هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰:۴۴ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۳
#61

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۴۲:۲۷
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 440
آفلاین
اقلیت قدرتمند: لحظه‌ای که به یگانگی خود پی بردم



خاطره‌ی آن روز هنوز هم در ذهنم روشن است، انگار همین دیروز اتفاق افتاده باشد. جوانی بودم، نه بیشتر از یک نوجوان، در دنیایی که پر بود از ترس و وحشت. جادوگران و ساحره‌ها مدام در حال فرار بودند، از روستا به روستا، از جنگل به کوهستان، همیشه در سایه‌های شب پنهان. ما از ماگل‌ها می‌ترسیدیم، از قدرتشان در تعداد و خشونتی که علیه ما نشان می‌دادند. هر روز خبر از جادوگری بود که توسط آن‌ها به خاک سپرده می‌شد، و من، هر بار که صدای ناله‌ها و گریه‌های خانواده‌ها را می‌شنیدم، شعله‌ای در درونم بیشتر زبانه می‌کشید.

اما من با دیگران فرق داشتم. در حالی که اطرافیانم در تلاش بودند که خودشان را پنهان کنند و از هرگونه رویارویی دوری کنند، در درونم این یقین رشد کرد که ترس چاره‌ی ما نیست. چرا باید جادوگران، کسانی که در دنیا قدرتی فراتر از تصور دارند، از ماگل‌ها بترسند؟ چرا باید بگریزیم و خود را پنهان کنیم، در حالی که در دستانمان قدرت نابودی و سلطه بر هر چیزی است که مقابلمان قرار می‌گیرد؟ این سوالات شبانه‌روز مرا تسخیر کرده بود و هر چه بیشتر به آن‌ها فکر می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که باید کاری کرد. باید نشان داد که ما گل‌هایی نیستیم که به راحتی زیر پای ماگل‌ها له شویم. باید ترس به قلب‌هایشان برمی‌گشت.

آن شب تصمیم خود را گرفتم. دیگر نمی‌خواستم مثل دیگران زندگی کنم. نمی‌خواستم فقط تماشاچی ترس و وحشت باشم. باید انتقام می‌گرفتم، باید ثابت می‌کردم که ماگل‌ها باید از ما بترسند، نه ما از آن‌ها. به آرامی به سمت دهکده‌ای در حومه لندن رفتم. بوی دود و صدای خنده‌های مردمشان در گوشم می‌پیچید. آن‌ها هیچ تصوری نداشتند که چه چیزی در انتظارشان است. احساسی عمیق از خشم و قدرت مرا در بر گرفت. هیچ ترسی نداشتم. برای اولین بار در زندگی‌ام می‌دانستم که چه می‌خواهم و چه باید بکنم.

طلسم‌هایم به سرعت و بدون مکث از چوبدستیم جاری می‌شدند. شعله‌ها به آسمان زبانه می‌کشیدند و فریادهای وحشتناک مردم در میان آن‌ها گم می‌شد. چهره‌هایشان در ترس و ناتوانی منجمد شده بود. می‌دویدند، جیغ می‌کشیدند، اما هیچ گریزی برایشان نبود. من آن‌جا ایستاده بودم، نظاره‌گر خرابی و مرگ، و برای اولین بار حس می‌کردم که قدرت واقعی در دستان من است. این همان چیزی بود که من می‌خواستم. حس تسلط، حس برتری، حس اینکه هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تواند مرا متوقف کند.

وقتی کارم تمام شد، دهکده‌ای سوخته و ویران در پشت سرم بود، و من، خسته ولی راضی، به سوی تاریکی شب قدم برداشتم. دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نخواهد بود. دیگر من آن نوجوانی نبودم که روزی از ماگل‌ها می‌ترسید. حالا من کسی بودم که می‌دانست قدرت چیست و چگونه باید از آن استفاده کرد.




