هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۰:۵۵ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۵

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
پرتوهای طلایی خورشید از پنجره خاک گرفته ساختمان به درون می تابید و چهره های رنگ پریده افراد را که در تاریکی ایستاده بودند, مانند ارواح نشان میداد.استرجس با چهره ای غم زده بر روی یکی از کاناپه های خاک گرفته نشسته بود و به حمله ای می اندیشید که طی آن این زخم های عمیق را برداشته بود.ناگهان چیز خیسی با صورتش برخورد کرد و او را از جا پراند.جسیکا در حالی که دستمال خیسی در دست داشت سعی میکرد زخم های صورت او را تمیز کند.استرجس دستمال را پس زد و فقط با نگاه خسته اش از او تشکر کرد.جسیکا هم به سمت چو که در کاناپه دیگری دراز کشیده بود و دخترها دورش جمع بودند رفت.آنیتا دست چو را گرفته بود و سعی میکرد ضربان نبضش را بسنجد.سارا هم با نگرانی موهای سیاه او را نوازش میکرد و نگاه مضطربش را به دامبلدور که در گوشه تالار در افکار خود غوطه ور بود, دوخته بود.
عاقبت دامبلدور به آرامی به سوی استرجس رفت و کنارش نشست,در حالی که دستش را با حالتی تسلی بخش روی شانه او گذاشته بود, گفت:این زخم ها نشون میده که تو خیلی شجاعی,من بهت افتخار میکنم,باور کن.
استرجس که تاسف و نگرانی در صدایش موج میزد گفت:اما اون گردنبند...
دامبلدور دستش را بالا آورد و حرف او را قطع کرد,بعد چشمکی زد و گفت:مثل همیشه یه کاریش میکنیم...
سپس با صدای بلند رو به جمع گفت:من میرم بالا که یه جغد بفرستم, میخوام 15 دقیقه دیگه همه توی آشپزخونه جمع بشید..و از اتاق بیرون رفت.
اما جلسه از قبل تشکیل شده بود,آنیتا,سارا و هدویگ به آرامی در گوشه ای با هم پچ پچ میکردند.سارا گفت:دلیلی برای شک وجود نداره,دامبلدور بهش گفت شجاع, پس...
آنیتا به میان حرف او پرید و زمزمه کرد:از کجا معلوم؟شاید پدر میخواسته اون احساسه خطر نکنه.
سارا سرش را با مخالفت تکان داد و گفت:نه!من داشتم نگاه میکردم.پرفسور از ته دل حرف میزد.
آنیتا شانه اش را بالا انداخت و به هدویگ نگاه کرد, گویا منتظر تایید او بود.
هدویگ چشمهایش را تنگ کرد و با دقت به استرجس نگاه کرد.پس از چند لحظه, آنیتا پرسید:خب؟
هدویگ گفت:باید امتحانش کنیم.
آنیتا که راضی به نظر میرسید گفت:موافقم اما چطوری؟
هدویگ لحظه ای به فکر فرو رفت.سپس به سمت جسیکا که همچنان در کنار چو نشسته بود, برگشت و با صدای آرامی گفت:جسی...پیشت
جسیکا با تعجب به سمت او برگشت.مردد بود که چو را تنها بگذارد یا نه, اما بعد از چند لحظه بلند شد و نزد آنها آمد.
هدویگ در گوش او زمزمه کرد:هنوز اون عکسی رو که توی اردوی هاگزمید گرفتیم, توی کیف پولت داری؟
جسیکا از اینکه هدویگ برای اولین بار به آن عکس قدیمی علاقه نشان داده بود, خوشحال شد و به سرعت کیف پولش را بیرون آورد و عکس قدیمی متحرکی را به دست آنها داد.در این عکس گروهی دانش آموز سال اولی در حالی که لبخند میزدند, روبروی شیون آوارگان ایستاده بودند.جسیکا با ذوق و شوق خودش را نشان داد و گفت:خیلی کوچولو موچولو بودم!
هدویگ عکس را قاپید و رو به آنیتا گفت:اون روز من و استر یه غار کشف کردیم و اسمشو گذاشتیم, دروازه جهنم چون سنگ های توش قرمز بودن,اگه اون خود استر باشه, حتما یادش میاد.در ضمن این خاطره چیزی نیست که مرگ خوارها بهش اهمیت بدن و بخوان از حافظه استر بیرون بکشن. پس اگه اونی که اونجا نشسته یه مرگ خوار باشه(جسی دستش را روی دهانش گذاشت)اینو نمیدونه.
آنیتا و سارا با سر گفته او را تایید کردند.
هدویگ بدون هیچ حرف دیگری به سوی استرجس که همچنان سرش را در میان دستانش گرفته بود رفت و کنارش نشست و با بی خیالی پرسید:اونا چند نفر بودن؟
استرجس با صدای دورگه ای گفت:شش تا بودن...غافلگیر شدیم
هدویگ گفت:ناراحت نباش رفیق درست میشه.راستی یه چیزی دارم که سرحالت میاره...و عکس را جلوی چشم او گرفت.
استرجس لحظه ای به عکس خیره شد و چهره اش باز شد.در حالی که لبخند میزد گفت:اینو از کجا آوردی؟وای منو ببین...
هدویگ گفت:آره خیلی مثبت بودی!راستی یادته اون روز رفتیم کوه نوردی؟
استرجس با تعجب به او نگاه کرد و گفت:کوه؟نه!تا اونجا که یادمه رفتیم به اون غار,همون که شبیه کوره بود...
هدویگ خودش را به اون راه زد و گفت:آها یه چیزایی یادمه.اسمش...
استرجس که غرق در خاطرات گذشته بود با حالتی رویایی گفت:دروازه جهنم!

