بعد از یک سال و نیم...داســتان جدیـــدآن شب ماه کامل بود ولی ماه کامل فقط یک ساعت فرصت کرد نور خورشید را به دهکده هاگزمید برساند زیرا ابرهای سیاه پهنه آسمان را تسخیر کردند و صاعقه های فراوان بوجود آوردند و سیلی از باران شدید بر دهکده باریدن گرفت. هر کس سرپناهی پیدا میکرد سریع خودش را پناه میداد. در این بین، مردی که حتی کلاه شنلش را روی سرش نکشیده بود، بر خلاف بقیه آرام در خیابان قدم میزد. بنظر میرسید باران و خیس شدن را خیلی دوست دارد. البته حتی برای او نیز این باران بیش از حد شدید بود، بنابراین قدم زنان خودش را به اولین کافه رساند. در چوبی زیبا و منقش به عقاب، شیر، گورکن و مار را به جلو فشار داد، یک لحظه صورتش برای بقیه مشخص شد و بعد در گوشه ای آرام نشست.(تیریپ کارگردان های بزرگ که تو اول فیلمشون یه صحنه نشون داده میشن.
)
کافه مادام پادیفوت یکی از بهترین و دِنج ترین کافه های هاگزمید بود. البته سه دسته جارو نیز عالی بود ولی کسی نمیدانست به چه علت بسته شده!
در کافه، سه ساحره و یک پسر، دور یک میز نشسته بودند و صحبت میکردند. بنظر میرسید صرفا بخاطر وقت گذرانی آنجا نشسته اند و البته اکثر مشتریان کافه نیز همینطور بودند. یکی از ساحره ها که مشخص بود بدجنس است، زیرچشمی به مرد تازه وارد نگاه کرد و به بقیه گفت:
_ من این یارو رو میشناسم! عقده ای! شنلشو ببینید! راه راه قرمز با پرچم آبیه! عشق آمریکاست!
یکی ازساحره ها و آن پسر، با لحن تمسخر آمیز به حرف آن ساحره خندیدند ولی یکی از ساحره ها بدون خندیدن مشغول نوشیدن نوشیدنی کره ایش بود. ساحره بدجنس که متوجه دوستش شده بود با کج دهنی گفت:
_ چیه؟ ساکتی؟ نکنه ازش خوشت اومده!
_ اووووم... من فکر میکنم این صرفا یه لباسه که راه راه قرمز با ستاره آبی داره و البته قشنگه. امممم...منم خب آمریکا رو دوست دارم چون دوست داشتنیه. از عوام گرفته تا بخصوص نخبه ها، خیلی ها اونجارو دوست دارن و آرزو دارن اونجا زندگی کنن.
- خودم میدونم! ولی این جادوگرا همه شون مثل همن. عقده این. البته میدونم که جیمی ناراحت نمیشه. اون بیشتر از جادوگرا شبیه ساحره هاست.
پسر معلوم الحال یعنی جیمی، نخودی خندید(
) و ساحره دیگر جواب داد:
_ تا جایی که یادمه خودتم خیلی عشق یکی از کشورای همسایه مون هستی.
_ تو الان طرف مایی یا اون یارو؟
_ اون یارو بدبخت که اصلا نمیدونه چی دارید پشت سرش میگید...
_ تو باید تکلیفتو مشخص کنی. این جادوگرا همه مثل همن. عقده این و فقط میخوان ما ساحره هارو محدود کنن. الان من مطمئنم، تیم کوییدیچ ما تو قاره اول شده اینا دارن از حسادت میترکن و هی نقشه میکشن تیم رو منحل کنن. همیشه اینجوری بودن.
_ اتفاقا این یارو چون میدونست منم تو تیم کوییدیچ کشور بودم، بابت قهرمانی بهم تبریک گفت و البته گفت که واقعا ساحره های خفنی هستیم که با وجود همه محدودیت هایی که اینجا داریم تونستیم قهرمان بشیم.
_ ئه؟ تو هم تیم کوییدیچ بودی؟ واقعا؟!
_ بله! و البته قبلا جادوگران خیلی علاقه داشتن ساحره هارو محدود کنن ولی نسل جدید اینجوری نیست. من فکر میکنم اتفاقا خیلی وقتا ما هم همون اشتباهات جادوگران قدیم رو تکرار میکنیم و داریم زیاده روی میکنیم. جادوگران خوب هم هنوز هستن.
_ نه تو یه صنمی با این یارو داری! حتما باهاش رابطه داری!
_ برو بابا! خفه شو!
_ بخاطر این مرتیکه به من فحش میدی؟!
.
.
.
گذشته از این حواشی، در گوشه ای از کافه سوژه اصلی در جریان بود. یعنی بعد از سال ها، عده ای نامعلوم که مشخص هم نبود به کجا وابسته هستند توانسته بودند نواده تریلانی پیشگو را پیدا کنند و در آن شب خاص طبق پیشگویی های قبلی منتظر پیشگویی جدید او بودند. ناگهان، چشمان دختر زیبارو سپید شد! از دهانش کمی کف بیرون زد و سپس در حالی که مشخص بود ناخوداگاه سخن میگوید، بالاخره لب گشود:
_ آسمان به زمین، زمین به آسمان، ماه به خورشید، خورشید به ماه، دریا به کوه، کوه به دریا، سیاه به سپید، سپید به سیاه،...همه چیز تغییر خواهد کرد...