مصاحبه با ققی...سوء سوژهیه(سوء تغزیه)((نقل قولی از سرژ))دوربین از سوراخ سالازار فیلیم میگیره و گزارشگر می خواد در بزنه که در باز میشه و ققی از سوراخ میفته بیرون...
سالی:مرتیکه 100 ساله تو این خونه زندگی کردی یه دفه هم اجاره ندادی...من که دیگه حقوق مدیریت نمی گیرم...منم نون ندارم...خواستی بیا تو خونه پول وردار بیار...
ققی:بوقی با اون سوراخ تنگت جا نیست توش بخوابیم
گزارشگر:سلام آقای ققی
ققی:سلام شما خوبی...چطوری...مامان خوبه؟!!
گزارشگر:خوبم مرسی...سلام دارن خدمتتون...
ولی ما قبل از هر چیز شاهد یکی از طبیعی ترین وقایع تاریخی بودیم...بنیان گذار حذب مردمی خود از نداشتن خانه و کشانه رنج می بره...آقای ققی شما نمادی از ایثار و فداکاری هستین...نظرتون چیه...
ققی: من مخالفم...ما قبلا یه خونه داشتیم بالای یه درخت قشنگ بزرگ تا دو تا آدم که نمی خوام اسمشون رو ببرم یه بچه به دنیا اوردن...این آقای (ع) و خانوم (ع) کودکی به دنیا آوردند که روزگار رو برای ما سیاه کرد و من هم بعدا کشف کردم از تعامل دو فرد که اول اسمشون (ع) باشه کودکی به دنیا میاد که روزگار رو برای ققنوس ها تیره و تار می کنه...و این کودک با تیر کمون از همون اول به همراه اون پدر ازگلش می زد خونه ما رو از اون بالا شوت می کرد پایین...واقعا غم انگیز بود ما روی هم دیگه صاحب 2 تا تخم شده بودیم که با کار های این بچه شرور تخم ها شیکست و ما از اون به بعد صاحب بچه نشدیم
...ای نامرد...بعد دیگه سلب آسایش شد و این حرفا منم مجبور شدم به این سالازار رو بندازم...
گزارشگر:شما واقعا شکست نفسی می فرمایین...حالا چیکار می کنین...
ققی:الان دوست عزیزم سرژ میاد و من می رم خونه اون...من از این دوستا زیاد دارم...ولی خوب تا حالا برای خواب پامو خونه برادر حمید نذاشتم...
گزارشگر:بله سوال ما این بود قضیه این که آنیتا بچه شماست چیه؟!!
ققی: همه اینا حرفه...به قول دوست عزیزم سرژ اینا اسمش سوء سوژهیه است کسانی که با کمبود سوژه دچار می شن از این سوژه ها می سازن و 700 پست می زنن و کل انرژی خودشون رو تلف می کنن و نتیجه اش اینه که 10 روز بعد من میام اینجا همه چی رو تکذیب می کنم
...و اونا هم بیخال این سوژه ها می شن...
گزارشگر:آقای ققی از دیدنتون خوشحال شدیم...
گزارشگر داشت می رفت که سرژ با تیپ خفن موهای سیخ..شلوار جین و تی شرتی با آرم دوست عزیزش (ققی) و عینک دودی بزرگی در حالی که ریشاش رو بافته بود با تیپی متفاوت از تپه ای که سوراخ سالازار اونجا قرار داشت بالا می اومد و در حال سوت زدن بود
سرژ:ققی بدو بیا تا این امتیاز هایی که برات نگر داشتم در نرن...
و ناگهان نگاه سرژ به دوربین می افته و خودش رو سریع پرت یم کنه تو گِل هایی که اون دورورا بود...و سریع یه شونه در آورد ریشاش رو به طوری جواد گونه و خز پریشون کرد...و شلوارشم در آورد و با مایویی که زیر پوشیده بود اومد تو صحنه!!
گذارشگر:سلام آقای تانکیان...
سرژ:سلام...خوبی؟!!...مامان خوبه؟!...آبجی چطوره؟!!
گزارشگر:
خوبم مرسی سلام دارن خدممتون...
آقای تانکیان چرا شما گلی شدین؟!!...
سرژ:والله من حدود دو ساله همین لباس ها رو دارم...البته الان خاکی بود...ولی خوب چون یه جلسه مهم حذب بود روش آب گرفتم گِل شه یه مدلی پیدا کنه...
گزارشگر:مرحبا بر شما...آفرین بر شما...چرا شما درامدی ندارین...چرا انقدر ساده زندگی می کنید...
سرژ:خوب ما همه زندگیمون رو واسه حذب و مردم رنج دیده گذاشتیم و برای همین به کار نمی رسیم...یه کمکی هست که مردم حذب می کنن به ما و ما هم اون کمک ها رو به بدبخت ها میدیم...اون ها هم حق زندگی دارن...
گزارشگر:واقعا از وجود آدم هایی مثل شما لذت می بره...
گزارشگر داشت به حرفش ادامه می داد که برادر حمید با کفش های جدید و عبا و عمامه آدیداسش داشت به طرف اونا میومد که سرژ به سرعت قبل از اینکه کسی برادر حمید رو ببینه رفت طرف اون و ثانیه ای بعد برادر حمید با دمپایی پاره و لباس عربی و عمامه ای که از پرده اتوبوس درست شده بود اومد تو صحنه...
گزارشگر:وای من درست می بینم...این برادر حمید...سلام آقای برادر؟!!
حمید:با سلام خدمت شما...خوبی پسرم؟...پسرتون خوبه...باباتون دادش چطورن؟!!
گزارشگر:خوبم...اون ها هم شیفته شما هستن و سلام دارن خدمتتون
برادر چه مشکلی برای دمپایی شما پیش اومده؟!!
برادر حمید:آهان به نکته خوبی اشاره کردین...من این دمپایی را سال 1356 در میدان تجریش از فروشگاه کفش ملی خردیم...البته خوب مدتی است به دلیل پویسدگی جر خورده است...
گزارشگر:در هر صورت از دیدن شما خوشحال شدم گزارش یه کم زیاد شد ما اومدیم راجب ماجرای ققی و آنیتا صحبت کنیم که صحبت انقدر طول کشید...با تشکر از شما...
و دوربین در حالی که ضبط می کرد روی ریل از آن ها دور شد و سرژ با صدایی که توی دوربین هم پخش شه شروع به صحبت کرد...
سرژ:بچه ها من شنیدم یه گُلی در نوک قله کلیمانجارو است که خواصیت چسبندگی داره چطوره بریم اونو بکنیم تا بتونیم دمپایی های حمید رو بچسبونیم...
ققی:ما که وسیله نقلیه نداریم...
حمید:خوب من با حساب اینکه با پای پیاده بروم می شود حدود 3 سال و 3 روز...زیاد نیست من رفتم...و با چشمکی از ققی و سرژ دور میشه...
[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo