هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ جمعه ۲۷ دی ۱۳۸۷
#29

ونوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
از کاخ المپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 385
آفلاین
*** جوجه اردک زشت ***

جوجه اردک زشت به تصور خودش در آب زل زد : مامان ، یعنی ممکنه که من هم روزی تبدیل به قو بشم؟

مادرش آرام به او نزدیک شد و به چشمان فرزندش در آب نگاه کرد : البته که نه عزیزم ، تو بزرگتر از این شده ای که داستان های بچگونه رو باور کنی . تو هم یه جوجه اردکی مثل بقیه جوجه اردک ها ، فقط...

جوجه اردک آهی کشید : فقط خیلی خیلی خیلی زشت تر!

مادر رویش را برگرداند . حق با او بود . کوچکترین فرزندش هیچ بهره ای از زیبایی نبرده بود ، حتی در حد یک اردک معمولی!!!

*

روز ها و ماه ها و ماه ها گذشت.

جوجه اردک زشت قصه ی ما هم بزرگ و بزرگ و بزرگ تر شد ، و دیگر " اردک " بود ، نه یک "جوجه اردک " ، اما هنوز هم زشت بود ، یک اردک زشت!!!

اردک زشت هنوز هم هر روز به کنار رودخانه می رفت و ساعت ها به عکس خودش در آب خیره می شد ، و پنهانی هنوز هم امیدوار بود که مثل جوجه اردک زشت درون قصه ها ، تبدیل به قویی زیبا شود.

حتی وقتی که موسم پاییز و وقت کوچ رسید ، دسته ی اردک ها را ترک کرد و حاضر به کوچ نشد.

*

صبح یک روز خیلی سرد زمستانی ، طبق معمول کنار رودخانه نشسته بود و به انعکاس صورت زشت خودش در آب یخ زده خیره شده بود که صدایی شنید.

سرش را بلند کرد و دو موجود دو پا ، یکی بزرگ و یکی کوچک دید که به آرامی به او نزدیک می شدند.

سریع حرفای مادرش را به یاد آورد : موجودات چهار پا با دندان های تیز خطرناکند ، اما نه به اندازه ی موجودات دوپایی که چوب های براق جهنده دارند ...

و دو پای بلند تر بی تردید چوب براقی داشت که به سمت او نشانه رفته بود.

اردک زشت بالهایش را باز کرد . برای فرار وقت داشت ، اما ...

دوباره به دوموجودی که به طرفش می آمدند نگاه کرد.
در صورت دوپای کوچکتر حالت خاصی بود ، یه حالت آشنا ، حالتی شبیه نگاه معصومانه جوجه هایی که مادرشان با نوک خالی از شکار برمی گشتند ...

اردک نگاهش را از آنها برداشت. هنوز هم می توانست فرار کند.. . اما...باید فرار می کرد ؟

چشمانش را بست.

*

دختر بچه دوان دوان به پرنده ای که پدرش با تیر زده بود نزدیک شد: وای بابایی چقدر قشنگه ! این یه قوئه؟

پدرش کنار پرنده نشست و پرهای خون آلودش را با قدردانی نوازش کرد. خوشحال بود که بعد از مدت طولانی گرسنگی حداقل برای شام کریسمس دست خالی به خانه باز نمی گردد : نه دخترم . این یه اردکه!

و گویی که این اردک خون آلود باارزش ترین دارایی زندگیش باشد ، آن را در آغوش گرفت و بلند شد .

دختر بچه به دنبالش دوید : اما این زیباترین اردک دنیاست ، مگه نه؟

پدر لبخند زد : همین طوره عزیزم ... زیباترین اردک دنیا ...




Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷
#28

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
بنا به درخواست عزیزان باز شد.
لطفا قبل از پست زدن، پست شماره 1 این تاپیک را مطالعه بفرمایید.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۵ ۲۱:۳۸:۳۲


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
#27

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« افسانه هما »
قسمت آخر

هما نگاه متعجب خود را با آهو دوخت. آهو بدون توجه به نگاه هما، به لاک پشت اشاره کرد:
- تنها در یه صورت می تونی بز سفید و بقیه رو ببینی. حواست باشه که طلسم هنوز قویه و نباید حتی یه حرکت برخلاف اون چیزی که بهت میگم انجام بدی. پشت این لاک پشت می نشینی و حرکت می کنین. از لحظه ای که روش نشستی:

نباید پاتو روی زمین بذاری...

هرگز نباید به پشت سر نگاه کنی...

هرگز نباید حتی یه کلمه، حرف بزنی...

باید اونقدر ساکت و آروم بنشینی تا زمانی که لاک پشت خودش متوقف بشه و به تو بگه پیاده شو. در طی این مدت، به هیچ چیز نیازی نخواهی داشت. غذا و بقیه چیزایی که لازم داری، همون بالا برات فراهم میشن و بدون نگاه به عقب، باید احتیاجاتت رو برآورده کنی. وقتی به تمام اینا عمل کنی، طلسم شکسته میشه و میتونی همۀ دوستانت رو نجات بدی.

ولی دقت کن، کافیه یه بار پاتو بذاری زمین، یه حرف الفبا از دهنت دربیاد، یا یه نیم نگاه به گذشته بندازی... اونوقته که طلسم کامل میشه و تمام موجودات جنگل و بز سفید و گربه کوچولو، تمامشون می میرن و دیو پلید دنیا رو تسخیر می کنه. اگه نمی تونی از پسش بربیای، همین حالا از اینجا برو و خودت رو توی جنگل پنهون کن تا اون دیو، تو رو پیدا نکنه!

