هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۰:۱۳ سه شنبه ۸ شهریور ۱۳۸۴

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
ولي صداي بلندي حرف مري را ناتمام باقي گذاشت
در همان حال اما فریاد زد:یه خبره مهم دارم.سریع همتون جمع شید تو اتاق من من تا 5 دقیقه دیگه برمیگردم.
همه به طرف اتاق اما رفتند و بی صبرانه منتظر بودند که اما برگرده و به حرفش ادامه بده.
بعد انتظاری نه چندان طولانی اما به اتاق برگشت.
اما:ببینید یاران با وفای قلعه من از تمامه کارهایی که تا حالا کردین کمال تشکر رو دارم ولی دیروز با خبر شدم که اسلایترین ها و هافل پافها خیلی با هم متحد هستند در صورتی که تا حالا بیشتره وقتمون رو پی دعوا و ... گذروندیم.
من زحمات هیچ یک از شما رو نادیده نمیگیرم ولی ما باید سعی کنیم با هم یکی باشیم.
همه:ولی اما ما فکر نمیکنیم تا حالا وقت رو بی هوده از دست داده باشیم.
گمنام:آره.ما تا حالا کلی زحمت کشیدیم.اونوقت تو میگی تا حالا همش دعوا کردیم؟
و همه شاکی شدند و جوابی به اما دادند.
اما:من نمیگم شما کاری نکردین ولی شما باید با هم متحد بشین.
ولی همه پا شدن و از اتاق رفتند بیرون.
اما هم مشغول جمع کردن وسایلش شد تا از قلعه بره بیرون.
-------------------------------------------------------------------------
خارج از رول
ببینید اگه دوست ندارید که من تو قلعه فعالیت کنم باشه میرم.
هیچکدومتون حتی اسم منو هم نمیارین.من هم از همین الان استفا میدم و از قلعه میرم.
انگار که اینجا من فقط زیادیم.
تا بوده همین بوده...
خداحافظ همگی.
در ضمن:اگر باره گران بودیم و رفتیم.
ببخشید که سرتون رو تا حالا با شر و ورام بردم.دیگه از دستم راحت میشید
man raftam .


قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۴

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
نويل:برتي تو چي كار كردي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برتي:تقصير من نبود
نويل:اين معجون تو واقعا كار مي كنه؟؟؟؟؟
_:اره . مگه نديدي؟؟؟
_:خب پس بايد از طريق همين معجون به بقيه اطلاع بديم
_:باشه من بكنم يا تو مي كني؟؟؟
_:به تو نميشه اعتماد كرد
_:
_:خب شروع مي كنيم و نويل روي اتفاقي كه افتاده بود تمركز كرد صورت گردش در اثر تمركز در هم فرو رفته بود

________________________

چو:برتي.............قلعه..........واي ريش مرلين ... به دادمون برس حالا چه كار كنيم
شواليه:چو ادامه ي راه رو برو من بهت مي رسم
چو:ولي ............
شواليه:ولي بي ولي خودت رو نشون بده من رفتم
چو:................
ولي چو حتي نتونست حرفش رو بزنه چون شواليه از طريقي كه فقط خودش مي دونست رفته بود
___________________________

داخل قلعه
همه ي افراد درون قلعه به محل حادثه امدند
ايوي:واي اينجا نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
رزي:بايد چي كار كنيم؟؟؟
گمنام و جيني و اندرو: نمي دونيم
مري: يه حسي بهم مي گه شواليه در راهه
هنري:منم
نويل:بايد تا اون وقت 1 كاري بكنيم
برتي:اين قدر اينجا نايستيد و حرف بزنيد 1 كاري بكنيد
گمنام:مثل اينكه اين دسته گل شما بودها
برتي:مي..........
مري:الان وقت دعوا نيست بايد .........
ولي صداي بلندي حرف مري را ناتمام باقي گذاشت


[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ یکشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۴

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۸۵
از اعماق شهر لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
توی قلعه

نویل: باید بازم بخوری...بخور...لوس بازی در نیار
برتی:اییییییی....من نمی خورم ، این رنگش مث ....(سانسور) هست. نمیشه یه جور دیگه باشه؟ یه کم آب بش اضافه کنیم؟
نویل:نخیر. نباید هیچی بش اضافه شه....بخور
برتی:به یه شرط...بعدش بشینیم معجون تله پاتی منو امتحان کنیم.
نویل:باشه...بخور.
برتی:ایییییی...

دماغشو میگیره و معجونو توی حلقش میریزه.

