۱. توی یه رول، به مریخ برین و خاک مریخ بیارین! اینکه از کجای سفرتون شروع کنید مهم نیست. اما اینکه در مورد اقامتتون توی مریخ توضیح بدین. اونجا چجوریه؟ اصلا میذارن راحت خاک مریخ بردارین یا راحت برگردین؟ بیشتر توضیح نمیدم که محدود نشین. نوشتن برگشتنون هم اختیاریه. مهم اقامتتون و خاکیه که میخواین بیارین. ۲۴نسیم خنک پاییزی برگ درختان که اکنون به زردی گراییده بودند ، به آرامی تکان می داد. در این بین برگ هایی که به شاخه های خود کم لطفی کرده بودند و سخت به آنها نچسبیده بودند، اسیر نسیم پاییزی شده و از شاخه خود جدا می گشتند. زمین سرد حیاط هاگوارتز پذیرای آنها بود.
من این صحنه را چنان تماشا می کردم که گویی معجزه ای شگرف در حال وقوع است اما اینگونه نبود. این اتفاق در فصل پاییز میلیون ها بار در همین حیاط هاگوارتز اتفاق می افتاد اما نمی دانم چرا برای من بسیار خاص و لذت بخش بود.
قدم های خود را دوباره به حرکت درآوردم تا به دریاچه برسم. آب زلال دریاچه بسیار آرام بود و نسیمی که می وزید تنها می توانست آب را به آرامی به موج درآورد. صدای حرکت برگ های درخت بید بزرگی که کنار دریاچه سالیان سال زینت بخش این بخش هاگوارتز بود، گوش هر رهگذری را نوازش می کرد.
طبق عادت کنار درخت نشستم و پشتم را به درخت تکیه دادم اما دیری نگذشت آرامشی که بدست آورده بودم توسط صدای قدم های چند دانش آموز بهم خورد. بیش از ده دانش آموز با ردا های سیاه با خط های سرخ رنگ به سمت من می آمدند. گویی هدف مسیرشان دقیقا من بودم.
- سلام گودریک! به کمکت نیاز داریم!
چهره فنریرگری بک را شناختم ام اما دیگر دانش آموزان که با تعجب به من نگریسته بودند، برایم ناشناس بودند. با صدایی که سعی می کردم در آن خستگی خود را مخفی کنم، گفتم: « سلام چه شده؟! »
- ما باید بریم به مریخ و خاک مریخ بیاریم
باید اعتراف کنم که این جمله عجیب ترین جمله ای بود که در یک ماه اخیر شنیده بودم! شاید اخرین جمله ای که شنیدم و از این جمله فنریر عجیب تر بود، جمله ی پیتر نروژی بود. او یک اژدها سوار بود که بهم گفته بود هر سه اژدهایش صبح یک روز تابستانی باهم دعوایشان شده بود و با نفس های آتشین خود ، آتشی بزرگ ایجاد کرده بودند که خودشان اسیر همان آتش شده و مرده بودند.
اکنون ارشد گروه گریفیندور بهمراه دیگر گروه نزد من آمده بودند و خواستار یک سفر فضایی بودند.
- خاک مریخ به چه درد شما می خورد؟!
فنریر با حالتی که گویی همانند من اینکار را مضحک می داند، گفت: « باید برای کلاس نجوم معجون فضایی درست کنیم و به خاک مریخ نیاز داریم!
از جای خود برخواستم و به سمت دریاچه رفتم. خم شدم و دست های خود را به آب دریاچه زدم. آب بسیار سرد بود اما اینکار به من آرامش خاصی داد. برگشتم و رو به دانش آموزان گفتم: « چه کمکی از دست من برمیاد؟! »
- ما نمی دونیم چطوری بریم به مریخ!
- صحیح! باید حدس می زدم، خواسته ی شما اینه که من ببرمتون به مریخ! کار سختی نیست، شمشیر من توانایی اینکارو داره اما شما نیاز به یک لباسی دارید که که در جو فضا زنده بمونید!
