« افسانه هما »قسمت آخر
هما نگاه متعجب خود را با آهو دوخت. آهو بدون توجه به نگاه هما، به لاک پشت اشاره کرد:
- تنها در یه صورت می تونی بز سفید و بقیه رو ببینی. حواست باشه که طلسم هنوز قویه و نباید حتی یه حرکت برخلاف اون چیزی که بهت میگم انجام بدی. پشت این لاک پشت می نشینی و حرکت می کنین. از لحظه ای که روش نشستی:
نباید پاتو روی زمین بذاری...هرگز نباید به پشت سر نگاه کنی...هرگز نباید حتی یه کلمه، حرف بزنی...باید اونقدر ساکت و آروم بنشینی تا زمانی که لاک پشت خودش متوقف بشه و به تو بگه پیاده شو. در طی این مدت، به هیچ چیز نیازی نخواهی داشت. غذا و بقیه چیزایی که لازم داری، همون بالا برات فراهم میشن و بدون نگاه به عقب، باید احتیاجاتت رو برآورده کنی. وقتی به تمام اینا عمل کنی، طلسم شکسته میشه و میتونی همۀ دوستانت رو نجات بدی.
ولی دقت کن، کافیه یه بار پاتو بذاری زمین، یه حرف الفبا از دهنت دربیاد، یا یه نیم نگاه به گذشته بندازی... اونوقته که طلسم کامل میشه و تمام موجودات جنگل و بز سفید و گربه کوچولو، تمامشون می میرن و دیو پلید دنیا رو تسخیر می کنه. اگه نمی تونی از پسش بربیای، همین حالا از اینجا برو و خودت رو توی جنگل پنهون کن تا اون دیو، تو رو پیدا نکنه!
هما با حیرتی بیشتر به حرف های آهو گوش سپرد. به فکر فرو رفت. به قدری از اشتباهی که مرتکب شده بود شرمنده بود که بدون هیچ حرفی، از لاک پشت بالا رفت و لاک پشت، آهسته تر از هر لاک پشت دیگری به راه افتاد.
آهو از پشت سر فریاد زد:
- موفق باشی هما!
و هما بدون اینکه حرفی بزند، یا رویش را برگرداند، دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.
لاک پشت بسیار آهسته راه می رفت و هما، با اینکه به شدت مشتاق رسیدن بود، به ناچار سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. از پشت سر صدای ناله هایی می شنید، صدای شکنجه شدن گربه کوچولو، گریه های بز سفید، جیغ های سرشار از درد آهو و خرگوش های قصر، التماس های پدرش که:
دخترم، برگرد!با زجر بسیار این صداها را می شنید و ناچار بود ناشنیده بگذاردشان. چرا که به محض آشکار شدن اولین صداها، لاک پشت هشدار داده بود:
- اینا فریب و جادوی دیو پلیده! گولشو نخور و روتو برنگردون. من دیگه اجازه ندارم بهت هشدار بدم پس خودت حواست باشه!
و دیگر حرفی نزده بود.
هما به همان هشدار لاک پشت و آهو اعتماد کرده بود و هربار صداهای جانگداز را می شنید، دستهایش را روی گوش هایش می گذاشت تا خاموش شوند ولی فایده ای نداشت. این صداها گویی، از اعماق وجود خودش برمی خاستند.
سالها گذشت، یک سال، دو سال... سال دهم درحال سپری شدن بود که لاک پشت صدا زد:
- دیگه چیزی نمونده. برج و باروی قصر بانوی خودمون رو می بینم که از دور برق می زنن.
هما با شادی روی پشت لاک پشت ایستاد و به دوردست خیره شد. لاک پشت راست می گفت. اگر از روی لاک این موجود پایین می پرید و می دوید، در کمتر از یک نیمروز به قصر می رسید! تا خواست از لاک پایین بیاید، آخرین هشدار آهو را به خاطر آورد:
کافیه یه بار پاتو بذاری زمین... اونوقته که طلسم کامل میشه و تمام موجودات جنگل و بز سفید و گربه کوچولو، تمامشون می میرن و دیو پلید دنیا رو تسخیر می کنه.با افسوس سر جایش نشست و منتظر ماند تا لاک پشت، با سرعتی که مدام کم و کمتر به نظر می رسید، چند ماه بعد، او را به قصر برساند.
سال دهم به پایان رسیده بود که لاک پشت، بالاخره ایستاد:
- می تونی پیاده شی.
حال که به مقصد رسیده بود، به در قصر که انگار هیچگاه مخروبه نشده بود می نگریست و باور نمی کرد این همان قصر داخل جنگل باشد. هیچ تفاوتی با هم نداشتند.
با تردید از لاک پشت پیاده شد و با تردیدی بیشتر، کوبۀ در را کوفت. در باز شد و دوشیزه ای زیباروی، در را باز کرد:
- پرنسس هما! خوش اومدین. همۀ ما منتظر شما بودیم.