برتی:اوه اوه...چه سرده! خوب خوردم. حالا باید معجون منو امتحان کنیم.

نویل:خوب؟

برتی:خوب ببین ...تو فرض کن یه جا گیر افتادی. حالا با تمام وجود آرزو کن که تمام اعضای قلعه پیشت باشن.

نویل:سعی می کنم...گفتی با تمام وجود؟...آآآآآهاع

وناگهان
چو:نویل توی دردسر افتاده.
شوالیه:از کجا می دونی؟

چو:نمی دونم. فقط باید برگردیم.
شوالیه:آره منم احساس شومی دارم.ولی فعلا نمی تونیم برگردیم. بقیه کمکش میکنن.

هنری:نویل؟

اندرو از توی اتاقش داد میزنه: نویل...تو حالت خوبه؟

مری و رومیلدا: نویل توی قلعه تو دردسر افتاده؟
برتی:عالیه....کار میکنه...یوووووووو هوووووووووو

و از روی شادی تصمیم می گیره که با چوبدستی یه مقدار آتیش بازی توی قلعه راه بندازه که...
ویژژژژژژژژژژژژ

یه بار دیگه فوران قدرت برتی کار دستشون میده و سقف سرسرای قلعه سوراخ میشه و جرقه هایی به شکل قلعه در آسمون شب میدرخشه.
برتی:
(یعنی قلعه لو رفت؟ آیا شوالیه این بار هم راه حل دیگه ای پیدا میکنه یا اینکه یاران قلعه باید فرار کنن؟.......تصمیم با شماست. ادامه بدید.)

______________________________________________
خارج از رول:
من آخر بی خیال این یارو معجونه نمی شم تا اینکه همه پی گیریش کنن. به این میگن سیریش بازی.

می گم راستی اصلا کسی اون نکاتی که من آخر پست قبلیم نوشته بودم خوند؟ بد نبود ها... اگر رعایت میکردیم بهتر بود... به هر حال تصمیم با خودتونه ولی من نظر خودمو گفتم.

در مورد معجونه تله پاتی هم به نظر من یه راه ارتباطی مطمئن تر از جغد بین افراد قلعه نیازه. واسه همینم هی پی شو می گیرم.

در ضمن حضور کم من توی قلعه رو به لطف خودتون ببخشید. بارها شده که یه نمایشنامه تایپ میکنم ولی بعد می بینم چیزی که در حد یه سفید گریفیندوری باشه نیست(اینایی که می نویسم چی هست که حالا تصور کن اونایی که پاک میکنم چی بوده؟). بنابراین پاکش میکنم. حیفیم میاد تو قلعه پست بیخود بزنم.

آخبار جدید رو هم که حتما می دونید. ققنوس دوباره داره میاد گریف... خبر خوبیه نه؟ ققنوس عضو خوبیه.... وقتی بیاد حتما غافلگیر میشه از اینهمه فعالیت.
ققی جون اگه یه روزی اینو خوندی ، بهت میگم خوش اومدی... از طرف همه... در واقع ؛ welcome back (ببخشید معادل فارسیشو نمی دونم. میشه خوش برگشتی؟)

قربون همه تون که اینهمه شر و ورای منو می خونید.


جلد هفتم کتابهای هری پاتر:"هری پاتر و چهل دزد بغداد."


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
#99

هرميون جين گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۲۶ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
از زمان های نه چندان دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 284
آفلاین
همه ي ياران غير از اون هايي كه براي ماموريت رفته بودن توي تالار كنار شومينه نشسته بودن و داشتن از نوشيدني كه مادام رزي آماده كرده بود لذت مي بردن

روميلدا:شما فكر نميكنيد اينا كارشون خيلي طول كشيده من خيلي نگرانم
مري:من كه فكر نميكنم اتفاقي براشون افتاده باشه من بيشتر نگران هنري ام اون بعد از مرگ دوستش خيلي اذيت شده و نميتونه فراموشش كنه داشتم با خودم فكر ميكردم برم باهاش حرف بزنم
اما:نميشه اون مريضه نبايد بهش نزديك شد

جيني:به نظر من كه اون هيچيش نيست خودشم ميگه فقط ناراحته به خاطر اون اتفاق اوه بيچاره هنري من چي كشيده
مري:من ميرم باهاش صحبت كنم

همين طور كه مري به طرف اتاق هنري ميرفته با خودش فكر ميكرده كه آيا ممكنه همچين اتفاقي هم براي خودش بيفته از تصورش هم به وحشت ميفته
تق تق تق