چهره دانش آموزان را می دیدم که متعجب و ناتوان گشته بود. شاید در نظر بعضی ها اولین راهی که به ذهنشان خطور کرده بود، لباس فضایی مشنگی بود اما بدست آوردن این لباس ها از انبار های سازمان های فضایی کاری بس زمان بر بود. سکوت دانش آموزان چند دقیقه ای به طول انجامید تا آخر سر گفتم: « این دریاچه رو می بینید بچه ها؟! »
گریفیندوری های جوان با تعجب نگاهی به دریاچه کردند و سر تکان دادند. ادامه دادم: « این دریاچه یک دریاچه معمولی نیست! کسی که بدنش به آب این دریاچه آغشته میشه تا ساعت ها هاله ای در اطراف بدنش ایجاد می شه که به عنوان یه سپر دفاعی عمل می کنه! اگه شما در این دریاچه شنا کنید و بعد یک نفر طلسم کروشیو بر روی شما بکار ببره، دردی که حس خواهید کرد تنها یک حس خارش در کل بدنتان خواهد بود. این سپر دفاعی می تونه شما رو در جو فضا هم زنده نگه داره! »
گریفندوری ها بسیار متعجب گشته بودند از رازی که نمی دانستند اما بعضی ها کمی بعد را نیز اندیشه کردند که اکنون مجبور هستند بر این آب بسیار سرد فرو روند تا بتوانند به مریخ بروند. پیش تر از همه ردای خود را در آوردم و گفتم: « خب! لباس هاتون رو دربیارید و بر آب فرو برید، بعدش می تونیم بریم مریخ! »
یک ربع بعددانش آموزان در حالی که از سرما به خود می لرزیدند، مقابلم ایستاده بودند و آماده ی سفر بودند. من نیز ردای خود را پوشیدم و سپس چوبدستی خود را از ردایم بیرون آوردم. اراده ای کردم و چوبدستی به حالت اصلی خود یعنی شمشیر خوش فرمم تبدیل شد. دستم را به سمت ارشد گروه دراز کردم و او نیز دستم را گرفت: « دستای همدیگرو سخت بگیرید و ول نکنید. اگه شوربختی نصیبتون شد و دست همدیگه رو ول کردید ، هم خودتون و هم پشت سری هاتون تو جو رها می شید و بعد اینکه سپر دفاعی دریاچه از بین رفت ، می میرید! پس بهتره دست همو محکم بگیرید. »
می دیدم که جوان های گریفی در حالی که رنگ صورتشان به سفیدی گراییده بود ، با تمام توان دست های خود را بهم گره زدند. وقتی همه آنها اینکار را کردند، شمشیر خود را سمت آسمان نشانه رفتم. گرمای شمشیر رفته رفته زیاد شد و سپس نیرویی بالارونده همه ی ما را به پرواز درآورد.
مریخبا سرعت زیادی بر روی مریخ فرود آمدیم و زمین سخت آن تنمان را با شدت کوفت. برخاستم و نگاهی به بقیه کردم تا از سالم بودن آنها مطمئن شوم. دیری نگذشت که فهمیدیم دست دو نفر از سال سومی ها شکسته و همچنین نفر آخری زنجیرمون هم در نیمه راه دست نفر مقابل خود را از دست داده و اکنون در بین ما نبود.
- خب! بهتره هر چی لازم دارین بردارید! باید زود برگردیم شاید بتونیم اون گریفی هم که تو فضا رها شده در راه بازگشت پیدا کنیم و نجاتش بدیم.
گریفی ها در جو تاریک فضا شروه به جمع کردن خاک مریخ کردند. تمام فضا رنگ سیاه به خود داشت اما نور شدید خورشید همه ی سیاره ها را قابل دیدن کرده بود. زمین از مریخ بسیار زیبا به نظر می رسید.
دیری نگذشت که گریفی ها هر کدام کسیه ای از خاک مریخ پر کردند و آماده بازگشت بودند. دوباره دستان همدیگر را گرفتیم. خوشبختانه دانش آموزی که در جو فضا دستش رها شده بود ، فکرش خوب کار کرده بود و با چوبدستی خود طلسم هایی به جو می فرستاد که من می توانستم نور طلسم ها را با دیده ی خود ببینم. به همان سمت شمشیرم را نشانه رفتم و بار دیگر به پرواز در آمیدم.
