هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند. ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد و از خشم بر خود پیچید ...


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند ... ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد...



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند ... ولدمورت از این حرکت آن ها جا خورد...



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد. دامبلدور الكي كاري نميكرد. هر دو در يک آن ناپديد شدند ...


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد ...دامبلدور الكي كاري نميكرد...


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد اما اطاعت کرد ...


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۹:۰۴ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 369
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه . هری از این حرف او تعجب کرد...



Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴

بد عنق


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶ شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۹ شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۶
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ديگه وقت رفتنه .


دوباره مي سازمت هاگوارتز
اگر چه بدون مدير خويش
ستون به سقف تو مي زنم
اگرچه با استخوان خويش


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۴

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
نيمه شب بود...و همه چيز تيره و تار به نظر مي رسيد!ناگهان صدايي مهيب...همچون انفجار يك بمب..در فضا پيچيد...تنها يك نفر ميدانست كه صدا از كجاست و منبع آن كيست!...و آن فرد كسي نبود جز هماني كه ما را به اين سرنوشت دچار كرده بود...همان سياهترين جادوگر زمان...فردی از تبار سیاهی که با تاریکی زاده شده بود...كسي كه از اين آشوب لذت ميبرد!و او کسی نبود....جز او که نباید نام‌برده میشد...بله او ولدمورت بود! سیاه ترین خطرناک ترین و هراس انگیزترین جادوگر قرن...
چرا اين كارها رو ميكرد؟!...چون تشنه ی قدرت...و هراس بود... یا از این کارها لذت می برد ... . تندر غرید و زمین لرزید و هوا سرد شد ... و چهره ای وحشتناک نمایان شد ... چهره ای که خالی از روح و عاطفه بود و ترس بر دلها می افکندبا چشمانی که به درون انسان نفوذ می کرد و همه چیز را در دستانش می گرفت. چشم که نه، دو حفره خون آلود مارگون... دست بی‌روح در ردایش رفت و با سرعت باورنکردنی چوبش را بیرون کشیدهمه چیز سریع اتفاق افتاد... و بعد جنازه ي...یکی دیگر از خائنين روي زمين افتاد!... مرگی فلاکت بار به دست جادوگری سیاه... باد می وزید... و شاخه ها را با خود تکان می داد ناگهان سرمایی عجیب از اعماق شب... در دل جنگل نفوذ کرد بله دیوانه سازها امدند!اسابقه نداشت آنها ارباب خود را تنها بگذارند!
جادوگری در اتاقش بدون دغدغه و فكر و خيال نشسته بود که...آهاي مردك سرنوشت بدي داري! این صدای فردی با مردمكهاي باريك و چشمانی نافذ و دستاني خشن و قلبی خالی از ترحم و روحی هفت تکه بود ولي قرباني كه بود؟ یک بی گناه دیگر...

-آواداكداورا! ها ها ها ها!!!

مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود ...اون به اين راجتيها شكست نمي خورد!هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد. دامبلدور گفت:هري. هری با سرعت سرش را به طرف او چرخاند و با ذهن خوانی فهمید که ...


Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: داستان های سه کلمه ای!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۴