هنري:بفرماييد
مري:هنري؟
هنري:آه مري تويي
مري:آره حالت بهتره؟
هنري:از نظر جسماني آره ولي..
مري اشك رو تو چشماش ميبينه
مري:اوه هنري ميدونم كه خيلي سخته ولي بايد مرگ حقه براي هر كسي اتفاق ميفته حالا خوش به حاله دوستت كه با شجاعت و در حال مبارزه مرد اون هيچي غير از اين نميخواست من مطمئنم

هنري به حرف هاي مري فكر ميكنه بله درسته ريكو هميشه آرزو داشت اگه ميميره با شجاعت بميره

هنري:ولي مري تو نميدوني من نميتونم.....

اشك بهش اجازه نداد بقيه حرفشو بزنه
مري دستشو ميگيره و ميگه

مري:هنري به خودت مسلط باش تو يه گريفيندوري هستي يك گريفيندوري حقيقتو قبول ميكنه دوست من
هنري:ولي ريكو خيلي جوون بود من خودمو مقصر ميدونم اگه من به جاش رفته بودم اگه...
مري:بسته هنري تا كي ميخواي بهش فكر كني همه ي ما يه روز ميخوايم بميريم يادت باشه ما ريكو رو از دست نداديم تا موقعه يي كه اون تو قلبه ماست اون هيچ وقت نمرده

هنري وقتي كه يه خورده آروم شد گفت

هنري:مري ممنون كه باهام صحبت كردي به اين صحبت ها احتياج داشتم
مري:خوشحالم كه تونستم كمكت كنم حالا پاشو پاشو بريم پيش بچه ها همه منتظرن

بعد از اينكه هنري صورتشو ميشوره با هم ميرن به تالار اصلي

جيني:واي هنري حالت خوبه عزيزم؟ :bigkiss:
هنري:آره خوبم مرسي جيني
روميلدا:همه به اتفاق هنري 3 تا هورا بكشيد
همه :هورا هورا هو....
كسي اينجا نيست؟
مري:صداي كي بود؟
ايوانا:يه حسي بهم ميگه اين صداي بله اندرو
اندرو و برتي و هنري وارد شدند بعد از احوال پرسي همه دور هم جمع شدن
فرانك:خوب چه خبر؟ معجون رو درست كرديد
ادامه بديد


ما به اوج باز می گردیم و بر تری گریفیندور را عملا ثابت می کنیم...منتظر باشید..


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
#98

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ياران قلعه با نگراني به چو و شواليه فكر ميكردند..به اين كه آنها چه ميكنند، شمشير لويس را به دست آورده اند يا نه..و چه زماني باز خواهند گشت...
ولي چو و شواليه درگير خطري بودند كه حتي ياران قلعه هم تصورش را نميكردند...

هيولا با فلسهاي قرمز و آتشينش بالاي سر آنها بود. پوزه درازي داشت كه نيشي بلند و مرگبار از آن بيرون زده بود. چشمهاي سرخ و تشنه به خونش به چو و شواليه دوخته شده بود. دم درازش تا آسمانها ميرفت وهيكل بزرگ و مار مانندش جلوي نور خورشيد را گرفته بود . همه جا ساكت و مرگبار بود....

چو با ترس به اين موجود غريب مي نگريد كه دمش را تاب ميداد و به آنها نگاه ميكرد. و ناگهان، در برابر چشمان حيرت زده اون، هيولا شروع به حرف زدن كرد:
- سالها پيش از چنگم گريختي. از اينجا دور شدي و به سرزميني غريب رفتي. ولي حالا ديگر راه گريزي نيست!

دم او پايين رفت و دقيقه اي بعد، قفسي را بالا آورد. زني با موهاي طلايي رنگ در آن زنداني بود.
-لويسا!
شواليه فرياد زد و به طرف هيولا تاخت.
چو با نگراني فرياد زد: صبر كن!
شواليه توجهي نكرد و به راه خود ادامه داد.
اينبار چو با صدايي بلند گفت: لو چوا ! چي كو را بكو چانگ!
شواليه سر جايش متوقف شد و به چو نگاهي انداخت.
-لي به رو، چو ناتالو شي. بوكو چن!
صداي فريادي بلند شد و هردو به طرف هيولا برگشتند.
-هك بار ديهر، فقط هك بار ديگه چيزي بگي كه من نفهمم، هم شما و هم اين زن رو نيش ميزنم!
شواليه و چو ساكت شدند و به هيولا نگاه كردند. ناگهان چو چيزي در مغزش شنيد:
-لويسا ميگه شمشير تو دره ايه كه كمي اون طرفتره. من نميتونم برم اونجا .من و لويسا سرشو گرم ميكنيم. تو بايد بري و اونو برداري. همونطور كه قبلا بهت گفتم، با جاروت بايد بري اونجا. جادوي لويسا از تو محافظت ميكنه. هروقت بهت گفتم، برو!