هما با حیرتی بیشتر به حرف های آهو گوش سپرد. به فکر فرو رفت. به قدری از اشتباهی که مرتکب شده بود شرمنده بود که بدون هیچ حرفی، از لاک پشت بالا رفت و لاک پشت، آهسته تر از هر لاک پشت دیگری به راه افتاد.

آهو از پشت سر فریاد زد:
- موفق باشی هما!

و هما بدون اینکه حرفی بزند، یا رویش را برگرداند، دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.

لاک پشت بسیار آهسته راه می رفت و هما، با اینکه به شدت مشتاق رسیدن بود، به ناچار سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. از پشت سر صدای ناله هایی می شنید، صدای شکنجه شدن گربه کوچولو، گریه های بز سفید، جیغ های سرشار از درد آهو و خرگوش های قصر، التماس های پدرش که: دخترم، برگرد!

با زجر بسیار این صداها را می شنید و ناچار بود ناشنیده بگذاردشان. چرا که به محض آشکار شدن اولین صداها، لاک پشت هشدار داده بود:
- اینا فریب و جادوی دیو پلیده! گولشو نخور و روتو برنگردون. من دیگه اجازه ندارم بهت هشدار بدم پس خودت حواست باشه!

و دیگر حرفی نزده بود.

هما به همان هشدار لاک پشت و آهو اعتماد کرده بود و هربار صداهای جانگداز را می شنید، دستهایش را روی گوش هایش می گذاشت تا خاموش شوند ولی فایده ای نداشت. این صداها گویی، از اعماق وجود خودش برمی خاستند.

سالها گذشت، یک سال، دو سال... سال دهم درحال سپری شدن بود که لاک پشت صدا زد:
- دیگه چیزی نمونده. برج و باروی قصر بانوی خودمون رو می بینم که از دور برق می زنن.

هما با شادی روی پشت لاک پشت ایستاد و به دوردست خیره شد. لاک پشت راست می گفت. اگر از روی لاک این موجود پایین می پرید و می دوید، در کمتر از یک نیمروز به قصر می رسید! تا خواست از لاک پایین بیاید، آخرین هشدار آهو را به خاطر آورد:

کافیه یه بار پاتو بذاری زمین... اونوقته که طلسم کامل میشه و تمام موجودات جنگل و بز سفید و گربه کوچولو، تمامشون می میرن و دیو پلید دنیا رو تسخیر می کنه.

با افسوس سر جایش نشست و منتظر ماند تا لاک پشت، با سرعتی که مدام کم و کمتر به نظر می رسید، چند ماه بعد، او را به قصر برساند.

سال دهم به پایان رسیده بود که لاک پشت، بالاخره ایستاد:
- می تونی پیاده شی.

حال که به مقصد رسیده بود، به در قصر که انگار هیچگاه مخروبه نشده بود می نگریست و باور نمی کرد این همان قصر داخل جنگل باشد. هیچ تفاوتی با هم نداشتند.

با تردید از لاک پشت پیاده شد و با تردیدی بیشتر، کوبۀ در را کوفت. در باز شد و دوشیزه ای زیباروی، در را باز کرد:
- پرنسس هما! خوش اومدین. همۀ ما منتظر شما بودیم.

به محض ورود، تاجی از گل بر سرش قرارگرفت - نفهمید چطور- . و بارانی از شکوفه بر سرش ریخت - نفهمید از کجا - . و همان بانوی زیبایی که تابلویش در اتاق پذیرایی قصر بز سفید آویزان بود، به همراه مرد جوان موقر و جذابی از روی پله های آشنای قصر پایین آمدند و به او خوشامد گفتند.

هما دست خوشامدگوی آنها را پس زد. دوان دوان از پله ها بالا رفت. مانند دیوانگان تمام درهای قصر را باز کرد و با ناامیدی به هم کوفت و درآخر، گوشه ای از پا افتاد و با درد گریست.

مرد جوان با تعجب به هما نگاه کرد:
- اتفاقی افتاده پرنسس؟ چرا گریه می کنین؟

بانوی زیبایی که همراه مرد جوان بود به جای هما پاسخ داد:
- دنبال بز سفید و گربه کوچولوی عزیزش می گرده و پیداشون نکرده. درسته هما؟

هما با شنیدن صدای آشنا سر بلند کرد و به بانو نگریست:
- شما... شما...

- بله دخترم. من همون بز سفیدم و این پسرم، همون گربه کوچولوئیه که باهاش بازی می کردی. ده سال صبوری و تحمل تو باعث شد طلسم دیو بدجنس شکسته بشه و من و پسرم و خدمتکاران قصرم، همراه همه مردم کشور خودت که با ورود به جنگل به شکل حیوانات مختلف دراومده بودیم به شکل واقعی مون برگردیم.

- ولی اون پسر توی تابلو، یه بچه بود فقط!

مرد جوان خندید:
- ده سال گذشته پرنسس! شما هم دیگه اون دختر کوچولوی شش ساله نیستید.