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲:۵۵ جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳
#60

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۹:۵۳:۱۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 305
آفلاین
قلعه ای با گنبدهای نوک تیز که از سنگ هایی کدر و مات ساخته شده و در دل یک بیابان قرار دارد. یا شاید نیز جایی در شهر است. حقیقتا مسیر آمدن به این جا را به خاطر نمی آورم. حتی یادم نمی آید خودم به این جا آمدم یا خود صاحب قلعه، لرد سابیس مرا به این جا آورد. در هر حال هیچ کدام از این ها الان مهم نیست. در واقع انگار دیگر چیزی مهم نیست، مگر این حس تحمل ناپذیر که تک تک ذرات جسم و روحم را فرا گرفته و مثل جذام اندک اندک نابودم می کند.

من در یکی از تالارهای وسیع قلعه هستم، جایی که سابیس آن را استدیوی هنری اش می نامد. روی یک صندلی چوبی نشسته ام و چیزی را تماشا می کنم که او آن را خلق اثر هنری می نامد. او یک مرد مرگخوار را به یک تخت بسته و دارد با یک جسم ظریف و نوک تیز روی بدن او کنده کاری می کند. و من در حالی که اشک می ریزم و هق هق می کنم، به این صحنه نگاه می کنم و صدای گریه ام در میان فریادهای دردآلود مرگخوار گم می شود.

سابیس بدون توجه به مرگخوار یا من طوری که انگار در دنیای خودش غرق شده، به کارش ادامه می دهد، با ابزارهای نوک تیز مخصوصش زخم هایی ظریف را روی پوست سفید قربانی اش ایجاد می کند، خون سرخی که از آن ها جاری می شود را با زبانش می لیسد، و طرح هایی مبهم را خلق می کند. او آن قدر به این کارش ادامه می دهد که سرانجام تمام بدن مرد از پیشانی تا نوک انگشت پاهایش با خطوطی در هم و پیچیده پر می شوند.

در این لحظه سابیس ابزارش را کنار می گذارد و نزد من می آید و روی صندلی کنار من می نشیند و با لحنی خشنود آه می کشد و می گوید:
"مایه ی خوشحالی است که آمدنت به این جا حالت را بهتر کرده، گادفری عزیز."

با شنیدن این حرف من از اشک ریختن دست می کشم و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده، به سابیس نگاه می کنم.
"بهتر؟ دارید با من شوخی می کنید، سرورم؟"

رویش را به سمت من برمی گرداند و من به صورتش نگاه می کنم. به چشمان خاکستری درشت و کشیده اش و انعکاس مژه های سیاه و بلندش در آن، ابروهای پرپشت و کمانی اش، بینی استخوانی اش، پوست رنگ پریده اش که در فضای نیمه تاریک تالار می درخشد، لب های سرخش که لبخندی اریب بر آن ها نشسته و موهای مشکی مجعد و بلندش که تمامی این ها را قاب گرفته.

"کاملا جدی هستم، گادفری عزیز. تو به من گفته بودی دچار بی حسی و بی تفاوتی شدیدی نسبت به رنج انسان ها شده ای و من فکر کردم شاید تو فقط نسبت به رنج قربانی های خودت این گونه شده ای و به همین دلیل تو را به این جا آوردم تا مرا حین خلق اثر هنری ببینی و دوباره بتوانی حس همدردی را تجربه کنی. خودت را ببین. درد در درونت به غلیان آمده بود و داشتی از اعماق قلبت برای آن مرگخوار اشک ریختی."

لب پایینم را می گزم.
"ام... اما من برای او اشک نمی ریختم. داشتم به حال خودم گریه می کردم."

"و چرا به حال خودت اشک می ریختی؟ آیا دلیلش این نیست که از بی تفاوتی ات نسبت به درد آن مرگخوار رنج می بردی؟ و اگر به این خاطر اشک می ریختی، آیا واقعا می توانیم بگوییم که تو نسبت به رنج انسان ها بی تفاوت هستی؟"

من لحظاتی با چهره ای مبهوت به او خیره می شوم.
"سرورم، من نمی توانم هم بی تفاوت باشم و هم نباشم."

"چرا که نه؟ ویژگی های متناقض اساس خون آشامیسم است. وقتی تبدیل به یک خون آشام می شوی، بخش هایی از قلبت نرم و رقیق و بخش هایی از آن به سفتی و سختی سنگ می شود و انسان درونت مرتب با هیولای درونت جدال می کند و گاه اولی پیروز میدان می شود و گاه دومی."

