هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   7 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
كمپاني Hco تقديم ميكند

گمَ.گِم.گُم:قسمت دوم
(gam .gem .gom)

بازيگران:بازیگران : بورگین ، دنیس ، لودو بگمن ، اریکا زادینگ ، ورونیکا ادونکر ، پیوز ، آلبوس دامبلدور ، مینروا مک گونگال و دختر پنج از پنج

تهيه كننده و كارگردان:بورگين
نويسندگان:بورگين و ادوارد جك

تيتراژ:

انگشت كريچر تو دماغشه|||||دنيس هافل نيست!لودو تو فراغشه
وقتي كريچر انگشتشو از تو دماغش درمياره|||||لودو فنجون هافلو به چنگ مياره


_________________________________________________
لودو با استرس در طول راهرو هاي پيچ در پيچ مدرسه در حال قدم زدنه و دوربين هم به ارومي تعقيبش ميكنه.

لودو به يكي از ديوارها تكيه ميده و دستشو لاي موهاش فرو ميبره در همين موقع چند تا شپش از لاي موهاش ميفتن بيرون

در حالي كه فرار شپش ها رو مشاهده ميكنه زير لب شروع به غر غر ميكنه و دوربين شروع به جلو رفتن ميكنه تا جايي كه تماشاچيان ميتونن صداي نجواهاي لودو رو تشخيص بدن

_تف به اين شانس اخه فنجان كه تو دفتر دامبلدوره من چطور ميتونم پيداش كنم...يا مرلين كمكم كن.

در همين هنگام توجه لودو به تابلوي اعلانات مدرسه جلب ميشه يك بند به نظرش نوراني تر و پررنگ تر از بقيه نوشته ها به نظر مياد به تابلو نزديك ميشه دوربين روي نوشته اي كه نظر لودو رو جلب كرده زوم ميكنه:

بي ناموسي در تالارها با مجازات هاي جدي همراه است و وظيفه رسيدگي به اين عمل ناپسند زير نظر شخص البوس دامبلدور خواهد بود تصویر کوچک شده


صداي خنده هايي موذيانه فضا رو در بر ميگيره

صفحه سياه ميشود

دوربين در اخر يه تالار متروك نصب شده گوشه يكي از ديوارها يه دختر پنج از پنج () مشاهده ميشه كه گويا منتظر دوستانش ايستاده.

در همين هنگام ناگهان لودو با عجله به وسط تالار ميپره و به طرف دختر پنج از پنج شيرجه ميره چند لحظه بعد( :bigkiss: )

چندي بعد صداي جيغهاي دختري معصوم مينروا مك گونگال رو به سمت اون تالار ميكشه.

دوربين به علت مسائل بيناموسي اون صحنه زشتو نشون نميده و روي صورت مينروا مك گونگال زوم ميكنه كه مساوي با گوجه پرت كردن از طرف ملت ميشه

مينروا: تصویر کوچک شده بگمن خجالت نميكشي

لودو كه هنوز در كف چند لحظه پيشه بدون توجه به مك گونگال اين دفعه از روي غرض شخصي روي دختر شيرجه ميزنه :bigkiss:

صفحه سياه ميشود

دفتر دامبلدور

دامبلدور با حالتي( تصویر کوچک شده )اينجوري پشت ميز نشسته و منتظره كه لودو براش در مورد اين اتفاق توضيح بده مينروا هم بالاي سر لودو و دختره وايساده

مينروا : البوس عزيزم من بايد برم يه سر به كلاسم بزنم فعلا...باي
در همين هنگام با قدمهاي بلند به البي نزديك ميشه(:bigkiss:)و لودو اولين شاهد بيناموسي دومبلي ميشود

در همين هنگام كه دومبل و مينروا مشغول بيناموسي هستند لودو از موقعيت استفاده كرده و ضمن اينكه روي دختر يه شيرجه ديگه ميزنه مشغول گشت و گذار در اتاق براي يافتن فنجان ميشود.

و بلاخره بالاي يكي از تاقچه ها كنار ققنوس فنجان زيبا را پيدا ميكند دوربين نيز به سرعت روي ان زوم ميكند.

گويا بيناموسي البوس و مينروا تموم شده چون دامبلدور بازم داره تصویر کوچک شده اينجوري به لودو نگاه ميكنه:خب.........!!

لودو:من بي تقصيرم
البوس رو به دختر معصوم ميكنه:دخترم بيا اينجا ببينم دقيقا بايد برام تشريح كني كه اين ابله با تو چي كار كرده

دختر در حالي كه اشك توي چشماش جمع شده به سمت دامبلي نزديك ميشه دوربين روي صورت دختر زوم ميكنه و چندي از پسراي بي ظرفيت تماشاچي سالنو به گند ميكشن.

دختره:اين عوضي رو من شيرجه رفت و بعد بهم **** كرد تصویر کوچک شده

البوس:خب من براي اينكه بيشتر از كم و كيف ماجرا با خبر بشم و بتونم بهتر راي بدم بايد دست به يه سري كار عملي بزنم

البي ناگهان روي دختر شيرجه ميزني :bigkiss: و در حالي كه به سختي عرق كرده :اينجوري عزيزم؟!!!!!
و دوباره جيغاي دختر هوا ميره.

نيم ساعت بعد

اوضاع به حالت عادي برگشته
البوس در حالي كه دوباره داره مشكوك نگاه ميكنه ميگه :خوب من كاملا به قضيه واقف شدم و ته و توي ماجرار و دراوردم لودو كار خيلي بدي كرده و براي تنبيه مجبوره تمام تزيينات اتاق منو تميز كنه...راستي دخترم تا يادم نرفته شما بيشتر به من سر بزن يه مدير و دانش اموز بايد رابطشون بيشتر از اينا باشه تصویر کوچک شده

لودو:اي ول تصویر کوچک شده
از شرح حال زار دختر معذوريم فقط همينقدر بدونين كه از دفتر رفت بيرون.

نيم ساع بعد

لودو تقريبا تمام وقتشو صرف ساييدن فنجون كرده...و زير چشمي البوس رو نگاه ميكنه دوربين در نمايي قرار داره كه لودو و البوس و فنجون رو در يك كادر قرار داده.

البوس در حالي كه اروم از روي صندلي پا ميشه صورتشو به سمت لودو ميكنه:لودو من برم يه سر به منيروا...يعني چيزه يه سر به دانش اموزا بزنم تا بر ميگردم كارو تموم كن

لودو هم بعد از رفتن البوس طي يه عمليات ژانگولري فنجونو برداشت و به طرف تالار رفت تا بچه ها رو از خطري كه دنيسو تحديد ميكنه اگاه كنه

ادامه دارد


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۲۷:۴۵
ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۳۰:۲۳
ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۳۲:۲۳

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
کمپانی Hco تقدیم میکند
گمَ گِم گمُ!