هما تازه متوجه تغییراتی که زمان در وی به وجود آورده بود شد. ده سال! این سال ها، زمانی که سپری می شدند چه سخت و دردناک بودند و حالا... چه دور و دست نیافتنی به نظر می رسیدند. دوباره چهره درهم کشید:
- این ده سال به پدر بینوای من چه سخت گذشته. یعنی الان داره چیکار می کنه؟

بانوی قصر دستش را گرفت:
- من یه آینه جادویی دارم که بهت نشون میده این ده سال گذشته برای پدرت چه اتفاقایی افتاده.

با هم به اتاق کوچکی رفتند که آینۀ قدی بزرگی در آن قرار داشت. هما در آینه، نرگس را دید که گریان از جنگل بازگشت. حقایق را به پادشاه گفت و پادشاهِ غمگین، همسر خائنش را از قصر راند. اجازۀ گشتن به دنبال هما را نداد تا مبادا آسیبی به سایر مردم برسد ولی چند نگهبان شجاع، بدون اجازۀ پادشاه به جنگل رفتند و یک به یک به حیوانات مختلفی تبدیل شدند.

پدرش را دید که نرگس را همچون هما بزرگ کرد. نرگس را دید که با پسر وزیر نامزد کرده و در همین زمان، نگهبان های شجاع را دید که دوباره (با شکسته شدن طلسم) به قصر بازمیگردند تا به پادشاه خبر شکسته شدن طلسم جنگل را بدهند.

چشم از آینه برگرفت و با نگاه مشتاقش به بانوی قصر نگریست. بانو خندید:
- میدونم که می خوای برگردی پیش پدرت. البته که همین حالا میری و ما هم همراهت میایم چون پسرم از همون ده سال پیش خیلی دلش می خواست یه چیزی رو بهت بگه که به خاطر طلسم، اجازۀ حرف زدن نداشت و بدجور رو دلش مونده.

پایان


=============

پ.ن.1 : خیلی از قسمت های این داستان رو تغییر دادم. ناخودآگاه بوده البته چون از زمانی که این داستانو شنیدم سال ها میگذره و خیلی از جزئیاتش رو فراموش کرده بودم.

پ.ن.2 : یه سری تمثیلات توی این داستان به کار رفته. هرکس تونست تشخیصشون بده و تا آخر بهمن به وسیلۀ پیغام شخصی برام بفرسته، درصورت درست بودن فرمایشاتش، به عنوان جایزه می تونه یکی از تاپیک های قفل شده رو فعال کنه. اگرم این جایزه رو دوست نداشت بعدا درمورد جایزه با هم به تفاهم می رسیم

پ.ن.3 : این تاپیک تا یه مدت کوتاه دیگه باز می مونه. اگه کسی توش پست نزد، قفلش می کنم و خودم هم دیگه داستان هامو اینجا نمیذارم. اینکه یه نفر یه تاپیک اختصاصی داشته باشه و فقط خودش پست بزنه جزو سیاست های کاری من نیست


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۰ ۱۸:۲۶:۴۲


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۰:۲۴ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
#26

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« افسانه هما »
قسمت ششم

به یاد خرگوش هایی افتاد که در قصر بز سفید، خدمت می کردند. اشک هایش را پاک کرد و به خرگوش لبخند زد.

خرگوش با نگاهی سرشار از آزردگی به او نگریست و به حرف آمد:
- چطور تونستی این کارو با ما بکنی؟

- من؟ من چیکار کردم باهاتون مگه؟

- با من بیا و خودت ببین. به هرحال باید از اینجا بری وگرنه اون دیو میاد و تو رو هم طلسم می کنه.

خرگوش از جلو و هما به دنبالش، راه افتادند. شب از نیمه گذشته بود که به ویرانه ای رسیدند. خرگوش ایستاد، نگاهی پر از اندوه و افسوس به خرابه انداخت و دوباره با چشمانی متهم کننده به هما نگریست:
- تو این کارو با ما کردی!

- من جایی رو خراب نکردم!

- چرا! دقیق تر نگاه کن. اینجا رو نمی شناسی؟ اون تابلو رو نمی بینی؟

هما به میانه خرابه چشم دوخت. گوشۀ یک تابلو از لابلای آوار آشکار بود. با زحمت زیاد از سنگ ها و آجرها گذشت و خود را به تابلو رساند. با دستان کوچکش به زحمت کلوخ ها را از اطراف تابلو دور کرد و بیرونش کشید. با دیدن تابلوی بانوی زیبا و پسربچۀ همراهش، آهی از افسوس کشید و دوباره بغض کرد.

خرگوش با همان لحن متهم کننده ادامه داد:
- مگه ارباب ما به تو چه بدیی کرده بود که باعث شدی اون دیو بدجنس همۀ زندگیشو نابود کنه؟

و هما را در اندوهی عمیق رها کرد و رفت.

چشمۀ اشکش خشکیده بود. با اینکه شش سال بیشتر نداشت، به اندازۀ پیرزنی هفتاد ساله زجر کشیده بود. با نگاهی خالی به خرابه ها خیره شده بود و به هیچ چیز فکر نمی کرد.

با صدایی نرم دوباره به خود آمد:
- خودتو سرزنش نکن پرنسس. ارباب ما باید بیشتر بهت اعتماد می کرد و ماجرای طلسم رو بهت می گفت. ولی نمی تونست. چون گفتن طلسم به تو، فقط دائمیش می کرد و هیچ فایده ای نداشت.