همان طور که به حرف های سابیس فکر می کنم، به مرگخوار بسته شده به تخت می نگرم و حس می کنم زخم های سرخ روی بدنش دارند مرا به سمت خود دعوت می کنند. از جایم بلند می شوم و به سمت او می روم.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۴ ۲:۴۸:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۱۴ ۲:۵۱:۴۶


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱:۱۸ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۳
#59

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۰۴:۰۰ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 118
آفلاین
صبح دل انگیزی بود نسیم خنک، بوی چوب و گیاهان و خاک نمناک که به خاطر باران صبگاهی همه جا را فرا گرفته بود. آفتاب ملایمی که از پشت ابر ها میدرخشید. با همچنین شرایطی هر آدمی دلش میخواست صبح زود از خواب بیدار شود و با یک فنجان چای گرم کنار شومینه ی کنار پنجره با نگاه کردن به منظره ی زیبای اطراف روزش را آغاز کند. اما انگار امروز برای تام از آن روز ها نبود. در حالیکه پتو را تا نوک بینی اش بالا کشیده بود، با چشمانی نیمه باز به سقف اتاق خوابش خیره شده بود.

- شوهر مامان مگه دیروز نگفتی میخوای صبح پاشی بری قبل از کلاس از پروفسور اسپراوت گیاه رونده بگیری؟ نمیخوای بیدار شی؟
- بیدارم.
- نه درست حسابی بیدار نشدی برو دست و روتو بشور صبحونه گذاشتم باهم بخوریم.
- میل ندارم خودت بخور.

تام قلتی میزند و پتو را کامل روی سرش میکشد اما بلافاصله مروپ پتو را از رویش میکشد کنار.
- وقتی دارم حرف میزنم روتو نکن اون ور.
- مروپ امروز اصلا حوصله ندارم. ولم کن.
- منم ندارم من کلی با پروفسور حرف زدم تا راضی شد ببیندت حالا واسه من خودتو لوس میکنی؟ زودباش! همین الان پا میشی میری کارتو میکنی بابت تاخیرم عذر خواهی میکنی.

تام با بی حوصلی پتو را کنار زد و ردایش را از گوشه تخت برداشت و روی دوشش انداخت. از گوشه چشم خودش را نیم نگاهی در آینه اتاقش انداخت و بدون معطلی از خانه خارج شد. دیگر صبرش لبریز شده بود هر روز میان موجوداتی عجیب و جادوگرانی زندگی میکرد که درک کردنشان روز به روز برایش سخت تر میشد البته که آنها هم به ماگلی که همین طور سرش را می انداخت پایین و از میانشان طوری رد میشد انگار کل آن محوطه برای اوست چندان خوش آمد نمی گفتند. تا آن روز همیشه با وجود غروری و فخری که از خانوا ه اش به او رسیده رفتار سنگینی داشت با اینحال بعد از آنهمه سال زندگی میان آنان باید یک جور خودش را با محیط وقف میداد. به همین منظور هم تا جای ممکن دوستانه برخورد میکرد و سعی میکرد خودش را همرنگ آنان کند. اما نمیشد. ماهی قرمز را هرچه طلایی رنگش هم کنی بازهم ماهیتش تغییر نمیکند! تام همینطور که به سمت محیط هاگوارتز قدم برمیداشت مدام در این فکر بود که واقعا برای خوب بودن دیر شده؟ نمیشد در دنیایی دیگر اوهم یک جادوگر میشد و یک زندگی خوب و عادی کنار همسر و پسرش میداشت؟ با شروع صدای پچ پچ هایی که هر چه بیشتر به کلاس ها نزدیک میشد بیشتر میشد، به خودش آمد.
- باز این ماگل پاشو گذاشت تو قلعه!
- من نمیدونم یه ماگل تو مدرسه جادوگرا چیکار میکنه؟
- دردسرای زن و بچه ش برامون کم بود خودشم پاشده اومده.
- باید حتما به پدرم در این باره بگم. یه خون کثیف برای چی باید حق اومدن به اینجارو داشته باشه.