نقد:

امتحان خوبي بود خوشمان آمد ... به نظر منم اين امتحان لازم بود ..فضا سازي باز هم در حد استاندارد بود چون در داخل خانه بوديم .. و چيز زيادي براي فضا سازي وجود ندارد به جز گرد و خاك.... در كل روند داستانت خوب بود ولي داستان رو بيشتر هم ميتونستي پيش ببري !!! موفق باشي (پادمور)

امتياز:+3



ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۸ ۱۱:۲۵:۱۷
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۸:۰۱:۰۷

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۰:۳۶ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
موضوع جدید!

فضای خانه گریمولد همان بود که چند ماه پیش به نظر می آمد با این تفاوت که کمی خاک بروی بعضی اشیای خانه دیده می شد. باز دوباره همه اعضای محفل بعد از یک مأموریت بسیار خسته کننده دور هم بودند تا ساعاتی خوش دیگری را در کنار هم بگذرانند! ساعاتی که به دور از فعالیت و کار نبود.
دور میز وسط اتاق جمع شده بودند و سکوت نشانگر نوشیدن چای ،بر فضا حاکم بود که به ناگاه صدای آهسته نواخته شدن در، سکوت را شکست و تمام حواس ها را به آن سو جلب کرد.
سارا به سرعت از جا برخاست و به سمت در رفت. نخستین کاری که باید می کرد پرسیدن نام شخصی بود که در آن سو بود.
_خودتو معرفی کن!
صدای خسته ایی جواب داد:
_استرجس پادمور!
تمام اعضای محفل پشت در جمع شده بودند. آنیتا نگاهی به بقیه کرد و گفت:
_نه...اون استرجس نمی تونه باشه...اون....
دامبلدور آرام آرام جلو آمد و به سمت در رفت. زمانی که به نزدیکی در رسید گفت:
_چو همراه توئه؟
_بله، با منه!
دامبلدور یه قدم دیگر به جلو برداشت و در را به آهستگی باز کرد. محفلی ها آماده حمله چوب دستی های خود را به سمت در گرفتند. آن ها متعجب از این کار دامبلدور به در خیره شده بودند. لحظه ایی بعد استرجس با صورتی زخمی و خونین در حالی که بر دستانش چو را حمل می کرد ظاهر شد.
این صحنه حتی به اعضا فرصت فکر کردن را نداد و آن ها به سرعت جلو رفته و به او کمک کردند تا داخل بیاید.کاری که به نظر بسیار خطرناک می آمد.
حادثه اتفاق افتاده و علت آن مشخص نبود و استرجس هنوز قدرت بازگو کردن ماجرا را باز نیافته بود.
اما مهم ترین مسئله ایی که وجود داشت این بود که اعضا هنوز از اینکه آن ها همان استرجس و چو قدیمی باشند اطمینان نیافته بودند. ولی با وجود دامبلدور چیزی نمی گفتند.
ساعتی گذشت. چو همچنان بیهوش بود. به نظر می آمد زخم های صورت استرجس نیز کمی بهتر شده است. حالا بهترین فرصت برای شنیدن ماجرا بود . به همین جهت آوریل پرسید:
_استرجس چه اتفاقی افتاده؟ چرا چو بیهوشه؟ چرا خودت زخمی هستی؟
استرجس کمی تأمل کرد و سپس گفت:
_ما سر راه با چند تا مرگ خوار مواجه شدیم! نمی دونم که از کجا و چرا اومده بودند اما مطمئنم که یه نقشه از پیش کشیده بوده!
لوپین نگران پرسید:
_چرا با استفاده از گردنبند وارد خونه نشدی؟
استرجس که انگار تازه چیزی را به خاطر آورده باشد از جا پرید و شروع به گشتن لباسهایش کرد. سپس نا امید نشست و گفت:
_درسته! اونها به قصد بردن گردنبند اومده بودند! حالا باید چی کار کنیم؟ من خودمو هیچ وقت برای این اتفاق نمی بخشم! من خراب کردم....
اعضا با تعجب به یکدیگر نگریستند. موضوع گردنبند از آنان نیز مخفی بود و همین باعث سردرگمی آنان شده بود. دامبلدور که جریان را دریافته بود از جا برخاست و همان طور که به سمت پنجره می رفت گفت:
_برای سران محفل و اونهایی که جز اصلی ترین اعضای محفل هستند یک گردنبند وجود داره که به وسیله اون می تونن هر زمان که خواستن وارد محفل بشن به طوری که دیگه لازم نباشه از اونها پرس و جویی بشه!
آنیتا شاکی به صورت پدر نگریست و گفت:
_خب شما فکر نمی کردید ممکنه همچین اتفاقی بیافته؟ وجود وسیله ایی برای عبور و خروج اون هم از محفل خیلی خطرناکه!
دامبلدور سری تکان داد و گفت:
_درسته...ولی هیچ کس از وجود اونها با خبر نبود! و هم چنین کسی جز دارنده اصلی اگر بخواد وارد محفل بشه کارش سخت می شه ولی بهر حال می تونه وارد بشه!
باز گو کردن این ماجرا شک ها و تردید ها را فزونی بخشید و حالا دیگر هیچ کس مطمئن نبود که مرگ خوار تغییر قیافه داده ایی در بین آن ها وجود ندارد. حتی دامبلدور نیز نمی توانست حقیقی بودن استرجس و چو را ثابت کند.
در آن میان که همه در افکار خود غوطه ور بودند که الستور پرسید:
_خب حالا تصمیم چیه؟
دامبلدور که با وقوع این اتفاق هنوز هم آثاری از ترس و یا اضطراب در او دیده نمی شد گفت:
_خب باید گردنبند رو پس بگیریم! این تنها راهیه که محفل می تونه امنیت خودشو برگردونه!
سدریک با تعجب گفت:
_خب پس محفل چی؟ پس خانه 12 گریمولد چی؟
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_دو گروه میشیم! یه گروه همین جا می مونه تا مراقب اوضاع اینجا باشه و گروهی هم برای یافتن گردنبند از اینجا خارج میشه!
باید هر چه زود تر مسئله را حل می کردند ولی بدست آوردن گردنبند کار آسانی نبود. اما بهر حال وظیفه ایی بود در قبال محفل که باید انجام می شد. زیرا مهم ترین ، اساسی ترین و نخستین مسئله در محفل حفظ و نگه داری و امنیت آنجا بود!
هدف مشخص بود و تنها مرحله عملی کردن آن باقی مانده بود!
________________________________________________