و بعد، صداي فرياد شواليه را شنيد:
-هيولا، لويسا رو آزاد كن، منو به جاي اون بردار و بذار دوستم هم بره! من براي تو بيشتر از اون ارزش دارم!
هيولا گفت: دوست تو ميتونه بره. بره و به همه بگه كه تو نابود شدي! چقدر همه نا اميد ميشن!ولي تو و اين زن ، پيش من ميمونيد! برو دختر!

-حالا!
چو در حالي كه محكم جارويش را چسبيده بود، فورا آپارات كرد و كمي آنطرفتر، در دره اي ظاهر شد. در آن دره، ستوني شيشه اي ، بلند و پهن قرار داشت و در داخل آن....

شمشير جادويي لويس.

چو متفكرانه ستون را ارزيابي كرد. اگر شيشه را مي شكست، خودش هم زير آنها مدفون ميشد.
به بالاي ستون نگاه كرد. آنجا حفري اي بود كه به داخل ميرفت! پس جارو براي همين لازم بود!
فورا روي جارويش سوار شد و بالا رفت. از آن بالا به خوبي ميشد هيولاي افسانه اي را ديد. و همينطور لويسا كه حالا در دستان او بود و....
دم بلند هيولا به طرف زمين ميرفت. انگار ميخواست كسي را از روي زمين بردارد.انگار ميخواست كسي ديگر را در چنگ خود اسير كند. انگار ميخواست...

چو با عجله بالا و بالاتر رفت. بلاخره به ستون رسيد و داخلشد. پايين و پايينتر...تا بلاخره به آن رسيد. شمشير جادويي لويس! دستش را دراز كرد و دسته شمشير را با ترس گرفت. هر لحظه منتظر بود كه بميرد، خفه شود يا هر چيز وحشتناك ديگر. ولي هيچ اتفاقي نيفتاد. دستش را به دسته آن گرفت و بلندش كرد. چه سنگين بود! لحظه اي شمشير را ور انداز كرد. تيغه فولادي و آب ديده اش...دسته زيبا و طلاييش....تا لحظه اي محو تماشايش شده بود كه ناگهان به خود آمد.

با عجله در حالي كه شمشير را به دست گرفته بود از ستون بالا رفت و آماده غيب شدن گشت. اينبار روي زمين ظاهر نميشد. بر خلاف هميشه، اينبار در آسمان و كنار لويسا بود. با تعجب شمشير را به لويسا داد و در آن لحظه...

لويسا شمشير را بلند كرد و از ميان ميله هاي قفس، ضربه اي بر دست هيولا زد. بلافاصله شمشير از دستان او در آمد و به طرف زمين پرواز كرد. هيولا به طرف لويسا و چو برگشت و غريد:
- اي احمق...

چو فورا آپارات كرد و كنار شواليه ظاهر شد. شواليه با عجله جاروي او را گرفت و پرواز كرد. شمشير لويس را در هوا گرفت و به طرف دم هيولا رفت!
دم؟ چرا دم؟ او بايد با يك ضربه به قلب هيولا كارش را تمام ميكرد. نه به دم او!

شواليه شمشير را در هوا بلند كرد و روي دم هيولا كوبيد. يكبار، دو بار، سه بار... انگار زمان از حركت ايستاد.

هيولا با غرشي روي زمين سقوط كرد!!! شواليه با سرعت به طرف لويسا پرواز كرد. چند لحظه بعد، لويسا نيز با هيولا سقوط ميكرد...

چو چشمانش را بست تا صحنه سقوط لويسا را نبيند. و دقيقه اي بعد...
لويسا همراه با شواليه سوار جاروي چو بود!

چو با خوشحالي هورا كشيد! نجات يافته بودند!

هيولا داشت در زمين فرو ميرفت. و پشت او، شهري زيبا و سبز ديده ميشد...

- اين...باور نكردنيه...اينجا...


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
#97

گمنام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۵ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از جنگل ممنوع
گروه:
کاربران عضو
پیام: 427
آفلاین
و همه با هم به سوی در قلعه می دوین و رسیدن به اون.اندرو زودتر از همه رفت توی قلعه.

