همه جیغ می کشند و با ترس همدیگر را بغل می کنند. جرج کلونی که کاملا آزرده خاطر شده به مودی تشر میزند:
- هو... یره... خیال مِکِنی مو اوقَد گدا گودول رفتُم که لباس دست دوم بوپوشوم؟
جیمزی با حیرت به جرج نگاه می کند:
- عههههههه... جرجی تو مشهدی بلدی؟
- اهم... اوهوم... آهام... واسه یه فیلم که قرار بود تو مشهد بسازیمش یه خورده رفتم تو کار لهجه. خوب شده لهجه م؟
جیمزی با حالت :دی سرش را به علامت تصدیق تکان می دهد. جرج کلونی دوباره رو به مودی می کند:
- چشای باباقوری تو وا کن و مارک پالتومو ببین. ایناهاش! ایتالیایی اصله! اون لردتون از کجا میاره پول همچین مارک لباسی رو بده؟ هان هان هان؟
مودی کمی عقب تر می ایستد و با بی خیالی رو به دیگران می کند:
- همممم... خوب می دونین... این یکی از شگردای کاراگاهیه. باهاس به طرف یه دستی بزنی که اگه خرابکار بود خودشو خراب کنه.
هوشیاری مداوم!!!ملت محفل نفسی به راحتی می کشند و از بغل همدیگر خارج می شوند. در همین هنگام، آرتور ویزلی مُشتی مَشتی به دماغ جیمز پاتر می زند:
- مردک بی ناموس. وقتی می ترسی چرا نمیری بچسبی به لیلی خودت؟ از مالی من فاصله بگیر! یالا!
جیمز پاتر مُشت را جوابی درخور می دهد. لگدی محکم به ساق پای آرتور:
- تو واسه من کنار لیلی جا گذاشته بودی؟
تدی یادش می آید که ویکتوریا را کنار آلبوس سوروس دیده است:
- اوهوی آسپ، به ویکی من چیکار داری؟
- بی خیال باب! ویکی تو جای مامان بزرگ منه!
-
من جای مامان بزرگتم؟ تدیــــــــــــــــــــــــــــــی! ببین این به من چی میگه!
کم کم اعضای محفل حضور جرج کلونی را فراموش می کنند و به سر و کول هم می پرند. جیمزی و دامبلدور کنار جرج ایستاده اند و با تاسف به محفل که به دو تکه تقسیم شده و بحث های بی ارزش و درگیری تفرقه اندازانه در آن اتفاق افتاده نگاه می کنند. سرانجام جرج کلونی که به اندازۀ کافی به این دعواها خندیده قدمی به جلو می گذارد:
- باب، خجالت بکشین. شماها محفلی هستین. سفیدین! مرگخوار جماعتم اینجوری به سر و کول هم نمی پرن که شماها دارین همچین می کنین! حالا خواهر برادری کنار هم بودین دیگه. چی میشه مگه؟
بروبکس محفل ساکت می شوند و زیر چشمی و با خجالت به هم نگاه می کنند. آسپ به تدی نزدیک می شود:
- همممم... من نباید به ویکی می گفتم جای... همممم... چیزه... به هرحال شرمنده!
تدی:
- خوب آره نباید می گفتی. ولی اگه دفه بعد فاصلت باهاش یه کوچولو کمتر از 10 سانت باشه هیچ اشکالی نداره. دیگه سر همچین مسلۀ بی اهمیتی باهات بحث نمی کنم.
جیمز پاتر و آرتور ویزلی دستشان را به طرف هم دراز می کنند:
- هممم... جیمز عزیز واقعا نمی دونم چی باید بگم.
- چیزی برای گفتن وجود نداره آرتور جون. داداشمی دیگه قربونت برم.
باز ازدحامی به وجود می آید که صدار ماچ و موچ و تعارفات مختلف از آن به گوش می رسد. آلبوس دامبلدور درحالیکه اشک های خود را به نرمی پاک می کند ندا برمی آورد:
- فرزندانم. ما دوباره متحد شدیم و این اتحاد رو مدیون دوست عزیزمون جرج هستیم. مجددا ازش دعوت می کنم که روح سفیدش رو در اختیار محفل بذاره و به ما بپیونده.
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۱۴:۰۲:۱۸