هما روی گرداند و آهویی که دربان قصر بز سفید بود، پشت سر خود دید. خوشحال از اینکه آهو از آوار جان سالم به در برده، او را در آغوش کشید:
- وای آهو جون! تو زنده ای؟

آهو لبخند زد:
- می بینی که! ارباب و گربۀ سفیدم زنده ن. گربۀ سفید دیده بود که تو از پنجره بیرون رفتی و اون طوطی بدجنس تو رو به طرف وسط جنگل برد. فورا فهمید که چه اتفاقی داره میفته. ما نمی تونستیم جلوی تو رو بگیریم چون طلسم به ما اجازه نمی داد توی تصمیم تو دخالتی کنیم. ولی می تونستیم جون خودمونو نجات بدیم. همه رفتن به یه جای امن. خرگوش اومد تا تو رو پیدا کنه. منم باید همین دور و بر می پلکیدم تا وقتی برگشتی راه رسیدن به محلی که بقیه هستن رو نشونت بدم.

هما باورش نمی شد که خدا چنین لطفی به او داشته و ناگهان همه چیز به زیبایی در حال تغییر است:
- راه رسیدن رو به من بگی؟ مگه خودت همراهم نمیای؟

- نه! اینم جزو طلسمه. تو باید تنها بری. اونم با وسیلۀ نقلیه ای که برات درنظر گرفته شده!

- وسیلۀ نقلیه؟

- من اینجام. خوشمم نمیاد کسی به من بگه وسیلۀ نقلیه!

از میان تاریکی، لاک پشتی غول پیکر به هما و آهو نزدیک شد.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲ ۰:۲۷:۴۲


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۰:۳۰ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷
#25

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
برای جلوگیری از افزایش تعداد پست های پشت سرهم، این قسمت ویرایش و کمی از داستان به آن اضافه شد:

« افسانه هما »
قسمت پنجم

هما ابدا دلیلی نمی دید دوستیش با طوطی زیبا را پنهان کند . با اینحال سکوت کرد و به بز سفید درمورد ملاقاتش با طوطی چیزی نگفت .

روزها از پی هم می گذشتند تا یک هفته بعد ، طوطی رنگین پر ، برای هما گلی زیبا را توصیف کرد که در میانه جنگل قرار داشت و عطر مسحورکننده اش در جهان نظیر نداشت . طوطی می گفت که آن گل برآورندۀ آرزوی کسی است که آن را بچیند . هما به خاطر آورد که به خاطر چنین رایحه ای به جنگل قدم گذاشته است و با تمام وجود ، دیدار آن گل را خواستار شد . طوطی به او گفت :
- اگه دلت بخواد می برمت پیش اون گل . ولی یادت باشه که چیزی به بز سفید نگی .

- من نمی دونم تو چرا به بز سفید بدبینی . من بهش میگم و مطمئنم مشکلی با اومدن من نداره .

- حداقل قبل از اینکه بهش بگی می خوای بیای دنبال اون گل ، بهش بگو که هر روز منو می دیدی . خواهی دید که به شدت عصبانی میشه ! اون از من متنفره . اون یه جادوگر شروره !

هما چنین چیزی را باور نداشت ولی به هرحال تصمیم گرفت چنین کند . به محض اینکه طوطی به سمت وسط جنگل پرکشید ، هما هم به طبقه پایین و نزد بز سفید رفت :
- خانوم بز ، می دونین من این مدت چه سرگرمی خوبی داشتم ؟

بز سفید با مهربانی به او نگریست :
- متوجه شدم که کمتر از اتاقت میای بیرون . به نظرم رسید شاید یه کتاب جالب از تو کتابخونه برداشتی و سرت بهش گرمه !

- نه ! من یه دوست جدید پبیدا کردم . یه دوست خیلی قشنگ و مهربون .

بز سفید کمی نگران به نظر می رسید :
- دوست جدید ؟ اونم توی اتاقت ؟ چه جور موجودیه ؟

- یه طوطی .

و با خوشحالی به بز سفید لبخند زد و با حیرت متوجه خشم طوفانی ای شد که در چشمان بز سفید اوج می گرفت . بز سفید ، برخلاف انتظار هما فریاد کشید :
- تو چطور تونستی درحالی که تحت سرپرستی من هستی اون موجود پلید و نفرت انگیز رو به قصر من راه بدی ؟ چطور تونستی ؟ تو حق نداری دیگه ببینیش . برو توی اتاقت و دیگه حق نداری ازش بیای بیرون .

حیرت و ناباوری تنها چیزی بود که در تمام قلب و مغز همای کوچک موج می زد . با آزردگی و درحالیکه حقیقت حرف های طوطی برایش اثبات شده بود ، به اتاقش برگشت : همین امشب همراه طوطی میرم و اون گل رو می چینم و آرزو می کنم پیش پدرم برگردم !

سحرگاه، طوطی رنگارنگ به دنبال هما آمد. پرنسس بازیگوش از شاخه های پیچک چسبانی که کنار پنجره اتاقش وجود داشت، آویزان شد و از قصر بیرون رفت. طوطی از جلو و هما پشت سرش به سمت میانۀ جنگل راه پیمودند.

راهی طولانی بود و تا به وسط جنگل برسند، ظهر شده بود، ولی همای کوچک با دیدن آنچه در یک محوطۀ باز و درست وسط جنگل وجود داشت، سختی و دوری راه را فراموش کرد... زیباترین گلی که میشد یافت در برابر دیدگانش می درخشید و عطر مسحورکننده اش، هوش از سر آدمی می ربود.