اندور: خدای من اینجا چه خبره؟

بقیه وارد قلعه شدن!

نویل: مثل اینکه همه مردن قلعه چقدر ساکته!

قلعه ساکت بود خیلی ساکت مثل اینکه سکوت تنها فرمانده ای بود که می توانست انجا حکم رانی کند انقدر ساکت که صدای قدم ها ی مرگ هم شنیده میشد صدایی که پاورچین پاورچین از بین سربازان دلاور سپیدی رد می شد تا یکی رو انتخاب کنه صدای نفس زدن مرگ هم شنیده می شد....

برتی : بابا اینطوری حرف نزنید من می ترسم!

نویل: همین چیزا که گفتید!

اندرو: ما چیزی نگفتیم!

برتی: خیله خب بی خیال!

برتی اندرو و نویل اروم اروم پاورچین پاورچین توی قلعه جلو رفتن!

فقط صدای پاهای خودشون رو می شنیدن!که روی برگ ها رو روی زمین حرکت می کرد!

خش خش خش خش قلچ!

همه با هم : واااااااااااااااای چه بید؟

نویل: هان؟ هیچی یه قورباقه ی مرده رو اشتباهی له کردم!

برتی: هوم پس چرا خودتم ترسیدی!

نویل: هان ؟ ...!

اندرو: بی خیال بریم!

دوباره راه افتادن!

خش خش خش خش شترق!!!

ادامه داشتن یا نداشتن مسئله این است !!


رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی ست ز بندی بسته.



1.618


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۷:۳۲ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
#96

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
بعد از اینکه نویل اون معجون رو ساخت همه به سوی قلعه حرکت کردن و وقتی به راهی نگاه کردن که باید ازش برمی گشتن :
نویل و برتی: حالا چه جوری این همه راه رو برگردیم؟؟
اندرو : نکنه می خواین اینجا بمونین؟؟
نویل : اصلا!!اما....
اندرو : اما بی اما.راه بیفتین خیلی زود به یه قسمت کوهستانی می رسیم و تا شب نشده باید اونجا باشیم و فردا از اون می ریم پایین.
نویل : مطمئنی...
اندرو : کاملا!

چند ساعت بعد.

اندرو : باید مقاومت کونین با اینکه باد میاد باید....
نویل : خفه می شی یا نه؟؟
اندرو :
برتی : بس کنین دیگه!!
اندرو : باشه.رسیدیم.بیاین زیر این جا پناه بگیریم.

فردا صبح

اندرو : خب بچه ها این جا همون جایی که اون دفعه ازش بالا اومدیم و پایین رفتنش سخت تر خواهد بود.خب مثل اون دفعه اروم از این سراشیبی ها پایین می ریم.
نویل : طناب که داری؟؟
اندرو : طناب؟؟نه نویل این جا نمی شه با طناب رفت چون سر بالایی که نیست.
نویل : وای!!
برتی : مطمئنم که ما می تونیم.
نویل : خیلی اعتماد به نفس داریهاپپ!!!
اندرو : خب حالا دست همدیگه رو می گیریم و میریم پایین.نویل دستمو بگسر نویل ...نه...
نویل : اوهههههه......
(نویل داره با تمام سرعت به سمت پایین می ره.)
اندرو : اومدم نویل !!
نویل : منو بگیر خواهش می کنم.
اندرو : اهان بیا دستمو بگیر.
نویل : وای مرسی نزدیک بود...
برتی : منم اومدم!!
اندرو : نه برتی!!
اما دیگه کار از کار گذشته بود و اون داشت با سرعت به سمت اونا می اومد و همه با هم به سرعت به سمت اخر سراشیبی می رفتن.
اندرو : اخیش.این طوری زودتر رسیدیم.
نویل : ولی خیلی بد بود.
برتی : من که کیف کردم!!
اندرو : به همچنین.
نویل : خب باید سریع به سمت قلعه بریم.

چندین ساعت بعد

برتی : فکر کنم دارم قلعه رو می بینم.
اندرو : میاین بدویم؟زودتر می ریم!!
نویل و برتی : تو چه جونی داری؟؟
اندرو : به هر حال من که رفتم.
نویل : اصلا دلم نی خواد عقب بیفتم.
برتی : منم همینطور.
و همه با هم به سوی در قلعه می دوین و رسیدن به اون.اندرو زودتر از همه رفت توی قلعه.