بازیگران : بورگین ، دنیس ، لودو بگمن ، اریکا زادینگ ، ورونیکا ادونکر ، پیوز ، آلبوس دامبلدور ، مینروا مک گونگال و دختر پنج از پنج
تهیه کننده و کارگردان : بورگین
نویسندگان : ادوارد جک و بورگین
---------------------------------------------------------------------
انگشت کریچر تو دماغشه |||||| دنیس هافل نیست لودو تو فراغشه
وقتی کریچر انگشتو از دماغش در میاره |||||| لودو فنجون هافل رو به چنگ میاره
دفتر نظارت تالار هافل خالی خالی بود...
به جز دو ناظر عزیز ، اریکا و لودو هیچکس در اتاق بزرگ و وسیع نظارت نبود...
دوربین وارد اتاق میشه و یک دوری تو اتاق میزنه ، یک شومینه دود گرفته که هنوز در آن چوب میسوخت و شعله ور میشد ، در طرفی یک ماشین تحریر بود برای تایپ اعلامیه های تالار و در روی دیوار ها پر بود از کسانی که از همان ابتدا برای هافل افتخار می آوردند....
همچنین دو میز که از چوب بلوط تشکیل شده در گوشه ی اتاق بود که لودو و اریک روی آن مینشستند...
لودو که یک مگس رو گرفته بود هی میپروندش و دوباره میگرفتش! بعد از چند دقیقه آه بلندی کشید و به اریکا که سخت مشغول کار بود گفت: اریکا ، حوصلم سر رفته ، این دنیس کجاست یک پنج شیش تایی مجوز بگیره؟
اریکا بدون اینکه سرش رو از روی کاغذ هایی که رویشانخم شده بود ور دارد خطاب به لودو گفت: آخه پیر مرد! تو که فقط یاد داری بچه های بد بخت رو از تالار معلق کنی ، حالا هم که کسی نیست بهت بهونه بده ، بیا این پست به ها رو نقد کن...
لودو در حالی که به خروار کاغذ ها نگاه میکرد با اکراه گفت: من نمیتونم ، اینجوری به اعصابم فشار میاد!
اریکا: اوا خواهر!
و دیگر اریکا ادامه ندادو به تصحیح و نقد مطالب بچه ها مشغول شد و لودو هم با مگسش مشغول شد...
ناگهان لودو سرفه های وحشتنکای سر داد ، و اونقدر سرفه کرد تا بالارخه اریکت سرش رو از روی کاغذ ها بلند کرد و گفت: آخه ، چت شده؟
لودو باصدایی گرفته گفت: م ... مگس ... ر ... رو ..قو ... قو ... قورت


دادم!
اریکا : آها ! نوش جانت!
لودو ناگهان بالا آورد ولی این با بقیه بالا آوردن ها فرق داشت ، فقط هوا بیرون اومد
اریکا: زهر گوسفند آفریقایی سیاه پوست!
و بعد از چند دقیقه عذاب آور ، بالاخره مگس از دهن لودو بیرون اومد و لودو آهی از سر آسودگی کشید.
* بعد از 15 دقیقه *
آفتاب همچون تیغ از لابه لای پنجره ها به چشم میخورد و لودو در این فکر بودخیلی عجیبه که دنیس تا حالا برای گرفتن مجوز نیومده!
دوربین که از همان ابتدا از همان بالای سقف فوکوس کرده بود ، به طرف صورت لودو رفت...
لودو در حالی که به ساعتش نگاه میکرد به اریکا گفت: بریم ، وقت غذاست ...
اریکا هم دست از کار کشید ، عینکش را از روی چشمانش برداشت و کمی چشمانش را مالید ، آهی از خوشحالی کشید و بلند شد تا با لودو برای خوردن غذا به طرف تالار بروند که در همین هنگام اریکا به طرف پنجره اشاره کرد و گفت: هی لودو ، بیا اینجا ، مثل اینکه یک جغد داره میاد.
و پنجره را باز کرد تا جغد بتواند وارد اتاق شود...
همراه با جغد باد سرد هم وارد اتاق شد ولی اریکا پنجره را به سرعت بست .
جغد مذکر بود با پرهای خاکستری و جوون به نظر میرسید...
لودو به طرف نوک جغد رفت و سعی کرد نوکش رو باز کنه : باز کن نوکت رو ، لا مسب ، نمیخوام بیناموسی کنم که
اریکا در حالی که لودو رو به کناری هل داد گفت : آخه خدا ، یا منو از ناظرب رکنار کن ، یا اینو ! لودو جان ، نامه به پاهاش وصل شده!
سپس نامه رو از پاهای جغد باز کرد و یک تکه نان به دهن جغد گذاشت و پنجره را باز کرد تا جغد بتواند برود.
در این هنگام دوربین روی نامه زووم میکنه.
اریکا در حالی که به لودو نگاه میکنه گفت: نامه مال توست!
و نامه رو به لودو میده...
لودو نامه رو باز میکنه و نگاهی به اون میندازه...
با هر خطی که میخونه رنگش سفید تر و سفید تر میشه تا وقتی که بالاخره نامه تموم میشه و خودش رو نا توان روی صندلی اش ولو میکنه...
دنیس توسط مرگ خواران دستگیر شده بود و تنها بهای آزادی او ، فنجان هافلپاف بود!
دوربین دوباره به سر جای خود در بالای سقف برگشت ولی اینبار بر روی صورت لودو فوکوس کرده بود...
عرق سردی بر پیشانی لودو نشسته بود و تند تند نفس میزد.
زمزمه کنان خطاب به اریکا گفت : اریکا...سریع باید برگردیم تالار!هیچی نپرس باید خیلی سریع بریم.

اینبار دوربین بر روی صورت اریکا رفت ...
میشد اضطراب و پریشانی ای رو که از لودو بیرون میرفت بر روی چشمان اریکا منعکس میشد به وضوح دید.

هر ثانیه آن ها ارزش مند بود!

چند ثانیه بعد دوربین سیاه شد و کمی بعد تالار هافل به نمایش در آمد.

تالار هافل
دوربین بر روی در بزرگ و چوبی رنگ که عکس گورکنی طلایی بر روی آن هک شده بود ثانیه ای مکث کرد و کمی بعد لودو و اریکا با عجله و هراسان وارد تالار شدند.

_ هیچ کس نیست!
تالار به هم ریخته بود ... تمام کاغذ دیورای های زرد رنگ پاره شده بودند و تمام مبل ها و کوسن هاپاره و پوره شده در یک گوشه تالار افتاده بودند...

دوربین بعد از مدتی که دور تالار چرخید دوباره بر روی دو ناظر که در آستانه در ایستاده و با عصبانیت توام با نگرانی به دور و بر نگاه میکدند ایستاد...

لودو چنگی بر موهایش زد و با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : چاره ای نیست!فنجون رو باید بدیم... ولی بقیه بچه ها کجان؟ولی الان نکته مهم اینه که بریم دنبال فنجون...اریکا تو هم برو دبنال بچه ها احتمالا تو حموم قایم شدند و دارن بی ناموسی میکنن!مواظب بورگین باش

و با گام هایی بلند از اریکا جدا شد و به طرف جایی که از فنجان مراقبت میشد حرکت کرد.
ادامه دارد...