هرچه جلوتر میرفت، سنگینی آن حرف ها روی قلبش بیشتر میشد. تام ریدل فردی مغرور و گستاخ بود اما هرچه که بود باز هم انسان بود. با وجود اینکه تمام سعیش را میکرد که خود را قوی نشان دهد و ناراحتی اش از آن حرف هارا به رویش نیاورد جلوی قلبی که پر از درد بود را نمیتوانست بگیرد. یعنی انقدر این تفاوت ها برای آن ها مهم بود که باعث میشد انقدر بی رحمانه این حرف هارا به زبان بیاورند؟ در همین افکار بود که خودش را جلوی درب کلاس پروفسور اسپراوت پیدا کرد.

تق تق تق...

- بفرمایید.

پروفسور اسپراوت در کلاسی خالی وسط کلی گیاه در حالی که خاک گلدان هایش را عوض میکرد تام را به داخل دعوت کرد. و تام هم به آرامی وارد آن کلاس ساکت شد.

- سلام پروفسور عذر خواهی صمیمانه من رو بپذیرید متاسفانه مشکلی پیش اومد نتونستم زودتر بیام.
- اوه اشکالی نداره جناب ریدل. من به بانو گانت قول دادم پس هرچقدر لازم باشه منتظر میموندم تا شما برسید.
- این محبت شمارو میرسونه.
- چیزی که میخواستید با چندتا معجون کنارش گذاشتم میتونید ببرید. سلام من رو به بانو گانت برسونید.
- ممنونم. حتما.

اما تام بعد از گرفتن بسته چند لحظه ای همانجا مکث کرد.

- چیزی شده جناب ریدل؟
- نه من خوبم فقط ممنون میشم یک لیوان آب بدید.
- اوه حتما.

تام بعد از نوشیدن آب چند نفس عمیق کشید تا دوباره آماده بیرون رفتن از آن در شود. دوباره همان هیاهو، همان صدا ها و پچ پچ ها. موقع برگشت تصمیم گرفت سرعتش را بیشتر کند و این بار طولی نکشید که به خانه رسید. در را محکم بست گیاه را کنار پنجره گذاشت ردایش را دوباره در گوشه ای پرت کرد و دوباره به زیر پتو پناه برد. این بار او در خانه و در سکوت بود اما هنوز آن صدا ها با بلندی در سرش میپیچید. آهی کشید و دوباره به سقف خیره شد.
- برای همین چیزاست که نمیخوام تنهایی از این در بیرون برم.

چشمانش را بست و پس از مدتی با همان افکار و سنگینی ای که در قلبش بود به خواب فرو رفت. با این امید که دست کم در رویاهایش آن زندگی ای که در آرزویش بود را پیدا کند.


تصویر کوچک شده
جادوآموز برتر جام چهارگانه هاگوارتز


S.O.S


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱:۲۱:۲۱ شنبه ۷ مهر ۱۴۰۳
#58

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۵:۱۷:۰۸
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 307
آفلاین
در راستای ماموریت رویداد اقلیت‌های دنیای جادویی، تمامی رول‌ها از این پیام به بعد که مرتبط با موضوع ماموریت سازمان اقلیت‌های جادویی باشند، شامل جوایز ویژه رویداد می‌شوند. همچنین هر رول برای تمامی اعضای ایفای نقش معادل ۴ گالیون محاسبه خواهد شد.

وزیر پانمدی.


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#57

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸:۳۵ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 234
آفلاین
من کلا خیلی خاطره دارم.
لطفا اگه خوندین تو پخ برام بگین چجوری بود.

....................................................................
مکان:هاگوارتز
پیتر تازه از خواب بیدار شده بود و در حال پوشیدن لباسش از خوابگاه گریف اومد بیرون تا صبحانه تموم نشده بهش برسه.
در حال دویدن در راهرو ها بود که دید فنریر در حال راه رفتن در راهرو است. وایساد.بهش سلامی کرد و دوباره برای رسیدن به غذا دوید.

چند دقیقه بعد...

پیتر در حالی که صبحانه میخورد به برنامه خود نگاه می کرد.با خودش گفت:
_هوووممممم...خوبه ساعت اول کلاس نداریم.

پس شروع کرد به فکر کردن درمورد این که در وقت ازادش چیکار بکنه .
بالاخره تصمیم گرفت که در فضای بیرونی هاگوارتز قدم بزند که تازگی خیلی برف باریده بود روش.