دوستان از اینکه داستان طولانی شد عذر خواهی می کنم! امیدوارم موضوع مشخص باشه. توی پستاتون اگه بگید که استرجس و چو واقعی هستند و این رو نشون بدید خیلی بهتره!
با تشکر

نقد:

ايده ي بسيار جالبي بود ... من كه كلي لذت بردم ... در كل به عنوان فضا سازي بايد بگم كم داشتي ولي براي پست شما اين فضا سازي استاندارد به حساب مياد ... چون پست شما در داخل خانه بود و فضا رو در واقع محدود كرده بود ... ضمنا داستان رو به عنوان پست اول خيلي خوب جلو بردي ...موفق باشي(پادمور)

امتياز: +4



ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۷:۵۲:۱۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۸:۱۲:۳۱


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
فرد: خب اول باید یه نقشه خوب بکشیم چون اونجا سه میلیاردو هفتصد ملیون و هشتصد و چهل شش ونیم تا مرگخوار هستن .
چو:آره وما فقط ۴ نفر خب فکر خوبی داریم؟
ملت:
هاگرید:خیلی سخته ...نمیتونیم از محفلی های دیگه کمک بگیریم؟
چو:نه.....ماموریت ماست باید خودمون انجامش بدیم
فرد: فهمیدم............می تونیم یک دعوت نامه تقلبی بدیم به ولدی و بگیم با همه افراد بیاد به گذرگاه دیگاروس تا ورونیکا ادونکور
رو ببینه در صورتی که ورونیکا ادونکور اینجاست و ما هم دستگاه رو می گیریم.... ولی فکر نکنم همه افرادش رو بیاره
یه نقشه هم دیگه هم دارم
این یکی اینه که به ورونیکا ادونکور میگیم با ما همکاری کنه و بعد نامه ای به ولدی مینویسیم که ما ورونیکا ادونکور رو گروگان گرفتیم
و باید دستگاه رو بده و بعد ما ورونیکا رو میفرستیم بره گذرگاه دیگاروس.. نه پیش ولدی ولدی هم حال نداره بره گذرگاه دیگاروس
پس ما بردیم
رون:اگر رفت چی؟
فرد: اگر می خواست بره الان می رفت ...تازه من شنیدم ورونیکا ادونکور فهمیده ولدی دنبالشه برا همین سه میلیاردو هفتصد ملیون و هشتصد و چهل هفت نگهبان داره
خب چی میگید؟کدوم بهتره یا شما نقشه دیگه دارید؟
چو گفت...................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیا چو قبول کرد یا کسی نقشه دیگری داشت؟
اگر بد شد ببخشید


هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۸۵

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
همه به فکر فرو رفتن که یک دفعه چو گفت................
ملت :
هاگر : چی شد چو ؟
چو که داشت بند کفشاشو میبست گفت : هیچی ف فقط به فکرم رسید که باید بریم پیش اون دستگاه ؟
فرد یه سیلی میزنه تو گوش رون بعد میگه : خوب مگه الکی بریم پیش دستگاه ، الان سه میلیاردو هفتصد ملیون و هشتصد و چهل شش ونیم تا مرگخوار اطرافش هستن .