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۱۳:۵۵
ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۲۵:۱۲
ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۳۰:۲۲


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
کمپانی آگدن بروس تقدیم میکند.
هدی باند The Man with the Golden Gun
بازیگران:
هدی :هدی باند(007)
کریچر:رییس بزرگ(دزد)
لارتن کرپسلی:رییس جیمز
دکتر باستر:کیو(کسی که وسایل جیمز رو تهیه میکنه)
پیوز:کارمند رییس یزرگ
کوری:سایر شخصیت ها
نویل:مهمان رییس هدی باند(فقط یک سکانس بازی میکنه)
-------------------------------------------------------------------------
قبل از فیلم:
سال هزارو نهصدو اندکی در یک جایی همین جاها

__هدی تو نمیتونی فرار کنی.من تو رو میگیرم و باور کن وقتی گرفتمت 007 دیگه نمیمونه.....یوهااااا
__ تو هیچ وقت منو نمیگیری رییس بزرگ.کیو کیو(صدای تفنگ)
رییس: ایییی قلبم....قلبم.....
هدی: من کشتمش هیچ وقت فکرشو نمیکردم که من بتونم بکشمش.من بهترین جغد دنیام
رییس (با ژست در حال مرگ): تو منو نکشتی...من.من خودم بیمارم.. قلبم گرفت..آییی کامند رییس بزرگ(اینم شد اسم؟؟؟)
بیا منو ببر بیمارستان.
------
نی نای نای نی نای نانای( آهنگ شروع فیلم)
-----
لندن سال دوهزار و اندکی خیابان شریعتی کوچه نصر پلاک دو.دفتر رییس جیمز.
رییس در حال خوردن نوشابه با مهمان خارجکیش بود که هدی باند اومد تو.
رییس به مهمان:دیس ایز مای زیردست
و بعد هم به 007:اینم مهمونه منه
مهمان:اوو...ای ام نویل خوش بختم
هدی با ژست:ای ام ا بلک برد
رییس هدی:
هدی یک نگاهی به رییس میندازه و بعد دویاره میگه:من باند هستم.هدی باند
رییس:باند،کوری به ما گفته که رییس یزرگ آزاد شده و دویاره داره قاچاق کودحیوانی میکنه.ماموریت تو اینه که بری جلشو بگیری.
هدی:وسایلم چی میشه؟
__ وسایل؟؟
__ گدجتام دیگه.
__ آها اونا رو کیو بهت میده.بیرونه برو بگیرشون.
هدی به مهمون:اکسکیوز می.آی مرخص میشم..ای امید شما رو دوباره دید.
مهمون:برو بابا با این زبونت.بای
هدی از در میره بیرون دستی به پر و کرواتش میزنه و به سمط کیو میره.
کیو:سلام باند..میریم سر اصل ماجرا.برای این ماموریت من برات پر 234 رو دارم.با این پر تو میتونی آدمارو بیهوش کنی.
چیز دومی که دارم پر 235 هست.با این پر تو میتونی آدما رو قوی کنی.(وقتی مریض شدی میتونی برای خودت استفاده کنی)
و آخرین چیز پر 236
هدی:با این چی کار میشه کرد؟
__ هیچی برای قشنگی.
هدی پرا رو گرفت و بعد شروع به پرواز کرد.رفت و رفت تا به بک کیوسک تلفن رسید.
تلفن رو برداشت وشروع کرد به زنگ زردن.
یارو پشت تلفن:بله؟؟
__ منم هدی.میدونست که موبایلتو عوض نکردی رییس بزرگ.
__ ااا...شماره منو از کجا گرفتی؟
__ اون وقت که با هم دوست بودیم.برای فرندشیپی و این جور چیزا شماره دادی.
__ راست میگیا..حالا چی میخوای؟
__ آدرستو
__ من بتو نمیگم که کجام..نمیگم که تو خیابون بقلیم..نه نمیگم.
__ مرسی...بای
___
چند دقیقه بعد کوچه بقلی:
هدی آروم وارد دری که بازه میشه.میرو تو کوچه و
_اهههههه دزددد...تو چطر جرات میکنی بیای تو خونه من ...ایییی.
هدی سریع میره بیرون تو در دومی.
خونه آروم و تاریکه.هدی همون طوری که جلو میره ناگهان:
کیو کیو(صدای تفنگ)
هدی قایم میشه.و بعد شلیک مینه.کیو کیو
__ کیو کیو
__کیو کیو
رییس بزرگ: کافیه دیگه شورشو دراوردی.
هدی: باشه...باید از یکی از گدجنتام استفاده کنم.آها از این پر..بروووش(صدای شلیک پر)
رییس بزرگ:یوهااا مرسی..
هدی:نه.. پری رو که قدرت میده رو استفاده کردم.وایی برمن.
رییس:کوری بگیرش
هدی:کوری؟؟؟؟کوری که جاسوس رییس خودم بود.
__ اون کوری نه..یکی دیگه.
هدی سریع از اون یکی پر استفاده میکنه و کوری رو بیهوش میکنه.
بعد هم پرواز میکنه و به طرف کودهای قاچاقی میرو.
با نوک نایلنشو سوراخ میکنه.
رییس:نه.زندگیه من....نه..آیییی قلبم...آیییی
---------------------------
پایان
---
این اولین فیلممون بود کمی تا بسیار بد شده بود
به بزرگی خود ببخشید


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۳:۳۶:۳۷
ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۷:۱۲:۱۲



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
کمپانی خفنیوس همچنان تقدیم می فرماید :
گنج
بازیگران :
بلیز زابینی ، بلیز ممد زابینی ، بلیزیوس زابینی ، بلیزچه زابینی .
راوی : فاطی پاتر .
بقیه ی الافی ها : رابستن لسترنج
__________________________________________

راوی : بلیز زابینی به سن پیری رسیده وسه فرزند داشت ، بلیزیوس ، بلیزممد ، بلیزچه .
ثروتش را در راه لرد خرج نموده وفقیر شده بود . هربارهم از لرد درخواست وامی نموده بود در جواب شنیده بود : لطف تو به لرد سیاه هرگز از یادم نخواهد رفت .
فرزندانش برای او ارزشی قائل نبودند .بلیز می دانست که باید کاری کند که آخر عمری پسرانش از او پذیرایی کنند .
بلیز با خود نقشه ای کشید و یکروز پسرانش را جمع کرد ...
دوربین روی بلیز زوم می کنه که روی مبل نشسته وداره با بچه هاش حرف میزنه : زمان مرگ دارد فرا می رسد و باید رازی را برای شما بگویم ....من مخصوصا خود رابه فقر زدم ولی باید بگویم که من گنجی در این خانه پنهان کرده ام که امیدوارم شما بتوانید آن رابیابید .
برق شادمانی در چشمان برادران بلیز درخشید و پسران شروع کردند به پاچه خواری : بابا جان .ما وجود شما را می خواهیم .وجود شما برای مااز تمام ثروت های دنیا بیشتر ارزش دارد .مال وثروت چه ارزشی دارد ؟ این تنها خاطرات شیرین شماست که باما خواهد ماند وهیچ وقت از میان نخواهد رفت .
بیلز در دل : ای گوساله های بوقی . تا اسم پول اومد وسط باز جفنگ گوییتون شروع شد ؟ یه پدری ازتون درآرم تا عمر دارید فراموش نکنید .
راوی : از آن به بعد مسابقات پذیرای بین پسران بلیز شروع شد : صبح خونه ی بلیزیوس کله پاچه ی اعلا به همراه شنا در استخر بانوان ، ظهر خونه ی برادر بلیز شیشلیک به همراه مشاهده ی مسابقه ی فینال کوئیدیچ بانوان ، شب خونه ی بلیزچه همبرگر به همراه انتخاب همسر .
بدین سان بلیز در یک ماه پایانی عمر خویش سی تا زن گرفت ومعده اش آرامگاه ابدی گوسفندان ومرغان زیادی شد .