پیتر بعد از اتمام صبحانه به سمت راهرو به راه افتاد و در حال آواز خوندن به فضای بیرونی هاگ قدم گذاشت.
اه لذت بخشی کشید و به برف ها نگاه کرد. جلوه بسیار زیبایی به آنجا داده بود...
پیتر به جادواموز هایی که وقتشان خالی بود نگاهی کرد انها یا در حال حرف زدن با یکدیگر یا درحال خواندن کتاب درسی بودند. فقط پیتر بود که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت پس به قدم زدن ادامه داد و از اکسیژن خالص لذت برد.

حدود 45 دقیقه بعد...

پیتر صبح خود را به بهترین شکل شروع کرده بود.
در وقت آزاد خود قدم زده بود.
درس های کلاس های بعدی خود را مرور کرده بود.
و لذت برده بود.

در حال برگشتن به قلعه بود که صدای جیرجیر جونده ای را شنید.
فکر کرد خیالات است پس به راه خود ادامه داد ولی دوباره صدارا شنید.
دنبال صدا گشت تا این که سنجابی را دید که در سرما در کنارنیمکت مدرسه در بیرون خود را گوله کرده بود.
_بیا بیا . نترس...

پیتر سنجاب را برداشت.
_اسمت چیه؟؟

سنجاب چیزی نگفت. فقط جیرجیر کرد.(که این طبیعیه چون سنجاب حرف نمیزنه.)
پیتر سنجاب را بلند کرد و درون جیب ژاکتش گذاشت.
به درون قلعه رفت و بی توجه به همه به خوابگاه گریف پا گذاشت.
هیچ کس اونجا نبود.
پس سنجاب رو جلوی شومینه گذاشت تا گرم شه و در کشو هاش براش دنبال غذا گشت.
_یااااففتتتمممم

پیتر فندقی را برداشت و جلوی سنجاب گذاشت.
سنجاب آروم آروم شروع به جویدن فندقش کرد و پیتر هم بدون حرف زدن نگاهش می کرد.
سنجاب به پیتر نگاه کرد اصلا ترسی از او نداشت.
پیتر فکری کرد:
_اصلا یه چیزی، فندق اسم خوبیه. مگه نه؟؟
فندق به پیتر نگاه کرد و بعد به سمت او آمد.
پیتر سنجاب رو بغل کرد.
اون یه حیوون خونگی پیدا کرده بود...




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۹
#56

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸:۳۵ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 234
آفلاین
مکان: هاگوارتز راهرو های مدرسه

پیتر در حالی که کتاب معجون ها و خواص آنان را میخوند در راهرو مدرسه قدم میزد.
یک دفعه یکی از اصیل زاده های اسلایترینی رو دید که داره با دوستاش حرف میزنه
پیتر آروم آروم نزدیک اصیل زاده هه میشه و به حرفاش گوش میکنه.
_آره همیشه بابام میگه باید دوباره الار اسرار باز شه تا این گند زاده هارو از بین ببره.
_دقیقا . مامان منم میگه دامبلدور خیلی سادست که اومده و اجازه داده مشنگا بیان مدرسه.
همزمان چند نفر خندیدند .

_آهای لجن زاده داری به حرفای ما گوش میدی مشنگ برو اونور
پیتر با عصبانیت خواست چوبدستیش رو در بیاره که دستی روی دستش حس کرد که نمیذاشت چوبدستی رو ور داره
به پشت سرش نگاه کرد. مایکل رابینسون رو دید که بهش گفت:
_ ولشون کن نمیفهمن چی میگن .
مایکل هم دورگه بود ولی با خیلی از دورگه ها فرق داشت. او اصلا به تبعیض نژادی کاری نداشت و کسی را صرفا بر اساس نژادش قضاوت نمی کرد.
پیتر فکر کرد. درست می گفت اگر دعوا می کرد امتیاز از گروهش کم می شد.
زیر لب به مایکل گفت:
_باشه بیا بریم.
آن ها در جهتی مخالف جهت قلدر ها به راه افتادند.
پیتر از مایکل پرسید:
_چه کلاسی داشتی؟
_معجون شناسی.
_خوب بود؟
_ای ...... بدک نبود مقالم از 100، 80 گرفت .
مایکل که دید دوستش ناراحت است گفت:

_ببین پیتر ... اگه مشنگا نبودن نسل جادوگرا تا حالا منقرض شده بود . جادوگرا خیلی به مشنگا مدیونن.....

