سوژه جدید تابلوی بانوی چاق کنار رفت و مردی با شنل گریفیندور که طراحی های سال اول تاسیس هاگوارتز را داشت، وارد تالار آرام و ساکت گریف شد. مرد به سمت مبل راحت مقابل شومینه رفت و روی آن ولو شد. دستی بر روی جیبش کرد و یک بسته کوچک از آن بیرون آورد. آن بسه هرچه بود یه وسیله ی مشنگی بود.
گودریک گریفندور که صورتش پر از ریش و مو شده بود، آخرین نخ از بسته سیگارش را بیرون آورد و با چوبدستی آتشی روشن کرد و مشغول استعمال دخانیات شد. سکوت تالار گریف بر وفق مراد او بود و او می توانست به راحتی سیگار بکشد. بیش از نصف دانش آموزان برای تعطیلات تابستانی به خانه رفته بودند و بقیه نیز در پارتی فرد و جرج ویزلی که امروز عصر در کنار دریاچه برگزار میشد حضور داشتند. شایعاتی رسیده بود که قرار است در این پارتی وای فای رایگان ارائه شود! (
)
-------------
بیرون تالارفنریر پله ها را دوتا یکی بالا می رفت و ملانی در تعقیب او با دشواری های بسیاری همراه بود.
- باورم نمیشه! مدیر قطعا از گروه امتیاز کم می کنه! آخه کی به آرتور ویزلی اجازه ورود به مدرسه رو داده اونم در حالی که یه اژدهای ایرلندی همراهش بود؟!
ملانی که گویی سرنخی یافته بود، گفت: « من شنیدم که اون با دربان مدرسه رفیقه! شاید اون راش داده »
فنریر در حالی که صدایش بلند و بلندتر میشد، گفت: « حالا هر چی! چرا آوردتش وسط پارتی؟! حالا که نصف جنگل رو آتیش زده و سه تا اسلایترینی رو هم سوزونده، باید چیکار کنیم؟
»
فنریر و ملانی به تابلوی بانوی چاق رسیدند و فنریز کلمه ی عبور را گفت! ملانی که پشت سر او وارد تالار میشد، گقت: «حالا خوبه که همه ی مدیرا و معلما تو مرخصین و کسی نفهمیده!
»
فنریر برگشت و رو به ملانی گفت: « خب باشن! بالاخره که برمی گردن و می فهمن .... اژدها همینطور داره تو مدرسه اینور اونور میره
»
ملانی: « خب ما باید جولوشو بگیریم! »
فنریر آهی کشید و به داخل تالار رهسپار شد.
- ملانی ... فکر می کنی چطوری می تونیم جلوی یه اژدها بالغ ایرلندی رو بگیریم؟! کی می تونه جولوشو ..... »
فنریر و ملانی با دیدن تصویر مقابل خود درجا خشکشان زد. گودریک گریفیندور آخرین پک را بر سیگارش زد و بعد در پی پیدا کردن سیگاری دیگر، دست بر جیبش برد اما دیگر سیگاری نمانده بود. او با عصبانیت پاکت سیگار را پرت کرد.
- لعنت! لعنت به این زندگی
گودریک از جایش بلند شد و به طرف تابلوی بانوی چاق رهسپار شد و چندان توجهی به فنریر و ملانی که با دیدن او خشکشان زده بود، نکرد.
- سلام گریفیا ... عصرتون بخیر ... خدافظ ....
گودریک قبل از اینکه به اولین پاگرد پله ها برسد ، یخ فنریر و ملانی آب نشده بود.
- گودریک گریفیندور؟! یعنی واقعا خودش بود؟!
- آره ملانی آره! .... و اون تنها کسیه که می تونه مارو از این مخمصه نجات بده!
