زاخی بر و بر کتی رو نگاه میکنه!
کتی:د بگو دیگه!
زاخی:نخیر! قلبم برای ستاره میزنه!اصلا کتی برای چی برگشتی؟!من زن و بچه دارم بذار برم ایوانا منتظرمه....
کتی که معلوم بود از دست زاخی حرصش گرفته و کم مونده منفجر بشه گفت:نفهمیدی؟!؟نه!هنوز باور نکردی!اصلا به درک!چرا باید خودمو بکشم تا باور کنی!
و درحالی که از عصبانیت داشت گریه میکرد رفت!(حالا کجا رفت خودش میدونه!)
اندرو یه جور بدی به زاخی داشت نگاه میکرد!
اندرو:برو دنبالش دیگه!آخه چقدر تو ماستی!طفلکی کتی!طفلکی کتی که اونو ول کرد اومد با توی کشک دوغ و بوق دوست شد!
زاخی کم کم داشت بهش برمیخورد!
دامبلدور با علاقه به آسمون نگاه میکرد:
_ تو از کی تا حالا ستاره دوست داری؟!؟
بالاخره زاخی قصه ما(!) تصمیم گرفت بره دنبال نامزد و زن و عشق سابقش.....!
_ کتی!آهای کتی وایسا.....
_چیکار داری؟ولم کن بذار برم....
------------------------------
این آخرش خیلی بد تموم شد!دیدم داره دوباره خاک میخورده اومدم یه پست پروندم!
راستش اره...! آخرش بد بود..!شبیه این قصه هایی بود که مامانا شبا واسه بچه هاشون تعریف میکنن..!
ولی در کل بد نبود...قبلیه رو بیشتر پسندیدم....طنزش هم که خوب بود... در کل خوب بود!
نمره از بیست: 16.75