هری،سکوت کرد.هیچ نگفت.خودشو کنترل کرد.خشمش رو پنهان کرد.میخواست ببیند،ماجرای خواستگاری به کجاختم میشه.
هری و جینی به اندازه کافی فهمیده بودندکه این دراکو و پسرش خیلی جلف اندبااون حرکتشون.
بعدازینکه اسکورپیوس به لیلی گفته بود که چراچادر گذاشتی؟میخواستی لباس قرمزتو بپوشی. لی لی صورتش،سرخ شده بود نمیدونست چی باید بگه.خجالت کشیده بود.
اصلا از اسکورپیوس انتظارنداشت که همچین کاری بکنه.توحیرت مونده بود.
خلاصه؛دراکو و هری شروع به صحبت کردند. اول،دراکو درمورد پسرش توضیح داد
گفت:
-پسرمن،همه چی تمومه،خونه داره و ماشین داره و هیچ کم نداره.
هری تودلش گفت:مهم اخلاق خوبه که نداره.ههه
هری،هم درمورد دخترش توضیح داد
گفت:
-دخترمن،هیچ عیب و ایرادی توش نیست اینومن نمیگم همه میگن.مودب ،باوقار،خیلے عالے(بیست)
دوتابرادر داره.یکی از یکی دیگه بهتر.
آلبوس.جیمز
آلبوس بعداینکه فارغ التحصیل شد به وزارتخونه رفت و اونجا کارمیکنه و جیمز هم بچه هست هنوز.خب دو تا خونواده گرم صحبت شدند.
کم کم داشتند صمیمی میشدند،که یهو زنگ آیفون به صدادراومد.هری و جینی،تعجب کردند یعنی کی میتونست باشه؟!
هری ،دررو بازکرد یهو آلبوس رو دید.یکه خورد.
وقتی آلبوس داخل شد،سرو کله مالفوی ها رودید؛شاخ درآورد
به تندی به اتاقش رفت.