یه فلش بک : رون وقتی سیلی میخوره میگه آخ چرا زدی تو گوشم فرد ؟
فرد میگه : نمی تونستم چو رو بزنم که چون آسلام میگه دست رو زن بلند نکنین .

حلا یه فلش جلو ( مخالف فلش بک ) :
هاگر : چند تا ؟
رون : سه میلیاردو هفتصد ملیون و هشتصد و چهل شش ونیم تا
هاگر : بگو جون هرمیون ؟
رون : جون هرمیون سه میلیاردو هفتصد ملیون و هشتصد و چهل شش ونیم تا .
هاگر : اون نیم تاش برای چی بود ؟
رون : ها آ آ ؟

چو : بس کنین دیگه بیاین حالا بریم پیش دستگاه ؟
فرد : حالا دستگاه کجاست ؟
رون : یافتم..... تو پست 193 نوشته شده بود {( یکی از مکانهای تاریک مورد علاقه ولدی )}
هاگر: ای ول به این هوش زکاوتت رون ؟
رون : خواهش می کنم ! خواهش می کنم !


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
مک رو دستگاه دراز می کشه وکلاه آهنی رو رو سرش قرار میده
مک:اگه من رو ندیدین حلالم کنید
ولدی:تو بمیر اون بامن ........آماده ۱ ۲ ۳
و بعد روی دکمه ی قرمز رنگی را فشارداد
بوم بنگ ببوم
دستگاه صدای عجیبی داد و ناگهان فردی دقیقا شبیح به مک کنار مک اصلی زاهر شد
ولدی:با این دستگاه دنیا مال من میشه
..............................در محفل....................
چو: خوب دامبل همین الان یه ماموریت به ما داد ماباید دستگاهي جادويي ولدی رو نابود کنیم اين دستگاه افراد مرگخوارو دو برابر ميكنه برای همین خطر ناک هست
فرد:اگر دستگاه به دستش رسیده باشه تا حالا تمام مرگ خوار هاشو دو تا کرده
هاگرید : آره درسته ....اگر رسیده باشه
رون:‍ ما هنوز نمی دونیم که رسیده یا نه؟
چو:امیدوارم که نه
در همان لحظه جغدی وارد خانه شد و به طرف چو رفت
چو نامه رو باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد:
سلام چو من دامبلدور هستم
خبر بدی دارم ولدی دستگاه رو به دست آورده باید به سرعت فکری بکنید.

دامبلدور

چو: نه.... حالا همه مرگخوار هاش دو تا میشن
همه به فکر فرو رفتن که یک دفعه چو گفت................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیا چو نظر خوبی داشت؟
ببخشید اگر بد شد


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۳۰ ۱۳:۵۹:۳۷

هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ملت سیاه جمیعا در یکی از مکانهای تاریک مورد علاقه ادی نشستن و دارن هدویگ میپرونن! چرا که سفیدها مدتیه گم و گور شدن و سیاهها از زور بیکاری دارن تلف میشن!

ولدی یه عکس از ورونیکا ادونکور در گذرگاه دیگاروس دستش گرفته و داره پاش جون میده!

ولدی: آه بانوی رویاهای من! چگونه مرا تنها می گذاری و می روی! چگونه دوری تو را تحمل کنم! چگونه برای دیدن تو تا گذرگاه دیگاروس راه بروم!

بلیز: خوب غیب و ظاهر شو!!
ولدی: هان! تو خجالت نمیکشی با اربابت اینجوری حرف میزنی! آواداکداورا!

بلیز درجا میفته میمیره!

بادراد: یافتم! یافتم!
ولدی: چیچیرو یافتی!
بادراد: یه پست از کوییرل بر ضد ققی ! چیز...یعنی..!!
ولدی: تو قرار نبود بری گذرگاه دیگاروس با شناسه من پست جدی بزنی!
بادراد: چرا دارم میزنم دیگه!
ولدی: پس اون انجمن مدیران چیه اون بالا نوشته!
بادراد: چیز...من داشتم می نوشتم که ورونیکا میاد انجمن مدیران خواستگاری ارباب!

ولدی به طرز اورژانسی خر میشه و به عنوان جایزه بادراد رو فورا مدیر میکنه!

اینور پنج تا پای مک دارن بصورت یک در میان باز و بسته میشن!