(ادامه بدهید)


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱:۳۵ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
#95

هنري گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
از نصف‌جهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 58
آفلاین
هنري از شدت درد و ناراحتي از مرگ دوست وفادارش ريكو نتوانسه بود به خوبي بخوابد.در تمام شب چند دقيقه به خواب مي‌رفت و دوباره با صورتي عرق كرده از خواب بيدار مي‌شد.در همان چند دقيقه خواب لحظه‌ي مرگ ريكو مو به مو برايش تدايي مي‌شد، سپس خنده‌هاي مستانه‌ي فردي را مي‌شنيد كه از دوردست‌ها مي‌آمد،بعد وارد محوطه‌اي مي‌شد كه تمام اطراف آن ستون‌هايي احاطه كرده بوند و سقفي نداشت...در مركز محوطه چيزي بسيار درخشان وجود داشت و از سر هرستون نوري خيره كننده مي‌تابيد...سپس چند نفر كوتوله به حالت ضد نور به سمتش مي‌آمدند و ...ناگهان از خواب بيدار مي‌شد ...جيني را در كنار خود روي صندلي در حالي كه غرق در خواب بود مي‌ديد و متوجه مي‌شد كه خواب ديده است.
او تصميم گرفت كه از سپيده به بعد نخوابد زيرا با به خواب رفتن نتنها استراحت نمي‌كرد بلكه خسته‌تر مي‌شد.سعي مي‌كرد حداقل براي چند لحظه مرگ ريكو را فراموش كند ولي هر چه بيش‌تر سعي مي‌كرد بيش‌تر آن صحنه برايش شفاف‌تر مي‌شد..تمام صحنه موبه‌مو در مقابل چشمانش شكل مي‌گرفت:
"_باورم نميشه لو رفته باشيم
_گويا اونا هم جاسوس دارن...انگار يه خون..."
ناگهان هنري متوجه شد كه ريكو درحال گفتن مشخصات جاسوس بوده.هنري در افكاري غير از مرگ ريكو غوطه‌ور شد:
"يعني منظور ريكو چي بوده....يه خون‌خوار....يه خون‌پاك...نه بابا ريكو كه به خون‌پاك و اين چور چيزا اعتقاد نداشت....يه خون‌آشام...يعني چي بوده...آه ريكو....دوست عزيزم...چرا منو تنها گذاشتي..."
دوباره در مقابل چشمان هنري مرگ ريكو تدايي شد... نمي‌دانست چه كار كند...خيلي برايش سخت بود،او حتي نتوانسته بود جسد ريكو را هم براي تدفين آماده كند ....جسد در اختيار مرگ‌خواران باقي مانده بود...هنري در اين فكر فرو رفت كه ممكن است مرگ‌خواران با ريكو چه كنند و اصلاً از صحنه‌اي كه در مقابلش پدبدار شد خوشحال نشد.
هنري در افكار خود غوطه‌ور شده بود كه ناگهان اِما از در وارد اتاق شد...هنري از ديدن او تعجب كرد زيرا اصلاً متوجه ورودش نشده بود.اما جيني را بيدار كرد...جيني كه هنوز خواب‌آلود بود گفت:
_چيه...چه خبر شده...اِه اما تويي...جلسه شروع شده؟
_بله...و هنوز پايين ادامه داره...مي‌توني بري ....اما نه ...صبر كن ازت بايد تست بگيرم.
جيني كه تازه سرحال آمده بود؛ كمي تعجب كرد وگفت:
_ تست چي؟
_بيا بيرون اتاق تا بهت بگم.
بعد هردوي آن‌ها از اتاق بيرون رفتند.هنري از رفتار عجيب و غريب اما تعجب كرد به خصوص كه هنوز اما را درست نمي‌شناخت.بعد از حدوداً‌ ده دقيقه اما وارد اتاق شد در حالي كه چهره‌اش هم ناراحتي را نشان مي‌داد و هم شادي را.اما با دستپاچگي رو به هنري گفت:
_ اِه....سلام هنري من اما عضو جديدم...ببينم حالت خوبه؟
اما بلافاصله متوجه مصخره بودن سؤالش شد و با عجله گفت:
_منظورم اينه كه بهتره؟
_هي...چي بگم..به هرحال مرسي...مشكلي پيش اومده؟