در حال پرواز بودیم که به پشت سر نگاهی کردم و گفتم: « از کنارش رد میشیم! پاهاتون رو به طرفش دراز کنید تا بلکه بتونه یکیتون رو بگیره! نفر آخری هم یه دستش آزاده، سعی کن بگیریش! »
کم کم به دانش آموز معلق در فضا نزدیک می شدیم و می توانستم چهره اش را ببینم که مضطرب به ما نگاه می کرد و سعی می کرد با تکان دادن دست هایش به ما نزدیک شود اما دیری نگذشت که پای یکی از دانش آموزان در زنجیر به صورتش برخورد کرد و در عوض نجات دادن او، کمی بیشتر او را از زنجیر ما دور کرد. اما خوش شانس بودیم که نفر آخری زنجیر توانست شلوار او را دستش بگیرد و او را هرچند ناقص به زنجیر وصل کند.
کنار دریاچهکم کم به سطح زمین زندیک می شدیم. همه ی بچه های آماده ی یک برخورد بسیار سخت بودند اما اینبار بر حسب تجربه سرعت و جهت شمشیر را کمی کنترل کردم و فرود آرامی داشتیم. برخواستم و به بچه ها را شمردم.
نفر آخر زنجیر همین که از جایش برخواست ، فریاد زد: « من گرفتمش! نگران نباشین حالش .... »
دانش آموز جوان نگاهی به دستش کرد و متوجه شد که چیزی که گرفته یک انسان نیست ، بلکه یک شلوار جین می باشد.
- باورم نمیشه! شلوار از پاش در اومده و دوباره از زنجیر جدا شده!
در همین لحظه بود که صدای فریاد بلندی از آسمان به گوش رسید. همه ی ما نگاهی به آسمان کردیم و توانستیم دانش آموزی که چند دقیقه پیش در فضا رها شده بود ، اکنون در حالی که شلواری به تن ندارد ، با سرعت در حال فرود بر روی دریاچه می باشد، ببینیم!
۲. معجون چه بلایی سر رکسان بعنوان خورنده معجون آورد؟ توی یه رول کوتاه توضیح بدین. ۴رکسان ویزلی شیشه معجون رو سر کشید و سپس نگاهی به دانش آموزان مقابل خود کرد که مات و مبهوت به او چشم دوخته بودند.
- چیزی خاصی احساس نمی کنم بچه ها! فکر می کنم این معجون هیچ خاصیتی نداره!
رکسان این جمله رو گفت اما متوجه چیزی که دانش آموزان متوجه شده بودند نشد. رکسان ویزلی پاهایش از زمین جدا شده بودند و به آرامی در حال چرخ زدن در هوا شد.
- چه اتفاقی داره میفته؟ چرا پاهام داره میره بالا؟!
رکسان ویزلی اکنون 180 درجه چرخیده بود و همچنان نیز به چرخیدن ادامه می داد و در همین حین نیز به سمت چپ در حال حرکت در هوا بود. هر چه در مقابلش بود به کنار می زد و همینطور با سرعتی آرام پیش می رفت که در نهایت به دیوار خود و از حرکت ایستاد اما هم اکنون در هوا معلق بود.
رکسان ویزلی فریاد زد: « برید یکی رو بیارید کمک! بدنم همین طور داره به دیوار فشار میاره تا بتونه ازش رد بشه! »
در همین لحظه بود که دیوار کلاس ترک بزرگی برداشت و در شرف فرو ریختن قرار گرفت. چند دانش آموز سریعا از کلاس بیرون رفتند تا کمک بیاورند. اما یکی از دانش آموزان به سمت کتابخانه کلاس رفت و کتابی را برداشت و شروع به ورق زدن کرد.
رکسان ویزلی همچنان که به دیوار فشار وارد می کرد ، در حال چرخیدن به خود نیز بود. این حرکتش آنقدر ادامه پیدا کرده بود که سرش چندین زخم برداشته بود. به یکباره دختری که به سمت کتابخانه رفته بود، در حالی که کتابی باز بر دست داشت ، نزدیک شد و گفت: « تو این کتاب نوشته هر کی این معجون رو بخوره ، تبدیل به یک سیاره میشه! اون فرد تا ابد هم به دور خودش می پیچه و هم بدور خورشید! »
رکسان ویزلی که اکنون بیشتر ترسیده بود ، گفت: « یعنی باید برم فضا دور دور؟!
»
۳. رنگ و شکل معجون رو توضیح بدین یا نقاشیش کنید. و یه اسم براش انتخاب کنین. ۲