مونتاگ: مک چته!
مک: چیزی نیست...قلبم داره از پاهام بیرون میزنه!
مونتاگ: هان!(ورژن زیرزمینی!)
مک: این واسه چوئه...این واسه ادیه...این واسه ریونه...این واسه بنگاه شوور یابیمه...اینم واسه بیگانه ست!

ناگهان بیگانه از سقف میفته پایین!!!

مک: وای...بیگی!!
بیگانه:

بوووم... در به طرز مجهولی منفجر میشه!!

در اثر انفجار در از سقف گرد وخاک میریزه رو سر ملت...همه پناه میبرن تو پشمای مک!!

بیگانه همچنان:

بلاخره تمام گرد و خاک موجود میشینه و ملت موفق میشن چیزی رو در پس پهنه در مشاهده کنن!!

مک بهمراه تمام مرگخواران موجود درون پشماش به طرف در قدم برمیداره...با هر قدم ملت به عمق پشمای مک سقوط میکنن!

مک به در میرسه و به صورت کاملا اتفاقی یادداشتی رو روی چیز مشکوک در پس پهنه در مشاهده میکنه!

"ولدي دستگاهي جادويي براي خودش سفارش داده...اين دستگاه افراد مرگخوارو دو برابر ميكنه...افراد محفل بايد در بين مراقبت هاي شديد و خطرناكي كه از دستگاه ميشه ... اونو نابود كنن...

تذکره اولیا-فصل جلسات محرمانه محفل- باب هفتم-ماموریت گروه شماره 2!!



ولدی: من چیرو سفارش داده بودم...چی کی کجا!!
ملت:

ولدی یه کم تفکر میکنه، یادداشتو دوباره میخونه، و ناگهان لامپی کم مصرف بالای سرش روشن میشه!

ولدی: فهمیدم! این دستگاهو آزمایش می کنیم! و چون مک در رو باز کرده اول اون آزمایش میشه!

مک یه نیگا به ولدی میکنه، متوجه میشه که هیچگونه رحم و شقاوتی در چشمای ولدی موجود نیست! سعی میکنه ادی رو پیدا کنه ولی ادی در ناکجا باد گم و گور شده! نفس عمیقی میکشه، پشماشو میتکونه و صد تا مرگخوار میفتن پایین، و به طرف دستگاه میره!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
هری، رون و هرمیون به دعوت هری رفته بودن خونه هری خانه شماره 12 که حالا دیگه ماله هری بود، بعد از کشته شدن سیریوس به دست بانو بلاتریکس او صاحب خونه بود اونها توی این مدت که تابستان بود و هری می بایست دنبال پیدا کردن هورکراکس( من آخر دیکته این رو بلد نشدم) باشه همه تابستون تو خونه پارتی داده بودن خلاصه عله این تابستان را برای خود عشق صفای را انداخته بود...

اما الان هری به همراه رون و هرمیون کنار شومینه ...نه تو این گرما کی شومینه روشن میکنه.....کنار پنجره نشسته بودن و به فکر فرو رفته بودن آری آنها در حال فکر به آینده بودن ....هری میدانست که دیگر به مدرسه نخواد رفت و باید به دنبال لرد سیاه برود.... رون که داشت به پادماکور فکر مکیرد که وقتی رفت مدرسه توی هاگواتز چطور باهاش عشق بازی کنی....

هرمیون هم دچار توهم شده بود ... و نمیدونست که باید به چی فکر کنه کمی به ویکتور فکر میکرد کمی به سال جدید تحصیلی...کمی هم به هری.... کمی هم رون که چقدر دچار کمبود محبت شده....

اما ناگاه صدایی همه افکار این سه بچه رو به هم زد....

شتلقق!

هری دید که انگار هدویگ باز زهرماری کوفت کرده و حالش خوب نیست... و رفته تو پنجره.... اما این بار هدویگ زخمی شده بود... هری پنجره رو باز کرد تا هدویگ بیاره داخل که ناگاه فردی کاملا سیاه پوش با موهای بلند و لخت بولوند در خیابان ایستاده و یک وسیله شبیه به موبایل ماگل ها در دست دارد... هری نفسش در سینه حبس شد.... برگشت و رو به رون وهرمیون گفت اون اونجاست!
رون: کی اینجاست؟کی..؟

هرمیون: کی زود باش دیگه بگو کی؟

هری: لوسیوس مالفوی!
رون و هرمیون با هم: چی! لوسیوس مالفوی؟ بابا اشتباه گرفتی اون که تو آزکابان داره کدو کره ای میخوره!

هری :بیاین نگاه کنید....

رون و هرمیون رفتن تا از پنجره بیرون رو نگاه کنند و هری هم رفت نامه ای که هدویگ آورده رو ببینه ....
هری روی کاناپه نشست نامه رو از پای هدویگ که کتش شکسته بود در آورد و باز کرد هرمیون هم داشت با رون جلو پنجره پچ پچ میکردن...

هری نامه رو باز کرد ... هر کی نوشته دست خط خیلی بدی داشت و میشد فهمید که نامه از طرف هاگرید است....