دوان دوان به سمت گل دوید. دستان کوچکش را دور ساقۀ گل حلقه کرد و چشمانش را بست:
- آرزو می کنم همین حالا کنار پاپا و توی خونه باشم.

و گل را چید.

با صدای غرش هولناکی که شنید، چشمانش را گشود. زمین زیر پایش می لرزید و به جای گل زیبایی که چیده بود، دیو غول پیکر و وحشتناکی ایستاده بود:
- دخترک احمق! ممنون از اینکه منو نجات دادی!

- تو... تو کی هستی؟

- من دیوی هستم که با اون موجود... بز سفید جنگیدم. تونستم اونو طلسم کنم ولی اون از من قویتر بود. طلسم من نیمه کاره موند و اون تونست منو توی این گل حبس کنه. این طلسم هم جز به دست کسی که کاملا مورد اعتماد اون بز باشه، شکسته نمیشد!

- یَ... یََ... یعنی باید کسی که مورد اعتماد بز سفید بود این گل رو می چید و تو آزاد می شدی؟

- دقیقا!

- ولی دوست من طوطی گفت...

در همین لحظه با دیدن طوطی که روی شانۀ دیو نشسته بود و گوش دیو را با نوکش نوازش میداد، زبانش بند آمد. طوطی با صدای تمسخرآمیزی گفت:
- خیال کردی من دوست تو هستم؟ من به ارباب خودم خیانت نمی کنم. تمام برنامۀ من این بود که از حماقت تو استفاده کنم و اربابم رو نجات بدم. سرورم... حالا این بچۀ لوس و نازپرورده رو چیکار می کنیم؟

- فعلا هیچی. چون همونطور که گفتی یه بچۀ لوس و نازپرورده بیشتر نیست. الان میریم و از اون بز بدجنس انتقام می گیریم و بعد برمی گردیم سراغ این بچه و از بین می بریمش.

دیو با گامهایی بلند از کنار هما گذشت. هما که بر اثر ترس و حیرت، بی حرکت برجای خود مانده بود، با رفتن دیو از شوک خارج شد و های های گریست. زمانی که به خود آمد، شب شده بود و ناگهان خرگوشی را دید که به او زل زده بود.

--------

لازمه بگم ادامه داره هنوز ؟


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۳ ۰:۳۳:۰۶


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱:۱۲ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
#24

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« افسانه هما »
قسمت چهارم

بز سفید ، خندید :
- خوب ... بذار اینجوری بگم که من خیلی چیزا رو میدونم و لزومی نداره زیاد برای دونستن چگونگیش خودتو به زحمت بندازی . من می دونم که تو به دنبال یه عطر خوشبو به اینجا اومدی . الانم چون وارد این جنگل جادویی شدی ، نمی تونی ازش بیرون بری. متاسفم دختر جون ... ولی ناچاری پیش ما بمونی .

- چرا ؟ چرا مجبورم ؟ من می خوام برگردم پیش پدرم !

در همین هنگام ، گربه ای ملوس و زیبا از در وارد شد و به محض ورود ، روی زانوان هما پرید و با چشمان ملتمسش ، در چشمان هما خیره شد .

- می بینی پرنسس ؟ این گربه تا حالا به هیچ کس عادت نکرده بود که بره و روی زانوش بشینه . اون داره با نگاهش ازت خواهش می کنه اینجا بمونی . پدرت بدون تو هم داره زندگیشو می کنه و من قول میدم ، اگه اینجا بمونی خیلی بهت خوش می گذره . هر روز می تونی با این گربه بازی کنی و حیوونای سخنگوی بیشتری ببینی .

اگر بدانید ، کودکی شش ساله تحت تاثیر چنین وعده های زیبایی قرار گرفته سرزنشش می کنید ؟
طبیعتا خیر ... دنیای زیبای کودکی سرشار از تصورات باشکوه و تخیلات شیرین است و آمادۀ پذیرش ماجراهایی که تاکنون تجربه نشده اند .
و هما پذیرفت که بماند ، با شادی بی رحمانۀ کودکی ، پدر بینوایش را در اندوه رها کرد و همانجا ماند .

هر روز با نوای بلبلان از خواب بر میخاست . کمی با گربۀ کوچک - که درست برعکس سایر حیوانات موجود در قصر ، نه تنها حرف نمی زد ، بلکه میو هم نمی کرد - به بازیگوشی می پرداخت . کمی با آهوان و خرگوش ها و سایر حیوانات سخنگوی موجود در قصر صحبت می کرد . از بز سفید خواندن و نوشتن یاد می گرفت و هربار درمورد بانوی زیبا و پسر کوچکی که تصویرشان در تابلوی بالای شومینه قرار داشت ، سوال می کرد ، با برگرداندن مسیر صحبت مواجه می شد .

زندگی کم کم روی یکنواخت خود را به همای کوچک نشان میداد . کودک پرجنب و جوش ، دیگر تحمل نشستن کنار پنجره و زل زدن به دار و درخت بیرون را نداشت . روزی که بعد از درس های روزانه و بازی با گربۀ کوچک کنار پنجره نشسته بود و با حالتی خسته و بیزار به جنگلی که بیرون از قصر قرار داشت ، می نگریست متوجه پرندۀ زیبایی شد که از درخت روبرو به او نگاه می کرد . یک طوطی با پرهایی زیبا و رنگارنگ و شاد .

