شصت و نهمین دورهی ترینهای سایت جادوگران برای انتخاب بهترینهای فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا میشود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایستهی این فصل یاری کنند.
مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
- من!
- تو!
- من!
- تو!
- من و تو!
- ما...
من
.
.
.
تو
.
.
.
م ...... شاید هرگز ...... ا
میشه !
نمیشه!
میشه ؟
نمیشه؟
میشه؟!!
نمیشه؟!!
میشه؟!!!
نمیشه؟!!!
.
.
.
.
.
گلبرگا تموم شد ؟!! ... یعنی نشد ؟ یعنی تموم شد ؟ ... نه دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم ... یعنی همه خانه آرزوهام خراب شد ؟
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !
دیگه هیچی ندارم !
دو ماه بعد !
میشه !
نمیشه !
میشه؟
نمیشه؟
میشه؟!!
نمیشه؟!!
میشه؟!!!
نمی...
.
.
.
آن دفعه هم هیمن تعداد بود ... تعداد گلبرگا مساویه همیشه !
اولين نكته اي بعد از خوندن داستان به ذهنم رسيد اين بود چرا اين سوژه رو حروم كردي؟! حيف اين سوژه ي قشنگ نبود كه بيشتر شاخ و برگش مي دادي و مي زدي توي مهمانخانه چراغ جادو؟ حيف!
دومين نكته اين بود كه از نظر من لحن گفتار پيرمرد در تمام داستان يكسانه، اما جوان نه! در قسمت اول فكر ميكنيم با يك انسان پخته طرفيم: خود آگاهم/ ليكن/ آتش را حقيقت ديگري ست اما در قسمت پاياني داستان ما شاهد عكس العمل يك جوان خام 19 ساله هستيم : يعني ميخواهي / حيف وقت گرانبهام/ مرا بگو / خبر داري در صورتي كه زيباتر ميشد داستان اگر اين دو قسمت صحبت ها با هم ديگه متناسب مي بودن يعني: اگر قرار بود داستان براي يك جوان نقل بشه : مي دانم / اما / آتش حقيقت ديگري دارد. و اگر قرار بود جوان ما، يك فرد پخته باشه: ( حذف "يعني") ميخواهي/ دريغ از فرصتي كه با گوش دادن به داستانت به هدر( فنا) دادم/ خيال ميكردم كه واقعا از نقل.../ مطلع هستي.
نكته ي بعد اينه كه فكر ميكنم بهتر بود به جاي " استاد ساحر باد" مي نوشتي" استاد سحر باد". يعني به جاي ساحر مي نوشتي سحر. در هر صورت فكر ميكنم اينطوري قشنگ تر بود.
بعد به نظرت رشته ي جادو با روح رانده شده، زيادي آنتحاري بريده نشد؟؟ همينه ديگه، ميگم اگه بيشتر بهش شاخ و برگ داده بودي، مسلما اين قسمتش هم دلنشين تر ميشد!
يه نكته هم به نظرم رسيد حالا نميدونم احتمالا من متوجه نشدم، ولي خب: به اين اساتيد 5 عنصر مي گفتن اسطقس . اگه اينطور بوده، خب خود رانده شده هم كه قبلا اسطقس بوده ديگه! چرا بعد نوشتي شاهد متولد شدن اسطقس ششم بودن؟؟ ( علاقه ي مفرط به " ط" داري ها! )
البته پايان داستانت هم يكي از زيباترين شيوه هاي اتمام داستان بود كه باز هم من بسيار دوست دارم و يك شيوه ي زيبا و هنرمندانه ست.
حس اضطراب آور دوري اين چند روز را به ياد آورد
شوري وهمناك در دل برپا بود
تا آنجا كه به ياد مي آورد، با آن همه زيبايي و افسون، از شب كريسمس مي ترسيد.
هر سال به اين بهانه به بزم عمويش دعوت ميشد
لك لك هاي زيبا، به طرز مسخره ايي از متن اين تيرگي رو به افقِ نوراني، به پرواز در آمدند...
پسر جوونی که جلوش وایستاده خیره شده اون پسر یه زخم رو پیشونیش داشت
از چیزی که می دیدم خیلی تعجب کردم:
کریچر وسط راهرو خشکش زده و به پسر جوونی که جلوش وایستاده خیره شده اون پسر یه زخم رو پیشونیش داشت و چوبشو مستقیم به سمت کریچر گرفته و می خواد طلسم کنه.
مثل همیشه داشتم تو هاگوارتز (از رو بی خوابی)ول می گشتم
به ول گردیم ادامه دادم