روزی از روزها :
بلیز روی تخت خوابیده ولحظه ی مرگش فرارسیده بود ، او با صدایی رو به خاموشی به پسرانش گفت : فرزندان من چقدر شما برای من فرزندان خوبی بودید .
اوهو اوهوو .( صدای اشک تمساه فرزندان بلیز)
_ حالا من وظیفه ی خود می دانم که جای گنج را به شما بگویم وشما را ثروتمند کنم .
اوهو اوهوووو ( صدای اشک شوق بچه ها بلندتر میشه )
بلیزیوس : بابا ما بدون تو چه خاکی توسرمون بکنیم ؟
بلیزچه : ایکاش ما می توانسیتم جان خود را قرابانی تو کرده وتو سال ها زنده باشی .
بلیز ادامه میده : این گنج مرا با یکدیگر بخورید و مبادا بین شما جنگ ونزاع دربگیرد ومردم به شما کنند و مبادا برادری خود را با این پول ها به هم بزیند !
اوهو اهو...
بلیز : به انتهای زیر زمین رفته و زمین رابکنید تا به صندوقی برسید در آن صندوق گنج می باشد ...خخخ...( صدای مرگ بلیز)
اما بلیز نمرده بود و زیر چشمی بچه هایش را می پایید .
بلیزممد : مرد !
سه نفر بلند شده وبه افتخار مرگ پدرشان بندری را آغاز نمودند .
بلیز :
_ آها بیا .... دختر آبادانی..
بلیز : اهم اهم .
بچه های بلیز : اوهووو اوهووو ...بابا چه غریبانه رفتش از این خانه..اوهووو ..
بلیز : یه تقاضا دارم ازتون ..
بلیزچه : تو جون بخواه بابا ..اوهوو .
بلیز : جنازه ی مرا بسیار آبرومند دفن کنید و مراسم بسیار بشکوهی برایم بگیرید تا همه انگشت به دهن بمانند وکف بنمایند ، یه مشت هم برید بزنید تو دهن حاج ممد پارچه فروش محله...عجب مرد بوق صفتی بود، هی می گفتم تخفیف بده می گفت به جون شما این پارچه ای که من دارم می فروشم همه ش ضرره....خخخ .
فرزندان بلیز جهت رعایت نکات ایمنی از بندری زن خود داری کردند .

داخل زیر زمین .
بلیزیوس : منفجریوس ! شکافیوس ! جریوس ! صندوقیوس بیا توی دستمیوس !
بلیزچه : چرا این طوریه ؟ مثل این که با جادون میشه باید با بیل وکلنگ بیفقیتم به جونش .
( نکته : جنازه ی بلیز دست نخورده باقی مانده بود )
یکی کلنگ می زد ، یکی خاک هارا میکند ، یکی خاک هارا بالا می ریخت و بعد از 48ساعت کار بی وقفه درحالی که فرزندان بلیز به شکل درآمدند ، در این حین دوربین به ترتیب روی صورت آن سه زوم میکنه ، آن ها در حالی که انواع واقسام فحش های چیز دار را بار بلیز نمودند بالاخره به صندوق رسیدند .
بلیز ممد با کلنگ قفل صندوق را شکست ، ملت که منتظر بودند چشم هایشان از درخشش طلا پر شود با نا امیدی به صندوق نگاه کردند که یک تکه کاغذ درونش بود .
بلیزممد کاغذ را برداشت ، بلیز ، پدرشان برای آن ها پیامی نوشته بود دوربین زوم میکنه روی کاغذ :
فرزندان عزیزم !
خدا داند ومن دانم و تو هم می دانی
که یک پشیز ندارد بلیز زابینی !


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۲:۵۴:۲۸



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۸۶

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
کمپانی خفنیوس تقدیم میکند !
دزد عشق !
بازیگران :
دامبل ، آنیتا ، دراکو ،ققی ، ماموران منکرات و غیره.
صدابردار و نور بردار و بو بردار : فاطی پاتر
بقیه ی کارها : رابستن لسترنج !


دوربین روی آنیتا زوم میکنه که داره از یه سراشیبی میاد پایین ، آنیتا لباس خوشگلی پوشیده و تا خرخره آرایش کرده بود وعطر خوش بویی هم به خودش زده بود (ما تونستیم به جایگاه خوبی در علم برسیم ، این فیلم بو بردار هم داشته ).
دراکو هم که یه دسته گل توی دستش گرفته میاد طرف آنیتا و دسته گل روبهش میده ومیگه : خانم سلام عرض میکنم .
آنیتا در حالی که دسته گل رو پشت سرش پرت میکنه میگه : سلام و زهر مار !
دراکو : متشکرم .
آنیتا : غلط کردی ! برو از ننت متشکر باش ! بیشرف بی ناموس آبروتو میریزما !
دراکو هم دید که برای حفظ جونش بهتره بره .

فردای آنروز :
آنیتا با توصیفات قبلی دراه راه میره . دراکو : خانم امروز هم هم مثل دیروز اوقاتتون تلخه ؟
آنیتا : چشمت کورشه !
دراکو : عیب نداره خانوم ، سمعک میذارم .
آنیتا : برو آقا ! برو ! شرم کن حیا کن !
دراکو : آخه نمیتونم برم ! من شما رو دوست دارم !
آنیتا : (سانسور) ( سانسور) (سانسور) .خیلی ( سانسور ) هستی .
_ شما مزاحم این خانم شدی ؟
دراکو :

چند زور بعد :
دوربین روی خانه ای زوم میکنه که کله ی دختری از پنجره ش بیرون زده و داره با پسری حرف میزنه . هوا تارکی شده ودوربین جلوتر میره وچهره ی آنیتا ودراکو مشخص میشه .
صحنه عوض میشه . دوربین روی صورت دامبل زوم میکنه که داره با فرد مجهول الهویه ای صحبت میکنه .
_ آره آلبوس جون میگفتم ...تو نشستی کنج خونه فکر میکنه که دخترت داره درساشو مرور میکنه ؟ من همین دیروز دیدمش که کله شو از پنجره آورده بود بیرون وداشت با یه پسره حرف میزد .
آلبوس میره تو فکر : چند روز پیشا هی کلید کرده بود که موبایل می خوام .
سپس از جا بلند شد وهب طرف در اتا ق دخترش آنیتا رفت تا بتواند صحبت هایش را با آن پسر بشنود .
_ آنیتا جون می دونی چقدر دوست دارم ؟
_ منم همین طور دراکو جون .
دامبل تو فکرش : ( دختره ی نمک نشناس ! خرجتو من بدبخت میدم اونوقت این نره خرو دوست داری ؟ )
_آنیتا جان . آرزوی منه که یه روز با تو ازدواج کنم .
دامبل : ( اگه هدفت اینه چرا با من کهباباشم صحبت نکردی ؟ 9
_باعث افتخار منه دراکو جان .
_ آنیتا من از دل وجان خریدار تو هستم .
دامبل : ( اگه خریداری بیا جلو قولنومه کن . جنس فایده کنه می فروشم )
_ آنیتا ..دلم می خواد ..یکشب مهتاب لب جوی آب منو تو تنها باشیم ، سر توی دامن هم بذاریم ...صحبت کنیم وبخندیم .
دامبل : ( )
_ دارکو جان شرمنده .محاله بتونم همچین کاری کنم .
دامبل : ( آفرین به تو دختر سر به راه و خوب .الحق که درباره ت اشتباه میکردم )
_ ولی از یه راهی می تونی بیای ...همین امشب ساعت دوازده...بابام درو با یه افسون خفن قفل کرده . باید ورد ( قفلیوس داملیوس بازیوس بدون این که کسی بفهمیوس ) رو بگی وبیای تو .