به محض ورود، تاجی از گل بر سرش قرارگرفت - نفهمید چطور- . و بارانی از شکوفه بر سرش ریخت - نفهمید از کجا - . و همان بانوی زیبایی که تابلویش در اتاق پذیرایی قصر بز سفید آویزان بود، به همراه مرد جوان موقر و جذابی از روی پله های آشنای قصر پایین آمدند و به او خوشامد گفتند.
هما دست خوشامدگوی آنها را پس زد. دوان دوان از پله ها بالا رفت. مانند دیوانگان تمام درهای قصر را باز کرد و با ناامیدی به هم کوفت و درآخر، گوشه ای از پا افتاد و با درد گریست.
مرد جوان با تعجب به هما نگاه کرد:
- اتفاقی افتاده پرنسس؟ چرا گریه می کنین؟
بانوی زیبایی که همراه مرد جوان بود به جای هما پاسخ داد:
- دنبال بز سفید و گربه کوچولوی عزیزش می گرده و پیداشون نکرده. درسته هما؟
هما با شنیدن صدای آشنا سر بلند کرد و به بانو نگریست:
- شما... شما...
- بله دخترم. من همون بز سفیدم و این پسرم، همون گربه کوچولوئیه که باهاش بازی می کردی. ده سال صبوری و تحمل تو باعث شد طلسم دیو بدجنس شکسته بشه و من و پسرم و خدمتکاران قصرم، همراه همه مردم کشور خودت که با ورود به جنگل به شکل حیوانات مختلف دراومده بودیم به شکل واقعی مون برگردیم.
- ولی اون پسر توی تابلو، یه بچه بود فقط!
مرد جوان خندید:
- ده سال گذشته پرنسس! شما هم دیگه اون دختر کوچولوی شش ساله نیستید.
هما تازه متوجه تغییراتی که زمان در وی به وجود آورده بود شد. ده سال! این سال ها، زمانی که سپری می شدند چه سخت و دردناک بودند و حالا... چه دور و دست نیافتنی به نظر می رسیدند. دوباره چهره درهم کشید:
- این ده سال به پدر بینوای من چه سخت گذشته. یعنی الان داره چیکار می کنه؟
بانوی قصر دستش را گرفت:
- من یه آینه جادویی دارم که بهت نشون میده این ده سال گذشته برای پدرت چه اتفاقایی افتاده.
با هم به اتاق کوچکی رفتند که آینۀ قدی بزرگی در آن قرار داشت. هما در آینه، نرگس را دید که گریان از جنگل بازگشت. حقایق را به پادشاه گفت و پادشاهِ غمگین، همسر خائنش را از قصر راند. اجازۀ گشتن به دنبال هما را نداد تا مبادا آسیبی به سایر مردم برسد ولی چند نگهبان شجاع، بدون اجازۀ پادشاه به جنگل رفتند و یک به یک به حیوانات مختلفی تبدیل شدند.
پدرش را دید که نرگس را همچون هما بزرگ کرد. نرگس را دید که با پسر وزیر نامزد کرده و در همین زمان، نگهبان های شجاع را دید که دوباره (با شکسته شدن طلسم) به قصر بازمیگردند تا به پادشاه خبر شکسته شدن طلسم جنگل را بدهند.
چشم از آینه برگرفت و با نگاه مشتاقش به بانوی قصر نگریست. بانو خندید:
- میدونم که می خوای برگردی پیش پدرت. البته که همین حالا میری و ما هم همراهت میایم چون پسرم از همون ده سال پیش خیلی دلش می خواست یه چیزی رو بهت بگه که به خاطر طلسم، اجازۀ حرف زدن نداشت و بدجور رو دلش مونده.
پایان=============
پ.ن.1 : خیلی از قسمت های این داستان رو تغییر دادم. ناخودآگاه بوده البته چون از زمانی که این داستانو شنیدم سال ها میگذره و خیلی از جزئیاتش رو فراموش کرده بودم.
پ.ن.2 : یه سری تمثیلات توی این داستان به کار رفته. هرکس تونست تشخیصشون بده و
تا آخر بهمن به وسیلۀ پیغام شخصی برام بفرسته، درصورت درست بودن فرمایشاتش، به عنوان جایزه می تونه یکی از تاپیک های قفل شده رو فعال کنه. اگرم این جایزه رو دوست نداشت بعدا درمورد جایزه با هم به تفاهم می رسیم
پ.ن.3 : این تاپیک تا یه مدت کوتاه دیگه باز می مونه. اگه کسی توش پست نزد، قفلش می کنم و خودم هم دیگه داستان هامو اینجا نمیذارم. اینکه یه نفر یه تاپیک اختصاصی داشته باشه و فقط خودش پست بزنه جزو سیاست های کاری من نیست
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۰ ۱۸:۲۶:۴۲