هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۲
#77

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
هری با تردید گفت: میرم پیش لردو و آوادا میزنم.

-

- میرم پیش لردو نقشه میکشم؟

-

- میرم تو مقرشون و نقشه میکشم؟

-

- نقشه میکشم و میرم مقرشون؟

-

صدای پاقی می آید و دود فراوانی آنجارا فرا میگیرد. هری دودها را با دستانش کنار میزند و وقتی میبیند که اثری از دامبلدور نیست، سرفه کنان و با عجله خودش را از درون مرلینگاه به بیرون پرتاب میکند.

همان طور که روی زمین ولو شده است، برمیگردد و به جایی که مرلینگاه قرار داشت مینگرد. دیگر اثری از آن نبود و دامبلدور او را تنها گذاشته بود.

هری کیفش را برداشت و از روی زمین بلند شد. باران به طرز عجیبی به اتمام رسیده بود و حالا تنها چیزی که پیش رویش بود درختان تنومند و در هم گوریده ی جنگل بود. به آرامی شروع به قدم زدن کرد. هر از گاهی سکوت جنگل توسط برگ های خشک له شده زیر پای هری، یا پرنده ای بر روی درختان شکسته میشد.

اما هیچ کدام از این ها برای هری مهم نبود، او تنها به یک چیز فکر میکرد ... سخنان دامبلدور!

او تا به آن لحظه به فکرش نرسیده بود که باید نقشه ای حساب شده داشته باشد. هرچه بیشتر به نقشه فکر میکرد بیشتر درمیافت که این کار سخت تر از آن چیزی است که پیش از این تصور میکرد.

اما او تنها بود، به تنهایی مگر چه نقشه ای میتوانست بکشد و عملی سازد؟

با عبور این جمله از ذهنش، به طور ناگهانی توقف کرد. باید کسی را برای همراهی خود میافت. دوستانش! اما آیا آنها هنوز زنده بودند؟

هری سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست. باید به دنبال دوستانش میرفت.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۲
#76

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
هری ، یک بار دیگر به نقشه ی جادوییش نگاه کرد ، روی تکه سنگی که شبیه یک لانه در نقشه بود کلیک کرد ، عکس تکه سنگ بزرگتر شد . هری نگاهی به عکس درون نقشه کرد و سپس به چیزی که جلویش در وسط جنگل بود و میشد آن را نوعی از ساختمان نامید نگاهی کرد .

- بله ، خود خودشه ، بالاخره این مخفی گاه امن_ خفنم رو پیدا کردم .

هری به سمت در مخفیگاهش رفت ، چوب دستی اش را در آورد و گفت :

- آلاهومورا

هری در را باز کرد و داخل شد .

- اینجا که مرلینگاهه.

پس از گذشت چند دقیقه هری متوجه هوش و ذکاوت اندک یاران باقی مانده اش شده بود .

- آفرین ، آفرین ، واقعا این بچه ها چقدر باهوشن ، لرد سیاه عمرا متوجه نمیشه که یه مرلینگاه وسط یه جنگل نامعلوم چیکار میکنه . تازه مرلینی چقدر این مرلینگاه آپشن داره ، آینه نداره که داره ، روشویی نداره که داره ، سیفون و سنگ توالت نداره که داره . شیر آب هم حتی داره ، آبش هم حتی قطع نیست

هری از کوله پشتی اش یک کیسه ی خواب در آورد و درگوشه ی مرلینگاه انداخت.
پس از اینکه هری دندانهایش را مسواک زد و زخم زیبایش را ری میکاپ کرد به داخل کیسه ی خواب رفت .

- خب دیگه بهتره که من بگیرم بخوابم .

درست در همین لحظه یک رعد و برق مهیبی زد ، مرلینگاه برای چندلحظه روشن و تاریک شد و ناگهان برای مدتی طولانی روشن ماند .
هری از شدت نور زیاد چشمهایش را به صورت نیمه باز در آورده بود ، چشمهایش داشت به روشنایی عادت میکرد که یک پیکره ی مردی میانسال در جلوی چشمهایش نمایان شد.