سلام هری اتفاق بدی افتاده.... امشب بعد از نیمه شب یک گروه از محفل میاد تا شما رو با خودش بیاره نمیگم کجا شاید جغد لو بره... و امنیت شما و محفل به خطر بیفته... اتفاق بد هم باید بگم که دیمنتور ها آزکابان رو رها کردن و به لردولدمورت( هگرید از وقتی دامبلدور مرده بود یه جوری اعتماد به نفس وشهامت به دست آورده بود و نام اسمش رو نبر رو راحت میگفت بر عکس گذشته که با شنیدن این نام ...) پیوستن و همه زندانی های آزکابان فرار کردن و الان هیچ جا امن نیست برای تو برای هیچ کس... ریبیوس هگرید.

هری خیلی ترسیده بود زخمی شدن هدویگ اومدن لوسیوس به ایجا و پیوستن دیمنتور ها به لردسیاه و فرار جانی ترین جادوگران سیاه از جمله لوسیوس.... اشک توی چشماش جمع شده بود یه لحظه فکر خودش رو خیس کرده( بچس چیکارش دارید ترسیده بی زبون) رون و هرمیون با دیدن هری جا خوردن....

رون: چی شده هری؟ چیکار کردی مرده گنده؟
هرمیون: خجالت نمیکشی تو این سن خودت رو خیس کردی....

هری یه لحظه به آخرین روز مدرسه سال گذشته وقتی که دامبل رو خاک کردن افتاد ... و یادش اومد که مهترین چیز برای نابودی لرد وهورکراس هاش شهامت هست مو به تنش سیخ شده و شروع کرد به خوندن نامه برای رون و هرمیون .....

لوسیوس بیرون داشت به دنبال خانه هری میگشت و با کمک از سیستم موقیعت یاب جهانی داشت دنبال موقیعت خودش میگشت... اما مثل اینکه فضا پیمایی که بانوی ایرانی رو به فضا برده بود با یکی از این ماهواره های داخل مدار برخورد کرده بود و همه سیستم GPS به خورده بود....

و حسابی کلاف شده بود... و سیستم ر وپرت کرد تو خیابان... و چوب دستی خودش رو بیرون آورد و..


جادوگران


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

سر سیریوس بلـک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۷ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۰
از Graveyard
گروه:
کاربران عضو
پیام: 582
آفلاین
سيريوس یک آن خواست دست به چوب بشود و دامبلدور را سر جایش بنشاند اما از این کار منصرف شد. (قانون های امنیتی ضد مشنگی اختراعي دامبلدور !!! ) با همان غرور همیشگی اش به طرف خانه شماره 12 برگشت، پشت سرش شنل سیاه رنگش در هوا پیچ و تاب می خورد(توجه به امضا!!) فکری در سرش بود، دیگر نباید بیش از اين زحمت مي كشيد و بی گدار به آب می زد، امروز کار را تمام خواهد کرد ، براي هميشه !. در را بست ، بدون توجه به ضربات متعددي كه بر ديواره چوبي و فرسوده آن فرو مي آمدند ..كريچر نگاه غمباري به او كرد ..به اربابي كه شايد در آينده با آمدن ديگراني كه براي هميشه منزل او را به تاراج مي بردند نمي ديدش ...مي توانست آخرين نگاهش باشد پس بيشترين بهره را از آن برد..آخرين عضو خاندان با شكوه بلك داشت مي رفت و از دست آن موجود مفلوك كه به آشپزخانه دود گرفته اين محل بيشترين دلبستگي را داشت هم كاري بر نمي آمد ..سيريوس مي دانست كه او تلاش هاي خود را كرده است ولي..هميشه ديگراني بودند و اين بار سيريوس تن به خفتي كه او را بدان دچار كرده بودند نمي داد چرا كه ديگر دليلي براي ماندن نداشت ! اين همه محافظه كاري براي كسي مثل او غير ممكن بود ..دادن اختيار به آنهايي كه نمي دانستند كيستند و تلاشي هم براي آن نمي كردند ..مي آمدند و مي رفتند بدون اينكه هدفي والا داشته باشند ..محافظه كاري ..چيزي كه او و دوستان قديمش از آن نفرت داشتند و شايد به همين دليل بود كه يكي يكي رفتند و او را با دامبلدور تنها گذاشتند !