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
مردی بر زمین افتاد و جان داد. خنده ای سرد و بیروح و يك طلسم انفجاري وحشتناك. جسد آتش گرفت! به طوری که دودش فضا را پر کرد و بوی تعفن در هوا پیچید و جسد همچنان مي سوخت و وحشت فضا را در بر نگرفته بود چون همه جا در تاریکیه مشمئزکننده و موحشی قرار داشت.
ناگهان نوری درخشانر ظلمت ان شب را شکست!
شخصی سرتاپا سپید پوش با یک عینک حلالی شکل و دستی باندپیچ شده... و چهره ای شکسته قدم در روشنایی گذاشت و بسوی ولدمورت روان شد تاروشنایی جای تاریکی را بگیرد .پس فریادی زد و صدایش طنین انداخت و امیدی روشن در دلها پدیدار گشت نوری خیره کننده تابیدوفضارادر برگرفت وصورتش هويداشداو...با عصبانیت کلمه ای را ادا کرد که باعث شد اوضاع از آن یکنواختی در بیاید طلسمي را به سوي لرد سیاه فرستاد اما لرد طلسم را با سپري دفع كرد ولي دامبولدور با سرعت غیر قابل باوری در پشت ولدمورت ظاهر شد. اما قبل از اینکه دامبولدور فرصت کند ورد دیگری را به سوی ولدمورت بفرستد صداي ترق بلندي آمد دامبلدور با سرعت سرش را به طرف منبع آن صدا چرخاند لوسيوس مالفوي ظاهر شده بود.
لوسيوس به اطراف نگاه كرد. سپس نگاه شیطانی اش را که سرشار از پلیدی بود روی دامبلدور متمرکز کرد... دامبلدور هم با آرامش كمال، گفت: شب بخير، لوسيوس! لوسیوس با تنفر گفت: تو... و بعد با عصبانیت فریاد زد...
دامبلدور: لوسيوس، آرامشت رو حفظ كن... اما لوسیوس نه تنها آرام نشد بلکه این بار بلند تر از قبل فریاد زد:
ميييييي كشتمت!!! و بعد چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد اما عاملی باعث شد تا نتواند چیزی بگوید... و آن عامل کسی نبود جز...لرد ولدمورت...
لردولدمورت: يادت رفته لوسيوس؟ اون مال منه!
و از تاريكي چهره اي مشخص شد که از دامبولدور متنفر است. لوسیوس با صدای آرامی گفت: ولی لرد سیاه... ولدمورت حرف او را قطع کرد و فریاد زد: ساکت شو ... تو که نمی خوای این لحظه لذت بخش رو از من بگیری. دامبولدور با لبخندی به لب آن دو خیره شد و از فرصت استفاده کرد تا فکرش را عملی سازد. ناگهان موسیقی دلنشینی در فضا پیچید که در وجود انسان مستولی می شد و ترس رار یشه کن می کرد و امید میرویاند.این صدای فاوکس بود که همیشه در مواقع حساس ظاهر می شد. والدمورت با چهره ای عصبانی و ترس آلود به آن پرنده افسانه ای و بی نهایت زیبا خیره شد دندان هایش از شدت خشم به یکدیگر برخورد می کردند. پس از چند لحظه والدمورت چرخی زد و ناپدید شد. فاکس همچنان می خواند. مالفوی آن قدر مست صدای آن پرنده شده بود که متوجه نشد که ولدمورت از آن جا رفته اما بعد ازا ین که فهمید ترس وجودش را گرفت. دامبولدور نگاهی عمیق و خشمناک به او کرد و با یک حرکت چوبش او را با طنابهای نامرئی بست. مالفوی نتوانست کوچک ترین حرکتی بکند. دامبولدور به او نزديک شد و گفت اگر اشتباه نکنم فکر می کنم می خواستی من را بکشی؟ پس چرا معطلي لوسيوس؟
لوسیوس: دامبلدور يادت باشه که لرد مرا تنها نمی ذاره ، به من نزدیک نشو .
دامبولدور: حالا که تنهات گذاشته ، می خوای با من بجنگی؟ بیچاره عجب اربابی ، حالا ببینیم اربابت در لحظه مرگ تو به کمکت میاد یا نه؟ اما من تو رو نمی کشم.چیز هایی هست که باید از آن ها سر در بیاورم...اول اينكه مخفيگاهتون كجاست؟... آیا تو خبری از مکان هورکراکس ها داری؟ برقی شیطانی از چشمان لوسیوس گذشت...
لوسيوس: اگه الآن فرض كنيم كه ميدونم و بگم، ميدوني كه اگه هم ولم كني، توسط لرد سياه كشته مي‌شم! دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با صدای آرامی گفت: فکر نمی کنم تو وفاداری ات را ثابت کردی...
لوسيوس: من هميشه نسبت به لرد وفادار بوده ام... من همیشه سعی می کنم بهترین خدمتگزار او باشم دامبلدور لبخند پر معنایی زد و گفت:همتون روزي پشيمون ميشين!
-فكر نميكنم آلبوس ..چون من يكي از.....
-هر كي ميخواي باش شما همتون وسيله اين
-وسط حرفم نپر دامي
نگاهاي سريعي رد و بدل شد
لوسيوس:ديدي گفتم اربابم من رو تنها نميزاره؟
-حيف كه مجبورم لوسيوس. چوب دستی اش را به طرف او دراز کرد مکث کوتاهی کرد سپس گفت: آوداكداورا. تو خائن بودي لوسيوس!
نگاه دامبلدور بر جسد بي جان لوسيوس افتاد و والدمورت دوباره غیب شد.دامبلدور كه از كسب اطلاعات نا اميد شده بود، با خود فکر کرد که چه کار کند. به آرامي گفت انگار که با خودش صحبت مي کرد گفت: اين هم از عاقبت مرگ خواران .
به آسمون نگاه كرد و آهی کشید.
حالا لرد به خدمتش خواهد رسید.
از این فکر هم لرزه بر تنش افتاد و .....ناگهان جسد لوسيوس شروع به تغيير شكل كرد!... اما دامبلدور بر خلاف انتظار هیچ تعجبی نکرد چون او پلیدی مالفوی را خوب می شناخت...ولي!نه!امكان نداشت...حالا به جاي جنازه مالفوي بلاتريكس اونجا بود!... که چشمان خالی از احساسات را روی دامبلدور متمرکز کرده یود...!
بلاتريكس؟معجون مركب پيچيده؟!چرا به فكر خودش نرسيده بود؟... اما دیگر برای مجازات کردن خودش دیر شده بود چون ولدمورت اينكارو ميكرد. ناگهان با خودش فکر کرد که چرا من دارم این فکرها را می کنم؟ بايد كاري مي‌كرد . والدمورت باز هم گریخت.و دامبلدور را با افكارش تنها گذاشت...دامبلدور با قدمهايي آرام، شروع به حركت كرد، و سعی کرد فکرش را روی این موضوع متمرکز کند که چطوری می تواند دوباره او را به دست بیاورد اما این کار دشوار بود
در همين هنگام دربار لرد والد مورت در زیر آسمان شب ظاهر شد و فریاد زد که آلبوس من عادت به شكست ندارم! الانم تو بازنده اي فکر می کنم تا الآن کسی توان شکست من را نداشته این طور نیست؟ دامبلدور با نگاه معنی داری به او فهماند که دارد اشتباه می کند سپس لبخند زنان گفت:هری پاتر جون بکشش. هری پاتر از گوشه ای تاریک ظاهر شد. چوبدستيش رو كشيد بيرون و وردی عجیب و نو زمرمه کرد .هفت پرتوي نور به رنگ هاي رنگين كمان ،درحالي كه نواري از اتش دور ان ها حلقه زده بود از چوب دستيش خارج شد. اما واکنش والدمورت بسیار سریع بود. اون به اين راحتيها شكست نمي خورد! هری نگاهش را به دامبلدور دوخت، انگار منتظر شنیدن حرفی از او بود. چهره دامبولدور آرام بود ولي اين آرامش ، سكوت قبل از طوفان بود. انگار که والدمورت نیز این را می دانست. اما به روی خود نمی آورد...


قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.