- هری

- آلبوس

ساعاتی بعد

هری و آلبوس بعد از آنکه به درگاه مرلین چند ساعتی راز و نیاز کردند بر روی صندلی مرلینگاه سفید و درخشانی که درونش بودند نشستند .

- پرفسور ما الان کجاییم؟

- حدس بزن هری .

- ایستگاه کینگزکراس؟

- حدست تقریبا درسته هری ، ما تو مرلینگاه ایستگاه هستیم .

- پرفسور ، من چجوری اومدم اینجا؟ اون سری شپلخ شدم که اومدم اما این سری که ...

- اشتباه نکن فرزندم . این سری به خاطر اینکه اون علامت صاعقه ات رو دستکاری کردی صاعقه بهت زد و اومدی اینجا ، اما از اونجایی که تسترال شانسی بازم زنده میمونی .

دامبلدور عینکش را از قوز اول دماغش به قوز دومش جابه جا کرد و گفت :

- خب هری ، این سری نقشه ات برای شکست دادن ولدمورت چیه؟

- به نقشه نیازی ندارم که پرفسور ، میرم پیش اسمشو نبر ، یه اکسپلیارموس میگم تموم میشه دیگه .

-


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۱
#75

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

سوژه جدید



باران هنوز می بارید. بیش از یک هفته بود که باران تمامی نداشت. گویی طلسم باران بر دنیای جادوگران اعمال شده بود. گاهی اوقات باران سرعتش شدید تر می شد و هر قطره اش همانند یک سنگ بر سر ادمی ضربه می زد.

چند نفر جلوی عمارت ولدمورت ظاهر شدند و بی درنگ از دری که توسط بلاتریکس باز شده بود ، وارد شدند. آنها یک نوجوان تقریبا 17 ساله را با خود می کشیدند و نوجوان گریه و زاری می کرد و می گفت: « تو رو خدا منو نکشین »

در باز شد و لوسیوس مالفوی با صدای بلندی میگه: « ارباب »

کمی آنطرف تر مردی بدون مو و با دماغی چسبیده به پوستش و چشمانی قرمز رنگ که گویی در درونش اتش بود ، به صدا واکنش داد و گفت: « اوه ... لوسیوس! آوردیش؟ خودش بود؟ »

- « ن ... ن ...ن »

- « نه؟ »

- « ارباب اون اونجا نبود. این ماگل کثیف مارو سره کار گذاشته بود » و به نوجوان که در زمین ولو بود ، اشاره کرد.

ولدمورت بسیار عصبانی شد و گفت: « خفه شو لوسیوس! من این ماگل کثیف رو می خوام چیکار؟ » و بعد از کمی قدم زدن در سراسری ، به سمت نوجوان آمد و به او گفت: « بس تو می گفتی می دونی هری پاتر کجاست؟! وقت لرد سیاه رو می گیری؟ وقت ارزشمند لرد تاریکی؟ »

نوجوان هق هق کنان خواهش می کرد و از او می خواست که او را نکشد ام ولدمورت چند قدم به عقب رفت و گفت: « تو نباید با چشمان حقیرت به من نگاه کنی چون ابهتم کم میشه! » و یک طلسم به سمت ماگل فرستاد و چشمانش را کور کرد.