سيريوس ديگر طاقت نياورد ، به طرف در رفت ، با خشونت آن را گشود و براي لحظاتي به دامبلدور كه روي زمين با ريشش در هم گره خورده بودند نگريست ..از كنار او گذشت و تنها اجازه داد گوشه ردايش صورت فرتوت و منقرض شده دامبلدور را نوازش كند ..پوزخندي بر لب داشت و آخرين پيچ و تاب شنلش در سايه هاي كوچه ناپديد شد .صداي پاق ضعيفي به گوش كريچر كه دوان دوان به دنبال او مي دويد رسيد ..پهناي اشكي كه صورت كوچك و ظريفش را پوشانده بود مانع از ديدن پيرمرد كنار در شد ، چرا كه او هم به جاي خالي آخرين چرخش شنل خيره شده بود ..كريچر در را بست بدون اينكه بداند دامبلدورا پشت در جا مانده و نفرين جد سيريوس مانع از ورود افراد بدون حضور وارثشان مي شود ..گريمولد ناپديد شده بود ..شايد براي هميشه !... كريچر بر زمين چمباته زد و صورتش را در آخرين لباس اهدايي سيريوس فرو برد ..توانايي تحمل اين غم را نداشت ..لباس ..صداهاي پشت در ، براي او ديگر اهميتي نداشت حتي اگر صدايي بود كه در اين چند روزه اخير هر روز آن را شنيده و مجبور به تحملش شده بود ..صداي مرد اول هاگوارتز ديگر ارزشي نداشت در برابر غم فقدان محبوبب ترين اربابش !!!

زماني ديگر
شايد ساعتي ..روزي يا ماهي دگر

در همان احوالات بود، مانند جادوگري خسته و تنها در بياباني داغ قدم برميداشت. هيچ كسي او را نميديد و نميتوانست ببيند! مي رفت و مي رفت .خسته و افسرده ... رداي سياهش ديگر كثيف شده و روي زمين كشيده ميشد و نگاه نا اميدش اطراف را ميكاويد. به كجا ميرفت؟ خودش هنوز مطمئن نبود، هنوز آنقدر قدرت داشت تا راهش را به سوي دره گودريك پيدا كند هر چند كه زمان و مكان را گم كرده بود چرا كه به ياد آن پيشگويي افتاده بود ، يادش مي آمد روزي را كه براي اولين بار با قدرت مطلق جامعه جادوگري، ولدمورت روبرو شده بود !
ولدمورت گفته بود: تو زنده خواهي ماند ، اما به قيمت تمام دوستان و زندگيت .من بدست تو يا پسر خوانده ات كشته نخواهم شد .بيهوده با من ستيز مكن. راه بازگشت براي تو وجود دارد.
اما او با كينه توزي گفته بود: چرندياتت را براي خودت نگه دار تو پير مرد خرفت نميتواني جلوي من رو بگيري ، به هيچ قيمتي

اما ولدمورت راست ميگفت ، سيريوس هيچ وقت نتوانست او را بكشد . تا مدتي براي جرمي ناكرده فراري بود و بعد خود را يافت و بر خود مسلط شد و آنگاه بود كه خود را اسير اين غم بي پايان ديد ..دامبلدور با دلايلي كه فقط براي خودش قابل توجيح بودند مي كوشيد او را در قفس نگه دارد چرا كه شايد خودش هم از قدرت درون او مي ترسيد ..زندان سيريوس را به فرد ديگري تبديل كرده بود ، شخصي كه حاضر بود هر كاري انجام دهد تا انتقام خود و دوستانش را از او بگيرد . بياباني بي انتها... همچنان ميرفت و ميرفت تا اينكه نور خيره كننده اي بر تپه توجهش را جلب كرد. بي هيچ ميلي به سمت ان نور حركت كرد بدون شك اين نور آتشي جادوگري بود ..او انتظار ديدن كسي را در اين نقطه نداشت .





ادامه ي داستان


ما به آن سید و این میر اردادت داریم
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم

