تصویر شماره سه سرش را پایین انداخته بود و بدون هدف توی قلعه قدم می زد ...
حتی بد عنق هم با ترحم نگاهش می کرد :)
حال هوای قلعه این وقت شب خیلی عجیب و غریب بود ...
کلاه شنلش را روی سرش انداخته بود و چهره اش زیر سایه شنل پنهان شده بود . به جز صدای غمگین تلق تلق کفش هایش هیچ صدایی به گوش نمی رسید ...
چن دقیقه از زمانی که از اتاقش خارج شده بود می گذشت ؟
خودش هم نمی دانست...
ناگهان بغضش شکست ...
صدای هق هق گریه اش لطمه بر پیکره ی سکوت قلعه وارد می کرد ...
دستش را دراز کرد تا به دیوار تکیه دهد ...
اما ناگهان متوجه چیزی داخل اتاق روبرویش شد ، چیزی که برق می زد !!
به سمت اتاق قدم برداشت و در همین حین دستش را به سمت صورتش برد تا اشک هایش را پاک کند ...
سرش را بالا آورد ، با دیدن تصویر روبرویش خون در رگ هایش یخ زد
به خودش که آمد فهمید روبروی چه چیزی ایستاده است ، آینه ی نفاق انگیز!!
صاحب سایه ی سیاه قد کشیده روی دیوار ها کسی بود که در روز همه از او حراس داشتند ...
سوروس اسنیپ !!
تصویره در آینه ،او بود که لی لی را در آغوش گرفته بود.
گریه اش اوج گرفت ...
آرام زیر لب زمزمه کرد : لی لی
هر دو در تصویر لبخند می زدند ...
با دیدن خنده ی لی لی لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست ...
آرام دستش را روی آینه می کشید و اشک میریخت ...
انگار در نقطه ای نامعلوم بین رویا و واقعیت معلق مانده بود !
ذهنش خالی از هرچیزی شده بود ...
عشق لی لی تنها نقطه ی روشن زندگی غم زده ی او بود ...
عشق لی لی با او بود ...
برای همیشه !!
تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی