سلام... جیـــــــــــغ!
نمره اش بالاس اربابو قسم! له شدم تا همه رو بنویسم بعد بدم مداده پاک نویس کنه!
بفرمایید!1- به نظرتون به جز قابلیت پرواز و نامرئی شدن، با جادو چه قابلیتهای دیگهای میشه به خودروهای ماگلی اضافه کرد؟ (5 نمره)خب...
میشه ضد جیغش کرد!
ضد ترکیدن!
ضد صاعقه!
ضد هر بلای آسمونی! چون ممکنه کسی که سوارش میشه بد شانس باشه!
2- طی یک رول، تلاش کنید یک وسیلهی مشنگی جدید رو با جادو ترکیب کنید تا کاراییش بیشتر شه یا قابلیتهای جدیدی بهش اضافه بشه. (15 نمره)غروب بود و مغازه ها خلوت. در یک مغازه دختری ایستاده بود، و از فاصله دور نیز میشد فهمید که تعجب کرده است.
-اوه! عجب چیزیه! چقد باحاله!
-ببخشید مادمازل. میشه سریع تر مدادتونو بخرین برین؟ آخه چیز عجیبی نیست که اینقد ذوق میکنین.
-مگه... مگه تو فرانسه بازم از اینا هست؟
-بله میَم.
این جمله فروشنده، صورت دخترک را در هم برد. او هنوز میَم نشده بود! یعنی هنوز هجده سالش نشده بود که او را میَم خطاب میکرد! او همچنان مادمازل بود، آن مرد ماگل چطور جرات کرد به او میَم بگوید؟ میَم تنها مخصوص ماگلهای فرانسوی ست.
-تو... به من گفتی میَم؟
-اوه! مثل اینکه اشتباه شده. ببخشید مادمازل که میم خطابتون کردم.
دختر، مرد را بخشید و بدون اینکه پولی را بدهد، مداد را و برداشت. از مغازه بیرون رفت و غرغر هایش را شروع کرد.
-همه ماگلا همینن. همههههه!
بعد از نیم ساعت قدم زدن در غروب آفتاب، به خانه شان رسید. خانه ای اشرافی و بزرگ با رنگ های روشن. واردش شد و به سمت اتاقش دوید. در راه به بتی که خدمتکارش است، رسید.
-بتی! امروز یه وسیله مشنگی خریدم! اسمش مداده!
-اوه مادمازل. واقعا؟
-بیا اتاقم. البته بعد از اینکه ملافه هارو آویزون کردی. میخوام این مداده رو جادویی کنم تا مامان نیومده.
-ولی امشب... پدرتون از سفر برمیگرده.
-عه! خو چه بهتر! بهش نشون میدم تا ببینه چه دختر نابغه ریونی داره!
-چشم مادمازل. حتما میام در خدمتتون.
دختر دوید و به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و چوبدستی اش را برداشت. مطمئن بود چون خانه جادویی ست، وزارت خانه نمیفهمد! پدرش این کار را کرده بود! مداد بنفش را روی میز گذاشت و خودش روی تخت پرید. دخترک منتظر بتی ماند تا داستان هایی که امروز اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کند.
نیم ساعت بعد
-تق تق تق.
-کیه؟
-منم مادمازل ربکا. بتی.
-بیا تو بتی. بدووو!
بتی وارد شد و ربکا به او اجازه داد تا روی تختش، کنار او بنشیند. بتی بسیار متین و آرام کنار ربکا نشست و از او درباره اتفاقات امروز و کارهایش با آن مداد مشنگی پرسید. ربکا هم هر اتفاقی که در یک ساعت بیرون بودنش را تعریف کرد.
وقتی تمام شد از بتی خواست تا مطمئن شود غیر از خدمتکاران کسی در این خانه نیست. وقتی بتی اطمینان داد که کسی نیست، ربکا صندلی دومش را کنار میز سیاهش گذاشت و خودش روی صندلی دیگری نشست. چوبدستی هایشان را بیرون آوردند.
-راستی مادمازل! من که چوبدستی ندارم! دارما... ولی قول دادم که بدون اجازه شما ازش استفا...
-باشه باشه... در بیارش.
چوبدستی های بتی و ربکا به سمت مداد بخت برگشته رفت و...
بعد از یک ساعت تلاش بی فایده!-آخ آییییییییییی! اوففف! الان دویستمین وردیه که روش میزنیم و کار نمیکنه!
-ناراحت... آخخخ!... نباشین مادمازل!
حتما این طلسم که تو این کتاب هست درستش میکنه و همون چیزی که میخوایین میشه!
-آره! شاید!
کتاب کوچک ولی قطوری در دستان بتی بود. ربکا مطمئن بود که تمام جواب تلاششان در آن کتاب است. پس از آن کتاب دور ماند و به آن نزدیک نشد. میترسید بلای آسمانی یا جادویی سر آن کتاب مهم بیاید.