سر میز شام :
دامبل : آنیتا . امشب پیش ننت می خوابی . من حال میکنم توی اتاق تو بخوابم .
آنیتا خشکش میزنه و میگه : بابا جان ولی من به اتاق خودم عادت کردم . جای دیگه خوابم نمی بره ...من فردا امتحان دارم .
دامبل تو فکرش : ( فردا امتحان داری ومی خواستی اون گوساله روبیاری توی خونه ی من ؟ )
دامبل : همون که گفتم . اون کفتره ( ققنوس) رو هم می بری پیش خودت .

اتاق آنیتا :
دامبل چوبدستی به سدت روی تخت خوابیده بود .
صدای ضعیف دراکو به گوش رسید : آنیتا .
دامبل : بیا تو عزیزم .

چند لحظه بعد :
دراکو : چقدر پشمالویی آنیتا جان .
دامبل : آره این توی خانواده ی ما ارثیه .
دارکو : دندونات کجا هستن آنیتا ؟
آنیتا : شرمندم که اینو بهت نگفتم . من از بچگی مسفاک ! نزدم دندونام ریختن ( نکته ی بهداشتی فیلم )
در همین لحظه دراکو میاد که در جبهه ی عشق پیشروی کنه که...
آرزو مندیم که شما تا این جا از فیلم لذت برده باشید . گلدان سازی قزوین .
آفتابه سازی قزوین شما را به ادامه ی این برنامه دعوت می کند .
در همین لحظه چراغ اتاق با اشاره ی چوبدستی دامبل روشن میشه .
دامبل :
دراکو :
دامبل : گوساله ! توساین ساعت خونه ی مردم چی کار میکنی ؟ جریوس ! ..دزد ناموس ! با اجازه ی کی به خونه ی من اومدی ؟ شپلخیوس ! ...دتر مردمو گول میزنی ؟ دو شقه ایوس ! ...من پشمالو هستم به تو ربطی داره ؟ بی ناموسیوس! ...ساعت دوازده منتظرم باش ؟ قزوینوس ! ...پس توهم تا ساعت هشت بخور ! ...

فردای آنروز روی تیتر روزنامه :
دراکو مالفوی به جرم بی عفتی وبی ناموسی و دخول بدون اجازه به خانه ی مدیر هاگوارتز توسط برادران وخواهران منکراتی دستگیرشد .




Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۵:۰۱ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
مستند مدیران:میزگرد اعیان:زوایای پنهان!
کارگردان:آنتونیو باندراس معروف به آنتونین دلاهوف
تهیه کننده:گمنام!
منشی صحنه:مفقود الاثر
مدیر دوبلاژ:مجهول الهویه
بازیگران:عله اعظم/بارون خون آلود/کوئیرل/راجر دیویس/مونالیزا....و با حضور افتخاری کمدین مشهور جادووود:کریچر گرامی(کریچ کچل سابق) معروف به جن بو داده...
*****************
دوربین روی زبون کوچیکه عله در ته حلقومش در حالی که دارد خمیازه میکشد زوم میکند....
عله کلاه مامان دور مخصوص خوابش را از سرش برمیدارد/بیژامه را در میاورد(تصویر شطرنجی میشه)/زیر پیراهنیش را میکند و به جای آنها کت و شلوار فرد اعلایش را پوشیده آماده جلوس بر تخت مدیریت میشود.زنگ کوچکی از توی جیبش درمیاورد و آن را یک بار تکان میدهد و کرچر عینهو جن بو داده ظاهر میشود:
_کریچ در خدمت هست قربان
_همه اومدن؟
_بله...بارون/کوئیرل/راجر و مونا همه در پذیرائی هستند
_اوکی برو بگو عله اعظم شرفیاب میشود
........
با شنیدن نام عله مو بر تن همه سیخ میشود و در حالی که 90 درجه خم شده اند ندا میدهند:ای جووووووووووونم!
_خوبه خوبه...پاچه خواری بسه...بشینید
عله:قبل از آغاز جلسه میخوام براتون دو تا جوک بگم
همه:بگو بگو
_کریچر میره استخر مایوش سوراخ بوده غرق میشه!
همه:
عله:کوفت...اینو که صد بار براتون گفته بودم
همه:
حالا اینو گوش کنید:کریچر از تیر میره بالا از مرداد میاد پائین!
همه:
عله:کوفت... بخندین دیگه
همه:
_خوب حالا میریم سراغ تیترهای اصلی صورت جلسه:کوئیرل بخون.
کوئیرل:هیچی قربان همه جا در امن و امان است...ققی و بقیه اخلالگران همچنان در جزایر بالاک تبعید هستن و مورد خاصی دیگری نیست...
عله:سوتی این دفعه کریچرو بگو
کریچر:شما از کجا فهمید من سوتی داد؟
_آخه اگه ندی عجیبه!
کوئیرل:قربان این ذلیل شده رفته تو تاپیک لولوخرخرتون چه شکلیه گفته لولوخر خرش شبیهه منه!...بعد چوچانگم ضایعش کرده!:اگه یهو یه لولوخرخره جلوت ظاهر بشه ،چه شکلی میشه؟
عله:کریچ اون سر کچلتو بیار جلو
کریچر:جانم قربان امر هست؟....آخ آخ سرم...چرا زد؟
عله:نوش جونت تا تو باشی دوباره آبروی مدیرا رو نبری!
خوب مونا جون...عزیزم تو چطوری؟
مونا:مرسی قربان بلطف شما خوبم
راجر جان تو چه میکنی؟
راجر:
کوئیرل:قربان روش نمیاد بگه
_باشه عیب نداره...خودت چطوری؟
_مرسی
_اون ولدمورت پشت کلت چطوره؟
_بد نیس
_بارون جان هم که خودم ازش خبر دارم میدونم خوبه...
خوب دیگه ختم جلسه رو اعلام میکنم...دوربین روی زبون کوچیکه عله در حالی که دارد خمیازه میکشد زوم میکند.
**********************************
پشت صحنه:پارتی بعد از میزگرد:
عله بر اریکه مدیریت تکیه زده و چندین ساحره در حال انجام حرکات موزون!با باد بزن بادش میزنن!
بارون/مونا و راجر دور کریچر جم شدن و در حالی که دارن دست میزنن یکصدا میگن:
_کریچر باید برقصه از کوئیرل نترسه!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۵:۰۹:۲۶


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
زیر سایه ی علامت شوم

__________________________________________

دوربین زوم می کنه روی دریای آرام وتیره رنگی ، بعد تصویرعوض میشه و دوربین زوم میکنه روی پشه ای که در هوا در حال پرواز کردن است ، ناگهان همه جا از نور قرمز رنگی پر میشه و بعد دوربین روی پشه ی مرده ی که روی زمینی ماسه ای قرار گرفته زوم می کنه .
تصویر عوش میشه و زندان تاریکی رو نشون میده که تنها وسیله ی روشنایی اش باریکه ای نور است که از پنجره یا به عبارت دیگر حفره ی کوچکی است به داخل زندان نفوذ کرده . مرد متوسط القامه ای روی تختی در آن جا نشسته و سرش را پایین انداخته و به زمین خاک آلود خیره شده و به اتفاقاتی که اخیرا برایش پیش آمده بود می اندیشید . او تقریبا دو سال بود که درآن زندان حضور داشت ، تاریخ درست را نمی دانست حسابش از دستش در رفته بود و از خط زدن خط هایی که آن ها را به عنوان تقویم به کار می برد دست برداشته بود ، نا امید شده بود بعید می دانست که دیگر بتواند بار دیگر طعم شادی را بچشد . افسرده شده بود و هر شب هنگام خواب می گریست .
از وضع همسر و فرزندش خبری نداشت و امیدوار بود که آنان به خاطر اشتباه او مجبور نباشند بهای گزافی بپردازند ، فرصت خوبی را برای اثبات خودش از دست داده بود ، چند سال پیش اوفرد بسیار قدرتمندی بود ولی حالا به فرد منفوری در جامعه تبدیل شده بود .
زندانی از جا برخاست وشروع به راه رفتن کرد . سایه ای بر صورتش افتاده بود . بدنش می لرزید ، به تریج باریکه ی نوری که به داخل زندان می تابید به علت غروب خورشید از میان رفت و زندان در تاریکی مطلق فرو رفت .