نوجوان ماگل داد زد: « چشمـــــــــــــــــام »

در همین لحظه بلاتریکس که از حیاط عمارت آمده بود ، وارد شد و مشتاقان گفت: « ارباب؟ پیداش کردین؟ خودش بود؟ »

ولدمورت گفت: « نه عزیزم! این ماگل کثیف با خیالاتش قصد فریب مارو داشت. »

بلا تریکس نگاهی به ماگل کور شده کرد و به طرفش رفت و یک طلسم "کروشیو" به سمتش فرستاد و بعد رو به ولدمورت کرد و گفت: « قربان اجازه میده بدنش رو تیکه تیکه کنم؟ »

ولدمورت چوبش را در هوا تکانی داد و گفت: « نه عزیزم! تو تازه دستات رو پاک کردی » و چوبش را به طرف ماگل گرفت و داد زد: « آواداکدورا » و بعد با صدای آروم تری گفت: « نجینی عزیزم ، غذات آمادست »

مار ولدمورت خیز خیزان به سمت جسد نوجوان رفت و شورع به خوردن او کرد. ولدمورت به سمت لوسیوس رفت و گفت: « اینبار می بخشمت. از جلوی چشماش گم شو »

- « بله قربان »

ولدمورت در صندلی بسیار بزرگ خود نشست و در فکر فرو رفت. بلاتریکس به کنارش آمد و در حالی که او را نوازش می کرد ، گفت: « ارباب اون مرده! ممکن نیست زنده مونده باشه! اگرم زنده باشه دیگه نمی تونه وارد قلمرو ما بشه چون طلسم بهش اجازه نمیده! »

در همین لحظه صدای آژیر آمد. ولدمورت با همان خونسردی همیشگیش گفت: « این صدای آژیره عزیزم! و نشانه ی چیه؟ »

بلاتریکس که شوکه شده بود ، گفت: « یکی از اعضای خانواده مالفوی ها ، طلسم رو باطل کرده! »


کوه ققنوس



در یک آن یک مرد جوان با قامتی قوی و جوان ظاهر شد. او هری پاتر بود. امید هر جادوگری! ولدمورت بیش از چند هفته بود که بر دنیای جادوگران تسلط پیدا کرده بود و هری برای آماده شدن برای مقابله با سلاح ولدمورت ، از دنیای جادوگران دور شده بود اما قبل از اینکه بره ، یکی از یاران وفادارش خودش رو شبیه هری پاتر می کنه و با مرگخوارا مبارزه می کنه و بعد از اینکه جلوی مرگخوارا شکست می خوره ، ولدمورت اونو می کشه.

از آن پس همه فکر می کردند هری پاتر دیگر کشته شده و دنیای جادوگران زیر سلطه ی ولدمورت رفته بود و هیچ کس نمی توانست در مقابل ولدمورت بایستد اما ولدمورت برای محکم کاری ، دور دنیای جادوگران یک طلسم گذاشته بود و کسی نمی توانست از دنیای بیرون به آنجا آپارات کند اما هری پاتر خسته نمی شد.

هری پاتر با یک نقشه ی خوب وارد دنیای زیر سلطه ی ولدمورت شده بود. با یک نقشه برای نابودی ولدمورت و سلاح قدرتمندش! ار کوه به طرف پایین حرکت کرد. او می دانست که تمام جادوگر ها دیگر جاسوس ولدمورت شدن! حتی درخت ها!

هری که حالا تک و تنها بود و هیچ یاری نداشت ، به طرف محل امنی می رفت تا به موقع ، نقشه اش را عملی کند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۱
#74

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
»» کمیته احیاگران ایفا ««


به ویکتور: ویکی جان مگه سریال لاسته؟!
1. فلش بک میزنی سعی کن فلش فورواردشم خودت بزن.
2. سوژه طنز بودا!!

-----------------------------------------------------------------------../

لینی و ریگول همینجوری دارن ول می چرخن که یهو همه جا تیره و تار میشه.. سرمای استخوان سوزی اونا رو در بر میگیره ..

- هَــــچّـــی !
- دِهَـه ! ریگول؟ آروم عطسه کن خو! ترسیدم.

- مَـ.. مَـمَـن سـ..سَـ..سـَــَــَ...ـــَردمه!
- چی شد یهو؟! هوا خوب بود که!

- لینی...اونجــا رو! دیـــ..! و حرفای ریگولوس تو نطفه خفه میشه .. انگار کسی اونا رو می بلعه..

