تصویر شماره 8 کارگاه نمایشنامه نویسینویل نفس نفس زنان خودش را به پاگرد ورودی دفتر دامبلدور رسانید و همانجا روی پله اول ولو شد
پر های جغدها را از روی سرش تکاند و عطسه ای کرد
بلند شد سعی کرد رمز عبور را بخاطر بیاورد
اممم آبنات...آبنات استفراغ آور
در خسته چرخید
دامبلدور که توقع مهمان بی موقع نصفه شبی نداش همانطور که پیژامه مرلینی اش پایش بود تقریبا از روی صندلی اش افتاد و به همان سرعت چوب شور های توهم زایی که از اجناس ممنوع و مرغوب ماندانگاس بود را زیر میزش انداخت و با خنده ای نسبتا گیج گفت:
نویل
اینجا چه میکنی پسر؟
نویل همانطور که عطسه میکرد جلو آمد:
قربان، فاکس تو راه که میومده یه دسته سیمرغ دیده...بعد...بعد جغد رون ویزلی...نامه رو داده ب اون. .رون چون مقاله گرنجرو کثیف کرده داش شکنجه...چیز...قربان از من خاستن اینو بهتون برسونم
دامبلدور که صورتش بی تغییر لبخند میزد و مطلقا چیزی از حرفهای نویل نشنیده بود نامه را گرفت:
ممنون
شبت پرتقالی
نویل به دو در رفت چون دامبلدور بیش از حد انتظار مهربان بود
...
روی نامه هیچ اسم و نشانی نبود
پاکت کهنه و زردش نشان از طولانی بودن مسیر طی کرده اش بود...چه کسی آن را فرستاده بود؟
به دورو بر نگاه کرد و چیزی جز افکار معلق خودش که از قدح اندیشه درآمده بودند و میخندیدند و گریه میکردند چیزی نمیدید
خب چوب شورها کار خودشان را کرده بودند
انتظار عصبی اش کرد
شاید نامه از گریندوالد باشد!
یک نیم دور چرخید و فریاد زد:
من خیر سرم مدیر این مدرسه ام
یک گریفیندوری لعنتی.
شمشیر که دیگر بهش داشت برمیخورد در دستان آلبوس جای گرف
لبخندی زد و پاکت را دو نیم کرد...
.
همین که نویل پایش را داخل سالن عمومی گذاشت و دید ک رون و هری و سیموس و دین مثل چهار وزغ وحشتزده نشسته اند روی زمین و مقاله هرمیون را از اول مینویسند چون رویش نوشیدنی کره ای ریخته بودند و هرمیون هم با چوبدستی آمبریج طور بالای سرشان ایستاده بود و تنها یک پاپیون صورتی کم داشت، صدای وحشتناکی سرتاسر قلعه را فراگرفت
و نور کور کننده سبز رنگی از پنجره های دفتر دامبلدور همه جا را روشن کرد
بچه ها دویدند.
.
مک گوناگول که از شدت وحشت نیمه انسان نیمه گربه شکل شده بود میدوید روی زمین میخزید تا به دفتر البوس رسد
در کاملا ترکیده بود
دامبلدور با قیافه ای مبهوت وسط دفتر روی زمین نشسته بود نامه در یک دست و شمشیر در دستی دیگر به مینروا نگاه کرد
پروفسور مک گوناگول جیغی زد و پرسید:
آلبوس پرسیوال!باز چیکار کردی؟
دامبلدور تمام معصومیتی را که میتوانست در چهره جمع کرد و با تته پته گفت:
من...من سعی داشتم این نامه رو باز کنم
راستش...حالم خیلی دست خودم نبود
مینروا جلو دوید و نامه را از دست او قاپید و با تشر گفت:
کدام آدم عاقلی یک پاکت نامه را با شمشیر باز میکند؟
او به نامه نگاه کرد
مکثی کرد
به البوس نگاه کرد
دوباره مکث کرد
بعد از سکوتی نسبتا طولانی آرام گفت:
خداروشکر که نامه را با شمشیر باز کردی.
آخر نامه یک جان پیچ بود.
سعی کردی که طنز بنویسی...مطمئنا با تمرین و نوشتن بیشتر،طنز نوشته هات هم بهتر میشه!
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.