تصویر عوض میشه و راهروی زندان رو نشون میده ، جلوی درهرسلول سه مرد چوبدستی به دست ایستاده اند ، چندی پیش دیوانه سازها مراقبت از زندانی ها را بر عهده داشتند اما با پیوستن آن ها به ارتش تاریکی و لرد سیاه ، وزارتخانه مجبور شده بود برای محافظت از زندانی ها از جادوگران استفاده کند .
آواداکداورا !
نور سبز رنگی به قفسه ی سینه ی یکی از نگهبان ها برخورد میکنه و اونو به زمین میندازه .چندین دوانه ساز در حالی که چندین سانتی متر بالاتر از زمین می لولیدند به جلو پیش می رفتند و بر اثر مکیدن هوای اطراف صدای خش خش وحشتناکی ایجاد میکردند . تعداد دیوانه سازها بسیار زیاد بود از دست نگهبان ها کاری بر نمی آمد و به سرعت روح تمامی آن ها توسط دیوانه سازها از بدنشان خارج شد و به جسم بی حرکت جانداری تبدیل شدند .

تصویرتاریک میشه . صدای گام های آرام وشمرده ای به گوش میرسه وبعدش دوربین زوم میکنه روی درزندان ، طلسمی به در زندان میخوره و قفل باز میشه ، دست سفیدی با انگشتانی بلند در زندان رو باز میکنه . نور ضعیفی زندان تاریک رو روشنم میکنه، زندانی سرش رو بلند میکنه و با حیرت به مردی که به زندان وارد شده نگاه میکنه و در حالی که زبانش بند آمده ونمی تونه حرف بزنه میاد و در حالی که موهای بور کثیفش را از جلوی صورتش کنار میزنه جلوی مرد زانو میزنه .
صدای سرد وبی روحی شنیده میشه : مالفوی ! تو مورد بخشش لرد سیاه قرار گرفتی . من از تنبیه تو چشم می پوشم وامید وارم که بتونی اشتباهات گذشتتو جبران کنی ...همسر و پسرت هم صحیح وسالم پیش من هستند .
مرد چوبدستی بلندی را به دست زندانی میدهد وبه سرعت از آن جا خارج می شود . زندانی که چوبدستی را بین انگشتانش میچرخاند و با چشمان آبیش به آن خیره شده لبخندی از سر شوق وخوش حالی می زند .




Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
جواتان نمی میرند 2 : تلاش نافرجام

با شرکت :
آرشی جفنگ، ادی دست قیچی، نیکی پلنگ، هدی نوک طلا، اش ویندر

با حضور افتخاری جمعی از جواتان کوچه بالایی

= = =

قطره های روغن، به آرامی روی زمین می چکیدند. مگسی وارد تصویر شد و به روی حوضچه کوچک روغن نشست. حرکت های سریع دستهایش روی روغن و به دور دهانش را می شد تشخیص داد.

نوای بلبل یه نوای خاص بود. گویی او نیز به محیط آشنا بود و می دانست درختی که روی شاخه اش نشسته در حیاط کجا ریشه دوانده است. خواندن آن بلبل ابهت آنجا را تشدید می کرد.

صدای قیژی شنیده شد. نوای بلبل قطع شد و لحظاتی بعد صدای پرپر زدن پرنده ای به گوش می رسید. اکنون زجه های برگها که زیر قدمهای کفشی پاره له می شدند جای صدای بلبل را پر کرده بودند.

مگس دست از فعالیت برداشت. قطره ای روغن چکید و مگس از ترس آن به هوا پرید. گویی می دانست که در آن قطرات روغن هیبتی خاص وجود دارد. دوربین مگس را دنبال کرد. پس از لحظاتی پرواز بیهوده به روی تار عنکبوتی در آن نزدیکی نشست. چیزی به سویش خیز برداشت و در یک به هم زدن جای هیکل نحیف مگس را یک عنکبوت بزرگ در حالی که خود را مچاله کرده بود و به دور شکارش می لولید، گرفته بود.

صدای قدمها نزدیکتر شدند. اکنون صدای شلپ شلپ جای نغمه ی غم انگیز برگها را گرفته بود. صدای قدمها قطع شد. لحظه ای بعد پارچه ای قرمز از تصویر رد شد و دیگر نه اثری از عنکبوت بود نه از ماوایش.

- دهکی. بالاخره یکی گنده تر از منم پیدا می شه که اینجوری منو شکار کنه.

تصویر عوض شد و صورت مردی را نمایش داد که مشغول پوزخند زدن بود.

گویی آن مرد راستگوترین راستگویان بود. چرا که لحظه ای از سخنش نگذشته بود که با فریادی نقش زمین شد و چند لحظه بعد در حال چنگ زدن به قلبش، در روغنهای کف گاراژ می غلطید.



مرد چشمانش را به آرامی باز کرد. با تنگ کردن چشمانش به سختی توانست در حضور نور ِ کم شمع، اش ویندر را در کنارش روی تخت تشخیص دهد .با دیدن ِ دوست ِ قدیمی نیرویی در قلبش جان گرفت و حس کردی مقداری از سنگینی بدنش کم شده است.
با نیروی بازیافته سرش را چرخاند. با دیدن یک جفت چشم، خاطرات به سرعت از ذهنش گذشتند. برق ِ چشمان ِ هدویگ هنگام ِ ورود به گاراژ ِ جدید را هرگز فراموش نمی کرد. می خواست دوستانش را در آغوش بکشد. اما نیروی او برای بلند شدن کافی نبود.
اش ویندر تکانی خورد. مرد به سوی او بازگشت. تشخیص ِ یک جن ِ خاکی در کنار ِ اش ویندر کار ِ سختی نبود. مرد با دیدن ِ ادوارد لبخند ِ کوچکی زد. لحظه به لحظه نیرویش بیشتر می شد. آنقدر سبک شده بود که آمادگی پرواز در بلندترین نقاط را هم داشت.
خوشحال بود و دلش می خواست این خوشحالی را با دیگران شریک شود. اما چیزی مانع ِ این کار می شد. در چشمان ِ دوستانش اثری از خوشحال نمی دید. غم را در عمق وجود آنها حس می کرد.

التماس را می شد در چشمهایش خواند. پس از سکوتی طولانی ادوارد به حرف آمد.

- رفیق. ما خیلی سعی کردیم نجاتت بدیم. ولی ... ولی ... ولی متاسفانه تو به بیماری ِ مالدبر مبتلا شدی... هر لحظه ممکنه ...