_ مرگ دوست خيلي سخته...منم در غمت شريك بدون...در واقع همه‌ي ماها رو.
_ممنون...خب توي جلسه چي‌گفتين...از شواليه چه خبر...در واقع از بقيه چه خبر؟
_سلامتي...منظورم اينه كه از شواليه يه نامه رسيده كه بايد خونسرد باشيم و به اسلي‌ها توجهي نكنيم...از بقيه هم...خبري فعلاً نيست.
_آهان...خب؟
_چي خب؟
_خب با من كاري داشتي؟
_آهان ...ببين من فكر مي‌كنم تو به بيماريه خطر ناكي مبتلا شدي...در واقع تو مبتلا به M.S.D شدي..و خطر مرگ تو رو تهديد مي‌‌كنه...
هنري از شنيدن اين چملات بهتش زد...دهانش باز مانده بود و خيره به اما نگاه مي‌كرد امّا نه اورا مي‌ديد و نه چهره‌اش را. بعد از چند ثانيه كه به خود آمد گفت:
_ گفتي به چي مبتلام...اصلاً از كجا مي‌گي كه من بيمار شدم؟
اما كه تازه فهميده بود هنري به حرف‌هاي او گوش نمي‌كرده ،خود را جمع و جور كرد و روي صندلي كنار تخت هنري نشستو گفت:
_خب از روي علائمت مي‌گم...در حقيقت تو بايد توسط درخت سر كانج مورد حمله قرار گرفته‌باشي...
هنري در كلام اما پريد و گفت:
_ ولي من توسط هيچ درختي مورد حمله قرار نگرفتم..و حال جسمانيم هم خيلي خوبه فقط از...
دوباره صحنه‌ي مرگ ريكو در مقابل هنري به تصوير كشيده شد و اشك در چشمانش حلقه زد، به سختي بغض خود را فرو داد وادامه داد:
_فقط از اتفاق ديشب خسته و ناراحتم...همين...مي‌فهمي اما؟
ولي گويا اما اصلاً به هنري توجهي نمي‌كردو در حالي كه از كيفش چيزي شبيه به يك قلم پر بيرون مي‌آورد گفت:
_چي.هان...آره مي‌فهمم.
سپس در حالي كه آن وسيله در دستش بود به هنري نزديك شد، آستين هنري را بالا زد و گفت:
_بايد ازت تست بگيرم..تا مطمئن‌تر بشم.
و وسيله‌ي قلم مانند را در دست هنري فرو كرد و چند قطره خون از هنري گرفت.خون‌ها را در بطريي كوچك ريخت.هنري دوباره با حالتي عصبي گفت:
_ببين من مريض نيستم...ببين اما دارم بهت مي‌گم من مورد حمله‌ي هيچ گياه با حيووني قرار نگرفتم...مي‌فهمي؟
امّا اما دومرتبه اصلاً به هنري توجهي نكرد و گفت:
_ تا 10 دقيقه‌ي ديگه نتيجه معلوم مي‌شه....چيزي گفتي هنري؟
هنري اين‌بار تنها از بيني خود با صداي نسبتاً بلندي هوا را خارج كرد.بعد از ده دقيقه اما گفت:
_خب آزمايش كه چيزي نشون نمي‌ده...
_ نه‌گفتم مريض نيستم.
_ خب به هر حال بايد تا 3 روز در قرنطينه بموني تا مطمئن بشيم...
اما در حال حرف زدن بود كه ناگهان جيني در را باز كرد و با سرعت به كنار هنري رفت و گفت:
_آه عزيزم...چي‌شده...من مطمئنم كه خوب مي‌شي...خودم پرستاريتو مي‌كنم...اصلاً نگران نباش.
هنري از اينكه شنيده بود جيني او را عزيزم صدا كرده، نمي‌توانست حرف بزند...اين كلمه باعث شده بود تمام عصبانيتش را از اما و ناراحتيش از مرگ ريكو را فراموش كند.بعد از چند لحظه كه به خود آمد متوجه شد كه اما سعي دارد جيني را از اتاق بيرون كند.هنري رو به جيني گفت:
_چيزي نيست...نگران نباش..من هيچيم نيست اينا توهمات يه دختر كه ...هيچي...به هر حال من هيچيم نيست..در اولين فرصت ميام بيرون...
امّا ديگر اماو جيني از اتاق خارج شده بودند به همين خاطر هنري ساكت شد و سعي كرد به جاي فكر به مرگ ريكو به حرف‌هاي جيني فكر كند.اين امر باعث مي‌شد از ناراحتيش كاسته شود.
(ادامه بديد..اما بي‌خودي منو مريض نكن)


