پاسخ: یادداشتهای یک نیمچه نویسنده.
ارسال شده در: سهشنبه 18 آذر 1404 20:27
همچو بارانی که شوید جسم خاک؛
هستیم ز آلودگیها کرده پاک
ملانی عزیز!
من اهل دادن جامهای آتشین نیستم. اهل ابراز احساسات پر سوز و گداز هم نیستم. فقط قلم به دست گرفتم تا بگویم تو با قلب من چه کردی.
نه، نه! تو ویرانش نکردی. تو روح حیات را از آن نگرفتی، بلکه برعکس، جان تازهای دمیدی.
یادت میآید چه زمانی اولین بار یکدیگر را دیدیم؟ من سرم به داستاننویسی گرم بود و تو خود را از دوستانت جدا کرده بودی. لابد حوصله غیبتها و مهملاتشان را نداشتی.
به من نگریستی. چشمان سبزت درخشیدند.
ـ حالتون خوبه؟
قلب من هم لحظهای نشان حیات داد. روح خویشاوندی حس کردم که از من جسارت بیشتری داشت. چرا؟ اول، چون آن گستاخی معمول را نداشتی و دوم، چون واقعا احساسات را درمییافتی. باری، دیوار دفاعیام بر من غلبه کرد.
ـ بله، خوبم.
چشمانت را تنگ کردی.
ـ به نظر نمیاد.
و به قلم کتکخوردهام ـ که بخشی از فرآیند کتک خوردنش را دیده بودی ـ اشاره نمودی.
ـ آدمی که خوبه، اینجوری دمار از روزگار قلم پر در نمیاره.
آهی کشیدم.
ـ خب، از مردم خستم. همه زندگیشون شده چرندیات.
لبخندی زدی که شاد به نظر نمیرسید.
ـ پس شما هم مثل من هستین.
و اینجا بود که تو، نخستین فردی شدی که روح مرا لمس کرد. نخستین فردی که مرا واقعا از آلودگیها نجات داد.
چون تب عشقم چنین افروختی...
لاجرم، شعرم به آتش سوختی..
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1404/9/18 20:32:02