نام پرشکوهمان: مرلین
تاریخ تولد: مسئول محترم ثبتنام؟ این چه سوالی است که تو میپرسی؟ بگذار کمی برایت توضیح بدهم.
هنگامی که از یک نفر پرسشی میکنی که در چه تاریخی پا بدین دنیای فانی گذاشته است او پاسخی خواهد داد که شامل هشت رقم میباشد. دو رقم ابتدایی برای تعیین روز، دو رقم میانی برای مشخص نمودن ماه و چهار رقم انتهایی نیز برای این منظور که سال تولد را به تو گوید. حال به همان سبب که در دنیای ماگل ها تولد مسیح حکم مبدا تاریخ را دارد در دنیای ما جادوگران نیز تولد بنده این نقش را ایفا میکند. بنابراین سوال تو فرزند جوانم به همان حد زمترا ایجاد میکند که از مسیح تاریخ تولد وی را بپرسی!
چوبدستی: عصایی کهنه که تا کمی بالاتر از شانه ها ادامه دارد. چوب درخت گردو و هسته اش از موی محاسن اینجانب است.
گروه: خاطره ای بس قدیمی به یادمان آمد:
در ایام گذشته، روزی بر تخته سنگی مشغول تمدد اعصاب بودم که سایه ای در دوردست توجه مرا به خویش جلب کرد. به جهت اطمینان دستواره خویش را برداشتم و خود را مهیای نبرد کردم. ولی هنگامی که سایه جلوتر آمد متوجه شدم که او کسی نیست جز سالازار اسلیترین. از او علت حاضر شدنش در محضر خویش را جویا شدم و او چنین پاسخ داد که دوست میدارد که من اولین شخصی باشم که به گروه اسلیترین میپیوندم. پس من نیز رد دعوت وی را دور از آداب اجتماعی دانستم و قبول کردم.
پاترونوس: پیژامه راه راه!
ویژگی های ظاهری: قد خمیده ای دارم چون "در زیر خاک میجویم ایام جوانی را". عصا بر دست راست و کلاهم بر سر. جامه ای قدیمی و کهنه دارم که روز هنگام محافظ تنم در برابر نور خورشید و در شب پوششی است برای دور ماندن از گزند سرما.
چین و چروک های صورتم در گذر ایام مانند هزار تویی شده است که دایدالوس برای زندانی کردن مینوتاوروس ساخت. یادش بخیر! چقدر با دایدالوس آن گاو بیچاره را اذیت کردیم!
آنقدر جوانان آتنی را به خورد او دادند که نیمه خدایان لب به اعتراض گشودند. پس در خواب به تسئوس الهام کردم که باید آن گاو را پیدا کند و بکشد. و چون ما بر چیزی اراده میکنیم، آن انجام میشود!
توانایی ها:جادوگر جوان؟ حقیقتاً پرسش های نامربوط تو بردباری من را تحت الشعاع قرار داده است.
من اولین و قدرتمند ترین جادوگری هستم که پا بدین دنیا گذاشته، نماینده خدایان نشانه ای از یک قدرت بالاتر!
شرح مختصری از زندگی:قسمت مورد علاقه من.
ولادت ما بر روی تخته سنگی در کنار رودی انجام شد که اکنون شما آن را با نام Shanay-timpishka میشناسید. میلاد من آنچنان حرارتی ایجاد کرد که آب موجود در این رودخانه همچنان در حال جوشش است.
در عنفوان جوانی بود که دریافتم از نیرو های ویژه ای برخوردار هستم. پس نام"جادو" بر آن نهادم. نخستین اقدام متبحرانه و متهورانه من هنگامی بود که مردم اوروک شکایتی را به درگاه خدایان برند و از فردی به نام گیلگمش یاد کردند.
پس خدایان در خواب به من الهام کردند تا با گیلگمش نبرد کنم. نام خود را انکیدو گذاشتم و به مصاف گیلگمش رفتم. اولین و آخرین شکست من در آن زمان رقم خورد. اما ناامید نشدم و با حربه ای توانستم طرح رفاقت با وی بریزم و پس از جعل کردن مرگ خویش، گیلگمش را به دنیای زیرین کشاندم و در آنجا او را مقهور خویش ساختم.
سالیان بعد را به تزکیه و تنزیه نفس خویش گذراندم تا آنجا که خدایان در بیداری با من سخن گفتند و مرا نماینده خویش بر روی کره خاکی قرار دادند. و اولین ماموریت من نشان دادن قوه ی خویش به دیگر مدعیان دروغین بود.
پس به سرعت راهی غاری در زیر دریا شدم. درآن مکان ادیسیوس و همراهانش در چنگال غولی به نام پولیتیموس بودند. پولیتیموس زاده فردی به نام پوسایدون بود که خود را خدای دریا مینامید! پس به ادیسیوس ( بعد از این جریان با او هم سفره شده و او را ادیسه خطاب میکردم.) پیشنهاد کردم که از معجون خوابآوری استفاده کند و در خواب چشم پولیتیموس را زخم زند.
ادیسه چنان کرد و بعد از آن پوسایدون به قدرت و هوش من پی برده و مطیع من شد.
چندی نگذشت که مردمان تبت لب به ندبه گشودند تا بلکه خدایگان فرجی بر آنها نازل کند. پس با نام جعلی "توباگه"(که بعد ها نقال ها و داستانسرایان آن را گسارخان خواندند.) به میان آنها رفتم و به کمک جادوی خویش عدالت و آرامش را در آن سرزمین برپا نمودم.
سپس به سرزمین یونان رفتم و در آنجا نام خود را بلیناس حکیم گذاشتم تا مردم آن زمان را از جهل و نادانی نجات دهم اما آنها مقاومت نمودند. پس به سرزمین همسایه یعنی ایران رفتم و فکر انتقام را در ذهن داریوش یکم و پس آن پسرش-خشایارشا- نهادم و به وی کمک نمودم تا آتن را به آتش بکشد. و به کمک آتشی جادویی و یاری خدایان، معبد آکروپل را ویران ساختم.
از شرح زندگی خود در زمان جنگ های تروا و همچنین کمک به شاه آرتور میگذرم تا به زمان حال برسم!
پس از شکست گلرتگریندل والد توسط آلبوس دامبلدور، توجهات به سمت این جادوگر قدرتمند جذب شد. به همین علت لحظه ای بدین فکر افتاد که شاید او قویترین جادوگر تاریخ میباشد. هرچند که این فکر مسموم تنها ثانیه ای در ضمیر وی جریان یافت، ولی خدایان و شخص من برآن شدیم تا عقوبت این فکر را بر دامبلدور ارزانی بداریم.
فردی شیدا به تام مروپ گانت( که سابقه خاندانی درخشانی نیز داشت. ) را یافته و به او تعلیم دادم که چگونه قدرتمند ترین معجون عشق آن دوران را بسازد. پس من و خدایان از مروپگانت و تام ریدل، لردولدمورت را پدید آوردیم تا آلبوس دامبلدور متوجه شود نیروهایی بس قوی تر از او در این دنیا وجود دارند.
هماکنون و تا مکاشفه آتی جهت انجام ماموریتی جدید، در خدمت لردولدمورت هستم تا او را مشاوری باشم دانا و قدرتمند!
تایید شد!
خوش برگشتین.