فنریر به سرعت برگشت و دنبال گودریک گریفیندور رفت. گودریک در دومین پاگرد ایستاد و وارد یکی از تابلو ها بزرگ دیوار شرقی که نقاشی یکی از رهبران سیاسی دنیای ماگل ها بود، شد. فنریر و ملانی چندی بعد به آنجا رسیدند و به تابلو نگاهی کردن که نقاشی گاندی، رهبر هند بود.
ملانی گفت: « این تابلو به کجا ختم میشه؟! نمی دونستم اصلا یه میانبره! »
فنریر: « برام مهم نیست کجا میره اما باید به دنبال گودریک بریم » و وارد تابلو شد. ملانی نیز به دنبال او رفت.
-------------
بمبئی- بازار محلیفنریر و ملانی خود را به یکباره داخل کمد یکی از مغازه های ادویه فروشی یافتند. بیرون آمدند و صاحب مغازه با دیدن آنها چند کلمه هندی گفت و آنها را از مغازه بیرون کرد. آنها در بازار شلوغ بمبئی شروع به گشتن به دنبال گودریک کردند و دیری نکشید که او را یافتند چراکه لباس های او توجه ماگل ها را به خودش جمع کرده و عده ی کثیری او را که در حال خرید سیگار از یک دستفروش بود، دوره کرده و نظاره می کردند.
فنریر جلو رفت و به شانه ی گودریک زد.
- سلام آقای گریفیندور! من ارشد فعلی گریفنیدور هستم، می خوام بگم دیدن شما اونم تو این روز فقط می تونه به معجزه باشه چراکه گریفیندور شدیدا به شما نیاز داره!
گودریک در حالی که با پول ماگلی هزینه یک بسته سیگار KENT را حساب می کرد، گفت: « برو پی کارت! من وقت برای اینکار ندارم! » فروشنده ی ماگلی که با دیدن شمشیر گنده ی گودریک شلوار خود را خیس کرده بود، پول را با اکراه از دست گودریک گرفت.
- ولی شما الگوی همه هستین! همه گریفیندوری ها دوست دارن مثل شما باشن اما شما یه سیگاری شدین و دوست ندارین به گریفیندور که در خطره کمک کنین؟!
»
ملانی نیز خود را نزد گودریک رساند و گفت: «خواهش می کنم به ما کمک کنین، یه اژدها اومده مدرسه و داره خرابکاری می کنه، هیشکی نیست جولوشو بگیره!
»
گودریک آه بلندی کشید و نگاهی به بسته سیگاری که در دستش بود کرد و گفت: « از دست شما زیر هزار ساله ها! همیشه مثل بچه ها رفتار می کنید! ..... باشه کمکتون می کنم اما بعدش باید راحتم بزارید تا سیگار بکشم! »
------------
حیاط مدرسهگودریک به طرف اژدها که در حال آبتنی در دریاچه مدرسه بود، می رفت و فنریر و ملانی نیز پشت سر او با فاصله ای جلو می آمدند. گودریک شمشیر خود بیرون آورد و به یکباره پاهایش از زمین جدا شد و چنانچه که گویی به وسیله ی یک فنر پرت شده است ، به سمت اژدها پرید و قبل از آنکه اژدها حضور او را حس کند، سرش از بدنش جدا شد.
فنریر و ملانی به سمت دریاچه رفتند اما گودریک را در کنار جسد اژدها نیافتند.
ملانی: « اونجاست! داره سمت جنگل میره »
گودریک در حالی که سیگاری بر لب داشت ، با قدم های آهسته و خسته به سمت ناکجا آباد رهسپار بود. ملانی با دلسوزی گفت: « باورم نمیشه موسس گریفیندور به این روز افتاده! ناسلامتی اون شجاع ترین شجاع هاست و الان روزی سه پاکت سیگار می کشه
»
فنریر گفت: « من شنیدم که اون 600 ساله که تنهاست و هیچ همدم و همنشینی نداره و به درد تنهایی مبتلا شده! »
ملایی که گویی فکری به ذهنش خطور کرده بود، گفت: « خب بهتره یه دوست دختر براش پیدا کنیم
»