تو این لحظه لینی چوبدستیشو درمیاره و داد میزنه..یه سرفه میکنه.. دوباره با صدای بلندتر داد میزنه : اِکسپکتوپاترونوم..!

لونا از غیب ظاهر میشه و با مشت و لگد تو سرو کله ی دیوانه سازا میزنه و ریگولوس که حدودا یه متر با سقف کریدور فاصله داشت روی زمین میوفته و لونا با صدای پاق! غیب میشه.

- لینی اون کی بود؟!
- تعجب کردی؟! پاترونوس من لوناس !

- والا تاحالا نشنیده بودم پاترونوس کسی یه آدم باشه!

- حالا ولش کن.. اونجا رو !


دوربین چشمای درشت لینی رو نشون میده که داره به روبرو اشاره می کنه.. دوربین روی دیوار می خزه و تصویر بعدی نوشته ای هست که روی دیوار با خون نوشته شده:


تالار اسرار یاز شده است ... دشمنان لرد سیاه ... مواظب باشید!

ناظر: چی میگی بابا، اون مال یه سوژه ی دیگه س!!

لینی و ریگولوس جلو میرن و از درِ گرد نیمه باز داخل میشن..

دوربین پشت سرشون میره داخل، و آخرین تصویر دُم سبز رنگِ دوربینه که در پشت سرش با صدا بسته میشه!

صدای چرخیدن کلید توی قفل میاد و بعدشم تصویری از یه نقطه ی سفید که نیشخند شیطانی می زنه! :evilsmile:


تصویر سیاه میشه و این جمله نمایش پیدا میکنه:

»» زهی خیال خام! تمام . ««




»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۱
#73

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
»» کمیته ی ویژه ی احیای ایفای نقش ««

در راستای احیای سوژه شهید شده!!

بیست و چهار ساعت بعد:

-ایـــوان،اینکارو نکن،خواهش میکنم!این کار درست نیست.

در حالی که لینی این حرفهارا میزد،ایوان اشک در چشمانش جمع شده بود و به چشمان زیبای لینی زل زده بود.مدام سرش را به نشان ی رد کردن حرف لینی تکان میداد و میگفت:
-لینی،تو نمیتونی بفهمی،این باید اتفاق بیوفته!باید همه چیز تغییر کنه!

لینی که میدانست باز هم هرچه بگوید،ایوان کار خودش را انجام میدهد پس چشمانش را بست و آرزو میکرد که ای کاش هرگز به این هتل نمی آمد.لحظه ای نگذشت که همه چیز تیره و تاره شد.

لینی به سختی چشمانش را باز کرد و اطرافش را نگاه کرد.همه چیز را تیره و تاره میدید.به آرامی از روی فرش بسیار قدیمی که خیلی نو به نظر میرسید(!)بلند شد و در همان حالت گیجی شروع به قدم زدن کرد.کمی اونورتر از خودش ایوان و ریگولوس هم بی هوش بر روی زمین افتاده بودند.

سعی کرد اول ریگولوس را بهوش بیاورد اما نتوانست پس تصمیم گرفت ایوان را بهوش آورد.ایوان هم با همان حالت سرکیجه از روی زمین بلند شد و اطراف خود را نگاه کرد.از نظر هردوی آنها این محل بسیار آشنا به نظر میومد.

پس از اندکی ایوان سعی کرد حرفی بزند که لینی سریع جواب داد:«خودم میدونم اینجا کجاست!!»

ریگولوس درحالی که داشت بهوش میومد گفت:«میشه به منم بگید اینجا کجاست؟!»

تا لینی میخواست جوابش را بدهد،ناگهان صدای پای فردی که داشت از پله ها پایین میامد،شنیده شده.هر سه آنها به سرعت درون کمدی مخفی شدند و چشمانشان از سوراخ هایی که روی کمد وجود داشت به سمت پله ها خیره شد.