همان موقع جرقه ای پشت سر به پیتر خورد.
صدای خنده در راهرو بلند شد .

_هی مشنگ کثیف برو بیرون از هاگوارتز.
پیتر از جایش بلند شد و گرد و خاک ردایش را تکاند و سعی کرد به قلدر محل نگزارد.

_از کسی که مامان و باباش لجنی کثیف هستن همچین انتطاری نمیره...........

قلدر نتوانست حرف بزند چرا که پیتر با چوبدستی اورا زمین زده بود.
قلدر در حالی که عصبی شده بود گفت:
_حسابتو می رسم لجنی
قلدر بلند شد و چوبدستی اش را به طرف پیتر گرفت.
از چوبدست او جرقه های رنگین بیرون آمد و پیتر همه را دفع کرد.

مایکل به پیتر نگاه کرد. او از همین می ترسید زمانی که چوبدستی اش که هسته دمنتور داشت بر او غالب شود..

پیتر به او افسون های مختلفی پرتاب کرد که ناگهان با نهایت عصبانیت افسون پرتاب کرد. افسوت به سینه قلدر خورد و به قدری قوی بود که قلدر به طرف تابلو ها پرتاب شد. و نیمی از تابلو ها واژگون شد.

ارشد گریف سریعا به محل آمد و سر پیتر داد زد:
_این چه کاری بود کردی؟؟؟ از گریف 30 امتیاز کم میکنم

همه ی گریفیندوریا به پیتر با خشم نگاه کردند.

خانم پامفری با چند فرد آمد و قلدر را جمع کرد.

پیتر با مایکل دوباره به راه افتاند.
_پیتر ناراحت نیستی از این که امتیاز کم شد ازتون؟
_ یه کم
پیتر به مایکل نگاه کرد و گفت :
_میگم قهوه داری؟؟

قهوه همیشه اعصاب پیتر را آرام می کرد.
مایکل لبخندی زد:
_ آره. میخوای؟
_چرا که نه

هردو با آرامش در راهرو ها به راه افتادند.




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹
#55

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸:۳۵ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 234
آفلاین
امروز مثل روز های قبل پیتر در هاگوارتز قدم میزد.
یک دفعه یک چیز لزج و خیس به سر پیتر خورد .
پیتر در حالی که داد میزد :" آآآآآِِِییییییییی به پشتش نگاه کرد.
یکی از اصیل های اسلایترین به میشل دوندره( ) به پیتر اشاره کرد و داد زد:"آهای لجن زاده چرا اومدی اینجا فک میکردم که مشنگای لجنی حق اومدن به هاگوارتز رو ندارن."
عموم کسانی که آنجا بودند و اصیل زاده بودند حتی دورگه ها به پیتر نیشخند زدند آستریکس دوست خون آشام پیتر دستش را کشید و گفت :"ولشون کن ,وقتی امشب خون یکیشون رو خوردم میفهمن "
پیتر با ناراحتی به راه افتاد.

........................................................................
سر کلاس معجون سازی پیتر در حال درست کردن معجون سرخوشی بود و همه چیز درست پیش رفته بود تا اینکه وقتی رفت تا خون سمندر را بردارد یکی از اصیل زاده ها یک ماده در معجون او ریخت.
آخر کلاس
استاد به پیتر نگاهی کرد و گفت:
_آقای جونز شما همیشه بهترین معجون هارا درست میکردی ولی این دفعه خراب شد... چرا؟؟

پیتر با شرمندگی سرش را پایین انداخت. نمیدانست چه بگوید.
..........................................................................................
سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه پیتر در بک مقاله در مورد خون آشام ها بهترین نمره را آورده بود یکم به خاطر دوست خون آشامش آستریکس و بیشتر به خاطر مطالعات خودش .
چند تا از قلدر های کلاس به او گفتند :"خرخون حسابتا میرسیم "
بعد از کلاس آنها پیتر را در یک مکان خلوت گیر انداخته بودند و پیتر چوبدستی اش را در آورد. ولی تعدادشان1 به 5 بود و پیتر توانست 3 تا از آن هارا به خاطر افسون هایش ناکار کند ولی دونفر دیگر حساب اورا رسیدند.
...........................................................................
ای کاش همه آنها دست از تبعیض بر میداشتند...