بغض گلویش را فشرد و راه ِ ادامه ی سخن را بر او بست.
اما مرد حاضر نبود حتی عمرش را با شادی ِ دوستانش عوض کند.دهانش را با تلاش بسیار گشود و با صدای آرام گفت:
-بی خیال رفقا. یه شعر جدید گفتم بذارید اونو براتون بخونم.
"به خدا رفته بودم قبر ِ دامبل دعا کنم ... نذری که کرده بودم برای بلر ادا کنم"
و شروع به خندیدن کرد.
لبخندی بر لب ِ سه دوست ِ دیگر نشست.
شدت ِ خنده ی مرد لحظه به لحظه کمتر می شد و دیری نگذشت که آن خنده به یک سکوت تبدیل شد. به یک سکوت ِ همیشگی...



سخنی با بینندگان : بنده هدویگ کارگردان این فیلم همینجا اعلام می دارم که آوردن ِ نام ِ نیکی پلنگ برای فروش ِ گیشه و دادن ِ ته مایه ی حیاط ِ وحشی به فیلم بود و هیچگونه هدف ِ دیگری نداشت.


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۱۳:۱۷:۲۶



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یا لطیف

" جهان خاکستری "

مستند جنگ های بی پایان

نبرد های سیاه و سفید

کارگردان : الیور وود

سال تهیه : 1997

سبک : سیال ذهن ( به سبک فیلم 21 گرم )


..............................................

هاگزمید
( دوربین در وسط خیابان شروع به حرکت می کند و به طرف رستوران سه دسته جارو می رود ) صدای همهمه ی مردم به گوش می رسد . خورشید کمکم از تلاش برای ماندن دست می کشد .

گوینده ی متن : اینجا هاگزمید است ... شهری به دور از دنیای پر هیاهوی ماگل ها ... شهری با ساکنانی جادوگر ، سفید و سیاه ،و شاید هم بی طرف ...
(دوربین به طرف رستوران سه دسته جارو می رود ، در کارد فقط رستوران سه دسته جارو دیده می شود ) ترق... مردی با شنلی سفید از رستوران به بیرون پرتاب می شود . سه مرد سیاه پوش در آستانه ی در نمایان می شوند . هر سه نقاب های عجیبی روی صورت دارند . مرد سیاه پوش میانی چوب دستی اش را به طرف مرد سفید پوش می گیرد ( دوربین با سرعت جلو می رود ، در کادر فقط چوب دستی دیده می شود ) نوی سبز رنگی از سر چوب دستی خارج می شود . صحنه کاملا سبز می شود .


کوچه ی دیاگون
( دوربین از انتهای کوچه شروع به حرکت می کند )

گوینده ی متن : کوچه ی دیاکون ، شلوغ ترین نقطه ی دنیای جادوگران ، اما این سکوت بی معنا نیست ....
کوچه تاریک و خلوت است . در میان کوچه چند نفر با شنل سیاه روی زمین افتاده اند . ( دوربین با سرعت به مردان سیاه پوش روی زمین نزدیک می شود .) چند جادوگر سفید پوش از مغازه ی کتاب فروشی روبرو وارد کوچه می شوند . همگی چوب دستی هایشان را به طرف مردان سیاه پوش نشانه رفته اند . همزمان از سر چوب دستی ها نور قرمز رنگی به بیرون می تابد . صحنه قرمز می شود .

دره ی گودریک
همه جا در نور فرو رفته . خط افقی سیاهی از دور دیده می شود . ( دوربین با سرعت جلو میرود و در حین جلو رفتن ارتفاع می گیرد ) جادوگران سیاه پوش و نقاب دار تا دور دست دیده می شوند . چند اژدها بالای سر آنها مانور می دهند . در پیشاپیش جادوگران جادوگر با هیبتی به چشم می خورد روبروی او جادوگر نحیفی زانو زده . .( دوربین نزدیک می شود و دو جادوگر در کادر قرار می گیرند . جادوگر با هیبت پشت به دوربین است )
جادوگر نحیف آرام می گوید :
- پشت تپه ی بعدی کمین کرده اند لرد!

(دوربین دوباره اوج می گیرد ، نیم دور به سمت چپ می زند و با سرعت جلو می رود .چند جغد از مقابل دوربین رد می شوند) عده ی زیادی جادوگر سفید پوش در میان خانه های دهکده ی کوچکی در حال صحبت هستند .
گوینده ی متن : آری ، جنگ آغاز شده است ، اما اینبار شاید پایانی نداشته باشد .
این شاید اولین جنگ عظیم باشد ، اما مطمئنا آخرین آنها نخواهد بود ...


جنگل هاگزمید
تعداد زیادی از جادوگران سفید پوش در جنگل در حال دویدن هستند . در لابلای درختان چند ققنوس آواز می خوانند . جادوگر کهن سالی با ریش های سفیدی که به کمرش می رسند در پیشاپیش جادوگران سفید پوش در حال دویدن است . یکی از ققنوس ها در هوا چرخی می زند و روی شانه ی مرد می نشیند . مرد می ایستد . جادوگران سفید هم می ایستند . ( دوربین با سرعت جلو می رود . صورت مرد داخل کادر قرار می گیرد .)
چین های صورت مرد تغییر حالت می دهند .
دوربین دوباره با سرعت بالا می آید . در لابلای درختان و در مقابل جادوگران سفید لکه های سیاه دیده می شوند .
گوینده ی متن : جنگ ها ادامه دارند ، مردم طرفدار جبهه ی سفید هستند. جامعه ی جادوگری در خطر است . خطری که شاید تا ابد ادامه یابد .

هاگزمید
( صدای جیغ و فریاد و درگیری بگوش میرسد )
(دوربین از میان ابر ها شروع به حرکت می کند و با سرعت به سمت پایین می آید .)
زمین پر است از نقاط سیاه و سفید . اشعه هایی که از سویی به سوی دیگر می روند صحنه ی زیبایی را به نمایش گذاشته اند . ( دوربین به سطح زمین می رسد )
صدای فریاد بلندی به گوش می رسد و خون بر روی دوربین پاشیده می شود .

دره ی گودریک
باد قاصدکی را پر پر می کند . کودک خردسالی به دنبال قاصدک ها در چمن زار سبز می دود .چشم کودک به جادوگر سفید پوشی می افتد .جادوگر سفید پوش به او لبخند می زند . ( دوربین ارتفاع می گیرد ، کودک و مرد در کادر هستند ) کودک به سمت جادوگر می رود . جادوگر سفید پوش او را در آغوش می گیرد .
گوینده ی متن : می گویند جنگ تمام شده ، اما جهان هنوز پاک و سفید نشده ، هنوز جهان جادوگران خاکستریست ...

(صحنه تاریک می شود و بعد از چند ثانیه دوباره روشن می شود)


تالار اصلی وزارت سحر و جادو
دوربین از سطج زمین شروع به حرکت می کند . از پشت مجسمه ی پریزاد دور می زند و بالا می آید . جادوگران سفید و سیاه در حال مبارزه هستند . در میان آنها پسر نوجوانی ایستاده است . (دوربین با سرعت جلو می رود و روی پیشانی پسر زوم می کند ) علامت صاعقه ی سرخی روی پیشانی پسر خودنمایی می کند .
(صحنه تاریک می شود)

پایان
.................................................
سبک فیلم سیال ذهن بود . خوشحال می شم در نقد هالی ویزارد نقدش کنید.