:bigkiss: :wi


Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱:۱۲ جمعه ۴ شهریور ۱۳۸۴
#94

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
در همان حال فرانک گفت:راستی اما کجاست؟
گمنام: من چه میدونم بابا...
فرانک:من میرم دنبالش.
مری:آره خوبه برو.
فرانک راه افتاد و به طرف اتاق اما حرکت کرد.هنگامی که به اتاق اما رسید در زد و بعد وارد اتاق شد.
فرانک:اه...سلام اما.خوبی؟
اما در حالی که کتاب بزرگ و قطوری در دست داشت و ورق میزد گفت:سلام.خوبم.مرسی
فرانک: چی کار میکنی؟
اما:دارم مطالعه میکنم.
فرانک:حالا که جلسست؟
اما:جلسه مهم تر از جون هنریه؟واقعا که.
فرانک:نه اصلا منظورم این نبود اما مگه هنری...؟
اما:اون حالش خیلی بده.اون M.S.D گرفته.وحشتناکه.
فرانک:M.S.D چیه دیگه؟
اما :من میام به همه توضیح میدم.تو برو همه رو جمع کن.حتی جینی
فرانک:باشه ولی؟...
اما:برو دیگه.
فرانک:باشه.
و از در رفت بیرون.
.-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.- .-
جلسه:
اما:ببینید من امروز متوجه شدم که جون هنری کا ملا در خطره.فقط ازتون خواهش میکنم تا 3 روز اصلا پیش من یا اون نرید چون ممکنه به بیماری آلوده بشید.
مری:اما ،اما بگو چی شده.
اما:الان وقت ندارم.جون هنری در خطره.از فرانک بپرسید.
و اونها رو ترک کرد و به اتاقی که هنری در آنجا بود رفت.

.-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.- .-
بچه ها لطفا اگه میشه کارتون رو ادامه بدید ولی درمان هنری رو به عهده ی من بگذارید
در ضمن:منظور از بیماری هنری اینه:
در اون حمله هنری توسط گیاه سرکانج زخمی شده و به بیماری M.S.D مبتلا گشته است.تعجب نکنید ولی شاید خیلی خطرناک باشه پس به عهده ی من.
.-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.-._.-._. .-._.- .-
مرسی ادامه بدید لطفا


قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23



Re: قلعه روشنايي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#93

جینی ویزلی پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۱ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴
از پناهگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
روميلدا:فكر كنم ديگه بسه بهتره استراحت كني.
جيني: من پيشش ميمونم تا اگه كاري داشت براش انجام بدم.
مري:باشه ماهم ميريم پايين تا يه نامه به شواليه بنويسيم و بهش خبر بديم.
بعد از رفتن بقيه جيني يه صندلي كنار تخت هنري ظاهر ميكنه و كنارش ميشينه.
جيني: عزيزم...ميدونم كه اون دوستت بود ولي...خوب تو الان به ارامش و استراحت نياز داري...بهتره بهش فكر نكني و يكم بخوابي.
هنري :تو ميفهمي داري چي ميگي!!!
جيني: ام....من ميرم پايين يكم معجون تقويت كننده برات بيارم.
وسريع از اتاق خارج ميشه.
در سالن
همه مشغول بحث بودن كه جيني وارد ميشه
روميلدا: پس چرا امدي.
جيني:خوب امدم يكم معجون تقويت كننده بردارم و ....
مري :و چي....تازه مگه نمي تونستي همونجا اين كار رو بكني
جيني:خوب من بهش گفتم بهتره ديگه بهش فكر نكنه اونم عصباني شد و منم فرارو بر قرار ترجيح دادم.
روميلدا: بهتره برگردي پيشش .
جيني:باشه.
مري: درضمن فردا صبح جاسه داريم و هنري هم بايد در جلسه باشه.
جيني: فكر نمي كنم بتونه.
روميلدا:چاره اي نيست
جيني در حال كه يك ليوان پر از معجون تقويت كننده در دست داشت به اتاق هنري بر ميگرده
جيني:هنري ايو نو بخور برات خوبه .حالت رو بهتر ميكنه.
هنري ليوان رو مي گيره و مشغول خوردن معجون مي شه.
جيني: در ضمن فردا صبح جلسه داريم و تو هم بايد شركت كني.پس بهتره الان استراحت كني.
هنري:
جيني:من همين جا پيشت ميمونم اگه كاري داشتي صدام كن.
و به طرف صندلي ميره وروش ميشينه.
هنري:از لطفت منونم.
جيني:خواهش ميكنم.


(به امید خوش بختی جینی و هری) :bigkiss:







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.