ریگولوس دوباره میخواست چیزی بگوید که لینی سریعا دستش را روی دهان او گذاشت و دستش را به نشانه ی ساکت شدن روی دماغش فشرد.

فلش بک:

-ارباب راستش ما به خاطر این اومدیم اینجا که بفهمیم منظورتون از اون جمله ای که اول نامه نوشته بودید چیه.

لینی درحالی که این حرفهارا به لرد سیاه میزد تا اورا توجیه کند مدام با لگد به پای ریگولوس میزد تا ایوان را از پشت سر لرد به طرفی دیگر بکشاند.

لرد سیاه زیر چشمی به هردوی آنها نگاه میکرد و گفت:
-مگه توی نامه نوشته نشده بود که اکیدا به اینجا نیاین،مخصوصا سالن ماسارژ؟حالا هم که اومدین فقط بدونید که ارباب برای کارهای مهم تری اینجا اومده.

لینی سعی کرد دوباره سوالش را درباره ی اون کلمات درون نامه بپرسد اما قبل از اینکه چیزی بگوید لرد سیاه فریادی زد و همه ی آنها پراکنده شدند.خود لرد هم پاک فراموش کرده بود که جواب سوال آنها را بدهد.فقط به فکر این بود که مرگخواران او را در این حالت نبینند.ایوان هم دوباره غیبش زده بود.

ریگولوس و لینی اتاق ماسارژ را ترک کردند و شروع به قدم زدن در راه رو کردن.

لینی:«شانس اوردیم که ارباب ایوان رو ندید،مگر نه هممون رو بیجاره میکرد.»

ریگولوس:«این ایوان کجا هی غیب میشه میره؟نکنه ریگی تو کفشش هست؟»

لینی:«نه بابا،ایوان شوت تر از این حرفهاست که بخواد ریگی به کفشش باشه.اولین کاری که باید بکنیم اینکه ببینیم کجا رفته.»



»»» ارزشـی گولاخ «««


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۱
#72

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۱۸ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵
از گربه های ایرانی :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 342
آفلاین
لرد که هنوز اون حوری داشت ماساژش میداد به لینی و ریگولوس زل زده بود.به نظر میرسید خیلی عصبانیه.با دستش به اون دونفر اشاره کرد که برن جلو.بعد به حوری علامت میده که دیگه کافیه و حوری از اتاق میره بیرون.
لینی من من کنان شروع میکنه به توضیح دادن-ار --ارباب ---ارباب من---ارباب من فقط--
لرد حرف اونو قطع میکنه و با عصبانیت میپرسه-بگید ببینم ایوان کجاست؟
ریگولوس با ترس و بی هوا شروع کرد-قربان اون همین الان این--
که ناگهان با ضربه ای که توسط لینی به روی پاش زده میشه ساکت میشه.
لینی با اعتماد به نفس دوباره بدست آورده ادامه میده-ارباب اون الان پیش ما بود.ما اومده بودیم دنبال شما که سوالاتی ازتون بپرسیم که اون گفت من میرم یه جای دیگرو بگردم.
لرد که به نظر میرسید باور کرده با لحن مشکوکی گفت-باشه بگید ببینم چی شده.

لینی و ریگولوس نفس راحتی در دل کشیدند.
لینی می خواست شروع کنه که یکدفعه ایوان رو پشت سر لرد میبینن.

لینی با بیتفاوتی شروع میکنه به گفتن ولی ریگولوس که ترسیده بود از پشت لینی سعی میکنه به ایوان بفهمونه که یا بره یا از پشت سر اونا ظاهر بشه.

اما بی فایدست.ایوان فکر میکنه که ریگولوس داره براش دست تکون میده و اونم شروع میکنه به دست تکون دادن.

به محض اینکه حرف بین لینی و لرد تموم میشه ریگولوس هم از این کارش دست میکشه.


ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۴ ۲۱:۴۸:۰۹
ویرایش شده توسط هرماینی گرنجر در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۴ ۲۱:۵۱:۱۴


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۱
#71

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
"کمیته ی ویژه ی احیاگران ایفا"

خلاصه سوژه:

لرد ولدمورت تصمیم میگیره برای یه مدتی به سرزمین های ناشناخته(همون هتل سرکوچه) سفر کنه و خانه ریدل رو می سپره دست مرگخوارا و میره.یکسری کارهایی هم لیست کرده که باید روز به روز مرگخواران اونهارو انجام بدن مگر نه مجازات سختی در انتظارشونه.لینی دنبال برگه دستورات لرد میگرده که میبینه نیست و میفهمه که آنی مونی اونو با نامه های عاشقونه مرگخواران اشتباه گرفته و پارش میکنه و میندازه سطل آشغال.از شانس بد هم ماشین آشغالی میاد و خورده کاغذارو میبره.به کلی بدبختی لینی و ایوان برگه رو دوباره گیر میارنو سعی میکنن دستورات رو اجرا کنن ولی یک جمله اول نامه نامفهومه پس همه به غیر از لونا و رز تصمیم میگیرن که به هتلی که لرد اقامت داره برن.ریگولوس لباس مدیتیشن میپوشه و میره توی اتاق مدیتیشن دنبال لرد.ایوان و لینی هم سعی میکنن توی اتاق ماساژر دنبال لرد بگردن.لینی یه سری خیال پردازی توی اتاق ماسارژ در مورد ارباب میکنه که فکر میکنه لرد روی تخت دراز کشیده ولی هیچ کدومش واقعیت ندارن.ایوان هم عشق خانم های ماسارژ دیوانش میکنه میره روی تخت میخوابه و ماساژر ها هم شروع به ماساژ دادنش میکنن.

اما ادامه سوژه:

لینی که دیگر تحمل اینهمه بی ناموسی را نداشت و صبرش سر آمده بود،بلند سر ایوان فریاد کشید و گفت:
-مرتیکه ی بی حیای خیکی!یه کمی خجالت بکش،اصلا از خودت خجالت نمی کشی یه کمی از من خجالت بشه،اگه یه دفعه سروکله ی ارباب پیدا بشه میخوای چیکار کنی؟

هرچی لینی سر ایوان فریاد میکشید و بالا و پایین میپرید اما ایوان هیچ توجهی به او نمیکرد.

تنها حرفی که اونموقع از ایوان شنیده شد این بود:
-خانوم های عزیز،بی زحمت اون پایین مایینا نرید،اگه هم خواستید برید یه اطلاع قبلی بدید که هماهنگ کنم!

لینی:

لینی که دید کار از کار گذشته و هرچی فریاد بزنه باز هم فایده ای نداره پس تصمیم گرفت که بقیه جاهای هتل رو خودش به تنهایی بگرده.فقط امیدوار بود که لرد سیاه،ایوان رو در اون حالت نبینه.

تصمیم گرفت که نگاهی به اتاق مدیتیشن بندازه تا که شاید ارباب رو در اونجا پیدا کنه اما آنجا هم هیچ اثری از لرد سیاه نبود.تنها ریگولوس آنجا بود که داشت با بقیه مدیتیشن کار میکرد و کله اش به سقف چسبیده بود(در ارتفاعات به سر میبرد).لینی که دیگر طاقت تحمل رفتارهای آنها رو نداشت،با تمام قدرتش چنان دادی کشید که قطرات ادرار از شلوار ریگولوس جاری شد و از ارتفاعات افتاد پایین.()

لینی کمی آرامتر شده بود اما همچنان با فریاد گفت:
-من چیکار کنم از دست شما دوتا؟اگه ارباب شمارو اینجوری ببینه میخواین چطوری خودتون رو توجیح کنید؟بیا دنبالم ببنیم!

ریگولوس که داشت از ترس میلرزید هیچی نگفت و فقط به دنبال لینی راه افتاد.لینی به سمت اتاق ماسارژ همراه با ریگولوس راهی شد تا ایوان را هم جمع و جور کند.