طوطی به محض اینکه متوجه شد هما او را دیده است ، پر زد و کنار دست او ، روی لبۀ پنجره نشست . با وجود حیوانات سخنگوی عجیب و غریبی که دیده شده بود ، حرف زدن یک طوطی بسیار طبیعی می نمود . طوطی با شیرین زبانی با هما سخن گفت و زیبائیش را ستود . کمی با هما بازی کرد و شیرین کاری هایی را انجام داد که هما را به خنده واداشت . ساعتی بعد که وقت رفتنش رسید ، از هما خواست تا درمورد دیدن او با بز سفید حرفی نزند :
- اون بز در اصل یه جادوگر مکار هست . اگه بهش بگی منو دیدی تو رو از ملاقات با من منع می کنه .

- آخه چرا ؟ اون خیلی مهربونه و تو هم دوست خوبی هستی . امکان نداره از تو که اینقدر زیبا و شیرینی بدش بیاد .

- موجودات پلید ، شیرینی و زیبایی رو دوس ندارن هما . چشماتو باز کن و ببین دور و برت چه خبره . اون بز و اون گربه ، هیولاهایی هستن که نقشه کشیدن تو رو از خونواده خودت دور نگه دارن . باور کن راس میگم . اگه بهش بگی که منو دیدی ، تو رو از ملاقات با من منع می کنه . چون من می شناسمش و از همه نقشه های پلیدش خبر دارم .

و پرواز کنان دور شد .

------

ادامه دارد ...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۹ ۱:۱۷:۲۹


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۷
#23

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
« سه خوک و بچه »
قسمت اول


چشمانشان را به آرامی باز کردند . سه بچه خوک پشت به یکدیگر بسته شده بودند و همه چیز را بر عکس می دیدند . زیرشان دیگی جوشان قلپ و قلپ می کرد و ترس تمام وجودشان را فرا گرفته بود .
در اطرافشان گرگهایی خودنمایی می کردند .

ناگهان گرگی که هیکلی بزرگتر از بقیه داشت وارد گاراژ (؟!) شد و شروع به خندیدن کرد . خنده ای شیطانی که ترس را در وجود هر کسی می انداخت .

خوکها با تعجب از او پرسیدند : چجوری ما رو دستگیر کردین ؟


تمامی گرگها شروع به خندیدن کردند و ناگهان تصویر عوض شد () . گرگی با بی سیم و چاقویی در پشت مقدار زیادی علفِ بلند ایستاده بود و به خانه ای از جنس نی و چوب و مقداری علف نگاه می کرد و مشغول صحبت کردن با بی سیمش بود .

ناگهان به سمت خانه حمله ور شد و جلوی در آن ایستاد . نفس عمیقی کشید و آن را در سینه حبس کرد و پس از آن شروع به فوت کردن کرد .


خوکی در خانه جلوی تلوزیون مشغول بازی کردن بود که متوجه تکان خوردن خانه شد . ناگهان خانه شروع به چرخیدن کرد و در مدت کوتاهی تمام دیوار های آن ریخت . گرگ به سمت در آمد و آن را باز کرد و وارد خانه ای که دیگر وجود نداشت شد . به خوک که از ترس می لرزید نگریست و خوک به سرعت فرار کرد .
گرگ اینور و آنور را نگریست و اثری از آن نیافت و به دنبالش دوید .

خوک همینطور می دوید و می دوید تا اینکه به خانه ای آجری رسید و شروع به در زدن کرد . خوک دیگری که در خانه مشغول غذا خوردن بود به سرعت در را باز کرد و خوک وارد شد ... به محض بسته شدن در ، گرگ با در برخورد کرد و روی زمین پخش شد . گرگ :

از جایش بلند شد و نگاهی به خانه انداخت و دوباره با نفسی عمیق شروع به فوت کردن کرد و دوباره در مدت کوتاهی خانه ای که از قرار گرفتن آجر ها روی هم ساخته شده بود ، نابود شد و گرگ به دنبال آن دو که فرار می کردند دوید .


دو خوک با سرعت تمام می دویدند و به سمت خانه ی بزرگی که هر لحظه به آن نزدیکتر می شدند ، رسیدند . با ترسی باور نکردی در را کوبیدند ، اما کسی باز نکرد . همینطور مشغول کوبیدن بودند که ناگهان دوربینی که بالای در نصب شده بود متوجه آنها شد و سریعا در باز شد .
آن دو به داخل پریدند و گرگِ ناکام دوباره پشت در ماند .

نفسش را در سینه حبس کرد و فوت کرد . اما خانه از جایش تکان نخورد . دوباره نفسی عمیق تر را در سینه حبس کرد و فوت کرد . اما باز هم خانه تکانی نخورد .
با خود اندیشید که چون این خانه هم از آجر و سیمان و مصالح خوب ساخته شده ، با یه فوت کارش تمام نمی شود ... دست از فکر کردن کشید و آنجا را ترک کرد .


در خانه سه خوک با آرامش نشسته بودند و صحنه ی رفتن گرگ از آنجا را از تلوزیون تماشا می کردند . دو خوک تمام داستان را برای برادر بزرگترشان تعریف کردند و او به آنها همان حرف گرگ را گفت :
- اگر می خواین سالم بمونین و کسی نتونه بهتون آسیبی برسونه باید خونه ی محکمی بسازین . نه اینکه بیاین از نِی یا فقط آجر بسازین . باید هم آجر باشه ، هم سیمان که اونا رو به هم بچسبونه !


