با تشکر از بانو هایده در دنیای موازی!
ـ بیا...بیا...یکم عقب تر... خوبه!
کامیون درست رو به روی پارکینگ می ایستد. پرده را کنار می زند و با حالت خواب آلود به منظره بیرون پنجره نگاه می کند. کامیون نسبتا بزرگی جلوی در پارکینگ ایستاده بود و دو مرد قد کوتاه و با سیبل های چخماقی به سمت ورودی خانه می آمدند. کمی بعد صدای زنگ خانه آمد.
ـ آقای سوگیاما... از طرف شرکت جادوگران بار هستم. لطف می کنید در رو باز کنید.
دستی لای موهایش کشید. از روی کاناپه بلند شد، پیراهن چروکیده اش را پوشید و ژوله و پولیده به سمت در رفت.
ـ ها؟! چی چی میخوای کله سحری ؟!
مرد سبیل چخماقی شماره یک دچار شک شد. وی ابتدا توقع نداشت در ناف لندن مردی در شمایل یک سامورایی با ترکیبی از لحجه اصفهانی و انگلیسی با او صحبت کند.
ـ ببخشید جناب احساس میکنم اشتباه پیش اومده!
ـ نه خیر گل پسر! دُرست اومِدِی! جَخ این عیال ما تازه یادش اوفتادس بیاد خنزل پنزل هاشو بِبِرد.... بفرماین تو دمی در بده!
آکی کنار میره تا مرد سبیبل چخماقی شماره یک و دو وارد اتاق بشند. سالن خلوت بود و فرش سبز زیتونی در در وسط آن پهن بود. چندین جعبه و کیسه برنج در گوشه از سالن روی هم تلنبار شده بود.
ـ ایناست! بردار بِبِر!
لحن آکی دستوری و بی ادبانه بود. مرد شماره دو نگاهی سنگین به سامورایی می اندازد؛ گویا از نوع صحبت او خوشش نیامده بود.
ـ خیلی بد گفتی... هعی شماره یک بیا کمک!
ـ شوما ها واقعا اسم ندارید؟!
ـ نه نداریم! همون شماره یک و دو ایم.
مرد سبیل چخماقی شماره دو این بار طی دیس بکی خیلی و سر و سنگین جواب سوگیاما را داد. بلاخره او باید جبران میکرد . کمی بعد کامیون جادوگران بار کل اسباب را باز زد و رفت. آکی به سمت ضبط صوت قدیمی در گوشه از سالن رفت. نوار کاست رنگ و رو رفته ای را در آن گذاشت و پس از برگشتن نوار کاست، آهنگ پلی شد.
شبا همش به پاتیل درزدار می رم من ، سراغ نوشیدنی کره ای می رم من
تو این کافه ها خسته دردم ، به دنبال دل خودم می گردم
دلم گم شده پیداش می کنم من
اگه عاشقه که وای به حالش رسواش می کنم من
چند ثانیه متن آهنگ همانند تیتراژ پایانی سینمایی از جلوی چشمش رد شد. تازه یادش افتاد کی بوده، چی شده و الان چرا در این حال به سر میبرد.
او و دیزی کران قرار بود توافقی جدا شوند. دیزی پس از سال ها توانسته بود راز پولدار شدن را کشف کند. تریدری به نام شده بود و در طی یک شب تا صبح توانسته بود راه صد ساله را طی کند و سرمایه هنگفتی به دست بیاورد. دیری نگذشته بود که توسط حرف های جیما جاتوزیان و جمینیست های به ظاهر محترم درخواست طلاق داده بود. آکی هم که آه در بساط نداشت، مجبور بود قبول کند.
ـ هی لعنت بهش! همه شون همینن! زن من کل زندگیم رو ریختم پات.
از سر غم و اندوه دست در جیب پیراهنش برد، پاکت جینیستون را در آورد و نخی برداشت و آن را روشن کرد. ثانیه ای بعد سرفه کنان سیگار را از پنجره بیرون انداخت، تازه یادش افتاد سیگاری نبوده و این صرفا حقه نویسنده برای جذاب کردن صحنه بوده که خب جواب نداده است.
توقع داشتید سیگاری باشه؟! اصلا!ـ گزینه های بهتری هم هست!
به سمت یخچال رفت. بطری یک و نیم لیتری را برداشت و در لیوان بلوری ریخت، اکنون فقط همین حالش را خوب میکرد، یک جرعه سر کشید و کمی بعد متوجه شد این همان آب ساده است نه
مشتقات گرفته شده از میوه بهشتی. ـ تو مشکلی داری؟داداش جدا شدم قرار نیست بدبخت و معتاد بشم که!
آکی درست در دوربینی که گوشه صفحه بود، این جملات را ادا کرد. از سر خشم، حتی یادش رفت باید لحجه داشته باشد. بیخیال به سمت کاناپه رفت و دوباره روی آن لم داده. کانال های تلویزیون را جابهجا کرد تا بلاخره سیمای اصفهان را پیدا کرد و مشغول دیدن شد.
نتیجه اخلاقی یک : هر گردی گردو نیست!
نتیجه اخلاقی دو: بعد از طلاق سمت هر چیزی نباید رفت!تا دیداری دیگر بدرود!
مسئولیت وقت تلف شده شما با خودتان است.
رول خوانده شده پس گرفته نمی شود!