-ببرش اونور بازش کن وگرنه جیغ میزنم!
-اوه... چشم مادمازل! ولی دقیقا چرا؟
-چون... چون هیچی! اصلا بده خودم بازش کنم! دهه!
ربکا تا به آن صفحه ای که میخواست رسید و ورد را حفظ کرد، کتاب پر پر شد و زیر دستانش له شد. آن کتاب، تنها کتابی بود که بتی داشت و این اتفاق بتی را تا حد امکان ناراحت کرد.
-عه... مهم... مهم نیست اصلا!
-اوخ! ببخشید. همین که ورد رو مداده زدم به بابام میگم برات یکی عینشو بگیره! باشه؟
-خب... ممنون مادمازل ربکا! شما خیلی مهربو...
-من مرگخوارممممم! مهربونی تو من نمیگنجهههه!
بتی عذرخواهی کرد و پیشنهاد داد تا دعوای دیگری درست نشده ورد را امتحان کنند. ربکا هم طبق معمول قبول کرد و شروع کرد به زمزمه کردن درست ورد تا در زمان مورد نیاز درست آن را تلفظ کند.
-اوممممم... شروع میکنم. یک. دو.
سه!
ورد به سمت مداد رفت و بعد از چند ثانیه مداد شروع کرد به حرف زدن.
-چیکار کنم؟ چیکار کنم براتون؟
-اوه! دی مانلولا پنغونسسس!
-بله مادمازل! بسیار عالی شدن و اینکه کارتون عالیه!
بعد از این کارشان مداد تا شب تکالیف ربکا را انجام میداد و ربکا با خانواده اش به عجایب مالزی و دنیای جادوییش که پدرش تعریف میکرد، گوش میدادند. ربکا هم انگار نه انگار که فردا دوباره باید به هاگوارتز برگردد، راحت با دوستان فرانسوی اش حرف میزد و درباره کارهایش در هاگوارتز میگفت. مداد هم تا جان داشت تکالیف سنگین ربکا را پاک نویس میکرد.
3- جامعهی جادویی لندن رو تصور کنید، با این تفاوت که جادوگرها نسبت به تکنولوژی دیدِ منفی ندارن و به طور روزمره از انواع لوازم ماگلیِ جدید و جادو شده استفاده میکنند. بخشی از زندگی روزمرهی یک جادوگر رو در همچین دنیایی توصیف کنید. (میتونه در قالب یک رول کوتاه باشه یا صرفاً توصیف، هر کدوم که راحتترید.) (10نمره)صبح با راحتی کامل پا میشن و صبحانه ای که صبحانه ساز جادویی درست میکنه رو میخورن. بعد درحالی که لباساشونو یه ربات با قابلیت انتخاب و تغییر رنگ لباسا، اونارو تنشون میکنن و دربارش نظر میدن که خوبه یا نه!
وقتی میخوان برن سر کار، با اتوبوس یا تاکسی سریع السیر میرن. درِ محل کارشون (امیدوارم محل کارشون بی در نباشه!:| ) با شناختن صورتشون اونا رو راه میده و بعد از باز شدن در میتونن با آسانسوری که به اتاق کارشون وصله، به اتاق کارشون برن.
ظهر هم با همون کارایی که صبح کردن از محل کارشون خارج میشن و به یه رستوران میرن. رستوران با ربات های گارسون شکل، غذا رو همون جا آماده میکنه و براشون سرو میکنه.
بعد از غذا خورن با یه آسانسور شیشه ای تو محل کارشون ظاهر میشن. کاراشونو میرسن تا غروب موقع برگشتن به خونه.
با همون آسانسور شیشه ای تو خونه ظاهر میشن و با زدن یه دکمه به اسم: "برگشتن به محل اصلی" به رستوران همیشگی شون برمیگرده.
موقع شام که شد رباتی که از قبل جادو شده تا با تشخیص عصب صاحابش بفهمه گشنه است یا نه، غذا رو به اندازه ای که تموم بشه سرو میکنه. طرف شامو میخوره ضرفا به صورت جادویی غیب و ماشین ظرف شویی ظاهر میشن و تمیز میشن. خود وسایل خواب تا صاحابشون تلویزیون جادویی میبینه، آماده میشن تا اون بیاد و بخوابه. تلوزیونه هم بر اساس حال و احوال طرف یه شبکه انتخاب میکنه و درجا با نشستن طرف روی صندلی مورد نظر تلویزیون میشینه و تلویزیون درجا روشن میشه.
موقع خواب میرسه. مسواک جادویی خود به خود دهن صاحبشو میشوره و میره سر جاش. طرف هم اگه بخواد میتونه دستور اومدن تخت خواب به کنارشو بده(اگه حال رفتن به اتاقم نداشته باشه ها!:| )و روش بخوابه. تخت هم پتو رو میکشه رو طرف و میره سر جاش. اگه نه که طرف میره روی تخت میخوابه و همون اتفاقا دوباره میوفته.