توی اتاق ماسارژ:

لینی و ریگولوس در حالی که وارد اتاق میشن لرد رو روی تختی میبینن که دقیقا یک حوری چشم آبی داره ماسارژش میده.اول سعی میکنن خودشون رو مخفی کنن تا لرد اینطوری اونهارو نبینه که البته کار از کار گذشته بود.ایوان هم به طرز عجیبی روی تختش نبود و غیب شده بود.


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۴ ۱۶:۱۶:۲۳
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۴ ۱۶:۲۱:۲۳
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۴ ۱۶:۲۲:۲۷

»»» ارزشـی گولاخ «««


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۱
#70

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
»» کمیته ی ویژه ی احیای ایفای نقش ««


ایوان و لینی با یه حرکت پان مدرنیسم درو بصورت ساید بای ساید باز می کنن و داخل می شن.
لینی سرشو مثه حمار!! میندازه پائینو یه راست میره سمت رختکن.. وسط راه متوجه میشه ایوان بغل دستش نیست.. وقتی برمی گرده ایوانو می بینه که کف کرده، چشاش از حدقه زده بیرون ،آب از دهنش مثه آبشار راه افتاده و واسه اینکه نیوفته دستاشو به زور تو دستگیره ی در قفل کرده .. ( ایوان مذکور : )

لینی میاد جلو و یکی از قرص های انرژِی زاشو بوسیله ی یه سیلی درست و حسابی به ایوان منتقل میکنه..

- چرا میزنی ؟!
- مردیکه گامبو! چشاتو درویش کن!

- آ.. آخه نیگا.. اونجا رو نیگا لینی..... و با سر اشاره می کنه.

لینی برمیگرده تا توی مختصات ویویِ ایوان قرار بگیره که یهو اینجوری میشه!

لرد روی شکم دراز کشیده و فقط یه پارچه نازک روشو پوشونده.. یه حوری بلوند چشم آبی داره ماساژش میده ()

لینی یهو از خود بیخود میشه .. آمپر می چسبونه .. رگِ غیرتش قلمبه! میشه و داد میزنه: دختره ی چش سفیدِ بی حیایِ بوقالمرلینیان .. کشتمت! و به سمت ماساژور ایتالیایی حمله ور میشه.

ایوان ضربه ای روی شونه ی لینی میزنه : حالت خوبه ؟!
لینی تازه میفهمه اینا همش تو خیالش بوده و با خودش میگه " با این توهمایی که می بینم آخرش یه فیلم می سازم، اسمشم میزارم مقصد نهایی ".

- خب ایوان، بریم سر کارمون.. ایوان؟!

ایوان روی کاناپه دراز کشیده و سه تا دختر دارن ماساژش میدن !!

- ای.. ایوان!



ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۴ ۱۳:۵۳:۴۶

»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۵۱ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۱
#69

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
از من بدبخت تر تو دنیا،تویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 374
آفلاین
"کمیته ی ویژه ی احیاگران ایفا"

همگی به گفته های ایوان گوش کردند و به کاری که بهشان گفته شده بود مشغول شدند.اول از همه ایوان و لینی بودند که زیر زمین را ترک کردند.لینی و ایوان مشغول قدم زدن در راهروی هتل شدند و سعی میکردند که خودشان طبیعی جلوه دهند.پس از اتمام راهرو به اسانسوری رسیدند و واردش شدند.

