اربابش شده بود و باید همچون او، روح خود را تکه تکه در جسمی قرار میداد تا برای ابد برای همراهی و یاری اربابش باقی بماند. بدون اینکه کلامی بر لب براند، چوبدستیش را چرخاند و
نور شوم سبز رنگ، پیکر نحیف قربانی را در بر گرفت.
چنان مرد که گویا هرگز نزیسته بود.
*************
ویرایش!گمونم جمله آخر کپی رایت داشته باشه ولی نمیدونم از کی.
تایید شد!