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
آنچه بود،آنچه شد

بازیگران:______
ژانر:از این فیلمای چند دقیقه ای

شب بر تمام دره سایه افکنده بود . نور بی فروغ ماه و ستارگان اندکی خانه ای را که در جنب دره قرار داشت روشن می ساخت[ دوربین به صورت مورب از زیر پنجره شروع به حرکت می کنه و مسیری منحنی رو برای دور زدن خونه طی می کنه).خانه تقریبا خراب شده بود پنجره ها شکسته بودند و صدای گریه ی نوزادی از داخل خانه به گوش می رسید.[دوربین در طی مسیر منحنی وار در حال دور زدن خانه است در ضلع کناری خانه همچون تارهایی در پود دیواری سنگی فرو رفته و وقتی دوربین به طور کامل خانه را دور می زند به جای بخش پشتی خانه دروازه ای عظیم نمایان می شود.و دوربین از آن می گذرد]
قلعه ای بزرگ اما فرسوده بر فراز تپه ی سبزی نمایان می شود [دوربین از کنار جنگل ممنوع رو به قلعه می رود] نظافت چی مدرسه در حالی که فانوسی در دست دارد لنگان لنگان چهار دانش آموز خاطی را به سوی جنگل می برد.پسری با موهای سیاه پرکلاغی نیز در بینشان حرکت می کند.
[دوربین جلو میرود و آن ها پشت سر م گذارد....حرکت آرام دوربین درست مانند سفر در زمان است]
اندکی جلوتر ماشین فورد آنجلیایی از حاشیه ی جنگل خارج شده و این بار همان پسر همراه دوستش که موهایی حنایی داشت از ماشین پیاده می شوند .آرامش پس از هراس در چهره هاشان نمایان است.
[دوربین همان طور که آرام به سمت قلعه می رود .ساحل دریاچه را نشان می دهد].بیش از صد هیئت بزرگ با شنلهای موج دارشان در اطراف دریاچه اند و آن پسر در میانشان به تلاشی خستگی ناپذیر برای ایجاد سپر مدافع می پردازد. در کنارش دختری با موهای وزوزی نقش زمین شده است و مردی زخمی تقلا می کند.تلالو نور گوزنی نقره ای پیکرهای عظیم را مجبور به بازگشت به و خروج از محوطه می کند.
[دوربین _که همچنان به قلعه نزدیک می شود_سوی دیگر دریاچه را نشان می دهد(در این حین خورشید کم فروغ سحر که نمایان بود آرام آرام فضا را روشن و می کند ) که صدای گرم و پرجنب و جوش دانش آموزان ضمیمه ی آن است].
در گوشه ای از جمعیت .پسری که زنده ماند همراه با دو دوستش راه قلعه را در پیش می گرفتند.شلوغی و هیاهوی تشویق آمیز همرا با چرخش دوربین اندکی فرونشست و تبدیل به صحبت ها و زمزمه هایی شد که حکایت از فراغت نوجوانان از درس بود. اما این شور نهفته در قلب پسر ی که زیر درخت راش در کنار دریاچه نشسته بود راه نمی یافت.خورشید سرخ رنگ که راه غروب را پیش می گرفت با آخرین انوارش انعکاس اشک را از چهره ی آن پسر نمایان می ساخت.
دوربین که به قلعه بسیار نزدیک بود چرخی زد تا به سمت دروازه ی ورودی برود.چرخش دوربین همچون زنگ خظری پسر را از جایش بلند ساخت .او در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به سمت قلعه می رفت .دوربین جلوتر از پسر حرکت می کند خورشید در پشت کوهها غروب کرده و جایش را به ماه ی روشن تقدیم می کند.دوربین به جای پیچیدن و وارد شدن به قلعه به زیر بلند ترین برج زوم میکند.تعدادی از دانش آموزان هراسناک و غمگین در آنجا جمع شده اند و به پیکر بی جان پیر مردی می نگرند که روی زمین افتاده است.
پسری که در کنار پیر مرد زانو زده بود و آویز گردنبندی را می فشرد همان کسی بود که سعی در پاک کردن اشکهایش داشت. چهره ی غمزده اش و فشاری که ابروانش را در هم می برد حاکی از نبردی بی امان میان او و بغضی بود که گلویش را می فشرد.دختری با موهای قرمز او را بلند می کند و به سوی دروازه ی قلعه می آورد .دوربین داخل قلعه می شود.سرسرایی خاموش را پشت سر گذارده و از پلکان های متحرک می گذرد .انعکاس آوای غم انگیز ققنوس در همه جا به گوش می رسد. پسری که زخمی بر پیشانیش خود نمایی می کند در جلوی سه دوستش از پلکانی که به درمانگاه ختم می شود پایین می آید . بی تفاوت نسبت به اطرافش به سمت خوابگاهش می رود .نگاهای هراسناک دانش آموزان دیگر در او هیچ احساسی حتی خشم را نیز بر نمی انگیزد.
دوربین در پلکان خوابگاه از او سبقت می گیرد . و از پلکان مارپیچ بالا می رود.ابتدا انوار کم رنگ خورشید صبحگاهی و سپس نور پر فروغ آفتاب که بادیگر طلوع کرده است بر روی دیوار نمایان می شود.در خوابگاه گشوده شده و دوربن داخل می شود .همه خوابیده اند تنها همان آن پسری که موهایش زخم پیشانیش را پوشانده است بیدار است و به سقف نگاه می کند.دوربین به سمت پنجره می رود و بار دیگر نمایی از ساحل دریاچه را نشان می دهد .به جز مقبره ای مرمرین که به آن منظره اضافه شده بود همه چیز مانند گذشته بود.دوربین در حال زوم روی مقبره است.صداهایی که می بایستی شنیده میشد همه از میان رفته بود.همان طور که دوربین آرام به مقبره نزدیک می شد و سفیدی اش بر لنز سایه می انداخت.صدای ریز مردی که احتمالا د مراسم تدفین سخن می گفت برای چند لحظه به گوش رسید.
" ........او رفت اما عظمت دل او همواره در یادهایمان باقی خواهد ماند"
صدا قطع شد و آوای پرندگان به گوش رسید.دوربین بسیار به مقبره نزدیک بود.
صدای شورانگیزو گفتگوی دانش آموزان در پی سوت قطاری به گوش رسید.زیبایی اولین روز پائیز در قلعه ای فرسوده که خاطراتی گران را به همراه داشت با ضمیمه ی گفتگوی دانش آموزانی که بار دیگر به مدرسه باز می گشتند تکمیل شد.اما دوربین سرعتش را پایین آورد انگار منتظر ضبط صدایی بود که به گوش نمی رسید.وقت کشی دوربین با حرکت بسیار آرامش واضح بود.او منتظر بود منتظر صدای شادمان سه نفری که خاطره هاشان را به تصویر کشانده بود.دوربین به یک متری مقبره رسیده بود . او منتظر بود در میان آن صداها بدنبال صدایی می گشت که انتظارش را می کشید.تلاش نا امیدانه ی دوربین برای وقت کشی با پوشانده شدن صفحه توسط مقبره ی سفید به یاس مبدل شد.بر خلاف این نومیدی نشاط بار دیگر با ورود کودکانی شاداب به مدرسه بازگشته بود.همه زندگی عادیشان را آغاز کرده بودند. صداهای دانش آموران حاکی از این حقیقت بود .همان صداهایی که اکنون در قلعه به گوش می رسید.همان صداهایی که در پس نشاطشان عدم حضور گفتگوی آن پسر و دوستانش را فریاد می زدند. آوای گفتگویی که دیگر شنیده نشد.
پایان


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.