گرگ دوان دوان به سمت ریل راه آهنی که دو قسمت شهر را از هم جدا می کرد رسید . از قسمت زندگی خوک ها گذشت و به قسمت گرگ ها رسید . از خیابان ها با سرعت گذشت و از در کوچکی که در یکی از کوچه های اطراف خیابان قرار داشت وارد گاراژ شد ...

_________
ادامه دارد !!


ویرایش :
البته این داستان بر گرفته از کارتونش هست که جدیدا یا شاید چند ماه بصورت دو سی دی در اومد و به یه شکل مدرنی در اومده . خود داستان اصلیشو بعدا تو یه پست بیان می کنم


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۶ ۱۹:۰۵:۴۰
ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۶ ۱۹:۰۸:۵۵


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷
#22

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« افسانه هما »
قسمت سوم

پادشاه و نرگس کوچولو را همینجا غرق در اندوه و حسرت رها می کنیم و با شجاعت بسیار قدم به جنگل سیاه می گذاریم .

-----------------------------------------

پرنسس کوچک قدم زنان وارد جنگل شد . از لحظه ورود ، بوی عطری زیبا در مشامش پیچید و به دنبال بو حرکت کرد . رفت و رفت ولی نه تنها به منشاء بو نرسید ، بلکه وقتی به خود آمد دید که در جنگلی انبوه ، با درختانی که شاخه هایشان درهم فرو رفته است گم شده !

ترسید . با وحشت به درخت ها زل زد و داستان های وحشتناکی که دربارۀ جنگل شنیده بود به یاد آورد . به نظرش رسید که شاخه های درختان به طرفش خم می شوند و می خواهند او را بگیرند . جیغی کشید و دستان کوچکش را در برابر چشمانش گذاشت و فریاد زنان به طرفی که نمی دانست کجاست ، دوید .

آنقدر دوید تا به ناگاه احساس کرد اطرافش روشن شده است . دستانش را از جلوی چشم برداشت و خود را در محوطۀ بازی دید که در آن قصری بسیار زیبا از دور خودنمایی می کرد . به سمت قصر حرکت کرد و وقتی به آن رسید ، کوبۀ در را گرفت و محکم به در کوبید . تق ... تق ... تق ...

صدایی ملایم از درون قصر جواب داد :
- کیه ؟ نکوب درو اینقدر ! اومدم .

در باز شد و آهویی زیبا پشت در ظاهر شد . پرنسس با تعجب به آهو نگریست و آهو نیز با شگفتی به پرنسس زل زد .

آهو زودتر به سخن درآمد :
- تو بودی در زدی ؟

هما :
- تو ... تو ... تو میتونی حرف بزنی ؟

آهو غرولند کنان جواب داد :
- خوب معلومه ! مگه فقط تو اجازه داری حرف بزنی ؟ حالا چیکار داشتی که اینجور درو می کوبیدی ؟

هما کوچولو درمورد آمدنش به جنگل و گم شدنش توضیح داد . آهو به او گفت :
- باید بیای تو اتاق انتظار تا من از بانوی خودم بپرسم برات چیکار کنیم !

هما به سالن بسیار زیبا و مجللی هدایت شد که با عتیقه جات گرانبها ، مبل های شیک و قدیمی ، تابلوهایی از اشراف زادگان و زیباتر از همه ، تابلویی از بانویی بسیار اشرافی و جذاب همراه با پسربچه ای حدودا ده ساله که روی شومینه قرار داشت ، تزئین شده بود .

روی یکی از مبل ها نشست و منتظر ماند تا بانویی که آهو درموردش صحبت می کرد وارد شود .

حدود یک ربع بعد ، در باز شد و بزی سفید رنگ ، وارد سالن انتظار شد . هما به حکم تربیت اشرافی که داشت ، مودب و ساکت ماند و شگفتی خود را بروز نداد ، چرا که بز سفید رنگ به محض ورود ، شروع به صحبت کرد :
- خوش اومدی پرنسس هما ! منتظر ورودت بودیم .

هما که حیرت خود را از وجود این حیوانات سخنگو به خوبی پنهان کرده بود ، نتوانست جلوی خود را بگیرد :
- شما منو میشناسین ؟ از کجا می دونستین که من دارم میام که منتظرم بودین ؟



Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ جمعه ۱ آذر ۱۳۸۷
#21

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« افسانه هما »
قسمت دوم

هر روز نرگس و هما به گلزاری که بین قصر و جنگل سیاه وجود داشت می رفتند و بازی می کردند . نرگس کوچک به خاطر تاکید زیاد پادشاه ، مواظب بود که پرنسس لوس و نازپرورده به جنگل سیاه نزدیک نشود . زیرا همه می دانستند که هرکس ، به آن جنگل وارد شده بود دیگر هرگز بازنگشته بود .

ملکه بدجنس ، وقتی دید زمانیکه نام هما را بین درباریان و نگهبان ها می آورد ، همگی با عشق و علاقه از او صحبت می کنند ، برای نابودی هما و خلاصی از دست وی ، که وجودش چون خاری در چشمش بود به دنبال راه دیگری گشت . وقتی برنامه گردش روزانه نرگس و هما را فهمید تحقیقی درمورد خانواده فقیر نرگس کرد و فکری به نظرش رسید .