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۱۵:۳۱:۰۸



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#54

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
مـاگـل
پیام: 44
آفلاین
«مشکلی پیش اومده آقای ریورس؟»
الیور دور و برش را نگاه کرد اما کسی را ندید. صدای «اِهِم»ی آمد و الیور روی میزش خم شد تا ببیند با چه کسی باید حرف بزند.
«اوه خدای من پروفسور معذرت می‌خوام. چیزی شده؟»
پروفسور فلیت‌ویک اخم کرد و گفت:
«منم همین سوال رو از شما پرسیدم. با پرت مشکلی داری که با وینگاردیوم له ویوسا شناورش نمی‌کنی؟»
الیور هول شد و لکنت زبان گرفت:
«اوه...نه...یعنی...خیر پروفسور...من...الان... ببخشید...همین الان انجامش می‌دم.»
پروفسور راه افتاد تا نگاهی به کار دیگران بیندازد و الیور آهی از سر راحتی خیالش کشید و دوباره به او خیره شد.
****
«ریورس حواست کجاست؟»
الیور با فریاد پروفسور اسنیپ به خودش آمد و با دیدن قیافۀ او تمام کلماتش را گم کرد و فقط خیره ماند.
«مثل این که حرف زدن یادت رفته.»
چند نفر از اسلایترینی‌ها پوزخند زدند.
«نه پروفسور...چیزه...من...دارم درستش می‌کنم.»
اسنیپ اخم کرد و به ریشه‌های خورد شدۀ الیور نکاه کرد و غرید:
«واقعا؟ من کی گفتم ریشۀ چغندر رو نگینی خورد کنید؟»
****
«ریورس اگه حواست نباشه اون اسنارگلاف انگشتات‌رو می‌کنه.»
الیور سریع انگشتش را کشید و در دهانش فرو کرد. بعد هم حالش از مزۀ خاک کپک زده بهم خورد و تف کرد روی گلدانش.
«ریورس! این چه کاری بود؟»
الیور چهره‌اش را درهم کشید و جواب داد:
«واقعا متاسفم پروفسور...الان تمیزش می‌کنم...اسکرجیفای.»
بعد هم دوباره به او خیره شد که با دقت مشغول کارش بود و موهای کنار شقیقه‌اش از عرق خیس شده بود. کاش حواسش بود که الیور هم حواسش به اوست...


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#53

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 49
آفلاین
زندگی در هاگوارتز، خیلی زیبا و شگفت انگیز بود، و البته هست. سوزانا در هاگوارتز کاملا احساس سبک بالی می‌کرد. اما رفتار دیگران با او، طوری نبود که بتواند احساس راحتی و صمیمیت کند. سوزانا، این رفتارها را به پای تازه واردی اش می‌گذاشت. ممکن بود دیگران فکر کنند او یک سال اولی مزخرف و خنگ است و برای همین سر صحبت را با او باز نمی‌کنند. اما خب، آنها با سال اولی های دیگر رفتار صمیمانه‌تری داشتند. سوزانا سعی می‌کرد زیاد به چنین چیزهایی فکر نکند.

درست است که سوزانا سعی می‌کرد اهمیتی ندهد، اما رفتارهای اطرافیان او را از این کار منع می‌کردند.
مثلاً سر کلاس‌های مختلف، وقتی مدرس از آنها می‌خواهد به گروه‌های دو نفره تقسیم شوند تا فعالیتی را انجام دهند، کسی حاضر نمی‌شد با سوزانا هم‌گروهی شود.
یا حتی کسی حاضر نمی‌شد با او صحبت کند! در خوابگاه، هم‌اتاقی هایش طوری نگاهشان را از او می‌دزدیدند که انگار او یک قاتل زنجیره‌ای یا یک چنین چیزی است. حتی در سالن اجتماعات هم کسی حاضر نمی‌شود کنار سوزانا بنشیند. سوزانا، گاهی مواقع شبانه به خاطر این مسائل گریه می‌کند. البته ممکن است در میان گریه‌هایش، هم‌اتاقی هایش برای مطالعه بیدار شوند و با انزجار نگاهش کنند.