در حالی که همینطور توی آسانسور ایستاده بودند لینی گفت:
-نمیخوای یک طبقه رو بزنی؟

ایوان کمی سرش رو خاروند و گفت:
-والا من که هیچ وقت توی زندگیم سر از این چیزای الکتریکی در نیاوردم

لینی:مارو نیگاه کن با کی رفتیم سیزده بدر،پس این همه سال با منوی مدیریت چیکار میکردی؟

ایوان:اونا فرق داره،دوتا دکمه همینجوری میزنی میره پی کارش،کی به کیه آخه:evilsmile:

لینی:

در همان لحظه دو نفر از کارکنان هتل وارد آسانسور شدن و طبقه چهار را فشار دادند.
یکی از کارکنان که خانم بود نگاهی به ایوان کرد و گفت:
- خوشحالم که توی هتل ما اقامت دارید،اگه ماسارژ نیاز داشتید منو دوستم توی سالن ماسارژ حتما در خدمتتون هستیم:pretty:

ایوان:

لینی با دست چپش محکم توی دهن ایوان زد و گفت:
-خجالت بکش مرد گنده،واقعا که!

ایوان و لینی همراه با کارکنان هتل در طبقه چهار پیاده شدند و همراه آنان به سمت سالن ماسارژ رفتند.

لینی آرام در گوش ایوان گفت:
-اگه لرد اونجا باشه چیکار کنیم؟چی بهش بگیم؟

ایوان از این حرف لینی کمی دست پاچه شد و گفت:
-من چه میدونم،این ایده خودت بود که بیایم اینجا،خودت هم باید یه فکری به حالش بکنی.

کارکنان در سالن ماسارژ را باز کردند و وارد سالن شدند.کمی بعد هم لینی و ایوان به آهستگی در را باز کردند و وارد شدند.


»»» ارزشـی گولاخ «««


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
#68

مگان جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از جادوگران رفتم...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
ملت مرگخوار به سمت صدایی که اومده بود برگشتن و سوروس رو دیدن که نامه ی لرد ولدمورت رو در دست داشت.

یک آهنگ حماسی( ترجیحاً آهنگ بریو هارت) شروع به نواخته شدن کرد و سوروس ادامه داد:
- من قسمت اول نامه را رمز گشایی کردم. ارباب می خواستن بگن که سوروس یه معجون عشق درست کنه و بده به نجینی تا اون تبدیل به یه جاسوس بشه. :zogh:

ملت مرگخوار:
سوروس: اشتباه بود؟
دوباره ملت مرگخوار:
سوروس: خوب اشتباه بود دیه.

لینی مرگخوارا رو جمع و جور کرد و اون ها را آماده ی سفر به دور دنیا یا همون هتل سر خیابون خودمون کرد!

- خب بچه ها آماده... با علامت من همه غیب میشین و توی زیر زمین هتل ظاهر می شین. سه، دو، یک...

- وایـــــــــسا!!!

لینی نگاه بسیار خشن به سوروس کرد.

دوباره همون آهنگ حماسیه پخش شد و سوروس گفت:
- این بار دیگه رمز گشایی کردم... میگه نجینی بایـ...

در همین حین لینی با تمام سرعت به سمت سوروس دوید، یک پرش سه متری کرد و با جفت پا به حلق اسنیپ ورود کرد!
به همین دلیل آهنگ حماسی و سخنان حماسی سوروس به باد فنا رفت.

لینی در حالی که پاهاش رو از حلق سوروس به لوزالمعده ش رسونده بود به مرگخوار ها گفت:
- شماها برین... من خودمو می رسونم. حرکت کنین.

با جیغ کر کننده ی لینی همه به جز لینی و لونا غیب شدند.

زیر زمین هتل

- لعنتی... کفشم خراب شد. عجب اسید معده ای داشت این سوروس. خیلی قوی بودا....

ایوان جو مدیریت گرفتش و با لحنی قاطع گفت:
- خب دیگه لینی، بسه. به گروه های دو نفره تقسیم می شیم. من و لینی لباس ماساژور می پوشیم. سوروس هم که مشکل معدوی پیدا کرد نتونست بیاد. به جاش ریگولوس مدیتیشنیست میشه. بقیه هم بشین مستخدم و کل هتل رو بگردین. هر کس ارباب رو پیدا کرد یه اس ام اس به بقیه بده که برن اونجا... حرکت کنین.


ویرایش شده توسط مگان جونز در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۱ ۲۰:۳۲:۰۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.