زمانی که نرگس تنها بود و با هما بازی نمی کرد ، او را احضار کرد ، به پستویی در عمارت خود برد و صندوقی پر از شیرینی ها و شکلات های خوشمزه و جعبه ای پر از عروسک و اسباب بازی های زیبا به نرگس هفت ساله نشان داد و گفت :
- اگه اینبار که هما رو می بری گردش ، ببریش تو جنگل سیاه گمش کنی ، من همه اینا رو میدم به تو .

نرگس کوچولو با چشمانی درخشان به آن گنجینه بچگانه نگریست و فورا قبول کرد . روز بعد که او و هما به گردش رفتند ، محلی که برای چیدن گل انتخاب کرد ، بسیار به جنگل سیاه نزدیک بود ، به طوری که پرنسس کوچک متوجه جنگل سیاه شد و به نرگس پیشنهاد کرد که وارد جنگل بشوند .

نرگس ، ناگهان از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد . دیگر نمی خواست هما را گم کند . با حرف هما مخالفت کرد و گفت ورود به جنگل سیاه ممنوع است و اگر پادشاه بفهمد دمار از روزگار هردویشان درخواهد آورد .

هما اصرار کرد و قسم خورد که به پدرش چیزی نگوید . خیلی دلش می خواست ببیند در جنگل چه گل هایی در می آیند و در نهایت ، به نرگس دستور داد همانجا بماند و خودش وارد جنگل شد .

نرگس کمی صبر کرد ولی دلش طاقت نیاورد . پشت سر هما وارد جنگل شد ولی او را ندید . هرچه فریاد کشید و هما را صدا زد کسی جوابش را نداد . صدای هوهوی باد از لابلای شاخه ها او را ترساند و با وحشت به طرف قصر دوید و اشکریزان ، تعریف کرد که پرنسس به جنگل رفته و بازنگشته .

نگهبانان قصر آماده شدند تا به جنگل رفته ، پرنسس دوست داشتنی شان را پیدا کنند ولی پادشاه که آوازه شوم بودن جنگل را شنیده بود و چند تن از رعایا را می شناخت که به جنگل رفته و دیگر بازنگشته بودند ، اجازه نداد که نگهبانانش خود را به خطر بیندازند . او گفت :
- من پیش خانواده های شما مسئولم و نمی تونم اجازه بدم که به خاطر خانواده من خودتونو به خطر بندازین . کاش می شد که خودم می رفتم ولی پسر یا جانشینی ندارم که خیالم راحت باشه مملکت به هرج و مرج و نابودی کشیده نمیشه . تنها مجبورم منتظر بمونم که دختر نازنینم یه روز پیداش بشه و برگرده . کار دیگه ای نمی شه کرد .

و هنوز داغ همسر محبوبش را فراموش نکرده ، داغدار عزیزترین موجود زندگیش شد .

ملکه بدجنس که فکر می کرد نرگس بنا به دستور وی این کار را انجام داده ، جایزه نرگس را به او داد ولی نرگس با پرخاش ، جایزه را پس زد و تمام ماجرای حقیقی را برای وزیر اعظم تعریف کرد . وزیر به پادشاه گزارش داد و ملکه بدجنس از قصر رانده شد .

-------------

ادامه دارد ...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱ ۱۲:۳۲:۱۸


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۷
#20

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
انگاری بازم یه گلی به گوشه جمال مامان بزرگ خودم

« افسانه هما »
قسمت اول

روزی روزگاری در سرزمینی زیبا پادشاه و ملکه ای در قصری باشکوه ، کنار جنگلی تاریک و انبوه زندگی می کردند که دختر کوچکی داشتند به نام « هما » .

پادشاه و ملکه به شدت به همدیگر و به دختر شش ساله شان علاقه داشتند . اما دست روزگار که همیشه گلچین کننده است ، جفا پیشه کرد و داغ ملکه را بر دل پادشاه و مردمش گذاشت .

پادشاه که به همسرش علاقه زیادی داشت ، در غمی جانکاه فرو رفت و تمام امور مملکت را رها کرد و در اندوه غرق شد . درباریان که دیدند چنین مصیبتی بر مصیبت از دست دادن ملکه اضافه شده ، چاره ای اندیشیدند و همبازی کوچک هفت ساله ای به نام نرگس برای پرنسس هما انتخاب کردند که دختر یکی از رعایای فقیر ، و بی نهایت مهربان بود .

کم کم به نرگس کوچک تلقین کردند که هما را قانع کند تا به پدرش بگوید برایش مادری بیابد . همای کوچک که خیال می کرد مادرش واقعا به نزد او بازخواهد گشت ، فورا به سراغ پدرش رفت و بهانه گرفت که مادرش را می خواهد .

پادشاه زیر بار نمی رفت ولی وقتی دید که دختر نازنینش دچار افسردگی شده ، گشت و گشت تا بانویی که از نظر قیافه شباهت بی نظیری به همسر فقیدش داشت پیدا کرد و با او ازدواج نمود تا برای هما مادری کند .

ملکه جدید ، به شیوه نامادری های قدیمی ، چشم دیدن هما را نداشت ولی به خاطر محبوبیت بیش از اندازه هما بین درباریان و عشق مفرط پادشاه به وی ، نمی توانست کاری بر علیه او انجام دهد .

-----------

فعلا








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.