یک بار هم یکی از دخترها، که سوزانا اصلا جرات نکرد ببیند که او عضو کدام گروه است، سوزانا را «احمق»، «دیوانه»، «بدبخت» و «منزوی» خطاب کرد. دل سوزانا شکست.‌ بیشتر از همیشه. اما هرگز به کسی درباره‌ی رفتارهایش حرفی نزد. او فکر می‌کرد دیگران آزادند هر کاری بکنند.

خلاصه، اینها فقط نمونه‌ی کوچکی از رفتارهای دیگران با سوزانا است. مطمئنا تلخ است که شما غصه بخورید و عین خیال کسی نباشد.


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
#52

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۳:۱۴:۱۹ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از رنجی که می بریم
گروه:
مـاگـل
پیام: 11
آفلاین
دفتر خاطرات عزیز؛
همونطور که پیشبینی می شد، مهاجرت خوب پیش نمی ره. هر روز و موقع تردد در مدرسه، حتی از پس کله نگاه های عاقل اندر سفیه و تبعیض آمیز دانش آموزان قدیمی تر رو حس می کنم که عدم تعلق به این جامعه رو یادم میاره.

هنوز نتونستم دوستی پیدا کنم. وقتی تو سالن اجتماعات کنار هم می شینیم، تلاش های کوچکی برای برقراری ارتباط با اطرافیان دارم ولی جوری برخورد می کنن که انگار صدام رو نمی شنون. نه اینکه تو کاری دخالت کنم یا خودم رو وسط موضوعی بندازم... البته این حقیقت نداره. پریروز در اوج عجز خودم رو وسط مکالمه ی چند نفر انداختم.

بعد از ظهر شرجیی بود که بخاطر کدورت هوا، اکثر بچه ها تایم فراغت رو تو سالن اجتماعات می گذروندن. برتی باتز در جیب و کتاب های درسی به بغل، به امید پیدا کردن هم صحبت نشستم کنار چند سال بالایی که به نظر میومد رفتار دوستانه ای دارن.

بساط رو پهن کردم رو میز. مقاله ی مربوط به کلاس فلسفه رو تکمیل می کردم که شوخی شون بالا گرفت.
- اینقدر به کار من کار نداشته باشید
- کسی به تو کاری نداره
- چرا بهم نمی گید با این رنگ بندی جدید چه خوشگل شدم؟
- اّاووو ریموند چه دلبر شدی! چه بهت میاد...
- موضوع رو عوض نکنید! بهتون می گم دست از سر من بردارید.

و من هم با خودم گفتم شاید دیگه فرصت نشه تا وارد مکالمشون بشم.
- دوستان! می تونید با من کار داشته باشید اگه بخواید

هر چهار نفر نگاه بر ما مگوزی بهم انداختن و دوباره مکالمه ی قبلیشون رو ادامه دادن! باورت می شه؟ انگار نه انگار حرفی زده یا وجود داشته باشم.

همچنین دیروز سر کلاس پیشگویی نشسته بودیم و استاد به حضور غیاب مشغول بود. اسم یه نفر رو دو دور خوند و هر بار یه آدم مختلف گفت حاضر! از بغل دستیم پرسیدم جریان چیه؟ و باز وانمود کرد صدامو نشنیده!

این روزا وقتی تو راهروی مدرسه راه می رم، هیچ بعید نمی دونم که یکی از وسطم رد بشه، همینقدر نامرئی.

من رو که می شناسی. تلاش اضافه ای در کار نخواهد بود. آسه می رم و میام تا تموم شه این ترم. شاید مدرسه رو عوض کردم باز. از الان تصمیم گرفتن نداره و خیلی زوده.

خبر خوب اینه که بابا برام یه بسته قهوه ی اعلا پست کرده. حداقل یه هفته ای جنسم جوره!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.