[url=http://us.battle.net/wow/en/character/burning-legion/


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




_دستا بالا و الا بی حرکت!
ناگهان صدای موزیکی بر جو حاکم میشه !... درین درین درین درین ددددرین درین! ( میدونم همتون متوجه شدین ؛ درسته آهنگ پلنگ صورتی بود) !
فضای سیاه و تاریک اطراف باعث شده بود تا ملت همیشه در صحنه ی محفل چوبدستی خود را روشن کرده و گارد بگیرند!
در همین حال صدای پرواز پرنده ای برخاست، محفلی ها به اطراف خود خیره شدند تا اثری از صاحب صدا پیدا کنند!
_ سیاهی کیستی؟؟
هدویگ که با بالهایش پیکانی درست کرده بود و با چشمانی تنگ به اطراف نگاه میکرد این را گفت:
تق... ویییژژژژ... غیژژژژ...تق
بعد از چند ثانیه صدایی برخاست!
_ منم کلاغ سیاه ،اند سال سن دارم!
آنیتا که دوشادوش چو ایستاده بود و هر از چند گاهی قره قوروت و لواشک از توی جیب رداش در می آوردند و توی رگ میزدند به محض شنیدن صدا گفت:
_ چه کلاغه لوسی ، مطمئنین کلاغه !!!
و باز هم ملت محفل در فکر فرو رفتند ، فکر ، فکر و باز هم فکر ، حالا فکر نکن کی بکن!
بعد از گذشت چند دقیقه تامل بی حد و وصف استرجس گفت:
_ من به عنوان سخنگوی محفل بزرگ بر این نظرم که اون یارو آنی مونی بود!
دامبل دستی به ریش یک متر و سی ثانتش کشید و بعد از اینکه سرش رو به علامت تایید تکون داد گفت:
_ هوووم موافقم ، هی میخواستم بگم اسمش یادم نمیومد!
ملت که از این همه پیشترفت دامبل در بیماری آلزایمر متاسف بودند با تعجب به وی نگاه میکرندن!
چو گازی به قاقا لیلی زد و گفت:
_ بلاخره حمله میکنیم یا نه؟... آنی مونی رفت باب !
_هی تو هنوز اونجایی؟؟... کلاغ سیاه با توام !!
هدویگ این را گفت و در حالی که چشمک میزد ادامه داد و گفت:
_ اگه هستی بهتره جواب بدی ، هر حرفی که الان بزنی در دادگاه بر علیه ت استفاده میشه!
_ من ولدی جونم رو میخوام ، بوووم!!
و ناگهان صدای بسته شدن در به گوش رسید و صدای نچندان واضحه آنی مونی که داشت از اتاق بیرون میرفت!
استرجس که دیگه داشت کنترلش رو از دست میداد رو به دامبل کرد و گفت:
_ میریم یا نه؟؟
دامبل در کمال خونسردی گفت:
_ آرام باش فرزندم ، بزار کمی دور بشه ، الان که بریم دنبالش ضایع ست ، چون تا میخوایم بدویم دومش تو دستمونه ، اگه دور بشه کیفش بیشتره!
ملت:
آنیتا که آخرین قاقا لیلی رو میجوید از این همه توهم به خشم اومد و گفت:
_ پدر جان ، اون خیلی وقته رفته ، بریم تا گم اش نکردیم!
و به این ترتیب محفلی ها با آخرین توان به سمت آنی مونی حرکت کردند!!






Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ خب حالا کجا بریم دنبالش؟!
و این سوال مهمی بود که ذهن همه ی محفلی ها رو به خودش مشغولاتی کرده بود!
خلاصه این به اون نیگا میکنه، اون به این و حدود 243 دقیقه میگذره تا بلاخره چو به حرف بیاد:
_ اهم!... من میگم بهتره که بریم خونهی ریدلها! حتما اونجایه دیگه!
همه فکر میکنن، باز فکر میکنن، همینجور فکر میکنن تا از آخر وقتی که فکر کردنشون تموم شد، به این نتیجه میرسن که چو راست میگه!
بنابراین همه شال و کلا میکنن و میریزن بیررون و بعد آپارات و ...
پاق!

همه جلوی خونه ی ولدی کچل و بروبچز پیاده میشن... یعنی همون ظاهر میشن و به صداهای خارج شده گوش میدن:

_ نه بابا ولدی... نزن!... غلط کردم... درسته که من بچه ماگولم... اما شمنا رو دوست دارم.. آخ!
_ پسره ی آبله!... جغدینه ی تابلو!... خنگولی!... تو فقط یه مزاحمی... بیگیر!
_ نه!... اوهو... آخ!... اهه!... مامان!
_ تو که مادر نداری!... پدر هم نداری!... فقط منو داری و نباید رو حرفم حرف بزنی!... حالا برو اون ققنوس رو شکنجه کن( تریپ عمو تم!)
_ نه بابا ولدی!... این کارو از من نخواه...
_ تو باید این کارو بکنی!... وگرنه خودم می کشمت!
_ باشه!... منو بکش!... اما نخواه که به اون ققنوس پیر اسیبی برسونم!... اون خودش دم موته!
_ خیله خب... خودت خواستی...

یهو هدویگ داد میزنه:
_ نه من طاقت دیدن این صحنه ی رمانتیک رو ندارم!... منو یاد هدویگا میندازه!
دامبل سریع نوک هدویگو می چسبه و بدون توجه به هدی که داره بال بالک میزنه و کم کم داره به بندی زدن نزدیک میشه، رو به بقیه میکنه و میگه:
_ میگم بیاین حمله کنیم! الان هم اون ماگول زاده ی بیچاره رو میکشه، هم ققی منو!
محفلیا دارن طفره میرن و یابو اب میدن، چون ولدی خیلی قدرتمنده! بعد دامبل بغض میکنه و میگه:
_ اگه الان به حرفم گوش ندین و حمله نکنین، به دامادم میگم بیاد منو بکشه!...
آنیتا دست از سر لواشکا بر می داره و با گریه میگه:
_ نه بابایی!... من دوست ندارم با یه قاتل زندگی کنم!... بچه ها بیاین حمله کنیم!
بعد همه متاثر میشن و به خاطر دل آنیتا و باباشو و دراکو و تمامی اهالی سایت، با یه شیرجه وارد خونه ریدلها میشن!( نکته خانه شناسه: یعنی خونه ی ولدی کچل اینقده بی در و پیکره؟!)
و داد میزنن:
_ دستا بالا!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.